شعر های عاشقانه خیلی قشنگی هستن که واقعا آدم ازشون لذت میبره.هرکودوم رو که احساس کردید قشنگه اینجا بذارید.[golrooz]
نمایش نسخه قابل چاپ
شعر های عاشقانه خیلی قشنگی هستن که واقعا آدم ازشون لذت میبره.هرکودوم رو که احساس کردید قشنگه اینجا بذارید.[golrooz]
درد عشقی کشیده ام که مپرس*******زهر هجری کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار **********دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش ********** می رود آب دیده ام که مپرس
من بگوش خود از دهانش دوش****** سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گذری که مگوی* لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدا یی خویش*****رنجهایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
چه زیبا می شوی وقتی که می گردی سرپا سبز
تو را من دوســت می دارم تو را ای سبز بالا سبز
تو روح ســـبز بارانی , من آن نـــیلوفر خــــواهش
بیا بنشین کنارم سبز و بنشان خواهشم را سبز
دلم قد می کشـــــد تا آبشار صاف گیسویت
تو اما تشنه می خواهی مرا غرق تمنا سبز
به زیر اســـــمان چشــــم تو تا چند بنشــــینم
بگو پژمرده می خواهی مرا ای اسمان یا سبز
به هنگام عــبور از لحظه های آبی احساس
مرا پل می زند چشم تو از آبی ترین تا سبز
تو در چشم من آن زیـــباترین گـــل در بهارانی
به غیر از تو نمی بینم گلی در جمع گلها سبز
میان این همه گــــلهای رنــــگارنـــــگ باغ عشق
گل از چشم تو می چینم گل از چشم تو زیبا سبز
به شوق دیدنت سر می کشند از پشت پرچین ها
بــــهار آورترین گــــــلها هــــــمه محو تماشا سبز
فضــــــای دره از بــــوی بـــــهار آکنده می گردد
چون بر می داری آهسته قدم روی علفها سبز
بیا ای دختر دریا کــــــنار ســــــاحل چشمم
که دیدن دارد اینجا با تو چشم انداز دریا سبز
نه تنها عشق من احساس من یا شعر من شد سبز
که از لـــطف نــگاهت خـــــــاک هم گردیده حتا سبز
ای سر چشمه ی محبت
ای عشق واقعی
چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است
چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود
بگزار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است
چه داشته ای که اینگونه مرا تلسم کرده ای
من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی
تو هوای دلم را با طراوت کردی
زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران برواز میکنم
پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم
عشق یعنی مستی دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار اویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه ی مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرّین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور ؟
های و هوی زندگی در قعر گور ؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّارها
گم شدن در پهنه ی بازارها
آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدم هایت قدم هایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از ، بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های
این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟
این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟
ای نگاهت لای لائی سِحربار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیم خواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
نمی دانم چرا؟ اما ترا هر جا که می بینم
کسی انگار می خواهد ز من تا با تو بنشینم
تن یخ کرده اتش را که می بیند چه می خواهد؟
همانی را که می خواهم ترا وقتی که می بینم
تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم
تو آن شعری که من جایی نمی خوانم که میترسم
به جانت چشم زخم آید چو گویند تحسینم
زبانم لال! اگر روزی نباشی من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟
چشمانم در نگاهش مدتها خیره ماند
حرفی برای هم نداشتیم
زیرا قلب هایمان در حال نجوا بودن
نمی خواستم خلوتشان را بر هم زنم
سکوت را ترجیح دادم
تا قلبهایمان درد دل کنن
چشمهایش عمق عشق را فریاد میزد
هوس بوسیدن لبهایش آزارم میداد
عشق مقدسمان را با هوسی زود گذر آلوده نکردم...
پنج وارونه چه معنا دارد ؟!
خواهر کوچکم از من پرسيد
من به او خنديدم
کمي آزرده و حيرت زده گفت
روي ديوار و درختان ديدم
باز هم خنديدم
گفت ديروز خودم ديدم پسر همسايه
پنج وارونه به مينو ميداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسيد
بغلش کردم و بوسيدم و با خود گفتم
بعدها وقتي غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بي گمان مي فهمي
- پنج وارونه چه معنا دارد
شادم كه در شرار تو مي سوزم
شادم كه در خيال تو مي گريم
شادم كه بعد وصل تو اينسان
در عشق بي زوال تو مي گريم
پنداشتي كه چون ز توبگسستم
ديگر مرا خيال تو در سر نيست
اما چه گويمت كه جز اين آتش
بر جان من شراره ي ديگر نيست
شب ها چو در كناره ي نخلستان
كارون ز رنج خود به خروش آيد
فرياد هاي خسته من گويي
از موج هاي خسته به گوش آيد
شب لحظه اي به ساحل او بنشين
تا رنج آشكار مرا بيني
شب لحظه اي به سايه ي خود بنگر
تا روح بي قرار مرا بيني
من با لبان سرد نسيم صبح
سر مي كنم ترانه براي تو
من آن ستاره ام كه درخشانم
هر شب در آسمان سراي تو
غم نيست گر كشيده حصاري سخت
بين من و تو پيكر صحرا ها
من آن كبوترم كه به تنهايي
پر مي كشم به پهنه ي دريا ها
شادم كه همچو شاخه ي خشكي باز
در شعله هاي قهر تو مي سوزم
گويي هنوز آن تن تبدارم
كز آفتاب شهر تو مي سوزم
در دل چگونه ياد تو ميميرد
ياد تو ياد عشق نخستين است
ياد تو آن خزان دل انگيزيست
كورا هزار جلوه رنگين است
بگذار زاهدان سيه دامن
رسواي كوي انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بيا لايند
اينان كه آفريده ی شيطان اند
اما من آن شكوفه ي اندوهم
كز شاخه هاي ياد تو ميرويم
شب ها ترا به گوشه ي تنهايي
در ياد آشناي تو مي جويم
تو یعنی گونه های غنچه ای را
به رسم مهربانی ناز کردن
تو یعنی کوچه باغ آرزو را
به روی گام یاسی باز کردن
تو یعنی وسعت معصوم دل را
به معنای شکفتن هدیه دادن
تو یعنی بوته ای از رازقی را
میان حجم گلدانی نهادن
تو یعنی جستجوی آبی عشق
تو یعنی فصل پک پونه بودن
تو یعنی قصه شوق کبوتر
تو یعنی لذت سبز شکفتن
تو یعنی با تواضع راز دل را
به یک نیلوفر بی کینه گفتن
تو یعنی وسعتی تا بی نهایت
تو یعنی نغمه موزون باران
تو یعنی تا ابد ایینه بودن
برای خاطر دلهای یاران
تو یعنی در حضور نیلی صبح
گلی را به بهار دل سپردن
تو یعنی ارغوانی گشتن و بعد
هزاران دست تنها را فشردن
تو یعنی مثل شبنم عاشقانه
گلوی یاس ها را تازه کردن
تو یعنی حجم رویای گلی را
میان کهکشان اندازه کردن
تو یعنی پونه را زیر باران
میان کهکشان اندازه کردن
تو یعنی بی ریا چون یاس بودن
و یا به شهر شبنم ها رسیدن
تو یعنی انتظار غنچه ها را
میان شهر رویا خواب کردن
تو یعنی غصه های زرد دل را
به رنگ نقره مهتاب کردن
تو یعنی در سحرگاهی طلایی
به یک احساس تشنه آب دادن
تو یعنی نسترن های وفا را
به رسم مهربانی تاب دادن
تو یعنی غربت یک اطلسی را
ز شوق آرزو سرشار کردن
تو یعنی با طلوع آبی مهر
صبور و شوق آرزو سرشار کردن
تو را آن قدر در دل می سرایم
که دل یعنی ترا زیبا سرودن
فدای تو شقایق احساس
و رویای بی آغاز سرودن
همه می پرسند:
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟
چیست درکوشش بی حاصل موج؟
چیست درخنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت بدان می نگری؟
نه به باد،
نه به آب ،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
من به این جمله نمی اندیشم!
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه،
صحبت چلچله راباصبح،
نبض پاینده هستی را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،
همه را میشنوم، میبینم!
من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم!
ای سرا پا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندیشم!
همه وقت،همه جا،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!
تو بدان این را تنها تو بدان،
تو بیا! توبمان با من تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی مهتاب تو بتاب!
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر!
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ابر هوا را تو بخوان!
توبمان با من تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من ، همین یک نفس از جرعه جانم باقیست!
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!..................................
يارا به دلم نشانه از توست
وين زمزمه ي شبانه از توست
آواي تو خفته در دل چنگ
شور غزل و ترانه از توست
هر شب منم و ستاره ي اشك
وين گوهر دانه دانه از توست
با آنكه جواني ام بسر شد
در باغ دلم جوانه از توست
هرگز ز در تو رخ نتابم
سر از من و آستانه از توست
در پاي تو جان سپردن از من
در من غم جاودانه از توست
جان را بطلب بها نخواهم
گر نار كني بهانه از توست
خاليست دل اي كبوتر من
پرواز آشيانه از توست
بازآ كه فرشته ي زماني
اي ماه زمين زمانه از توست
دور از تو دلم چو شب سياه است
اي ماه بيا كه خانه از توست
از عشق تو نغمه خوان شهرم
غمناله ي عاشقانه از توست
شادم كه ز بوسه هاي گرمت
بر روي لبم نشانه از توست
در شعر يگانه ي زمانم
وين منزلت يگانه از توست
آرزو
دلم می خواست
زیباترین شعر جهان را
می سرودم
سرودی
با شوکتی بی همانند
شعری که هیچکس را
توان بازگفتنش نباشد
دلم می خواست
از تو می گفتم
از تو
که شاهبانوی جوان سالی های
من بودی.
دلم می خواست
تنها تو را می سرودم
تنها تو را
ای آرزوی محال.
عشق، راز است.
حساب عشق از حساب شهوت جداست.
در شهوت هیچ رازی نیست.
شهوت یک بازی بیولوژیکی ست،
هر حیوان و پرنده و گیاهی، با این بازی آشناست.
عشق، با هستی رابطه دارد.
عشق، از چشمهی آگاهی می جوشد.
عشق، از اعماق هستی انسان متولد می شود.
شهوت، زاده ی حاشیه وجود آدمی است،
شهوت، نیاز تن است.
بیشتر آدمها با عشق بیگانه اند.
کسانی که عشق را تجربه می کنند،
در سکوت و آرامشی ژرف غوطه ور می شوند.
همین سکوت و آرامش است که آنها را با روح شان مأنوس می کند.
اگر با روح خود انس بگیری،
عشق تو دیگر یک رابطه نیست،
بلکه سایه ایست که تو را در همه جا همراهی می کند.
عشق به کسی یا چیزی محدود نمی شود.
عشق پدیده ای نیست که در حصار بماند.
عشق در دستان گشوده ی تو می بالد،
نه در دستان بسته ی تو.
به محض آنکه دستان خود را می بندی،
انها را از عشق تهی می کنی.
وقتی دستان خود را می گشایی،
همه ی هستی در آنها جای می گیرد.
خدا در هممه جهان نمی گنجد؛
فقط دل است که گنجایش او را دارد.
عشق و حقیقت، دو نام یک تجربه اند.
کسی که عشق را تجربه کرده،
حقیقت را نیز تجربه کرده است.
کسی که حقیقت را تجربه نکرده،
عشق را نیز تجربه نخواهد کرد.
عشق پدیده ای نیست که در حصار بماند.
عشق در دستان گشوده ی تو می بالد،
نه در دستان بسته ی تو.
عشق، خود را احتکار نمی کند،
بلکه خود را با دیگران سهیم می شود.
عشق چشمداشتی ندارد.
عشق، سهییم شدن بی قید و شرط است.
عشق، خواهشی ندارد
و جویای تملک نیست.
عشق، سر مستی ِ بخشیدن است.
عشق، نیازی به تظاهر ندارد؛
فقط هست و همین برای او کافیست.
عشق، روح را می پرورد.
هرگز به ملالت نمی انجامد.
عشق های دروغین خوراک ِ نفس اند؛
فقط خویشتن دروغی ات را ارضا می کنند.
بنده ی عشق باش.
ببخش
و از شور و سرمستی ِ بخشیدن بهره مند شو.
عشق را وظیفه تلقی نکن.
اگر عشق را وظیفه تلقی کنی،
همه ی شور و هیجان ِ عشق را از بین می بری.
هرگز گمان نکن که به دیگران بدهکار هستی.
عشق، بدهکار کسی نیست.
وقتی عشق می ورزی،
منتظر پاداش و ستایش نباش.
توقع و چشمداشت،
سیمای ِ قدسی ِ عشق را می آلاید.
عشق ِ حقیقی
هرگز سرخورده نمی شود
و به یأس نمی انجامد.
به كوچه باغ دلم می کنم گذر شبها
چقدر زود ولی میشود سحر شبها
آهای نسیم که شب می وزی به سمت سحر
آهای ؛بیا و مرا با خودت ببر شبها
چه قدر پر بزنم تا به آسمان برسم
گرفته دور و برم بوی بال و پر شبها
پرنده می شوم و خواب کوچ می بینم
که بال می زنم و میروم سفر شبها
نفس نفس دلم از شعر عاشقانه پر است
غزل غزل به شما میدهم خبر شبها
شعر از دوست خوبم مهدی
برآنم كه تمام خورشیدها را
چون شكوفههای نارنج
بر طرّّه مویت بنشانم.
اما تو
به دورها چشم دوختهای :
از كهكشانی دیگر
و سیارهای دیگر
شكوفهای یخین را انتظار میكشی
كه برای چیدنش
میباید
سفری طولانی بیاغازم
و در راه بازگشت
تشنه
بمیرم.
شعر از مهدی
وقتی نگاه تو.... بر شمع جسم وجان من پروانه میشود....
آن لحظه گوییا... زیبا ترین دقیقه ی هستی رسیده است.
این لحظه ی یگانه را... این جاودانه را...هرگز زمن مگیر...
با من بمان...بمان... پروانه ام بمان
شاعر مهدی
مرا در قبر سیاهی بگذارید تا همه بدانند در سیاهی ترین تاریکی ها جان باخته ام.
هر گاه در جای قبر من تردید داشتید قطعه سنگی را از کوه بغلتانید هر جا آرام
گرفت بدانید آنجا قبر من است.
دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند به آنچه خواستم نرسیدم.
چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند تا آخرین لحظه چشم انتظار مانده ام.
موهایم را پریشان بگذارید تا همه بدانند در این دنیا هیچ امید و آرزویی نداشتم.
بوته گلی وحشی در تابوتم بگذارید تا به جای معشوقم همراهم باشد.
تکه یخی روی قلبم بگذارید تا با تابش آفتاب،آب شود و به جای عزیز
شاعر:مهدی
نپذیرفتم که عشق افسانه است ... این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم ... با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش ... از عذاب دیدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما می روی ... آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را ... تلخی بر خوردهای سرد را
شاعر:مهدی
دانی که چرا زمیوه ها سیب نکوست نیمش رخ عاشق است و نیمش رخ دوست
آن زردی و سرخی که درآن می بینی زردی رخ عاشق است و سرخی رخ دوست.
آن دوست که بی وفاست دشمن به از اوست... آن نقره که بی بهاست
آهن به از اوست
شاعر: مهدی>>>>مینا
زندگی آینه ای است به نام دل
زندگی گل زردی است به نام غم
زندگی مرواریدی است به نام اشک
زندگی فریاد بلندی است به نام آه
زندگی کلبه ی زیبایی است به نام عشق
شاعر:مهدی>>>>>مینا
خاک پای مادرشدن
در نزد من بک آرزوست
گر مادر قابل بداند
جان من تقدیم اوست
شاعر مهدی>>>>>>>مینا
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته
از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته
یک سینه غزق مستی دارد هوای باران
از این خراب رسوا امشب دلم گرفته
امشب خیال دارم تا صبح گریه کنم
شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته
خون دل شکسته بر دیدگان تشنه
باید شود هویدا امشب دلم گرفته
ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو
پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته
گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است
فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
شاعر مهدی>>>>>>>مینا
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم************** بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم************ به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم *********** نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم ********* ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم ******** جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی ******* رضوان مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن ***** و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
با رفتن تو آسمان رنگی دگر شد
با رفتن تو دیدگانم خونین و تر شدم
دیگر توان شعر گفتن در برم نیست
با رفتن تو عصر من با ناله سر شد
غمگین ترینم در نبودت بین یاران
خون از دو چشمم گشته جاری همچو باران
تنها ترین ماوای من بعد از تو دلدار
میخانه است و جمع پاک غمگساران
چشم به در تا عاقبت روزی بیایی
پایان دهی بر غصه و درد و جدایی
مينا
شاعر:مهدی>>>>مینا
تو رفتی و در سکوت کلبه عشق
تمامی وجود من سخت آزرد
شقایق های این دشت پر از خون
درون سینه ام نشکفته پژمرد
تو رفتی و با تو عشق هم سفر کرد
شریک غم به کام من فرو ریخت
سکوت ماتم درد و جدایی
به شبهای غم آلود بیامیخت
سفر کردی لیکن دستهایم
کنون در حسرت و غرق نیازند
فراق و دوری ات را چاره ای نیست
پس از تو اشکهایم چاره سازند
بیا ای زندگانی بگذر از من
که بی او زندگانی هیچ و پوچ است
فروپاشیده شد کاشانه دل
پرستوی مهاجر فکر کوچ است
ميناي عزيزم
شاعر : مهدی
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید************* گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز **************** گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم ***************** گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد*************** گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد ************** گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت************ گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد************** گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد************ گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
لالا لالا همه در خواب نازن دیگه چیزی ندارن تا ببازن
بخواب آروم نه اینکه وقته خوابه بخواب ای گل که بیداری عذابه
نترس از دست بی قانون فردا بخواب جونم که قانون داره دنیا
بخواب آروم گل گلدون خونه که بیرون تا بخوای نا مهربونه
لالا لالا که قلبم زیرو رو شد که دست عاشقم پیش تو رو شد
که بازم این دلم دیوونگی کرد که این دیوونه با عشق زندگی کرد
بخواب ای گل الهی در نمونی نگیره بغضت از نا
شاعر:مهدی
بخواب جونم که در ها رو ببندم نخوای از من که با گریه بخندم
بخواب آروم که خورشیدم آرومه اونم باید بره چیزی بپوشه
اونم طاقت نداره توی سرما اونم غافل شد از حال دل ما
همه اینجا قریب اندر قریبا همه از بی نیازی بی نصیبن
شاعر:مهدی
من از پشت شبهاي بي خاطره
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزوهاي دور ودراز
من از خواب چشمان نم آمدم
تو تعبير رؤياي ناديده اي
تو نوري كه بر سايه تابيده اي
تو يك آسمان بخشش بي طلب
تو بر خاك ترديد باريده اي
تو يك خانه در كوچه ی زندگي
تو يك كوچه در شهر آزادگي
تو يك شهر در سرزمين حضور
تويي راز بودن به اين سادگي
مرا با نگاهت به رؤيا ببر
مرا تا تماشاي فردا ببر
دلم قطره اي بي تپش در سراب
مرا تا تكاپوي دريا ببر
فكر بلبل همه آنست كه گل شد يارش************** گل در انديشه كه چون عشوه كند دركارش
دلربايي همه آن نيست كه عاشق بكشند********** خواجه آنست كه باشد غم خدمتكارش
جاي آنست كه خون موج زند در دل لعل************* زين تغابن كه خزف ميشكند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود************ اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
اي كه در كوچه معشوقه ما ميگذري**************** برحذر باش كه سر ميشكند ديوارش
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست******** هر كجا هست خدايا بسلامت دارش
صحبت عافيتت گرچه خوش افتاد اي دل************* جانب عشق عزيز است فرو مگذارش
صوفي سرخوش از اين دست كه كج كرد كلاه******** به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ كه بديدار تو خو گر شده بود
ناز پرورد وصالست مجو آزارش
نگاهم مي کني!
و در گوشم چيزي زمزمه مي شود.
صدايم مي کني!
و در قلبم چيزي زمزمه مي شود.
دستانت به روشني آفتاب
و
دستانم تنها و خسته
چشمانم به گام هاي توست، که دور مي شوند!
و دو پايم اميدوارانه قدم بر مي دارند!
صداي گامهايت
چيزي را در هوا
زمزمه مي کنند
و اين چنين است که زمزمه ي
"دوستت مي دارم!"
در گوش و
قلب و
جانم
مي پيچيد
در بازی دل نگاه من مست تو بود ،
هر برگ دلم شکسته پا بسته تو بود
من شاه دلم رابه زمین انداختم ،
اما چه کنم که تک دل دست تو بود .
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
و من هنوز عاشق ترينم
اي توتنها باور من
به غير از با تو بودن
نيست هوايي در سر من
هنوز عطر تو مونده
در فضاي اتاق من
هنوز بي قراره
اين دل ديونه ي من
غمی به سینه من میچکد شبانه ترین
بخوان ترانه ای ای دوست عاشقانه ترین
مرا به نام صدا کن که عزم توسن جان
سفر به سوی دیاریست بی نشانه ترین
تو ای شکفته درآفاق شعر وشیدایی
نهال باغچه ام باش بی جوانه ترین
سری به سینه من نه مگر که گوش کنی
صدای عشق که مانده است غمگنانه ترین
چو شعر و ماه ولاله دوستت دارم
مرا کلام دل اینست صادقانه ترین
نثار مقدم مسعود با شکوه تو باد
تمام هستی ام ای عشق ای یگانه ترین
نگو خداحافظ
http://i32.tinypic.com/207w8c1.jpg
در ابتدای جهانم نگو خداحافظ
به انتها برسانم نگو خداحافظ
ز راه آمدم تشنه ی سلام توام
سلام کن بمانم نگو خداحافظ
قسم که بی سبب از عشق گریزانی
نگو که عشق نخواهم
نگو خداحافظ
سکوت می کنی اما دلت پر از حرف است
نگو گرفت زبانم نگو خداحافظ
پناه اول من
ای امید آخر من بیا
ز خویش نرانم
نگو خداحافظ ...
همیشه چشمه تو هستی رود منم
من از تو در جریانم نگو خداحافظ
تو را دوست مي دارم ....
تو را دوست مي دارم زيرا دوست داشتن را در مكتب عشق تو اموختم
تو را دوست مي دارم زيرا قطره اي هستي از دريايي بي كرانه وجودم
اینجا قصد داریم نامه های عاشقانه رو قرار بدیم.چه از افراد مشهور و چه غیر مشهور.
نامه ی عاشقانه ای از دکتر علی شریعتی ...
ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد
باتو،دریا با من مهربا نی می کند
باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو،من با بهار می رویم
باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم
باتو،من در هر شکوفه می شکفم
باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم،درنای جویباران زمزمه می کنم
باتو،من در روح طبیعت پنهانم
باتو،من بودن را،زندگی را،شوق را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،
غرقه ی فریاد و خروش وجمعیتم،درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند وگلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند وبوی باران،بوی پونه،بوی خاک،شاخه ها ی شسته، باران خورده،پاک،همه خوش ترین یادهای من،شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو،من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو،رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو،آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو،کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو،زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر،کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو،پرندگان این سرزمین،سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو،سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو،نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو،من با بهار می میرم
بی تو،من در عطر یاس ها می گریم
بی تو،من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو،من با هر برگ پائیزی می افتم.بی تو،من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو،من زندگی را،شوق را،بودن را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی رااز یاد می برم
بی تو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،نگهبان سکوتم،حاجب درگه نومیدی،راهب معبد خاموشی،سالک راه فراموشی ها،باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی،شبح هر صخره،ابلیسی،دیوی،غولی،گنگ وپرکینه فروخفته،کمین کرده مرا بر سر راه،باران زمزمه ی گریه در دل من،
بوی پونه،پیک و پیغامی نه برای دل من،بوی خاک،تکرار دعوتی برای خفتن من،
شاخه های غبار گرفته،باد خزانی خورده،پوک،همه تلخ ترین یادهای من،تلخ ترین یادگارهای من اند.
« دکتر علی شریعتی »
--------------------------------------------------------------------------------