یارب
مشاعره ی فی البداهه
اهل مشاعره و شعر و شاعری و هر حس با طراوت بهاری .... هستی بفرما
می تونید هر شعری نوشته ای بزارید و هر خواننده ای فی البداهه حسش رو بان کنه.
..........................................
این هم حس بنده:
نوشته اصلی توسط
آبجی
بهار را باور کن
باز کن پنجره ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن
با منی؟
هان!
چه شده، رهگذری؟
گذر از کوچه ی ما، امروز چرا؟!
در عجبم
چاووش باران و بهار، بر بار چرا؟
...
تو که تا دیروز
نه ز حالم خبری!
نه به بارم کمکی!
آمدی باز به زخمم نمکی!؟
...
چه کسی می گوید سنگ شدم
من که از سنگ شدن بیزارم.
برکه ی آب روان را تو ببین ...
آنهمه سنگ که دروست، من بُردم
از همه صخره و کوه کَندم و تا دلِ دریا بُردم
تا به زمان شسته شوند این همه سنگ
نور ایزد برسد بر دل این سنگ، دلآخر سنگ
حال! تو به من طعنه زنی؟!
بر دلم سنگ زَنی ؛ سنگ نَهی؟!
نه عزیز دل من!
من نه سنگم، نه که گمنام زمستان
این همه راه آمده ام
راه و بیراه گذشتم که رسیدم به بهار
سنگها که به چشمم همه رنگارنگ
نه که حلاج شدم اینهمه سنگ زدندم!
بی خبرم؛ از چه چنین سنگ زدندم؟
تو نبودی که ببندی زخم تنم را!
ندیدی عطش سوختنِ این جگرم را
وای
آمدی از سنگ شدنم می گویی!
...
باز من ساده دل این بار، به حرفت بقچه ی نور گسستم
تو بفرما
بقچه ام، چون پَرِ پروانه ی امید
بقچه ام پُر ز گُل و بوی بهار
پُر ز پرنده، آواز هَزار
یاس و گل سرخ و بوی بهار
هر چه گفتم همه را داد بهار
باورم هست که باران ز خدا می رسد اینبار
چون به شوقم، لبخند نگاهش پیداست.
یاعلی
علاقه مندی ها (Bookmarks)