دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 31

موضوع: یک پاراگراف اضافه...

  1. #21
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    زیست شناسی عمومی
    نوشته ها
    499
    ارسال تشکر
    1,372
    دریافت تشکر: 2,858
    قدرت امتیاز دهی
    498
    Array
    shabhayebarare's: جدید4

    پیش فرض پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    چند دقیقه ای رو همین طور به متن ایمیل نگاه میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید آیا واقعا راست بود یا کسی با اون شوخی میکرد
    تا چند لحظه پیش تنها چیزی که برایش معنا نداشت زمان بود فکر میکرد چه قدر زمان دیر میگذرد و زندگی بی مفهوم است همیشه برای خودش یه زندگی طولانی را تصور میکرد شاید به خاطر همین هم به زمان بی توجه بود .چرا هیچ وقت به این فکر نکرده بود که شاید فردایی در کار نباشد. اما این نوشته چیز دیگری میگفت .3روز . کم کم ترس سرتاپای وجودش را گرفت . زمان داشت زود میگذشت و زندگی او مدتها بود که بی معنی و پوچ شده بود بدون هیچ حرکتی یا هیچ هیجانی. اگر متن این نوشته واقعیت داشت آیا این چند روز باقیمانده هم باید همین طور میگذشت. جرقه ای در ذهنش ایجاد شد.....................

  2. #22
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    روانشناسی بالینی
    نوشته ها
    6,602
    ارسال تشکر
    29,978
    دریافت تشکر: 25,422
    قدرت امتیاز دهی
    43643
    Array
    نارون1's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    نقل قول نوشته اصلی توسط shabhayebarare نمایش پست ها
    چند دقیقه ای رو همین طور به متن ایمیل نگاه میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید آیا واقعا راست بود یا کسی با اون شوخی میکرد
    تا چند لحظه پیش تنها چیزی که برایش معنا نداشت زمان بود فکر میکرد چه قدر زمان دیر میگذرد و زندگی بی مفهوم است همیشه برای خودش یه زندگی طولانی را تصور میکرد شاید به خاطر همین هم به زمان بی توجه بود .چرا هیچ وقت به این فکر نکرده بود که شاید فردایی در کار نباشد. اما این نوشته چیز دیگری میگفت .3روز . کم کم ترس سرتاپای وجودش را گرفت . زمان داشت زود میگذشت و زندگی او مدتها بود که بی معنی و پوچ شده بود بدون هیچ حرکتی یا هیچ هیجانی. اگر متن این نوشته واقعیت داشت آیا این چند روز باقیمانده هم باید همین طور میگذشت. جرقه ای در ذهنش ایجاد شد.....................
    داستان رو ادامه بده دوست من ........از آخر متن قبلی ادامه بدین..

    ممنون

    اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي أَخْشَاكَ كَأَنِّي أَرَاكَ وَ أَسْعِدْنِي بِتَقْوَاكَ
    مجلـــه رویش ذهــن


  3. 3 کاربر از پست مفید نارون1 سپاس کرده اند .


  4. #23
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    تجربیـــ
    نوشته ها
    495
    ارسال تشکر
    3,734
    دریافت تشکر: 2,645
    قدرت امتیاز دهی
    2247
    Array
    haniye.R's: جدید105

    پیش فرض پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    وقتی وارد اتاق شدم...
    دیبا رو دیدم...یه دختر بچه ی ناز 5 ساله..با چشمای تیله ای..لباس صورتی بیمارستان که تنش بود با چشماش هماهنگ شده بود..
    روی تختش دراز کشیده بود و از پنجره به منظره ی بارونی بیرون نگاه می کرد...
    چه بارونه غم انگیزی...انگاری واسه دله این بچه می باره...
    اشکام در اومد... نتونستم خودمو نگه دارمو تا منو ندیده زدم بیرون...حالا منم زیر بارون بودم..هق هق گریم بچه ها رو نگران کرد...
    یاد خواهر زادم افتادم که...آه...
    تو بخــــواه تا به سویتـــ ز هـوا سبکــــ ـتر آیـــم ...



  5. 5 کاربر از پست مفید haniye.R سپاس کرده اند .


  6. #24
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مامایی
    نوشته ها
    3,947
    ارسال تشکر
    36,060
    دریافت تشکر: 18,520
    قدرت امتیاز دهی
    28276
    Array
    yas-90's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    همیشه بهم میگفت: خاله موهام در میاد؟؟؟....یعنی بازم میتونم دوباره موهامو ببافم؟؟؟؟....بازم اون گیره پروانه ای رو که تازه برام خریده بودی به موهام میزنی؟؟؟..........خاله دوستم میگفت ما هیچ وقت موهامون در نمیان...پسر همسایشون که همیشه باهاش بازی میکرد بهش گفت....خاله دوستم میگفت خیلی زشت شدم ....خاله مهسا دختر مهتاب خانوم میگفت چون من زشت شدم دیگه نمیخواد با من بازی کنه....میگفت اونم مریض میشه....خاله یعنی الان شما هم مریض میشی؟؟؟.........خاله من نمیخوام شما و مامان ، بابا و دایی مریض شین......خاله دیروز مهسا رو دیدم باهام بازی نکرد گفت میخواد بره مهمونی....خاله میگفت دارم میمیرم....خاله راست میگه؟؟؟
    دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.......هق هق گریه ش بلند شد......پریا رو بیشتر از جونش دوست داشت ولی حالا اونو نداشت....
    طلب كردم ز دانائي يكي پند .......مرا فرمود: با نادان نپيوند

  7. 6 کاربر از پست مفید yas-90 سپاس کرده اند .


  8. #25
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,341
    ارسال تشکر
    10,614
    دریافت تشکر: 19,174
    قدرت امتیاز دهی
    3108
    Array
    تووت فرنگی's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    پريا هم تو يک روز باراني وقتي که داشت شيمي درماني ميشد با اون صورت پاک و معصومش از پيشمون رفت ....خيلي غم انگيز بود که ببينم همين بچه ها هم سن پريا با اون چهره ي نازشون ممکن هرلحظه ايي برن و چيزي بچگيشون نفهمن....ي لحظه تو فکر فرو رفتم يعني ميشه؟يعني ميتونم منم به اين بچه ها کمک کنم!!؟دوباره اون فکر لعنتي ايميل به سراغش اومد انگاري تو ذهنش لحظه شماري ميشد براي اون روز ،2روز ديگه فرصت داشت ،باخودش فکر کرد که تو همين 2روز وقتشو با اين بچه ها سپري کنه و بهشون نقاشي ياد بده ............................
    دلم تنگه پرتقالِ من!


  9. 5 کاربر از پست مفید تووت فرنگی سپاس کرده اند .


  10. #26
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    350
    ارسال تشکر
    1,772
    دریافت تشکر: 1,457
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array
    Maani Parvaz's: جدید65

    پیش فرض پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    بله همین ایده که به بچه ها نقاشی یاد بده احساساتش بر انگیخته شد و تصمیم گرفت که تا جایی که میتونه در این چند روز مانده فقط خوبی کنه, به بچه ها کمک کنه, به پیرمردان و پیرزنان و کسانی که ناتوان هستند کمک کنه, شاید با این کارها بتونه اظهار پشیمونی کرده باشه که چرا وقتی سالم تر بود, وقتی فرصت داشت, میتونست اینکار رو انجام بده اما نکرد!!!
    در این لحظات آنچنان احساس گناهی داشت که هیچ چیزی برایش مهم نبود, دیگه وقتی در ترافیک گیر میکرد بد و بی راه نمیگفت, وقتی چیزهای جزئی بر وفق مرادش نبود برایش مهم نبود, دیگه به این فکر نمیکرد که خدایا چرا من خیلی خوشکل نبودم, دیگه به نعمتهای خدا ناشکر نبود.........آری دوستان این هم از داستان غم انگیزی که میتونه باعث شوکی در وجود آدم بشه که چه نعمتهایی دارد و بهش توجه نکرد.
    همچنان با این همه فکر و خیال.........کم کم نعمتهای خداوندی را بهتر دید, او دارای جسم سالم بود, دارای زمان کافی بود, دارای عقل و فکر بود, اما افسوس که به هیچ کدام توجهی نکرد, زمان برایش مهم نبود, اما الان ثانیه ها برایش ارزش داره!!!
    تصمیم گرفت با تمام وجود هرچه در توان داشته باشه بدون هیچ منتی برای دیگران انجام بده, فقط و فقط تنها چیزی که میخواست این بود که برایش دعا کنند!
    ویرایش توسط Maani Parvaz : 8th March 2012 در ساعت 10:46 AM

  11. 4 کاربر از پست مفید Maani Parvaz سپاس کرده اند .


  12. #27
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    روانشناسی بالینی
    نوشته ها
    6,602
    ارسال تشکر
    29,978
    دریافت تشکر: 25,422
    قدرت امتیاز دهی
    43643
    Array
    نارون1's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    تصمیم گرفت فردا هم به دیدن بچه ها بره.......ولی این دفعه با نشاط بیشتر.........

    سر راه رفت بهشت زهرا......پیش خواهرزاده کوچولوش.....

    یکم باهاش صحبت کرد و گلهایی که خریده بود رو سنگ قبرش پرپر کرد............باهاش درددل کرد و یک دل سیر گریه کرد.....

    انگار آروم تر شده بود.......

    تو ماشین داشت رانندگی میکرد که دید موبایلش زنگ میخوره ......

    - این دیگه کی بود ؟ این چندمین بار بود که طی این چند روزه بهش زنگ میزد ، شماره ناآشنا بود ...........صحبتم نمیکرد......

    جواب داد .: - الو .... الو .... بله ....بفرمایید........چرا صحبت نمیکنی ؟؟ شما ؟؟

    چرا حرف نمیزنه ....گوشی رو قطع کرد و انداخت رو داشبور ماشین......

    تو این همه مشکل این دیگه چی بود....

    پشت چراغ قرمز برای چندلحظه سرش رو روی فرمان گذاشت و به وقایع این چندروز فکر کرد.........

    شاید واقعا این 3 روز میتونست یه هدیه باشه ، تا من خودمو پیدا کنم.........یعنی میتونم خودمو راضی کنم اینطوری بهش نگاه کنم.......هروقت به خدا فکر میکردم بهم آرامش میداد......

    یهو صدای بوق ماشینا از افکارش آزادش کرد......

    - خانوم حرکت کن...... نمیبینی چراغ سبزه.......

    - ببخشید ... ببخشید.....

    اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي أَخْشَاكَ كَأَنِّي أَرَاكَ وَ أَسْعِدْنِي بِتَقْوَاكَ
    مجلـــه رویش ذهــن


  13. 3 کاربر از پست مفید نارون1 سپاس کرده اند .


  14. #28
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,341
    ارسال تشکر
    10,614
    دریافت تشکر: 19,174
    قدرت امتیاز دهی
    3108
    Array
    تووت فرنگی's: لبخند

    Red face پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    ادامه بدید واسه نارون رو دیگه
    ویرایش توسط تووت فرنگی : 11th March 2012 در ساعت 02:29 PM
    دلم تنگه پرتقالِ من!


  15. 2 کاربر از پست مفید تووت فرنگی سپاس کرده اند .


  16. #29
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    داروسازی
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    4,102
    دریافت تشکر: 8,277
    قدرت امتیاز دهی
    2253
    Array
    ارغنون's: جدید11

    پیش فرض پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    پارازیت:
    حال می کنم داستان عشقولانه ی من رو که شخصیت اصلیش هم مرد! بود رو چه جوری ملودرام کردین...
    دستتون درد نکنه....

  17. 2 کاربر از پست مفید ارغنون سپاس کرده اند .


  18. #30
    کاربر جدید
    نوشته ها
    1
    ارسال تشکر
    0
    دریافت تشکر: 0
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : یک پاراگراف اضافه...

    ببخشید خیلی دیر خبر دار شدم
    ویرایش توسط amiri_o : 10th May 2012 در ساعت 09:32 AM

صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •