پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم
كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از
پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو
قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی
برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و
دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر
گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت
كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن
چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت
نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت
بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.
(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به
خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...
پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه
عشق و ازدواج یعنی چه!!
شاگرد از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما هنگام عبور از گندم زار به
یادداشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلوتر میرفتم خوشه های
پر پشت تری می دیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین!!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد گفت: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور. اما به خاطر داشته باش که باز هم نمی توانی به
عقب برگردی!!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد از او ماجرا را پرسید و شاگرد در جواب
گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم انتخاب کردم. به سبب آنکه ترسیدم اگر جلو بروم
باز هم دست خالی برگردم.
استاد گفت: ازدواج یعنی همین !!
پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه
عشق را امتحان كن!
اين يك ماجراي واقعي است:
سالها پيش ' در كشور آلمان ' زن و شوهري زندگي مي كردند. آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.
يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر كوچكي در جنگل ' نظر آنها را به خود جلبكرد.
مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديك شد.
به نظر او ببرمادر جاييدر همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت. پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حملهمي كرد و صدمه مي زد.
اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد ' خيليسريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ' دست همسرش را گرفتو گفت :
عجله كن! ما بايد همين الآن سوار اتوموبيلمان شويم و از اينجابرويم.
آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر كوچك ' عضوي از ا عضاي اين خانواده ي كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي كردند
سالها از پي هم گذشت و ببر كوچك در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مانوس بود.
در گذرايام ' مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهي پس از اين اتفاق ' دعوتنامه ي كاري براي يكماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.
زن ' با همه دلبستگي بياندازه اي كه به ببري داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ' ناچار شده بودشش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگي اش دور شود.
پس تصميم گرفت: ببر را براياين مدت به باغ وحش بسپارد. در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كلهزينه هاي شش ماهه ' ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسوولانباغ وحش دريافت كرد تا هر زمان كه مايل بود ' بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدارببرش بيايد.
دوري از ببر' برايش بسيار دشوار بود.
روزهاي آخر قبل از مسافرت ' مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف ميزد.
سرانجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يك دنيا غم دوري ' با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموريت به پايان رسيد ' وقتي زن ' بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ' در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد :
عزيزم ' عشق من ' من بر گشتم ' اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود ' چقدر دوريت سخت بود ' اما حالا من برگشتم ' و در حين ابراز اين جملات مهر آميز ' به سرعتدر قفس را گشود: آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق و محبت و احساس در آغوشكشيد.
ناگهان ' صداي فريادهاي نگهبان قفس ' فضا را پر كرد:
نه ' بيا بيرون ' بيا بيرون: اين ببر تو نيست. ببر تو بعد از اينكه اينجا رو ترك كردي ' بعد از ششروز از غصه دق كرد و مرد. اين يك ببر وحشي گرسنه است.
اما ديگر براي هر تذكري ديرشده بود. ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ' ميان آغوش پر محبت زن ' مثل يك بچهگربه ' رام و آرام بود.
اگرچه ' ببر مفهوم كلمات مهر آميزي را كه زن به زبانآلماني ادا كرده بود ' نمي فهميد ' اما محبت و عشق چيزي نبود كه براي دركش نياز بهدانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد. چرا كه عشق آنقدر عميق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود.
براي هديهكردن محبت ' يك دل ساده و صميمي كافي است ' تا ازدريچه ي يك نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه كند.
محبت آنقدر نافذ است كه تمام فصل سرماي ياس و نااميدي را در چشم بر هم زدني بهار كند.
عشق يكي از زيباترين معجزه هاي خلقت است كه هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني ' چشم گير است.
محبت همان جادوي بي نظيري است كه روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي كند و لذتي در عشق ورزيدن هست كه در طلب آن نيست.
بيا بي قيد و شرط عشق ببخشيم تا از انعكاسش ' كل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر ' شيرين و ارزشمند گردد.
در كورترين گره ها ' تاريك ترين نقطه ها ' مسدود ترين راه ها ' عشق بي نظير ترين معجزهي راه گشاست.
مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست ' ماجراي فوق را بهخاطر بسپار و بدان سر سخت ترين قفل ها با كليد عشق و محبت گشودني است.
پس :معجزه ي عشق را امتحان كن !
پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردیsh_omomi76[sokoot]sh_omomi76
پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه
عشق چه وازه ی بیخودی, کجا پیدا میکنی همچین چیزی رو
این جملات در افکار مهسا میچرخیر.دختری بود قد بلند زیبا و با حجاب.حتی یک تار مویش هم از زیر چادرش دیده نمیشد.به دلیل مشکلاتی که در ازدواج خواهر بزرگش رخ داده بود نسبت به عشق بدبین شده بود.اعتقاد داشت همچین چیزی دیگه وجود نداره.باور نمیکرد کسی عاشق بشه.
تو کلاس همیشه ردیف اول کنار نزدیک میز استاد جایی بود که همه خالی میزاشتن تا مهسا اونجا بشینه.دیگه همه میدونستن.تنها دختری بود که در کلاسشون چادر سر میکرد.با پسر ها که بماند با دختر ها هم ارتباط زیادی نداشت.در حد سلام چطوری!
خیلیساکت بود و فقط به درس گوش میداد و نفرت خاصی نسبت به تیکه انداختن پسر ها داشت مخصوصا علی رضا.علی رضا واقعا شوخ بود.اگر وسط درس استادچیزی میگفت کسی ناراحت نمیشد و حتس استاد هم میخندید.ادمی نبود که بی احترامی کنه.دوست های زیادی داشت.همیشه بین کلاسا دخترا و پسر ها دورش جمع بودند و علی رضا حرفای خنده دار و جالبی میزد.کوچکترین داستان هارو با هیجان خاصی تعریف میکرد و همه لذت میبردند غیر از مهسا
مهسا از درون خندش میگرفت اما به روی خودش نمیاورد.
مادر مهسا-سلام عزیزم خسته نباشی
- سلام مامان گلم.خوبی؟ممنونم.وای خیلی هوا گرم شده مامان.
- بشین الان واست یه شربت بیارم حالت جا بیاد عزیزم
-وای این پسره علی رضا دیگه شورشو دراورد, اه اه چقد خودشو لوس میکنه
مادر مهسا میخنده و میگه سخت نگیر عزیزم.دوست داری غمگین باشن؟خوبه که شاد هستند.
-اخه میدونی مامان...
مادر مهسا حرفشو قطع کرد و گفت: داییت زنگ زد.
- جدی میگی؟اخجون.چی گفت؟باید زنگ بزنم به فریده بگم
- صبر کن عجله نکن.گفت هفته دیگه میاد
(خسته شدم .ببخشید سرتونو درد اوردم بقیشو بعدا میزارم)
پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه
داستان عاشقانه بلد نیستم بنویسم
تنها میگویم
دوستت دارم
و تو چه راحت به دیگری میگویی دوستت دارم
گاهی در اغوش باد میگویم
دوستت دارم
گاهی در میان قاصدکها
اما هرگز
به گوشت نخواهد
رسید
گاهی در اوج تمنای دستی
هستم
اما
دیگر
به دستی محتاج نیستم
اخر دستان تو نیست
پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه
روزی دختری بود با یه دلداده دختر کور بود یه روز همین طور که با دلداده اش روی نیمکت پارک نشسته بود گفت حاضرم همه چیزمو بدم تا فقط 1 لحظه دنیا رو ببینم .چند روز بعد یه نفر پیدا شد چشماشو بخشید به دختر . دختر به ارزوش رسید . فرداش دلداده اومد پیش دختر . دلداده کور بود. دختر گفت:وای نه من دیگه نمیتونم با تو باشم و روشو برگردوند و رفت دلداده گفت:فقط مراقب چشمام باش...sh_omomi37