100 امتیاز برای ورود به بهشت
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است.
.
دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم. ..
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: .... من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت : بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد !
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
پسر زشت!
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی
زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود. زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرینشجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید:
- آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت: بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سالهای سال همسر فداكار موسی مندلسون بود
.
.
.
گـِـــــریــــــه ! ...
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
چه کشکی، چه پشمی؟! ...
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد ....
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی...
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد
پاسخ : داستانهای جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!
حکایتی واقعی از هولناکترین خصلت انسانی
(این داستان واقعی است)
ساعت نزدیک شش صبح بود، زنگ تلفن بصدا درآمد، دخترم گوشی را برداشت بعد از چند لحظه آمد داخل اتاقم. داشت گریه میکرد. صدایش میلرزید، بسختی حرف میزد، رنگ از رخسارش پریده بود، نفس نفس میزد،
- مامان، خاله.
- خاله چی؟ چی شده؟
- تصادف کرده، حالش خیلی بده.
سه خواهرم در آلمان زندگی میکنند، دو برادرم یکی انگلیس یکی ایران، خودم هم ایران. صاحب شرکت نسبتاً بزرگی هستم. با وجود زن بودنم خیلی خوب از پس تجارت برآمده ام. چند ده نفر آقا و خانم در این شرکت کار میکنند، عاشق کارم هستم و بسیار نکته بین و دقیق. وضعیت مالی خوب، درآمد بالا، خانه ای بزرگ و مجلل با استخر، سونا و جکوزی، بهترین وسایل، ویلای شمال، اتومبیل گران، مسافرتهای پر هزینه، لباسهای رنگارنگ، کارگر خانه. دو دختر دارم. دخترانم صاحب اتومبیل هستند، پول هفتگی خوبی میگیرند، شیک لباس می پوشند، باشگاه، گردش، تفریح، رقص، زندگی خوبی دارند. از شوهرم جدا شده ام. همسر جدیدم مهربان است.
خواهر بزرگم صاحب سه فرزند بود. دو پسر که سوی زندگی خود رفته بودند و یک دختر معلول که از بدو به دنیا آمدنش برای نگهداری از او رنج بسیار تحمل کرده بود. از جدایی شوهرش دو سالی میگذشت. او با دخترش در شهری کوچک در آلمان زندگی میکرد. همچون پرستاری شبانه روز از دخترش نگهداری میکرد. تمام وقت و ذهنش درگیر او بود.
آن روز زمانی که به همراه دخترش درحال برگشت به خانه بود کنترل اتومبیل را به ناگاه از دست میدهد و از بخت بد با تانکر بنزینی که در کنار بزرگراه متوقف شده بود برخورد میکند. در اثر این تصادف و برخورد جسمی به سرش به شدت دچار خونریزی مغزی شده و به بیمارستان منتقل گردید. دخترش خوشبختانه آسیب زیادی ندید.
بعد از شنیدن این خبر نمی دانستم چه کنم، اشک می ریختم و از خدا کمک خواستم و دعا کردم. بدنم می لرزید. خواهر کوچکم میگفت دکترها قطع امید کرده اند، فقط قلبش میتپید، مغرش علائم حیاتی نداشت. چه باید میکردم؟ چه میتوانستم بکنم؟ فقط دعا، اشک و بی تابی. یاد خاطراتش می افتادم. عکسهایش را پیدا کردم و ورق زدم. اشک، اشک، اشک، افسوس، دریغ.
روز بعد خبر دادن که تمام شد! خواهرم مرد. چگونه باور میکردم؟ چطور ممکن است؟ یعنی خواهرم دیگر در این دنیا نیست؟ یعنی نمی توانم هرگز او را ببینم؟ مگر می شود؟ نکند خواب می بینم؟ ولی حقیقت داشت، او رفت. یکی از پسرانش در اسپانیا بود. وقتی رسید بر بالین مادرش، بعد از چندین دقیقه، قلبش نیز از تپیدن باز ایستاد. گویی منتظرش بود.
به همراه پدر و برادرم بلیط گرفتیم و راهی آلمان شدیم. مدت کمی بود که عمل زیبایی کرده بودم، بدنم پر از بخیه بود، بشدت درد داشتم، حالا باید چه کنم درد رفتن او یا درد جسمم را تحمل کنم؟ معده ام بخاطر تنشهای عصبی زیاد به شدت درد گرفته بود. اشک می ریختم، کدام درد را تحمل کنم؟ خدایا چرا؟ وقتی هواپیما فرود می آمد بی اختیار گریه ام گرفت، مسافران تعجب کرده بودند. کجایی خواهرم؟ چگونه باور کنم که دیگر نیستی؟
مقدمات انجام شد. دو روز بعد در مراسمی او را به خاک سپردیم. قبل از دفن، چهره اش را دیم، زیبا بود. هیچ اثری از تصادف نبود. گویی خواب است، او را صدا می زدم که بیدار شو، جای تو اینجا نیست، اما خوابش ابدی بود و جواب نمی داد. وداعی دردناک، همچون کابوسی وحشتناک، ولی حقیقت داشت. این رسم زندگی است که هر چه داری روزی از دست خواهی داد.
روز بعد به خانه اش رفتم، حس غریبی بود، وارد خانه که شدم گریه ام گرفت. هنوز بوی او می آمد. گویی هنوز زنده است. خانه ای کوچک، اساسیه ای اندک و معمولی، به سراق کمد لباسهایش رفتم. لباسهایی کهنه و قدیمی. همان لباسهایی بود که من زمان مسافرتهایش به ایران به او داده بودم. اشکهایم بیشتر جاری میشد. اثری از زرق و برق نبود. فقط سادگی و بی آلایشی، خدایا این زندگی خواهر من بود؟ منی که این همه آدم از قبالم می برند؟ منی که اینگونه خرج میکنم؟ چرا ارزش کل وسایل خواهرم به اندازه خرجی که من در یک سفر میکنم نیست؟
یاد آمدنش به ایران افتادم. به در طول اقامتش خانه من بود. همیشه با دخترش می آمد. وقتی ایران بود بیشتر اوقات در خانه می ماند و من به مشغولیات خود می رسیدم. همیشه میگفت چرا کم به من بها میدهی؟ چرا تحویل نمیگیری؟ دوست داشت زمانی که ایران است او را برای تفریح و گردش بیرون ببرم. ولی من به خاطر کارم و گرفتاری زیادم قادر نبودم. همیشه چمندانش پر از سوغاتی برای من و خانوده ام بود. برای خود زیاد خرج نمیکرد و بیشتر می بخشید. او سخاوتمندانه می بخشید و فقط از من انتظار کمی توجه و محبت داشت. ولی گویی که او را نمی دیدم. بیشتر غرق زندگی خود بودم.
این افکار بسیار عذابم میداد. عذابی که راه جبرانی ندارد و همیشه با من خواهد بود. اشک می ریختم و اشک می ریختم. چرا به او توجه نمی کردم؟ چرا کمکی به او نکردم؟ می توانستم پول زیادی که اکنون برای مراسم خاکسپاریش خرج کردم، در زنده بودنش به او بدهم. کاش زنده میشد تا جبران کنم، تا محبت کنم، تا اهمیت دهم، تا او را ببینم، خواهرم را، ولی افسوس، دریغ... هرگز برنخواهد گشت.
اکنون سراسر درد و پشیمانیم. دیگر چگونه می توانم از زندگی لذت ببرم. چگونه خاطراتش را فراموش کنم؟ او سرشار شوق به زندگی بود. برای خود امیدها و برنامه ها داشت. می خواست از زندگی لذت ببرد. در زندگی مشکل زیاد داشت ولی مثل شیر با آنها مبارزه میکرد. چگونه میتوانم با خود کنار بیایم که چرا وقتی میتوانستم کمکش کنم، نکردم. پشیمانی چه سود؟
من چگونه میتوانستم چنان زندگی مرفهی داشته باشم در صورتی که خواهرم در رنج و مشقت بود. چگونه میتوانستم سوار ماشینی گرانقیمت شوم در حالی که او اتومبیلی بسیار ارزان و ابتدایی داشت. چگونه میتوانستم از زندگی لذت ببرم در صورتی که او نمی برد؟ لباسهایی فاخر برتن کنم درصورتی که او بر تن نمی کرد؟ خرجهای آنچنانی و بی مورد؟ مگر او خواهر من نبود؟ مگر همخون من نبود؟ چرا اکنون که دیگر نیست چنین می اندیشم؟
با خود فکر کردم. این روزها انسانها بشدت غرق در خواهش ها و خواسته های خود هستند، تمام تلاشها و تکاپوها فقط به این خاطر انجام میشود که به آرزوها و تمایلات خودشان دست پیدا کنند. در این راه فقط خود را می بینند و فقط به یک نکته فکر میکنند: "چگونه به خواسته هایم برسم؟" پس دیگران چه؟ برخی آنقدر در روزمرگی و مشغله خود گرفتار هستند که حتی نزدیکترین کسان خود را نمی بینند و فراموش میکنند. داشته هایشان را فقط برای خود می خواهند. برای لذت بیشتر و رفاه بیشتر خود. گویی دیگرانی اصولاً وجود ندارند و اموالشان را برای لذت بیشتر برای خود حفظ میکنند. با خرید اتومبیل گران فخر فروشی میکند و زندگی مجلل خود را مایه اعتماد به نفس میدانند. حتی از محبت کردن دریغ می ورزند و خساست میکند. مشکل اساسی همین "خود" است.
اگر خودخواهی نبود و آنقدر برآوردن هوای نفس معیار زندگی محسوب نمی شد، اکنون شاهد دنیایی بسیار زیباتر بودیم. چرا داشته هایمان را در زمان توانگری با دیگران تقسیم نکنیم؟ چرا به آنها محبت نکنیم؟ دیگرانی که در همین نزدیکی ما هستند ولی وجودشان احساس نمیشود. دیگرانی که بعضاً عزیزان ما هستند. چرا کمی از حق خود نگذریم برای شادی و رفاه دیگران. چرا همه چیز را فدای زیاده خواهی خود کنیم. اکنون که هستند و می توانیم، عمل کنیم چرا که شاید فردا ممکن است یا ما نباشیم یا آنها. بیاد داشته باشیم که جبران برخی اشتباهات هرگز عملی نخواهد شد.