زندگی سراسر حکمت است و قسمت ...
کاش با حکمت قسمتمان رقم بخورد
نوع: ارسال ها; کاربر: سونای69; کلمات کلیدی:
زندگی سراسر حکمت است و قسمت ...
کاش با حکمت قسمتمان رقم بخورد
اما اوختاي كه از جوانشیر خبر داشت دم بر نكشید و روستا به روستا آمد و تا به خوي رسید و خواست كه دست و پاي پھلوان را بوسه اي دھد او را نديد و ھمه گفتند :
" با رفتن تو فولاد گرھم ساز خود از سینه ي...
ديري نپائید كه اوختاي ، آھنگ اسبي تیزتك شنید و شیرين را ديد كه چنگ و ساز برگرفته و در مه قله ، چون پیكره اي از سنگ قد برافراشت . جرأتي به
خود داد و زخمه بر سیم ھاي ساز زد و تا نوايش با نغمه ھا آمیخت...
اوختاي رفت و روزي كه ماھھا از آن روز گذشته بود ،با ياد دلبندش بیرچك و تلخ از انتظاري كه ھنوز به پايان نرسیده بود با دلي پُر اندوه ، نوايي از سینه
اش برخاست و ناگه ھمصدايي ديد و سايه اي كه دامن كشان...
شیرین و بیرچک
" اوختاي " كه از عشق دلي خونین داشت و مفتون مسیحا نازنیني به نام "بیرچك " بود ، وصل يار را اگر درخواب نیز مي ديد باور نمي كرد . زخم و زبان ايل و تبار نیز به خاطر عشق او به يك دختر...
لحظه ي ديدار كه نزديك انداخت كه زيبارخان رقص كنان به بھانه اي دور شده و دو دلداده را تنھا گذاشتند . شاعرْ جمعه در ساز و نوايش چنین مي گفت :
" عزم شكار ھم اگرداشتم صید تو شدم اي دلربا . زلفان كمندت...
شاعرْ جمعه و اسم پنهان
حالا به شما خبر بدھم از كجا، از دھكده اي در خراسان و مردي به نام صالح كه پسري دارد به نام حسن و با مرضیه ، دختر میرزا ھمكلاس است . آنھا بخواھي نخواھي ھمديگر را دوست دارند و...
فغفورشاه مي شود " خانْ چوپان " و كارش مي شود اين كه با پري خانم و چھل دختر كمر باريك ، ھر از چندگاھي راھي يیلاق شوند و ضمن سركشي به گلّه ھا ، در گوش ھم زمزمه ي محبت بخوانند .
اينھا را اينجا داشته...
فَغفور شاه و پري
چشم و گوش شاه عباس در داغستان ، قاصدي تیز رو به نام " قول زيرك " بود كه ھر چه آنجا مي گذشت را به شاه عباس خبر مي داد . روزي پیام آورد كه حاكم داغستان " حسین شاه " مُرده و...
صبحْ اوّل صبح چوبه ي داري به پا شد و شاھي خانم و وانلي گوي چك ساز در دست ، درجمع گلچھرگان و شاھدان ذوقْ مند به ساز و آواز مشغول شدند و ولي باز ، رَجَز " گوي چك " از عشق آتشین اش به شاھي خانم بر وي...
"دده يادگار " كه حرمتي برايش در ايل و تبار نمانده بود شاگردان اش را نیز برداشته و رفتند كشور مصر كه در آنجا نیز مغلوب " شاھي خانم " شاھدخت مصر شد و طبق رسم و سنّت به بند و زنجیرش كشیدند. چراكه يا...
داشت برمي گشت به منزل كه يكي از نارفیقان ، سازي بر شانه ي او ديد و زير پايش نشست كه اگر مي خواھي نام آور شوي بايد كه پیش " دَده يادگار " رفته و مدتي شاگرد او بشوي كه استادي تمام عیار است . آن نارفیق...
شاهی خانم
روزي روزگاري در شھر " وان "، بازرگاني بود بانام سلیمان كه حشمت و جاھي فراوان داشت و اما روزگار با او نساخته و ھنوز پیر نشده ، مرضي از
دامن اش آويخته و رنجورش كرده بود . روزي در حال...
دو دلداده داشتند در رود " آراز " ، تن از خستگي مي شستند كه چشم قمبر افتاد به يك كبودي در گونه ي يار و تا از آرزي قضیه را
پرسید او گفت :
" داماد به غفلت نیشگوني از رخ ام گرفت و ھمین وبس. "
دنیا...
قمبر دست به ساز برد و از نغمه اش نفريني تراويد و گفت :"كوھھا در برف غنوده اند و من در غم . من از تقديرم دلگیر نیستم و اما از مردم چرا ؟خدايا آنكه آرزي را بزك و زيور كند خانه خرابش كن و از ده انگشتش...
پادشاه كه از بي خوابي دل اش خون بود و تن اش رنجور مي گويد :" من حرفي ندارم اما بايد چنان سازي بزني كه براي لحظه اي ھم شده خوابم ببرد ."
قمبر با ساز و آوازي كه در آن الھام غیبي نھفته بود میرسد به...
آرزي و قَمبر
در روزگاري كه يكي بود و يكي نبود دوبرادر بودند كه باجناق ھم نیز بودند . روزي عھد و پیماني بستند و گفتند :"اگر يكي مان صاحب دختري شديم و
ديگري صاحبِ پسري ، بچه ھامان بايد باھم...
ريحانه كه در سحر و جادو دستي حاذق داشت و ھمگي نگران سرنوشت شیرويه بودند، از زير قباي نازش آيینه اي جھان نما برآورد و با خواندن وردي
شیرويه را ديد كه فولادپري در جلد ماھيِ گاوسري او را از مرگ رھانده...
شیرويه و ريحانه دست در دست ھم ديده بربستند و گلبانگي به گوششان رسید كه با ساز و نواي عاشیق قافلان، گوش فلك را نیز نوازش مي كرد. دو سوگلي چون چشم بر گشودند و خیمه اي ديدند و گام بر آن نھادند سیمین...
شیرويه را چاره اي نماند و ھر چه گشت از قصر و ريحانه نیز اثري نديد.خسته و مبھوت، زير درختي دراز كشید و غمگین سرنوشت اش شد و امن و آسايشي كه از گرفته شده بود و در ھمین حال نیز خوابي عمیق سراغش آمد و...
در میان دود و مه باغ سیبي نمودار شد و پیرمردي ديد كه سیبي درشت و قرمز ھديه ي او مي كند و چون سیب را گرفت و گازي زد ديد كه حتي بوي سیب گیج اش مي كند و نخورده دست به قبضه شمشیر برده و پیرمرد را از فرق...
شیرويه و جھانگیر ھر چه كردند رخنه اي بر كوه نیافتند كه از ھر چھار سو تاچشم كار مي كرد چنبر آتش بود.
شیرويه گفت: "پسرم من اسم اعظمي بلدم كه شايد بتوانم با گفتن آن ازاين آتش بگذرم و اگر فیض روح قدسي...
فولادپري نیز كه از اين واقعه توسط دخترش ريحانه باخبر است، خود را به چھره ي يك قدّيس پیرسال در آورد تا به حريم آنان دست يازد و وقتي از سیمین عذار پرسید: "از چه رو با فولادپري از در دوستي برنمي آيید كه...
حالا چند كلمه بشنويم از عاشیق قافلان كه خبر آورد گروھي از نازنینان كه در میانشان سیمین عذار و چیچك نیز بود وقتي كه از راه بیشه به طرف سراپرده ھا مي آمدند يكھو غیب شدند و او و سربازان ھر چه گشتند آنھا...
سیمین عذار دو صد جوي از نگاھش روان شد و ماه جبین با سبو و ساغر مینايي به ساقي گري پرداخته و غم كه از دل شیرويه به درآمد با چیچك نیز آشنا شد و سفیده ي صبح كه رسید از آنھا وداع كرد و گفت: "اگر امروز...