عشق یعنی
مستانه وار نوشیدن جامی ز زهر را
عشق یعنی
به دستانی بی جان
دشنه ای
آغشته ز حسرت
دریدن قلب را
عشق یعنی مجنون وار پای کوبی
بر سرخ جمره های سوزان
عشق یعنی
نوع: ارسال ها; کاربر: بانوی اردیبهشت; کلمات کلیدی:
عشق یعنی
مستانه وار نوشیدن جامی ز زهر را
عشق یعنی
به دستانی بی جان
دشنه ای
آغشته ز حسرت
دریدن قلب را
عشق یعنی مجنون وار پای کوبی
بر سرخ جمره های سوزان
عشق یعنی
نمیدانم
چگونه به جمله نشانم واژگان را
نمی دانم
زِ بهر چه
دادش نشانم
شراره زد آتشی بس
اندر وجودت
غضب نگاهت
طوفان به پا کرد
سیف واحسینا گویت
آن خال لب لعل شرابت
برد هوش از جان و روانم
حضورت رویای محالم
سکوتت فریاد
فریاد مبهم وار
س دوست گرامی ممنون از نظرتون[golrooz]
در مسیر طیف باد می ایستم
تا مرا به آغوش گیرد
برد مرا به شهری در دور دستها
شهری که نباشد در آن دلی در گرو هوس ها
آنگه که در آغوشش به خواب ناز بینم خویش را
منم آن دخترک خوف و خفا
بغض کرده گریه به آغوش کُنج دیار
منم آن دخترک ساز و نوا
بی ترنم تهی از واژه رو به ایوان
کاه گِلی سرد بی جان
باز دارم امروز حالی عجیب
آمدش باز یوم جمعه با وجهی خجیل
آمدش باز با لحنی حزین
لبیک گویان
خواند اختر دین و یقین
گویند
در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیَه سپید است
برگرفته اشعار سپید م
زِ امید به وصال تو میخانه نشینم
سلام و خسته نباشی مایل هستم نام کاربری یاس آبی تغییر پیدا کنه به بانوی اردیبهشت با سپاس[golrooz]
باد می لرزد و پرده می رقصد
بسان شبتابهای رویایی در سینۀ شب
ماهتاب می افکند پرتو خویش را
بر دامان غم آلودۀ من زِ مهر
در دل این خلوت و سکوت
هستی من
همدم و هم یار من
تو ای ترنم زیبای من
تو ای الهۀ سپید من
می نوازم این سپید
نمیدانم
چگونه به جمله نشانم واژگان را
نمی دانم
زِ بهر چه
دادش نشانم
تنهایی
چه واقعیت تلخی است
تا زمانیکه نهال سبز است
بر دیدگان عینک گذارند آدمک ها
می دواند دو دیدۀ خود را
شبها می خواند باد
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
آهی دردناک
هزار رنگ مهتاب
می خواهم قلم را به سپید بگزارم
برهانم خطِ سرنوشت
زِ سیاهیِ قلم روزگار
می خواهم پرواز در اوج را بیاموزم
بگشایم پرهای به بند بستۀ خود را
این شعر را برای تو می گویم
ای مادر خوبی ها
در سینه ات ستارۀ طوفان شد
در یک نیمه شب پرفروز
ماهتاب بی قرار
در جمع هستم
مثل ماه
با اینکه در جمع هستم
لیکن تنها مانده ام
پرده را کشیده ای
همیشه منتظرم هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه
می دانم که می آیی هرروز و هر شب
چهره ات را که نمی دانم چگونه می باشد در ذهنم تجسم می کنم
امید به اینکه یک روز بیایی را
ملکه ذهنم کرده ام
لالالایی
چه سخت است بی تو تنهایی
لالالایی
بینی
سپید آوایِ من
با یک نگاه شگفت
بگذشت ایام
زشت خوب زهر قند
با یک لبخند چشید
زخم تیز خار را
قشنگ است
س : سفید
م : مشکی
آ : آبی
ق : قرمز
گفتی
عشق چوآید برد هوش دل فرزانه را
حال گویم تورا
عشق نباشد جایی زِ دل فرزانه را
اندر همین خموش گرداند دیدۀ مجنون را
کسی باور ندارد
کسی باور ندارد
که من بیدارم
کسی باور ندارد
که من زنده ام
داستان انتظار من به وصال تو
همچو داستان انتظار کرم ابریشم به پروانه شدن است
کرم ابریشم به آرزویی بابالهای پراز رنگهای
زیبا لابه لای گل های خوش عطر
به دور خود پیله ای زِ ابریشم...