خانهای در بهشت
روزی زبیده زوجه هارونالرشید بهلول را در راه دید که با اطفال بازی میکرد و با انگشت خط بر زمین میکشید و خانه میساخت. زبیده گفت: این خانه را میفروشی؟ گفت: میفروشم. زبیده گفت: قیمت آن چند است؟ بهلول گفت: هزار دینار. زبیده امر نمود که زرها را به بهلول بدهند و به دنبال کار خود رفت، و بهلول آن زرها را گرفت و بر فقرا قسمت نمود. هارونالرشید در خواب دید که در بهشت است و به خانهای رسید، خواست که داخل آن خانه شود او را نگذاشتند و مانع شدند و گفتند: این خانه از زبیده زوجه توست. روز، حال پرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت. دید که با اطفال بازی میکند و خانه میسازد. هارون گفت: این خانه را میفروشی؟ گفت آری، هارون گفت: بهایش چیست؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود. هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروختهای. بهلول گفت: بلی، او ندیده، خریده بود و تو دیده میخری. فرق در میان بسیار باشد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)