سلام دوستان [shaad]
هر كس يه شاعر رو انتخاب مي كنه و نفر بعديش يه شعر از شاعر قبلي مي گه و يه شاعر ديگه براي نفر بعدي معرفي مي كنه تا ... [nishkhand][nishkhand][nishkhand]
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام دوستان [shaad]
هر كس يه شاعر رو انتخاب مي كنه و نفر بعديش يه شعر از شاعر قبلي مي گه و يه شاعر ديگه براي نفر بعدي معرفي مي كنه تا ... [nishkhand][nishkhand][nishkhand]
براي شروع خودم يه شاعر انتخاب كنم . البته با اجازه بقيه [nishkhand]
فردوسي
بسی رنج بردم در این سال سی .................... عجم زنده کردم بدین پارسی
لسان الغیب
راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
این بود فال ما
همین تازه گرفتیم[nishkhand]
شاعر عزیز اخوان ثالث
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خیام
عاشق همه ساله مست و شيدا بادا
ديوانه و شوريده و رسوا بادا
در هوشياري غصه هر چيز خوريم
چون مست شديم هر چه بادا بادا
شاعر عزیز احمد شاملو
يكي بود يكي نبودزير گنبد كبودلخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.زار و زار گريه مي كردن پريامث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.گيس شون قد كمون رنگ شبقاز كمون بلن تركاز شبق مشكي ترك.روبروشون تو افق شهر غلاماي اسيرپشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومداز عقب از توي برج شبگير مي اومد...« - پريا! گشنه تونه؟پريا! تشنه تونه؟پريا! خسته شدين؟مرغ پر شسه شدين؟چيه اين هاي هاي تونگريه تون واي واي تون؟ »
بابا طاهر
دلا در عشق تو صد دفترستم / که صد دفتر ز کونين ازبرستم
منم آن بلبل گل ناشکفته / که آذر در ته خاکسترستم
دلم سوجه ز غصه وربريجه / جفاي دوست را خواهان ترستم
مو آن عودم ميان آتشستان / که اين نه آسمانها مجمرستم
شد از نيل غم و ماتم دلم خون / بچهره خوشتر از نيلوفرستم
درين آلاله در کويش چو گلخن / بداغ دل چو سوزان اخگرستم
نه زورستم که با دشمن ستيزم / نه بهر دوستان سيم و زرستم
ز دوران گرچه پر بي جام عيشم / ولي بي دوست خونين ساغرستم
چرم دايم درين مرز و درين کشت / که مرغ خوگر باغ و برستم
منم طاهر که از عشق نکويان / دلي لبريز خون اندر برستم
شاعر عزیز شهریار
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی
یک عمر قناعت نتوان کرد الهی
دیریست که چون هاله همه دور تو گردم
چون باز شوم از سرت ای مه به نگاهی
بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوی آنکه بیابم به تو راهی
نه روی سخن گفتن و نه پای گذشتن
سر گشته ام ای ماه هنر پیشه پناهی
در فکر کلاهند حریفان همه هشدار
هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی
بگریز در آغوش من از خلق که گل ها
از باد گریزند در آغوش گیاهی
در آرزوی جلوه ی مهتاب جمالش
یارب گذراندیم چه شب های سیاهی
یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر
شایان گذشت تو مرا نیست گناهی
مولانا جلال الدين محمد بلخی
بنشسته ام من بر درت تا بوک بر جوشد وفا
باشد که بگشايی دری گويی که برخيز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دايما
ماييم مست و سرگران فارغ ز کار ديگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم ديگر کند
صد قرن نو پيدا شود بيرون ز افلاک و خل
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل
خورشيد را درکش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رويت می برم دل می رود والله ز جا
کو بام غير بام تو کو نام غير نام تو
کو جام غير جام تو ای ساقی شيرين ادا
گر زنده جانی يابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خيل و حشم بيرون خرام ای محتشم
زيرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
شاعر عزیز فروغ فرخ زاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
هوشنگ ابتهاج
زندگی
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورق ب گل نشسته ای ست زندگی ؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده
راه بسته ای ست زندگی ؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود درههای آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می روی؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا
نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدئای تیشه های توست
چه
تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چهدارها که از تو گذشت سربلند
زهی سکوه فامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
هنوز آن بلنددور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن
زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه شکسته ای ست
که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت
جنان نشسته کوه درکمین درههای این غروب تنگ
زمان بی کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی
ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش
شاعر عزیز سهراب سپهری
پشت دریا ها شهری است
که در آن
پنجره ها رو به تجلی باز است
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این شهر غریب
حکیم مولانا محمد فضولی
حذر قیل آه اودوندان، جؤورونو عشّاقه آز ائیله
خس و خاشاکی یاخما، شعله سین دن احتراز ائیله
صنملر سجده سیدیر بیزده طاعت، تانری چون، زاهید
کیمی گؤرسن سن اؤز دینین ده تکلیف نماز ائیله
حقیقت خطّینی یازماق دیلرسن لوح ذاتینده؟
خطین گلرخلرین منظور توت، مشق مجاز ائیله
صنم لر سنگ دللردیر، ائشیتمزلر سؤزو زاهید
یئتر بیهوده من تک اونلارا عرض نیاز ائیله
سنین نازین گؤرنده، عقل قالماز حسبتاٌ لله
آمان وئر عاشق دیداره، بیر دم ترک ناز ائیله
یولوندا انتظار مقدمینله خاک اولان چوخدور
خرام ائت بیر قدم، من خاکساری سرفراز ائیله
فضولی! جانه تاپشیردین خیالین، ایندی رسواسان
سنه کیم دئیرکی هر نامحرمه، افشای راز ائیله
شاعر عزیز امیر پازواری
ناماشون صحرا وا دکته صحرارهداره چله چو بورده مه قوارهتازه بوره شیر دکفه مه پلارهخبر بمو ورگ بزو مه گیلاره
شعر بعدی از خیام
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصل از ایام جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سر مست
خوش باش دمی که زندگانی این است
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی
شاعر عزیزنیما یوشیج
جز من شوریده را كه چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
راست گویند این كه : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان كه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا كه من
(بیدل دهلوی)
ای فدای جلوهٔ مستانهات میخانهها
گرد سرگردیدهٔ چشمت خط پیمانهها
سوخت باهم برق بیپروایی عشق غیور
خواب چشم شمع و بالین پر پروانهها
گردباد ایجادکرد آخر به صحرای جنون
بر هوا پیچیدن موی سر دیوانهها
رازعشق ازدل برونافتاد و رسواییکشید
شد پریشانگنج تا غافل شد از ویرانهها
عاقبتدر زلف خوبان جای آرایش نماند
تختهگردید از هجوم دل دکان شانهها
تا رسد خوابی به فریاد دماغ ما چوشمع
تا سحر زین انجمن باید شنید افسانهها
جوهرکین خندهمیچیند بهسیمای حسد
نیست برهم خوردن شمشیر بیدندانهها
تاطبایع نیستمألوف،انجمنویرا نه است
ناقص افتدخوشه چونبیربط بالددانهها
خلقگرمی داشتشرم چشمپرخاشی نبود
عرصهٔ شطرنج شداز بیدریاین خانهها
نا توانی قطعکن بیدل ز ابنای زمان
آشنایکس نگردند این حیا بیگانهها
شاعر عزیزپروین اعتصامی
پروين، نشان دوست دُرستي و راستي استهرگز نيازموده، كسي را مدار دوست
حمید مصدق
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق این پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سیب نداشت
شاعر عزیز سیمین بهبهانی
باز کن ! این در به رویم باز کن
باز کن ! کان دیگران را بسته اند
خستگی بر خاطرم کمتر فزای
زانکه بیش از حد کسانش خسته اند
باز کن ! این در به رویم باز کن
تا بیاسایم دمی از رنج خویش
در همی در کیسه ام شایان توست
باز کن تا عرضه دارم گنج خویش را
ریزم امشب یک به یک بر بسترت
و آن چه با من پنجه های جور کرد
من به پاداش آن کنم با پیکرت
امشب از آزار کژدم سیرتان
سوی تو ، ای زن ! پناه آورده ام
گفتمت زن لیک تو زن نیستی
رو سوی ماه سیاه آورده ام
دخمه یی در پشت این دهلیز هست
از تو ، وان بیچاره همکاران تو
بر در و دیوار آن بنوشته اند
یادگاری بی وفا یاران تو
باز کن تا این شب تاریک را
با تو ای نادیده دلبر ! سر کنم
دامن ننگین تو آرم به دست
تا به کام خویش ننگین تر کنم
باز کن کان غنچه ی پژمرده را
پایمال عشق کوتاهم کنی
وز فراوان درد و بیماری سحر
یادبودی نیز همراهم کنی
باز کن ... اما غلط گفتم ، مکن
کاین در محنت به رویم بسته به من
درد خود بر رنج من افزون مساز
کاین دل رنجیده ، تنها خسته به
مولانا
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها / / در حلقه سودای تو روحانیان را حالها
در لا احب افلین پاکی ز صورتها یقین // در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون // ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته // یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد //دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی // با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او //آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل میزهد //صراف زر هم مینهد جو بر سر مثقالها
فکری بدست افعالها خاکی بدست این مالها // قالی بدست این حالها حالی بدست این قالها
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله //عشقی و شکری با گله آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق // فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فالها
از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین //چون مه منور خرقهها چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهای او قلزم و ما جرعهای // او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون متلف بیعشق اختر منخسف // از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن //جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها // بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها
گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در //کز ذوق شعر آخر شتر خوش میکشد ترحالها
شاعر عزیز رهی معیری
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
رهی معیری
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
شاعر عزیزرودکی
به حق نالم ز هجــــــــرِ دوست زارا
ســــــحرگاهان، چــو بــر گلبن هزارا
قضــــــا گر دادِ من نســــــتاند از تو
ز ســــــوزِ دل بســـــوزانم قضــا را
چو عارض بر فروزی می بســـوزد
چــو من پروانه بــر گـردت هــــزارا
نگنجـــــــم در لحـد گــر زانكه لختی
نَشــــــینی بـــــــر مزارم ســـوگـوارا
جهان این است و چونین بود تـا بود
و همچـــونیـن بــــود ایننـد یـــــــارا
به یك گردش به شــــاهنشـــاهی آرد
دهد دیهیم و تــــــاج و گوشــــــوارا
تو شـــــان زیر زمین فرسوده كردی
زمین داده مر ایشـــــان را زغــــارا
از آن جـــــان توز لختی خون رز ده
ســــــپرده زیر پـــای اندر ســـــپارا
وحشی بافقی
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سروسامان دارد
شاعر عزیزامیر خسروی دهلوی
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا
او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است
هم بدان خاک درآید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا
خسروم من : گلی ازخون دل خود رسته
خون من هست جگر سوز مبویید مرا
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
مرسانی به وی ای باد صبا بوی مرا
برسرکوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و برمن گذری نیست ترا
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
فال امروز
فال امروزم نصیحت بود [nishkhand]
http://nightmelody.com/fal/hafez/138.gif
شاعر عزیز سهراب سپهری
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است
نظامی
ای چارده ساله قرهالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روزنام
و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جائی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شد است بر نظامی
فریدالدین عطار نیشابوری
یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که مردم هر چه دیگر می دهندم
به جز دشنام منت می نهندم
وحشی بافقی
درسته طولانیه اما به نظر من ارزششو داره.
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تورا ...
خبر از سرزنش خار جفا نیست تورا
***
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست تورا ...
التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
***
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تورا
... با اسیر غم خود رحم چرا نیست تورا؟
***
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود...
جان من، اینهمه بی باک نمیباید بود...
***
همچو گل چند به روی همه خندان باشی؟ ...
همره غیر به گلگشت و گلستان باشی؟
***
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی؟ ...
زان بیاندیش که از کرده پشیمان باشی
***
جمع با جمع نباشند و پریشان با شی...
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
***
ما نباشیم، که باشد که جفای تو کشد؟
به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟
***
شب به کاشانه ی اغیار نمیباید بود ...
غیر را شمع شب تار نمیباید بود
***
همه جا با همه کس یار نمیباید بود ...
یار اغیار دل آزار نمیباید بود
***
تشنه ی خون من زار نمیباید بود ...
تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود
***
من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست
موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست
***
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد ...
جز تو کس در نظر خلق مرا خار نکرد
***
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد ...
هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد
***
این ستمها دگری با من بیمار نکرد ...
هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد
***
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم، آزار مکش از پی آزردن من
***
جان من سنگدلی، دل به تو دادن غلط است ...
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است
***
چشم امید به روی تو گشادن غلط است ...
روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است
***
رفتن اولی است ز کوی تو، ستادن غلط است ...
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است
***
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد
چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد
***
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست ...
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
***
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست ...
خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست
***
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست...
چه توان کرد؟ پشیمانم و تدبیری نیست
***
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟
عاجزم، چاره ی من چیست؟ چه تدبیر کنم؟
***
نخل نو خیز گلستان جهان بسیار است ...
گل این باغ بسی، سرو روان بسیار است
***
جان من، همچو تو غارتگر جان بسیار است ...
ترک زرین کمر موی میان بسیار است
***
بالب همچوشکر،تنگ دهان بسیاراست ...
نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است
***
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند
***
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو ...
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
***
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو ...
داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
***
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو ...
از برای تو چنین زارم و میدانی تو
***
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده ی یک حرف نبودم هرگز
***
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت ...
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
***
گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت...
نکنم بار دگر یاد قد دلجویت
***
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت ...
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
***
بشنو این پند و مکن قصد دل آزرده ی خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده ی خویش
***
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم؟ ...
از سر کوی تو خود کام به ناکام روم؟
***
صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم؟ ...
از پی ات آیم و با من نشوی رام روم؟
***
دور دور از تو من تیره سر انجام روم ...
نبود زهره که همراه تو یک گام روم
***
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد؟
جان من، این روشی نیست که نیکو باشد
***
از چه با من نشوی رام، چه میپرهیزی؟ ...
یار شو با من بیمار، چه میپرهیزی؟
***
چیست مانع ز من زار، چه میپرهیزی؟ ...
بگشا لعل شکربار، چه میپرهیزی؟
***
حرف زن ای بت خونخوار، چه میپرهیزی؟ ...
نه حدیثی کنی اظهار، چه میپرهیزی؟
***
که تورا گفت به ارباب وفا حرف مزن؟
چین بر ابرو زن و یکبار به ما حرف مزن؟
***
درد من کشته ی شمشیر بلا میداند ...
سوز من سوخته ی داغ جفا میداند
***
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند ...
همه کس حال من بی سر و پا میداند
***
پاکبازم، همه کس طور مرا میداند ...
عاشقی همچو منت نیست، خدا میداند
***
چاره ی من کن و مگذار که بیچاره شوم
سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم
***
از سر کوی تو با دیده ی تر خواهم رفت ...
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت
***
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت...
گر نرفتم ز درت شام، سحر خواهم رفت
***
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت...
نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
***
از جفای تو من زار چو رفتم، رفتم
لطف کن لطف که این بار چو رفتم، رفتم
***
چند در کوی تو باخاک برابر باشم؟ ...
چند پامال جفای تو ستمگر باشم؟
***
چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم؟ ...
از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم؟
***
میروم تا بسجود بت دیگر باشم ...
باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم
***
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی؟
طاقتم نیست از این بیش، تحمل تا کی؟
***
سبزه ی دامن نسرین تورا بنده شوم ...
ابتدای خط مشکین تورا بنده شوم
***
چین بر ابرو زدن و کین تورا بنده شوم ...
گره ابروی پر چین تورا بنده شوم
***
حرف نا گفتن و تمکین تورا بنده شوم ...
طرز محبوبی و آیین تورا بنده شوم
***
الله، الله، ز که این قاعده آموخته ای؟
کیست استاد تو، اینها ز که آموخته ای؟
***
اینهمه جور که من از پی هم میبینم ...
زود خود را به سر کوی عدم میبینم
***
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم ...
همه کس خرم و من درد و الم میبینم
***
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم...
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
***
خرده بر حرف درشت من آزرده نگیر
حرف آزرده درشتانه بود، خرده مگیر
***
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم ...
از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم
***
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم ...
همه جا قصه ی درد تو روایت نکنم
***
دیگر این قصه ی بی حد و نهایت نکنم...
خویش را شهره ی هر شهر و ولایت نکنم
***
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی، سهل است
سوی تو گوشه ی چشمی ز تو گاهی سهل است
فردوسي
گذر کرد با چند کس همگروه
يکي روز شاه جهان سوي کوه
سيه رنگ و تيرهتن و تيزتاز
پديد آمد از دور چيزي دراز
ز دود دهانش جهان تيرهگون
دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون
گرفتش يکي سنگ و شد تيزچنگ
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ
جهانسوز مار از جهانجوي جست
به زور کياني رهانيد دست
همان و همين سنگ بشکست گرد
برآمد به سنگ گران سنگ خرد
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
فروغي پديد آمد از هر دو سنگ
ازين طبع سنگ آتش آمد فراز
نشد مار کشته وليکن ز راز
نيايش همي کرد و خواند آفرين
جهاندار پيش جهان آفرين
همين آتش آنگاه قبله نهاد
که او را فروغي چنين هديه داد
پرستيد بايد اگر بخردي
بگفتا فروغيست اين ايزدي
همان شاه در گرد او با گروه
شب آمد برافروخت آتش چو کوه
سده نام آن جشن فرخنده کرد
يکي جشن کرد آن شب و باده خورد
بسي باد چون او دگر شهريار
ز هوشنگ ماند اين سده يادگار
جهاني به نيکي ازو ياد کرد
کز آباد کردن جهان شاد کرد
شاعر عزیز ملک الشعرای بهار
گنج کيخسرو در چنگ رضا خان تا چند؟
ملک افريدون پاما ل ستوران تا چند؟
ملک غارت شد و مليون گشتند تباه
ليک ميليونها شد بهره ی سردار سپاه
مملکت مفلس و آگنده ز زر مخزن شاه
مرغ بريان به سر خوان لئيمی، وانگاه
بهر نانی دل يک طايفه بريان تا چند؟....
حسین پناهی
من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولي ز آئينه مي ترسم!
سلام رادوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم
پس هستم
اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
سعدي
آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
فرخی یزدی
قسم به عزت و قدر مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
نیما یوشیج
[golrooz]
ای رفیقان گرهی سخت به کار افتاده
سر و کارم به سر زلف نگار افتاده
ره پر از سنگ و نفس تنگ و کمیتم شده لنگ
دستی ای قافله سالار که بار افتاده
نیما یوشیج
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
فروغ