دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: داستان قبض تلفن(داستان واقعی است)

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض داستان قبض تلفن(داستان واقعی است)

    توی خانه نشسته بودم و داشتم با تلفن همراه خودحرف می زدم. خانه، ساکت ِ ساکت بود ، طبقه ی همکف، خانواده زندگی می کردند و طبقه ی دوم را نیز به من داده بودند. طبقه ی دوم خیلی شلوغ بود ، درست عین بازار شام!ـ آره الان خیلی خوشحالم ، دارم ازخوشحالی بال درمیارم. نمی دونی نیلوفر،که چقدردوست دارم اندازه ی تمام وسعت دنیا!ـ این حرف ها همش شعاره ، کی باور می کنه!؟!ـ خیلی نامردی نیلوفر! یعنی حرف های منو باور نمی کنی...ـ خوب این حرف هایی که مردها می زنن شعاره ، واقعیت نداره که...!!ـ اما حرف هایی که من میزنم شعار نیست و واقعیت هستش ، من دوستت دارم نیلوفر باورکن...!ـ خوب اگر دوستم داری و حرف واقعی هستش ، بیا رشت تا ببینمت...؟!ـ نیلوفر،نمیشه من پاشم بیام رشت که چیکارکنم. من مگه رشت روبلدم، یه چند سالی صبرکن بعد مرتب میام پیشت...!ـ دیدی دوستم نداری و همش شعارمیدی... اگه دوستم داشتی میومدی رشت...ـ آخه دخترخوب من الان موقعیتش رو ندارم که پاشم بیام شمال! یکمی موقعیت من رو درنظر بگیر...اوه !! شارجم درحال تمام شدنه ، نیلوفر تو شارژ داری...؟!ـ نه پژمان ، منم شارژم ته کشیده ... نمی تونم بزنگم پژمان!ـ پس تا وقتی که من شارژ کنم خداحا...یهوتماس قطع شد وحرفهامون ناقص موند. خیلی عصبانی شده بودم ازاین قضیه، داشت دود ازسرم می زد بیرون!نام من ، پژمان بود و نام عشقم ، نیلوفر!عاشق شده بودم و گیج . وقتی که شارژم تموم می شد ، به ثانیه نمی کشید که یه پولی گیر می آوردم و می رفتم شارژ می خریدم تا بتونم دوباره صداشو بشنوم. به صدایی که داشت معتاد شده بودم ، وقتی که ازچیزی عصبانی می شدم ، به سرعت بهش زنگ می زدم تا صدایش رو بشنوم و آرامش بگیرم.درگیرعشق ِنیلوفر شده بودم. نیلوفرروازته دل وجونم دوست داشتم اما نمی دونستم که باید چیکارکنم که بهش دست پیدا کنم! نمی دونستم که باید به مادرم بگم یا اینکه بزارم این راز توی دلم بمونه تا اینکه شکوفه بزنه...!با نیلوفر توی یک سایت دوستیابی آشنا شده بودم. دخترخوبی به نظر می آمد و خصوصیاتمون یکی بود و به هم می اومدیم اما نمی دونستم که این عشق می تونه به سرمنزل مقصود برسه یا اینکه همون جا توی کویرعشق می مونه و ازبین میره!داشتم به این قضیه فکرمی کردم که ناگهان صدای زنگ تلفن همراهم دراومد. نمی دونستم کی هستش که خلوتم رو بهم زده و من رو ازفکرکردن پرت کرده...!تلفن همراهم رو برداشتم. یکی ازدوستان ِ جون جونیم بود. دوستی که ازخیلی وقتها پیش با من بود تا این موقع و این سال! دوستی که منبع انرژی و منبع اعتماد به نفس بود و می تونست این انرژی و اعتماد به نفس رو به من هم منتقل کنه!نامش سوسن بود. دختری بود که ازمن خیلی دور بود اما معرفت و انرژی هاش کنارم...!!محل زندگی اش ازمن خیلی دور بود. او درمشهد زندگی می کرد و من درتهران!به قول خودش محل زندگی ، مهم نیست این خصوصیات ِ که آدم ها رو با هم آشنا می کنه ؛ حرف سوسن خیلی درست بود ومثال هایی که می زد رو خیلی دوست داشتم ، کلا ًدختری بود بانمک، دوست داشتنی وشیرین زبون!!هنوزیادم نرفته زمانی که برای اولین باربا او حرف زدم. بگذارید کل قضیه ی آشناییمون رو براتون توضیح بدم...« شب بود. من پشت کامپیوترم نشسته بودم و داشتم توی اینترنت چرخی می زدم. حوصله ام سررفته بود. داشتم می رفتم پی ایمیلم که ناگهان ، یک پیامک آمد. تلفن همراهم رو برداشتم و نگاهی انداختم. دوستم برایم یک سایت فرستاده بود. من به سرعت و سراسیمه به آن سایت رفتم.سایتی تفریحی ای بود و مطالب آموزشی هم داشت. درقسمت پایین سمت چپ این سایت، چت باکس سایت بود. همه درحال حرف زدن و صحبت کردن بودند. دخترو پسر، هرلحظه اضافه می شد ونامشان درلیست ظاهرمی شد. پسران با هم کورس گذاشته بودند ، وقتی که نام دختری درچت باکس ظاهرمی شد ، به سرعت هرچه تمام تر به او سلام می کردند و درخواست حرف زدن با او را می کردند. آن شب ، خیلی چت باکس شلوغ بود و دختر و پسرهای زیادی درحال صحبت با یکدیگر بودند و شماره می دادند و می گرفتند و با هم قرار می گذاشتند و... .من به آرامی با نام خودم وارد شدم. منتظر ماندم تا کسی من رو برای هم صحبتی انتخاب کند. چندین ثانیه گذشت. خبری نشد ، تصمیم گرفتم که خودم وارد عمل شوم. به یک دختر، سلام دادم ، جواب سلامی شنیدم ازاو سن و سالش را پرسیدم. او ازمن 5 سال بزرگتر بود ، ولش کردم و به انتظار تداوم بخشیدم.دختری به نام سوسن وارد چت باکس شد. من سریع و بدون معتلی به او سلام کردم. او چون تازه وارد سایت شده بود و کسی را نداشت که با صحبت کند ، به من سلامی کرد. من به سرعت ازاو پرسیدم که چند سال دارد؟!او پاسخی برایم فرستاد که شگفت زده شدم، او همسن من بود. مدتی با هم صحبت کردیم.مدتی ازصحبتمون گذشت تا اینکه کسی به نام آرمین پای به میدان نبرد با من گذاشت. او به سوسن ، سلامی کرد و سوسن جواب او را داد ، مدتی من فراموش شدم و سوسن و آرمین با هم صحبت کردند. دود و آتش داشت ازسرم بیرون می زد. خیلی عصبانی بودم ، مغزم داشت از رویت این قضیه می ترکید.به سوسن گفتم:« خیلی نامردی ، تو الان داشتی با من صحبت می کردی به همین زودی ها من رو فراموش کردی ...!! »سوسن جواب داد:« نه تو رو فراموش نکردم ، گفتم یکمی باهاش حرف بزنم تا دلش نشکنه... »دقایق زیادی من درون سایت بودم و درحال صحبت ، با سوسن تا اینکه سوسن ، ازمن شماره ام را خواست. من به سرعت شماره ام را دادم تا اینکه ... » »ازآن موقع تا به این لحظه ، 6 ماه گذشته است. دوستی خیلی مقاومی داشتیم و قلبمان برای همدیگر می تپید.مبنای دوستی من و سوسن و نیلوفر، سایت دوستیابی بود. اگرآن سایت نبود،الان نه سوسنی بود و نه نیلوفری ...!!یک روزگذشت. دلم برای صدای نیلوفرتنگ شده بود و قلبم داشت ، بیتابی می کرد. او را دوست داشتم برای همین صدایش مثل مرهمی آرامش بخش برایم می ماند که وقتی می شنیدم ، آرام می شدم وازدنیا ، رها ... !!اصلا حوصله نداشتم. دل تنگ ِ نیلوفربودم ومی خواستم که هرچه زودترازجایی پول گیربیاورم وبروم شارژی خریداری کنم وبه نیلوفرزنگ بزنم و با او صحبت کنم وازاین بی حوصلگی دربیایم اما نمی شد چون پولی نداشتم ، به قول خودم ، خزانه بانکم تمام شده است و حتی سنتی درون این بانک نیست که آن را خرج کنم...دراین دوره اززندگی ام ، واخزج ِ ولخرج شده بودم. پولی به دستم می آمد ،ثانیه ای طول نمی کشید که می مُرد. پول را به سرعت و سراسیمه می بردم و تبدیل به شارژ می کردم ،عاشق بودم ودیوانه ، نمی دانستم که درحال چه کاری هستم اصلا خل شده بودم!دریک لحظه وسوسه شدم. شیطان داشت وسوسه ام می کرد که ازتلفن خانه ، به نیلوفرزنگ بزنم. نمی دانستم که باید چه کاری بکنم ، ازسویی پولی درحسابم نیست که زنگ بزنم و ازسویی دیگر ، پولی نداشتم که بخواهم صرف خریدن شارژ کنم ، کاملا مانده بودم و مغزم خشکش زده بود و فرمانی نمی داد.مانده بودم، ازسوی دل تنگ نیلوفربودم و دلم برای صدایش تنگ شده بود وازسویی دیگر، پولی نداشتم که صرف خریدن شارژکنم به ناچاربه وسوسه شیطان گوش دادم وپیشنهاد اورا قبول کردم و به سمت تلفن خانه، گام برداشتم.پاهایم می لرزید. ترس داشتم که نکند مادروپدرم یهو ازراه برسند یا ازکارِ پنهانی ِ من ، سردربیاورند، آن گاه بود که من دیگر زنده نمی ماندم. نمی دانستم که این کار، درست است یا اشتباه؟! فقط دوست داشتم که هرچه زودترصدای نیلوفررا بشنوم.دلم برایش تنگ ِتنگ شده بود، فقط می دانستم که این دفعه اول و آخرمن است که این کارراانجام می دهم و این دفعه هم به ناچاربوده است به دلیل اینکه پولی درحسابم نداشتم!با دستانی لرزان، تلفن را برداشتم. شماره اش را گرفتم. صورتم ، ناخودآگاه به سوی درب اصلی خانه می رفت و می آمد ، دلیل این فرمان ذهنم را نمی دانستم...؟ـ بله ...ـ سلام نیلوفر، خوبی؟ـ نمی شناسمت ...ـ یعنی به این زودیا من رو فراموش کردی نیلوفر!ـ شما؟ـ پژمانم دیگه!ـ اِ ... سلام پژمان جونم خوبی !؟ چه عجب یه خبری ازمن گرفتی...؟!ـ اول ، سلام ... دوم مگه من دیروزباهات نحرفیدم ... هان؟!ـ دیروز، دیروز بود امروز، امروز ... فرق میکنه نه پژمان؟!ـ حالا بیخیال همه چی، خوبی نیلوفرجونم؟!ـ آره خوبم الان خوب ترم چون دارم با عشقم میحرفم!ـ آی قربونت برم نیلوفرجونم، الهی پیش مرگت شم!ـ خدا نکنه ، پژمان چرا این حرف ها رو میزنی ، منوناراحت میکنی ها!ـ نیلوفر جونم ، منوببخش که ناراحتت کردم ، واقعا معذرت می خوام...!ـ باشه اشکالی نداره چون دوست دارم می بخشمت ! الان ازکجا زنگیدی ؟!ـ الان ازخونه مون زنگ زدم ، این شماره ای که افتاده رو گوشیتو بردار اما هیچ وقت زنگ نزنیا!ـ باشه هیچ وقت نمیزنگم به این شماره ، تو چه جوری تونستی ازخونتون بزنگی...؟!ـ خوب ، شارژ نداشتم ، پولم نداشتم که برم شارژ بخرم به این دلیل ازخونه زنگ زدم ؛ نیلو جونم ، دوستم داری؟ـ خوب معلومه عزیز دلم ، همیشه دوستت دارم پژمان جونم...!! و... .ازدوستی همراه باعشق من ونیلوفر، پنج ماهی گذشت. دراین مدت، پول های زیادی برای پیام دادن وگرفتن وزنگ زدن ، خرج شد. این پول ها هم ازجیب من رفت و هم ازجیب نیلوفر!نیلوفرهمسن من بود اما، بیشترازسنش می فهمید و درک می کرد. برای هرموضوعی ازاو کمک می گرفتم، او هم عشقم بود . هم خواهرهیچ وقت نداشته ام!دایره فهم نیلوفر، خیلی گسترده بود و این درمن تأثیرمی گذاشت که قدراو را بیشتر بدانم ونگذارم که اوازچیزی برنجد.این حس را داشتم که او، درقلبم خانه ای ازجنس عشق ساخته که هیچ گاه حتی ضربه ای ازطوفان بلای عشق نخواهد دید. خانه ای که مقاوم مقاوم بود، خانه ای که ازمحبت وعشق پرِ پربود وهیچ وقت این محبت وعشق کاسته نمی شد.درماه فروردین بودیم. ماه فروردین را دوست داشتم چون سیزده روز تعطیل بودیم و من می توانستم کارهای عقب مانده ام را سروسامان بدهم و به نتیجه ی مطلوب برسانم.کارهای زیادی داشتم که باید همه ی آنان را انجام می دادم ، هم کارهای بزرگ و هم کارهای کوچک ، هم کارهای ناقص و هم کارهای نیمه ناقص!دراین مدت ، تلفن همراه من ، مدام یا زنگ می خورد یا پیامک می آمد ، تلفن همراهم انگارخسته شده بود چون همش درحال خواب بود و کار نمی کرد و چشمانش را هم بسته بود تا کسی او را با چشم باز نبیند!دراین مدت دوستی همراه با عشق ، علاقه ی وافری به شهررشت پیدا کرده بودم. مدام دراین فکرسیر می کردم که درویلای خود دررشت نشسته ام و درحال تماشای دریای بی کران هستم...!!علاقه ی زیادی به این شهر پیدا کرده بودم وبا خود عهد بسته بودم که خانه ای دراین شهردرآینده ای آتی خریداری کنم.من و نیلوفر، قرارگذاشته بودیم که چند ساعت آخرشب را صرف پیامک بازی با هم کنیم. این کار، یکی ازعلایق من بود و بیشتروقتم را صرف نوشتن پیامک می کردم.آن زمان ، شاعرشده بودم و شعرعاشقانه می گفتم و برای نیلوفرمی فرستادم ، چه باید می کردم او را همچون خدا دوست داشتم. نیلوفربه زندگی من ، رنگ و بوی تازه ای داده بود و من دراین مدت تازه دریافته بودم که زندگی یعنی چه...؟!روزی نبود که شعرعاشقانه برای عشقم نگویم ، ساعتی نمی شد که به او فکرنمی کردم ؛ دراین دوران ، حتی یک ثانیه هم برایم ارزش داشت و سعی می کردم که حتی ازیک ثانیه هم به راحتی نگذرم و ازآن به نفع عشقم استفاده کنم... با توصیفاتی که نیلوفرازخود کرده بود، تقریبا می توانستم شکل ظاهری نیلوفر را درذهنم بسازم. او دختری بود ، شیک پوش لاغراندام ، با مانتوی متوسط خوش رنگ ، صورتی کشیده و رخی زیبا ، لبهایی کوچک و ناز، چشمان ِ کوچک قهوه ای ، موهای مرتب و کشیده ی قهوه ای و... .نیلوفرمتولد دی بود و من، متولد اردیبهشت !خصوصیات مشترک زیادی داشتیم و این باعث شده بود که دوستی همراه با عشقمان، تا این زمان بماند.درکتابی می خواندم اگردونفرکه ازیک ماه سال هستند با هم دوست شوند ، دوستی آنان پایدارنمی ماند و خیلی زود می شکند. این حرف ، واقعیت داشت چون برایم اتفاق افتاده بود و ثابت شده بود. وقتی که دو نفرکه ازیک ماه سال هستند ، با یکدیگرپیمان دوستی می بندند ، به علت این که دارای یک خصوصیات اخلاقی هستند نمی توانند با یکدیگر مدارا کنند و این دوستی تبدیل به صحنه ی نبرد می شود و ناسزا و قهر و... . روزها مرتب می گذشت. روزی می رفت و روزی جدید جایش را می گرفت و همه چیز ازنو آغاز می شد.یک ماه کامل ِ دیگرازدوستی من و نیلوفرگذشت. پای به ماه اردیبهشت گذاشته بودیم ، ماهی که درنهمین روزش ، تولد من بود و سالی دیگر، بر روی سال های عمرم می رفت و من یک سال ِ دیگربه تجربیاتم افزوده می شد.هرروزی که ازدوستی همراه با عشق من و نیلوفرمی گذشت ، شناختمان ازیکدیگر بیشترمی شد. او ، چهار خواهرداشت. فروغ ، ندا ، نیلوفر و نسترن.نیلوفربچه ی یکی مانده به آخری بود و نسترن خواهرکوچکتر و ته تغاری خانواده!فروغ ، خواهربزرگتر 29 سال داشت ، ندا 27 ساله بود ، نیلوفر 17 سال و نسترن ، عضو کوچکتر و ته تغاری خانواده ، 12 سال داشت.مریم ، نام دیگرندا بود که این نام درمیان اعضای فامیل رواج داشت و آنها او را با این نام می خواندند. چندی پیش ، نیلوفرگفت که ندا قراراست برای ادامه تحصیل خاک ایران را ترک کند و به کشور مالزی برود و ادامه تحصیلاتش را درآن جا ادامه دهد. وقتی این حرف را شنیدم حس و حال عجیبی تمام سطح بدنم را فراگرفت ، دردل آرزویی کردم که من هم پس ازطی قسمتی ازتحصیلاتم، با سرعت اقدام به گرفتن بورس کنم و ازاین خاک و دیار، بروم.می دانستم که درکشوری اروپایی می توانم موفق باشم و با این هنری که دربدنم متولد شده و همه گاه درحال استفاده ازآن هستم ، قادربه زندگی درآن جا خواهم بود و مؤثربرای آن کشور!نیلوفر، دختری خوب بود و خصوصیات خوبی هم داشت . ساده پوش و بی آلایش، آرام و صبور، پرتحمل، جدی، پندگیرنده ازتجربیات خود و دیگران، حسابگر، با انضباط ، خشک ولی مهربان، شاد و با نشاط ، قدرشناس، گاهی اوقات خجالتی، دارای حافظه قوی، مخالف سرسخت تنبلی، خونسرد ، لجباز و... .دو روز مانده بود تا اینکه به هفده سالگی بروم . شاد بودم و خندان، خوشحال بودم چون زندگی ام درحال ورق خوردن بود و دو روزدیگر، صفحه ای تازه اززندگی ام می آمد و من می توانستم آن صفحه را بهترازصفحه ی سال قبل ، بنگارم.دلم شور می زد. دل شوره داشتم چون دل و قلبم می گفت که درروز تولدت ، خبر بدی خواهی شنید. نمی دانستم که این خبربد چه چیزی خواهد بود. داشتم ازکنجکاوی هلاک می شدم ...!دوست داشتم که هرچه زودتر، روزتولدم فرابرسد تا من بفهمد که چه اتفاق بدی درانتظارم هست که این قدرقلب و دل من را متشنج کرده !دراین مدت نیلوفر، خیلی بی حال و گرفته بود و به زور می توانست کلمه ای برزبان بیاورد و حرفی بزند. نمی دانستم که چه دلیلی دارد که نیلوفراین حال و روز را داشته باشد؟!درمیان افکارخودم می چرخیدم و می گشتم تا بتوانم جوابی برای این سوالم بیابم که چرا نیلوفر با آن نشاط و شادابی گذشته نیست و الان به عشقی بی حال و گرفته تبدیل شده است؟!جوابی ازمیان افکار گذشته و حالم یافته بودم. چهره ام درهم رفته بود و ابروهایم چون ابربارانی شده بود. ترسیده بودم که نیلوفرمرا ترک بگوید و برود.این جواب مرا آزار می داد. ترسیده بودم. نیلوفررا ازته دل و جانم دوست داشتم و به هیچ وجه نمی خواستم که ازدستش بدهم!درانتظاریکشنبه بودم تا بینم که این جواب درست است یا اینکه اشتباهی فکرکرده ام ... !!یکشنبه فرا رسید. تلفن همراهم روی میزکناررختخوابم بود ، روشن اما درحالت سکوت !ازخواب پریدم. با چشمانی پف کرده و نیمه باز، تلفن همراهم را که درحال استراحت روی میزبود، را برداشتم. پیامکی برایم آمده بود. نمی دانستم که چه کسی آن را ارسال کرده ، ناگهان به یاد نیلوفرافتادم. چشمان ِ بسته ام ناخودآگاه بازشد و توانستم به طوردقیق و واضح ببینم.اول سه نفس عمیق کشیدم و بعد با خونسردی خاصی ، پیامک را بازکردم. پیامک ازسوی نیلوفر ارسال شده بود.« پژمان جونم ، یه اتفاقی افتاده که دیگه نمی تونم ، عشقت باشم... بای !! »برق ازتمام بدنم پرید. دلیل این حرف نیلوفررا نمی دانستم؟!نیلوفرآن قدرمرا دوست داشتم حالا چه شده که این حرف را زده است؟!خواب ازسرم پرید. دیگرخوابم نمی آمد. چشمانم کاملا ً بازشد . باورم نمی شد، دوباره پیامک را خواندم. « پژمان جونم ، یه اتفاقی افتاده که دیگه نمی تونم ، عشقت باشم... بای !! »پیامک را بارها خواندم. چیزی نفهمیدم، تصمیم گرفتم که به سرعت به نیلوفرزنگ بزنم.انگشتانم می لرزید.هنگام شماره گرفتن ، مدام اشتباه می کردم و شماره رو پس و پیش می گرفتم.پس ازبارها شماره گرفتن ، بالاخره توانستم که شماره اش را به طور صحیح بگیرم. زنگ می خورد اما نیلوفر، جوابی نمی داد و بی اعتنایی می کرد.بارها زنگ زدم تا اینکه نیلوفربالاخره دست ازلجبازی کشید و جواب داد.ـ چیه پژمان، چی میگی؟!ـ نیلوفر ، چرا این s رو دادی؟!ـ ببین پژمان ، من مجبورم که این دوستی رو بشکنم ، به خدا راست میگم مجبورم پژمان درک کن؟!ـ چرا اینجوری حرف می زنی نیلوفر، چرا مجبوری هان دوست دارم بدونم ، بگو نیلوفر...!ـ پسر داییم ، پ ِ پسر داییم اومده خواستگاری ، اون منو می خواد...ـ پسر داییت غلت می کنه ، مرتیکه ی بیشعور...ـ پژمان جونم ، حرص نخور قول میدم یه G.F خوب واست پیدا کنم...ـ ببین نیلوفر، من هیچ کسی رو نمی خوام من ، من فقط خودتو می خوام... تنهام نزار نیلوفر خواهش می کنم...ـ پژمان جونم ، به خدا نمی تونم . من پسر داییمو نمی خوام. این عشق یه طرفَ س، ناچارم به خدا ببخش منو!ـ دلمو شکوندی نیلوفر ، خیلی نامردی که اینجوری ولم کردی...!همون جا بود که تلفن رو قطع کردم. دلم شکسته بود ، طاقت هیچ چیزی رو نداشتم ، بغضی داشتم که اگرمی ترکید، صدایش تمام خانه را برمی داشت ، حتی ممکن بود که شیشه ها فرو بریزند...همان جا ، روی تختخوابم کز کرده بودم و به جایی خیره مانده بودم. فکر نمی کردم که نیلوفر، با من این کار را کرده باشد ؛ همان جا حیران مانده بودم...آن موقع بود که دریافتم دل شوره و دلهره ام بی مورد نبوده است و سرآغازاین اتفاق بوده است.هیچ گاه فکرنمی کردم که این اتفاق برایم می افتد، نیلوفربه من قول داده بود و ازاو اطمینان گرفته بودم که هرگز مرا رها نمی کند ؛ اما این گونه نشد و مرا رها کرد و رفت پی سوار سرنوشت...!!بی قرار بودم. بهت مرا فراگرفته بود. هنوز باورم نشده بود که نیلوفراین کارا با من کرده است!!با عجله به نیلوفرزنگ زدم. طبق معمول او چندین بارردی کرد و جواب نداد، اما بالاخره تسلیم خواسته ی من شد و جواب داد.ـ چیه دوباره پژمان؟ـ امروز روز تولدمه ها... من ازت کادو نمی خوام فقط می خوام که ترکم نکنی، من به تو عادت کردم، به خدا هرروز به یاد تو ازخواب بلند میشم، اونوقت تو منو اینجوری ول میکنی؟ مگه قول نداده بودی که هیچ وقت ولم نکنی هان نیلوفر!؟ـ تو راست میگی پژمان، اما من چاره ای ندارم. می خوای برم به خانوادم بگم، یکی دیگه رو دوست دارم...؟!ـ آره ، مگه چه اشکالی داره که راستشو بگی !؟ـ پژمان جونم نمیشه ... من نمی تونم بگم. مجبورم سر سفره ی عقد بشینم، فقط مطمئن باش که برای همیشه اسمت روی قلبم نوشته شده و هیچ وقت پاک نمیشه. امیدوارم که توی زندگیت موفق باشی و واسه ایران ، فرد مفیدی باشی !ـ میتونی فردا بری به پسرداییت همه چیز رو بگی؟ اینجوری بهتره ها ، مرگ یه بار شیون هم یه بار...!؟ـ باشه، فردا میرم محل کارش ، همه چیز رو بهش میگم ... اینم واسه اینکه دوست داشتنم رو بهت ثابت کنم.ـ آی قربونت برم نیلوفرجونم....یک روز برایم مثل یک سال گذشت . می خواستم هرچه زودتربفهمم که نیلوفرچه کرده است ، آیا موفق شده است یا اینکه شکست خورده است و دیگرنمی خواهد دوستی را ادامه بدهد؟!آن روزآن قدرفکرکردم تا اینکه خوابم برد. چشمانم باز نمی شد. درخواب فقط کابوس می دیدم. کابوس ، آینده ی دوستی من و نیلوفر!توی خواب داشتم سیرمیکردم که ناگهان ، زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد. نمی دونستم که باید درانتظارخبری خوش باشم یا اینکه درانتظارخبری بد؟ سراسیمه چشمانم را بازکردم. با چشمانی پف کرده و خسته ، داشتم دنبال تلفن همراهم می گشتم. نمی دانستم که تلفن همراهم را کجا گذاشتم؟ چیزی یادم نمی آمد...!بعد ازدقایقی گشتن، بالاخره آن را یافتم. تلفن همراهم ، رفته بود زیربالشت ، اون می خواست با من قایم باشک بازی کند ، ولی من حوصله اش را نداشتم. جانی درتنم نبود. صدای تلفن همراه ، حتی یک لحظه هم قطع نمی شد. با دل شوره ای شدید ، جواب دادم.ـ ببین پژمان، امروزصبح رفتم محل کارش، همه چیزو بهش گفتم ؛ اما اون قبول نکرد. منم دیگه نمی تونم این دوستی رو ادامه بدم. امروز قراره که بشینم سر ِ سفره ی عقد!ازت معذرت می خوام که دارم تنهات میزارم. می دونم امروزتولدت ِ و باید شاد باشی ، اما دوست دارم که حتی یک قطره اشک نریزی... چون اسمت واسه همیشه روی قلبم هست و همیشه تو رو شاهزاده ی ذهنم می کنم .قول میدم که همیشه به یادت باشم. من تو رو دوست دارم اما به خدا مجبورم نمی تونم دوستت باشم. ازت معذرت می خوام ، فقط این رو بدون که همیشه به یادت می مونم و به یاد تو زندگی میکنم ، واسه همیشه دوستت دارم پژمان... نمی خوام که حتی یه قطره اشک بریزی ، اگه این کار رو بکنی یعنی اینکه اصلا منو دوست نداشتی و دروغ میگفتی ، اینو بدون که همیشه به یادت می مونم و درخیالاتم ، با تو زندگی می کنم... .
    Terma

  2. 8 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  3. #2
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    تجربی
    نوشته ها
    6
    ارسال تشکر
    21
    دریافت تشکر: 23
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان قبض تلفن(داستان واقعی است)

    داستان جالبی بود...اما این که نیلوفر بخواد بعد از ازدواج بازم به فکر پژمان باشه!عشق نیست...عین خیانته!!!

  4. 3 کاربر از پست مفید sahel110 سپاس کرده اند .


  5. #3
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : داستان قبض تلفن(داستان واقعی است)

    پژمان به دلیل اصرار هاش نیلوفر رو مجبور به موندن میکنه...ممنونم که خوندی

  6. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  7. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    تجربیـــ
    نوشته ها
    495
    ارسال تشکر
    3,734
    دریافت تشکر: 2,645
    قدرت امتیاز دهی
    2247
    Array
    haniye.R's: جدید105

    پیش فرض پاسخ : داستان قبض تلفن(داستان واقعی است)

    داستان قشنگی بود...اما چه راحت دوست میشن و چه راحت جدا میشن...
    به نظر من دوستی های قبل از ازدواج با عنوان عشق یه جور نامردی و خیانته...
    مثلا همین نیلوفر بعد از ازدواج پژمان رو با پسر دائیش مقایسه می کنه و ...
    تو بخــــواه تا به سویتـــ ز هـوا سبکــــ ـتر آیـــم ...



  8. کاربرانی که از پست مفید haniye.R سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان: عشق تاریخ مصرف دارد!!؟(این داستان واقعی است)
    توسط Mr.Engineer در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th July 2011, 06:46 PM
  2. حکایت: این داستان واقعی است: رویدادهایی که اتفاقی نیستند
    توسط 7raha7 در انجمن عارفانه و عاشقانه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 25th October 2010, 02:56 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th September 2010, 07:25 PM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st November 2008, 05:55 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •