برتري فلسفه يونان؛ غايتگرايي و كمال
برتري فلسفهي يونان، در كوششي كه براي درك جهان نشان داد، در اين است كه اشياء را وابسته به اصل مطلق هماهنگي و كمال تلقي كرده، اصلي كه همهي موجودات را به غايتي راهبر است و به عالم، معنايي ميبخشد.
اين فكر بلند حتي در نخستين فلسفهي طبيعت آشكار است. درست است كه فيلسوفان پيش از سقراط بيشتر به شناختن مادهي سازنده جهان هستي توجه داشتهاند. ولي از مشاهدهي نقش اولي و برتر عقل نيز غافل نماندند. هرقليطوس ، هنگامي كه آتش را جوهر كل ميشمارد، در عين حال، آن را عقل لاهوتي ميداند كه نظم و اندازه را بر همه جا فرمانروا ميكند. وي ميگويد: اگر درست است كه اشياء در صيرورت دائمند، خود صيرورت پيرو قانون هماهنگي است. هم پيش از او، فيثاغورث كه جهان را پيرو قانوان اعداد ميدانسته، آن را همچون كلي هماهنگ وصف كرده است. سرانجام انكساغورس اين جملهي تاريخي را بيان كرده كه عقل ناظم اشياء است.
به ياد داريم كه اين سخن در فكر سقراط، آنگاه كه در آغاز جواني با حرارت بسيار علل اوليهي اشياء را ميجسته، چه تأثيري داشته است. نظرياتي كه عالم را با عناصر مادي توجيه ميكردند به مذاق او خوش ننشسته، و چون شنيده كه علت حقيقي همان عقل است بر سر شوق آمده و به اين نتيجه رسيده كه عقل، اشياء را به بهترين وجه ممكن درچيده است. انديشهي اساسي سقراط همان انديشهي عقل لاهوتي است نه تنها به اين اعتبار كه در آغاز پيدايش جهان دست اندر كار بوده بلكه به اين اعتبار كه پيوسته در جهان دست اندركار است، آني از كار ادارهي عالم به قاعدهي تناسب و كمال غافل نميماند. سقراط نقشي و تصويري از اين عقل نظم بخشنده را در انسان مييابد. سقراط ميگويد: خودت را بشناس. معناي اين دستور جاوداني حكمت آن است كه ما بايد روح خود را كه با عقل حاكم بر جهان خويشاوندي دارد، بشناسيم. سقراط را از اينرو بنيانگذار فلسفه گفتهاند، كه پيش از همه وي درست به اين نكته پي برده كه اصل حقيقي عقل است، و عقل همچنان كه راهبر جهان به سوي غايتي است، انسان را هم به عملي كردن مقدر خود رهبري ميكند.
اما، كسي كه انديشهي وابستگي اشياء را به اصل كمال، وسعت تمام بخشيده، افلاطون است. معناي نظريهي مثال اين است كه واقعيت راستين، خود اشياء نيستند كه در صيرورتند، بلكه وجود نوعيِ جاودانه و كامل اشياء است. به نظر افلاطون آنان كه از حد اشياء مادي فراتر نميروند نابينايند و درنمييابند كه ناديدني يگانه حقيقت است. برتر از اشياء كه به گواهي حواس ما متكثر، متغير و ناتمامند، خود وجود با وحدت، دوام جاودانه و تاميت خود جاي دارد، و جوهر اشياء و علت وجود آنها همين است. علل را در عناصر مادي جستن كاري عبث است: علت حقيقي همان كيفيت كمالي وجودِ نوعي است كه اشياء شبيه به آن ساخته شدهاند. اگر بكوشيم تا از مدارج جهان معقول بالا رويم و به علت اعلي كه همه چيز از آن ناشي ميشود برسيم، بايد آن را به مثابهي كمال مطلق درك كنيم. عدل و جمال، كه ما از سر عشق به دنبالشان هستيم، تنها به اين سبب غايت و مقصودند كه اصل همهي اشيايند. در وراي مثالها، در وراي عقل و حقيقت، چشمهي جاوداني عقل و حقيقت قرار گرفته كه همان خير است، و آن كانوني است فروزان كه روشنايي و زندگي نثار همهي موجودات ميكند.
حقيقت اين است كه افلاطون، با پر و بال گشودن به سوي قلل هستي، جهان محسوس را از نظر دور داشته بود. چون همهي وجودش به حقايق ابدي مشغول بود، به اشيايي كه زاده ميشوند و ميميرند، در آغاز بياعتنا بود. ولي اندك اندك، احساس تغيير كرد، و معتقد شد كه بر جهان محسوس نيز قوانين هماهنگي فرمانرواست. در رسالهي تيمائوس، جهان محسوس را سوادي از جهان معقول، و پرتوي از كمال بيچون وصف ميكند. به عقيدهي او، عقل بر گردش چرخ فرمانرواست و هم اوست كه اندازه و شمار را در كائنات نشر ميدهد. بيگمان، عقل تنها قوهاي نيست كه در جهان دست اندركار است. علاوه بر آن، قدرتي در جهان هست كور و خشن كه همان جبر و ضرورت است و به نفس خود جز بينظمي پديد نميآورد. ولي عقل نيرومندتر از جبر و ضرورت است و به رام كردن تواناست. آخرين انديشهي افلاطون، آن چنان كه در رسالهي قوانين بيان شده، انديشهي عقل، يعني پادشاه آسمان و زمين است كه نظام جهان از اوست.
با اين همه افلاطون نتوانسته بود مشكل دوگانگي جهان مثل و عالم اشياء را كاملاً حل كند. شاگرد بزرگش ارسطو بود كه مثال را از آسمان به زمين آورد و آن را همچون اصلي پنداشت ذاتي اشياء، كه به موجودات، حركت و زندگي ميبخشد. صورت در نزد ارسطو همان مثال افلاطون است منتهي مثال ذاتي اشياء كه آنها را از درون به سوي غايت راهبر است.
آنچه ارسطو طبيعت مينامد، نيرويي است عام كه موجودات را به سوي كمالشان هدايت ميكند، و موجب همسازي آنها با يكديگر ميشود. طبيعت اصلي است در طراز عقل، منتها طبيعت خود به خود و بيتفكر پديد ميآورد و عقل در پرتو انديشه. پس اگر بخواهيم امور را با صدقه و انفاق توجيه كنيم كوشش بيهوده كردهايم. بيگمان در عالم، صدقه و انفاق نيز جايگاهي دارد ولي جايگاهي فرعي كه جز در مدارج داني جهان واقع، به چشم نميخورد. هرچه بيشتر به فلكهايي اوج گيريم كه در آن آزادي و اختيار موجودات بروز ميكند، هماهنگي را كه از علت اصلي و قطعي يعني عقل ناشي ميشود، بهتر ميتوان ديد.
از اين گذشته، در نظر ارسطو دليل نهايي اين گرايش موجودات به سوي كمال را در وراي طبيعت يعني در اصلي برتر از جهان بايد جست. وي با افلاطون همآواز شده برتر از جهان، اصلي متعالي قائل ميشود، و اين اصل را همان فعليت محض انديشه ميداند. اين وجود بيچون، كه نام خدا به او ميبرازد با جذب چرخ سپهر به سوي خود گردش جاودانهي آن را پديد ميآورد. نظامي كه طبيعت بر جهان فرمانروا ميكند، مظهر كمال لاهوتي است. در عين حال، كمال لاهوتي در عين آنكه جهان را با جاذبهاي مقاومتناپذير به سوي خود ميكشد همچنان از آن متمايز است. نه تنها مجموعهي جهان با اشتياقي ازلي به خدا دلبسته است، بلكه همهي موجودات جهان اين حال را دارند. ميل همهي موجودات به لذت و فعاليت، در حقيقت نشانهي ميل آنها به زندگي كامل و سعادتمند است.
مفهوم غاييت را كه ارسطو با عمق بسيار پرداخته، مكتب رواقي برگرفته و بسط داده است. بايد اقرار كرد كه اين مكتب بزرگ به همان نظرگاه نخستين فلسفهي طبيعت بازگشته، از اين راه كه اصل جهان را مادّي شمرده است. رواقيان همچون هرقليطوس آتش را جوهر اشياء دانستند ولي به خصوص، اين انديشهي هرقليطوس را بسط دادند كه آتش چيزي جز همان عقل كل نيست كه مايهي پيوند همهي موجودات است. اين پيوند همان توالي علت و معلول است كه تقدير ناميده ميشود و بر جريان رويدادهاي جهان قهارانه حاكم است: اين پيوند در عين حال خداي جهان است كه پاسدار سعادت و بقاي همهي موجودات است و جهاني پديد آورده كه اثر هنري درخشاني است. با اين همه پيداست كه اگر اصل اشياء را مادي بپنداريم، نتيجه اين ميشود كه فرمانروايي قانون كمال را بر عالم انكار كنيم. دستگاه فلسفي ابيقور گواه بر اين امر است. وي به نظرگاه نخستين اصحاب فلسفهي اصالت ذره بازگشته، بينشي مكانيكي از جهان را عرضه داشته است: نظام جهان ناشي از برخورد ذرهها است كه همهي آرايشهاي تركيبي ممكن را ديمي ميآزمايند. ليكن البته اين بينش به كرسي ننشست و نظريهي علت غايي به همت فلوطين پيروزمندانه از نو پا گرفت. فلوطين حقايقي را كه در مكتبهاي فلسفي پيش از او وجود داشت به هم پيوسته دوباره نشان داد كه حقيقت اشياء ناشي از نفس است و نفس به نوبهي خود متفرّع از عقل است و عقل قانون برين هستي است. عقل است كه به مثابهي مشيت رباني در آراستگي هماهنگ عالم جلوهگر ميشود: فلوطين در مخالفت با گنوسيان (عارفان مسيحي) ميگويد كه جهان محسوس از زيبايي جهان معقول بهرهور است. با اين همه، خود عقل اصل مطلق نيست، در وراي عقل، وحدت كامل وجود دارد كه به كنه كمالش نتوان رسيد و به رازش پي نتوان برد. فروغ خير، چشمهي ناخشكيدني همهي حقايق است: خير است كه عقل را پديد ميآورد و به ميانجيگري عقل نفس و جهان محسوس را. اوست كه پرتوي از تابشش به همهي موجودات ميرسد، و آنها را برتر از نيستي نگاه ميدارد و در جهان هستي فروزان ميكند.
بدينسان فلسفهي يونان در سراسر تاريخ خود، انديشهي حقيقت بيچون كمال و تأثير جهانگير آن را كه بلندترين انديشهي فلسفي است، پراكنده است.
علاقه مندی ها (Bookmarks)