پاسخ : داستان هاي بچگي خودتو اينجا تعريف كن !!
خونه بابابزرگم ، تو حیاطش یه گاراژ داشت که در نداشت ! از صبح تا موقع شب هم ماشین نمیومد توش !
مادربزرگم به میله گاراژ با طناب برامون تاپ درست کرده بود ! ما هم عیدا میرفتیم خونشون اینقده تاپ بازی میکردیم که نگو !
یه بار اومدیم شیطنتمون گل کرد رو تاپ ایستادیم !
خالم که 1 سال از من بزرگتره اومد منو تاپ داد ! هی تاپ میداد هی من میگفتم بالاتر ، بالاتر !
آخرش طناب پاره شد و ما با پا خوردیم زمین ! بعدش هم میدونید دیگه ! البته فقط پام شکست [nishkhand]
یه بار هم تو خونه خودمون اومدیم خاله بازی کنیم ، اونم چه خاله بازی !
میخواستیم دست به ساختن خونه بزنیم اونم با سنگ !
خیله خب ! شروع کردیم به جمع کردن سنگ و چیدن اونها روی همدیگه !
رسیدیم به سقف ! خو اصولاً سنگ خیلی بزرگ نیاز داشت !
ما هم که جوگیر ! اومدیم یه سنگ برداشتیم 2برابر هیکل خودمون !
تا نصفه راه رو هم رفتیما ! ولی از دستمون رها شدن همان و افتادن رو پامون همان و دوباره پام شکست [sootzadan]
پاسخ : داستان هاي بچگي خودتو اينجا تعريف كن !!
سلااااااااام به همه ی دوستان عزیز :)
وای اینا رو که دیدم اشــک تو چشمام جمع شد!!!!
به عشق این 2تا با برادرم میشستیم پای تلوزیون اون تیتراژ کارتونیش شروع میشد ما از جامون میپریدیم [nishkhand]
آخ آخ یادش بخیرررررررر
هر چی فکر کردم اسمشون یادم نیومد ولی میدونم بهشون میگفتیم موزی ها [labkhand]
عروسک هاش قشنگ تر از کارتونیاش بودن[nishkhand]
همیـــــشه ی همیشه! با برادرم سر این دعوامون میشد که اینا زندانین یا نه[nishkhand] الان که فکر میکنم میگم نمیشد حالا یک لباس خال خالی واسشون میدوختن که اینقدر ذهن مارو درگیر نمیکرد!!!
برادرم میگفت اینا زندانین منم میرفتم تو خودم[khanderiz] بعدانا فهمیدیم اینا لباس خوابشون بوده [nishkhand]
پاسخ : داستان هاي بچگي خودتو اينجا تعريف كن !!
سلام با اجازه همه یه خاطره که فکر کنم آزار حیواناته براتون تعریف کنم[nishkhand]
من همیشه به دم مرغ و خروس در بچه گی علاقه خاصی داشتم دوست داشتم این دمشونو بکنم چه جوری میشن [nishkhand]
خونه مادربزرگم که میرفتیم یه دختر دایی دارم در هر کاری تا خود الان هم دستم بوده و همه جا شریکیم
مرغای مادربزرگم نمی دونم چرا علاقه داشتن بیان داخل خونه تخم بزارن البته فکر کنم چون دوست داشتن یه جای گرم و نرم باشه میومدن[nishkhand]
یه روز یه نقشه چیدیم که در و باز بزاریم و مرغ وقتی تخمشو گذاشت در حال رفتنه دختر داییم تخم مرغو بگیره منم مرغه رو
یه مرغ بی نوایی اون روز هوس کرد بیاد داخل خونه چشمتون روز بد نبینه همین که خواست بره با یه حمله رفتم سمت مرغه یادمه که تا بگیرمش دمش تو دستم امد [nishkhand]
بیچاره مرغه چه بال بالی میزد یهو زنداییم که دید صدا میاد اومد گفت ول کن اون بیچاره رو منم از ناچاری ولش کردم [nishkhand]
ولی مرغ بیچاره پرهاش نصف شده بود[khande] آخرشم نتونستم دمشو بکنم [nishkhand] دیگه از اون موقع تا جایی که یادم میاد دیگه هیچ مرغی این هوس به سرش نزد [khande]
آره دیگه....[nishkhand]
پاسخ : داستان هاي بچگي خودتو اينجا تعريف كن !!
من از بچه گی به جادوگری علاقه خاصی داشتم
چون مواد مختلف و عجیب رو با هم قاطی میکردند و بعدش هم یه چیز جالب میساختن
منم میرفتم دارو هایی که تو یخچال مونده بود رو یواشکی بر میداشتم و بعدش با هم قاطی میکردم
مثلا پماد و شربت و قرص رو
البته قرص ها رو توی باغچه مون باسنگ له میکردم
بعدش از بین نوه های بابا بزرگم 2 نفر رو انتخاب میکردم میبردم گوشه حیاط
بهشون میگفتم اگه از این معجون نخورید به قورباغه تبدیلتون میکنم
اون ها هم میترسیدن میخوردن
منم منتظر میموندم تا مثلا تبدیل به یه چیز دیگه بشن اما ....
اون موقع فقط 6 سال داشتم
یادش بخیر