(9) پادشاه
از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است / من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است
چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد/با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است
خون‌ گریه‌های امپراتوری پشیمانم / در آستین ترس، جای خنجرم خالی است
مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟ / تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟
ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم / آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است
فرمانروایی خانه بر دوشم،محبت کن/ای مرگ!تابوتی که باخود میبرم خالی است
(10)
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را