چه تنهایی عجیبی! پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد، تنهاست
نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد
نوع: ارسال ها; کاربر: mohammad.persia; کلمات کلیدی:
چه تنهایی عجیبی! پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد، تنهاست
نمیدانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد
ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﯽﺷﻮﻡ ﻣﺸﺘﯽ ﺧﺎﮎ...!
ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﺧﺸﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ
ﯾﺎ ﺳﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ
ﯾﺎ ﻗﺪﺭﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ...
ﻭﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﮔﻠﺪﺍﻥ...!
...
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ...
حماقت که شاخ و دم ندارد!
حماقت یعنی من که
اینقدر میروم تا تو دلتنگِ من شوی!
خبری از دلتنگی تو نمیشود!
برمیگردم چون
مـن بـه بـهـانـه رســيـدن بـه زنـدگـی ، هـمـيـشـه زنـدگـی را کشـتـه ام
من عاشقانه دوستش داشتم،
و او عاقلانه طَردم کرد...
منطق او،
حتی از حماقت من، احمقانهتر بود!
من عاشقانه دوستش داشتم،
و او عاقلانه طَردم کرد...
منطق او،
حتی از حماقت من، احمقانهتر بود!
احمد شاملو
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﻳﻚ ﺁﺭﺯﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻴﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ .ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﺁﺭﺯﻭ . ﻫﻴﺸﻜﻲ ﺍﻳﻨﻮ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻪ.
ﺣﺘﻲ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﺴﺘﻪ !
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﻲ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺷﻮﻫﺮ ﻛﺮﺩ، ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﻞ ﺑﻴﺎﺭﻩ !
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﻳﻨﻮ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻩ ......
مــــن
این چشـــمهای بی تو را
به کجای این شهـــر بدوزم ؛
که
هنــــوز
اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم . اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم . اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم . اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم. اشتباه...
هیچ چیزی چون یک نگرانی دنیا را ناخوانا نمیکند.
نگرانی، یک شیوهی پر سر و صدای توجه به خود است که خیلی زود منجر به ناشنوایی مطلق می شود.
دیگر نه از خود چیزی شنیده میشود، نه از دیگری.
نگرانی...
هــر آهـنـگـي کـه گـوش مـيـدهـم ،
بـه هـر زبـانـي کـه بـاشـد ، بـغـضـم را مـيـشـکـنـد . . .
نـمـي دانـم . . .
بـغـضـم بـه چـنـد زبـان زنـده دنـيـا مـسـلـط اسـت !
نگــران مــن نبــاش !
آن دورهــا کــه ايستــادهاي، مــن روز بــه روز فيلســوفتــر مــيشــوم! مثــلا گــريــه، ميعــان روح اســت ...
خــودم کشــف کــردهام !
ســُــرخ می شوی ، وقتی می شنوی دوستت دارم !
زرد می شوم ، وقتی می شنوم " دوســــتش داری " !!
چهار شنبه سوری راه انداخته ایم...
ســـرخی تو از من ، زردیِ من از تــــو !
تقصیر برگ ها نیست
آدم ها همینند!
نفس می دهـــــــی
له ات می کنند …
ديگران مى پرسند : بيدارى ؟
آرى بى "دار"م
چرا كه اگر "دار"ى داشتم . . .يا قالى ِ زندگيم را خودم مى بافتم يا زندگيم را به "دار" مى آويختم
و خلاص
پس بى "دار" بى "دار"م...
چه ساده لوح اند آنان که مي پندارند عکس تو را به ديوار هاي خانه ام آويخته ام ،
و نمي دانند که من ديوار هاي خانه ام را به عکس تو آويخته ام
پاییز مرا عاشق می کند و باران من را عاشق تر،
حال ببین باران پاییزی با من چه می کند؟
مادر بزرگم فکر میکرد ...
هرچه دکتر بیشتر براش قرص بنویسه
بیشتر زنده مونه.....
مثلِ من
اره درست شنیدی
من
من که خیال میکنم.
خیال میکنم
هرچه بیشتر از تو بنویسم
میتونم بیشتر داشته باشمت
تو را به خدا بگذارید
هر کسی هر چه دلش خواست
لااقل به خواب ببیند!
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
به زبانِ نگاهت مسلطم.
آتش دیوانه است
وقتی بگیرد
رحم نمیکند
دودمان آدم میسوزد
دود میشود
و تو
نه دیوانهای نه مستی
همینی که هستی
آتش را هم دیوانه میکنی
وحشی!
وقتی که می رفتی ... بهار بود
تابستان که نیامدی ... پاییز شد
پاییز که برنگشتی ... پاییز ماند
زمستان که نیایی ... پاییز می ماند
تو را به دل پاییزی ات
فصل ها را به هم نریز ...
عباس معروفی
در تـــــو
هــــزار مزرعـــه خشـــخاش تازه است.
آدم
به چشم های تو معتاد می شود...
حمید مصدق