دود اگر بالا نشیند کسرو شان شعله نیست جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالا تر است
نمایش نسخه قابل چاپ
دود اگر بالا نشیند کسرو شان شعله نیست جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالا تر است
تا تو نگــــــــاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟
تا اینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن اینه هم جز تو کسی نیست
تا کی این چنین نامهربانی / تا کی قدر مردم را ندانی / تا کی میتوانی اسب خشمت را برانی / تا کی می توانی / تا کی تیر زلفت در دل مردم نشانی
(دقیقش رو خاطر ندارم [khejalat])
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد
شهریار
دردیست غیر مــــــردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد ؟
بهر آن است که دل های حزین شاد کند
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد درین کوه که فرهاد نکرد
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلــــدار پیوندی