می توان تنها شد

می توان زار گریست

می توان دوست نداشت و دل عاشق آدم ها را ، زیر پا له کرد

می توان چشمی را ، به هیاهوی جهان خیره گذاشت


می توان صدها بار ، علت غصه دل را فهمید !

می توان ....

می توان بد شد و بد دید و بد اندیشه نمود


آخرش هم تنها ، می توان تنها رفت

با جهانی همه اندوه و غم و بدبختی ...

یادگاری ؟! همه جا تلخی و سردی و غرور


فاتحه ؟! خوب شد رفت ! عجب آدم بدخلقی بود !!!

ولی ای کودک زیبای دلم ، آن ور سکه تماشا دارد :

شهری از مردم آبی سرشار ، آسمانش و زمین ، عین آن شهر

ولی

من و تو با همه ی آدم هاش ، غرق احساس غروریم به عشق !

دل هر آدم عاشق که شکست دل ما می شکند !

همه جا لبخند است و زمین ، مفتخر است به تن سبزی که

ضرب گام من و تو ، بر دلش می پیچد

من و تو خوشبختیم ، ما خدا را داریم

ما غم چلچله را ، وقت بوسیدن دستان بهار

مثل یک شعر قشنگ ، از دلش می خوانیم

ما به باران گفتیم : که کمی آهسته ! غنچه پاک دعا در خواب است

او قرار است که روزی ، روی اندیشه و ایمان ،

بین احساس شکوفایی و آرامش دل

تا دم پنجره سبز خدا ، سبز شود ...