دو روز مانده به پایان جهان،

[avm2]

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت! (فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید! (فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت! (باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد ! ( این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:)

بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کاری می‌توان کرد…؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند…
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما… اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود . . .

[تاری]

متنتون خیلی قشنگ بود. قبلا یه بار خونده بودم واقعا برام بی تاثیر نبود.
و
.
.
.
هر چی خواستم اینو نگم ؛ دیدم مگه می شه جلوی زبون مبارک این بچه شیطونو گرفت. کاربر گرامی واقعا عکس خوشگل تر ازینو پیدا نکردین برای آواتار می گن چی می گن !!! همون پروفیلتون

واقعا یه لحظه هم نمی تونم چشم ازش بردارم مبهوتش شدم.
از دست این فتوشاپ و ماپ، ببین با بچه خوشگل مردم چیکار کردن!
ببخشید فضولی شد.

[*tara*]

خیلی زیبا بود

[homeyra]

وقتی بهم گفتند "تمام"؛تازه شروع به دویدن کردم.وقتی بهم گفتند "تمام"؛تازه احساس انسانیت کردم و تازه فهمیدم که کجای زندگیم هستم.وقتی صدای سوت پایان را شنیدم،تازه فهمیدم که همه چیز جدی جدی بود....و امروز من روی خط پایان ایستاده ام و حسرت می خورم که ای کاش از همان اول به من گفته بودند "پایان"تا از همان اول شروع میکردم....

[avm2]

خواهش میکنم,کاربر محترم همه این جملاتی که گفتید به نوعی آزادی بیانه
منم به شدت یکی از طرفدارای آزادی بیانم مرسی