مشخصات کتاب
نام کتاب : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا
نویسنده: ماندا معینی (مودب پور)
ناشر: نیریز
نمایش نسخه قابل چاپ
مشخصات کتاب
نام کتاب : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا
نویسنده: ماندا معینی (مودب پور)
ناشر: نیریز
فصل اول (قسمت 1)
«کوچه ها ،همون کوچه هان .خیابونا ،همون خیابونان.درختا همون درختان.حتی کلاغایی که روشون می شینن م ،همون کلاغان!
فکر می کردم بعد از مردن پدرم همه چیز تموم می شه!یا حداقل عوض می شه اما نشد!یعنی تقریبا هیچکدوم از فکرایی که قبل از مرگ پدرم می کردم درست نبود! اون موقع حداقل انگیزه ای داشتم!برای برگشتن به خونه ،برای خونه موندن،برای بیدار شدن،برای غذا درست کردن،برای پذیرایی از مهمونایی که شاید فقط به احترام پدرم به خونه مون می اومدن و الآن هیچکدوم نمی آن.
تمام اینها به کنار، یه بهانه داشتم!
برای چی؟!
برای تنهایی؟!برای مجرد موندن؟!
شایدم اصلا نگهداری از پدرم یه معلول بود نه یه علت!
حالا هر چی! حالا که دیگه رفته و تموم شده!با قُرقُر هاش!چپ چپ نگاه کردن هاش!سرزنش هاش!نصیحت هاش!مهربونی هاش!دلسوزی هاش!بردباری هاش!
یه مرد پیر که همیشه دلواپس بود!دلواپس من! یا به قول خودش همیشه دستش برای من از گور بیرون می مونه!
اما هر چی که بود،برای من مثل یه دیوار محکم و قوی بود!کسی که همیشه تکیه م بهش بود و کمتر متوجه شدم!
چرا فقط اینا رو می گم؟!فقط با خصوصیاتی که مربوط به اون بود!
رفت و همه چی تموم شد!با قُرقُر های من!چپ چپ نگاه کردن های من!سرزنش های من!...
نمی دونم چقدر باهاش مهربون بودم!اصلا مهربون بودم؟!براش صبر و تحمل داشتم ؟!براش دلسوز بودم؟!
یه دختر باید نسبت به پدرش چطوری باشه؟!ساکت ،سربه زیر،فرمانبر،مطیع؟!من برای پدرم همچین دختری بودم؟!
داروهاش رو سر وقت بهش می دادم؟!آره! آره! تقریبا! این یعنی چی؟! یعنی مهربونی؟!هفته ای یه بار حمامش می کردم؟!آره ! اما حالا این یعنی چی؟! دلسوزی؟!لباساش رو مرتب می شستم؟!براش غذا درست می کردم؟!دکتر می بردمش؟!آره! اما اینا یعنی چی؟! یعنی مهربونی و دلسوزی و دختر خوب برای پدر بودن؟! یا شایدم اجبار! اجبار برای اینکه دختر تو خونه بودم و باید این کارها رو می کردم؟!
کاش می دونستم نظرش در مورد من چیه؟!به قول معروف ازم راضیه؟کاش الآن بود و ازش می پرسیدم اما چه چیزی مانع از اون شد که تو این همه مدت ازش نپرسم؟
خجالت؟غرور؟! بی تفاوتی یا ترس؟! ترس از اینکه جوابش مثبت باشه!حتما بعدش دعوامون می شد!
حالا که دیگه همه چیز تموم شده! و وقتی م که همه چیز تموم می شه،آدم می فهمه که چه کارایی کرده و چه کارایی نکرده!
آدما اکثرا قدر چیزایی رو که دارن ،بعد از نبودشون درک می کنن! مثل من! قدر پدر مهربونی رو که بعد از مرگش برای من دو تا آپارتمان و یه مقدار پول نقد و یه مستمری گذاشت ! البته اگه حقوقش رو به من بدن و داشتن یه آپارتمان رو که اجاره دادم بهانه نکنن!
چند وقت گذشت؟!هفت ماه؟! چه زود گذشت؟! اما نه! چه دیر گذشت ؟! چه زود چه دیر! مهم گذشتنه!باید از خودم بپرسم چگونه گذشت؟! بَد یا خوب؟! اما اینم نمی شه گفت! باید دید معانیِ این دو کلمه چیه؟!خوب از نظر ما چیه و بَد چیه؟!
راستی تو این هفت ماه چیکار کردم؟! کدوم از نقشه هایی رو که در ضمیر ناخودآگاهم ،بعد از پدرم داشتم اجرا کردم؟
هیچکدوم!
پس بودنش برای من یه بهانه بود!بهانه برای بی دست و پایی هام!
الآنم چی رو بهانه کردم؟!هفته ای دو روز رفتن دنبال حقوقش؟!
منتظر چی هستم؟!هر بار که با خودم فکر میکنم و تصمیمی می گیرم،موکولش می کنم به درست شدن حقوق پدرم!اینم یه بهانه نیست؟!
داشتم کنار خیابون قدم می زدم و به این چیزا فکر می کردم که یه ماشین کنارم ترمز کرد!یه لحظه ایستادم و نگاهش کردم .یه مَردِ حدود سی ساله بود!»
_سلام!کجا تشریف می برین در خدمت باشم؟
«نگاهش کردم!»
_بفرمایین بالا!
«بازم نگاهش کردم!»
_بیا دیگه!ناز نکن!همه جوره در خدمت تون هستیم!
_خواهش می کنم مزاحم نشین!
_این اصلا مزاحمت نیس خانم جون! لطف و کمک و انسانیته! شما پیاده این،من سواره! حالا این سواره می خواد به این پیاده کمک کنه!کجاش مزاحمته؟!تازه شما باید ازم تشکر کنین!
_ممنون آقای محترم اما احتیاج به کمک و لطف شما ندارم!بفرمایین!
_ببین!زن قشنگی هستی آ! اما بفهمی نفهمی یه خرده خری! بای بای!
«و با خنده گاز داد و رفت!
یه خرده خر!شایدم راست می گفت!نه در مورد اینکه سوار ماشینش نشدم! در مورد زندگیم!چند بار تو زندگی اشتباه کردم؟! یا به قول این دیوونه ،خریت؟!
بازم خوبه ازم تعریف کرد؟!پس هنوز قشنگم! یه دختر سی و چهار،پنج ساله! یه دختر! زن نه! دختر!
می تونستم زن باشم! یه زن شوهردار ! یه مادر! مادر یکی دو تا بچه! یه ریشه! یه اساس! یه رکن ! یه معنا!
رفتم تو پیاده رو !هر بار که کنار خیابون حرکت می کردم ،یه همچین مسأله ای برام پیش می اومد! شایدم چند تا از این مسائل !
رسیدم به اداره ای که توش پرونده ی پدرم در حال بررسی بود.رفتم تو و رفتم به قسمتی که مربوط به این کار می شد ! کارمندی رو که مسؤول پرونده بود دیگه حالا بعد از چند ماه،کاملا می شناختم!»
_سلام آقای شهزادی!
_به به! سلام از بنده س خانم! حال شما؟! احوال شما؟! اتفاقا همین الان تو فکرتون بودم ! تو رو خدا یه شماره ای به من بدین که یه همچین وقتا بتونم باهاتون تماس بگیرم !الآن یه هفته س که منتظر شمام تشریف بیارین!
_چطور مگه؟
_عکس! دو قطعه عکس سه در چهار! چند بار به موبایلی که داده بودین زنگ زدم اما خاموش بود!
_تو پرونده م عکس هست!
_نبود!
_حتما هست !خودم به پوشه منگنه کردم!
_خب یه نگاه دیگه میندازم .شایدم من حواسم نبوده!
_آقای شهزادی پس کِی این کار تموم می شه؟الآن چند ماه...
_ اِی خانم!چه عجله ای دارین؟! پرونده اینجا هس که الآن یه ساله در حال بررسی یه و به نتیجه نرسیده!حالا چون خاطر شما خیلی عزیزه،کارِ یه سال ،یه سال و نیمه رو دارم شش ماهه انجام می دم!
_خیلی ممنون!
_حالا اگه یه شماره لطف کنین...
_همون شماره که تو پرونده هست،درسته!
_آخه موبایل تون که همیشه خاموشه!
_روشنش می کنم! یعنی خراب بوده و دادم درستش کنن!فقط خواهش می کنم که این پرونده رو هر چه زودتر ...
_چشم! چشم! البته اگه مسأله مالی در میونه،بنده همه جوره در خدمت هستم !بعد با هم حساب می کنیم!
_خیلی ممنون!مشکل مادی ندارم! از رفتن و آمدن خسته شدم!
_در هر صورت بنده رو غریبه ندونین!
_ممنون! پس فعلا با اجازتون.
_به سلامت! خدانگهدار! خدا به همراه تون!
«اینم از این بهانه! دنبال کارهای اداری رفتن !یه ساعت رفت ،یه ساعت برگشت و پنج دقیقه صحبت! بقیه ش چی؟!
از اداره اومدم بیرون .حوصله خونه رفتن رو نداشتم.پیاده شروع کردم به قدم زدن!هجوم افکار! صد تا فکر با هم! اونقدر بهم فشرده که فقط می تونستم تو ذهن م بهشون نگاه کنم ! جالبه! نگاه کردن به فکر! تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم که آدم می تونه به افکارش نگاه کنه!
اما چرا این افکار وقتی پدرم زنده بود به سراغم نمی اومدن؟! شاید می اومدن و من بهشون توجه نداشتم!
همیشه این وقتا،یعنی این وقت صبح به چی فکر می کردم؟! کجا بودم؟! چیکار می کردم؟!
اکثرا خونه بودم.در حال غذا درست کردن! اما به چی فکر می کردم؟!چقدر سخت یادم می آد! شایدم نمی خوام یادم بیاد! اما یادم می آد!
به گذشته فکر می کردم!یعنی بستگی به زمان داشت! در هر زمان و هر سنی به یه چیزی فکر می کردم!
اینو بهش میگن دروغ ! دروغی که آدم به خودش می گه تا وجدان و اعصابش راحت بشه! بعدشم بهش فکر نمی کنه که وجدانش راحت بمونه!
من به چند چیز بیشتر فکر نمی کردم !در هر زمان فقط به چند چیز! یعنی زندگی هر کی در چند مرحله از سن و سال خلاصه شده! و در هر مرحله یه جور به زندگی نگاه میکنه و با هر نگاه یه جور می بینه!
یکی از چیزایی که همیشه بهش فکر کردم اولین خواستگارم بود! اولین کسی که به خواستگاریم اومد!الآنم بهش فکر میکنم ! نه به خاطر اونکه مثلا دوستش داشتم یا عاشقش بودم! نه! فقط به این دلیل که همیشه خواستم تو ذهن م ،چیزی رو ترسیم کنم ! یه زندگی رو ! زندگی ای که اگه به اون جواب مثبت می دادم الآن برام رقم خورده بود!
کاملا یادمه! یه پسر جوون، حدود بیست و شیش هفت ساله! نسبتا خوش قیافه و خوش تیپ !وضع مالی پدرشم خوب بود!
با یه سبد گل ،همراه پدر و مادرش اومدن خواستگاری! با یه واسطه! مثل اکثر خواستگاری ها! یه واسطه از همسایه که منو بهشون معرفی کرده بودن!
انگار همین دیروز بود! من چند سالم بود؟! بیست سال! آره! بیست سال م بود و سال دوم دانشگاه بودم!چرا قبول نکردم؟!
یادمه همگی تو سالن خونه مون نشسته بودیم و مادرِ پسره داشت حرف می زد!
فصل اول (قسمت 2)
"بیژن جون مهندسه! سه سال پیش مدرکش رو گرفت! البته پدرش نذاشت بره سراغ کار دولتی!گفت آدم راکد می شه!الآن تو مغازه ی پدرش مشغوله.درآمدشم خوبه ماشالا! یه آپارتمان م پدرش براش خریده! خلاصه از هر نظر کامله! نه اهل سیگاره و نه چیز دیگه! نه اینکه فکر کنین چون پسرمه ازش تعریف می کنم! اما..."
سرم پایین بود و به گل های فرش نگاه می کردم اما مواظبش بودم! نمی دونم از کی شنیده بودم که مردا رو می شه تو همون جلسه ی خواستگاری شناخت!
اونم سرش پایین بود و گاه گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و تا می دید متوجه ش هستم ،زود نگاهش روز ازم می دزدید!منم تو فکرم رفتارش رو با مشخصه هایی که در مورد یه مرد خوب شنیده بودم ،می سنجیدم !
خجالتی بود چون صورتش گل انداخته بود! و اون زمان این برام شاید معنی خوبی داشت! یه پسر ساکت و آروم! نه شیرینی ای که بهش تعارف کردن برداشت و نه به میوه دست زد! چایی ش رو هم نصفه خورد!
حالا از این مشخصه ها خنده م می گیره! اصلا از خواستگاری خنده م می گیره! مخصوصا از اون قسمت چایی آوردنش!
اما اون موقع ها برام این مشخصه ها معنی داشت!
درست بعد از سه ربع یه ساعت که به تعاریف مادر اون و مادر من گذشت ،دو تایی بلند شدیم و رفتیم تو یه اتاق که مثلا با هم حرف بزنیم!
این چی؟!اینم الآن برام خنده داره؟!
الآن نه دیگه! شایدم الآن با یادآوریش گریه م می گیره!
دوتایی نشسته بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم! یعنی من داشتم اما نمی خواستم اول شروع کنم!اونم هیچی نمی گفت!
شاید حدود ده دقیقه گذشت ! ده دقیقه ی سخت! احساس می کردم که باید من یه چیزی بگم! خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا به عبارت دیگه خودمو مجبور به حرف زدن نکنم اما دست خودم نبود! احساس عجیبی داشتم! مثل اینکه این سکوت باید توسط من شکسته بشه! برای همین گفتم»
_فروشگاه پدرتون کجاست؟
«سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به من کرد و دوباره نگاهش متوجه ی میز شد! برام خیلی عجیب بود که چرا جواب نمی ده! فکر می کردم شاید این یه جورایی باسیاسته! خیلی عصبانی شده بودم! دلم می خواست یه چیزی بهش بگم که کمی تنبیه بشه و بعدش بلند شم و از اتاق برم بیرون! چیزی م نمونده بود که اینکارو بکنم اما یه لحظه بعد شروع به حرف زدن کرد!»
_جُـ جُـ ... جمهوری!
«انگار یه مرتبه آب ریختن رو سرم! خیلی جا خورده بودم ! لکنت زبان داشت! حرف نزدن شم برای همین بود طفلک!
نتونستم حتی یه کلمه ی دیگه حرف بزنم! برعکس اون تازه به حرف افتاده بود! »
_وَ وَ... وضع مالی مون خو خو ... به! فَـ فَـ ...فقط این مُـ مُشکل زَ زَبان اَ اَ اَ... اگه حل بِــ بشه ! یَـ یَـ یعنی دُ دُ دکتر گفته حَــ حَــ حل می شه!
« دیگه به بقیه ی حرفاش گوش ندادم ! خدا می دونه با چه بدبختی داشت حرف می زد ! می خواست به هر ترتیبی که شده منو راضی کنه و این با اون مشکلی که داشت واقعا براش زجر آور بود!
سرم رو انداخته بودم پایین و هیچی نمی گفتم! کاش حداقل انقدر انسان بودم که تو چشماش نگاه می کردم! خیلی عادی و طبیعی ! حداقل اینطوری بهش نشون می دادم درک اینو دارم که بفهمم این مشکل ممکنه برای هر آدمی پیش بیاد! بعدا می تونستم به هزار دلیل خواستگاریش رو قبول نکنم! اما من بدترین نوع برخورد رو انجام دادم!
طفلک خودش متوجه شد و بعد از ده دقیقه حرف زدن که فقط تونست شاید هفت هشت تا جمله بگه ،آروم و با خجالت از جاش بلند شد ! لحظه ی آخر صورتش رو دیدم! عرق کرده بود! خیلی زیاد ! اما مهم اشکی بود که تو چشماش حلقه زده بود و هر لحظه ممکن بود سرازیر بشه! کاش همون موقع صداش می کردم و باهاش حرف می زدم که اون طوری از اتاق بیرون نره!
نمی دونم وقتی در رو پشت سرش بست و رفت و پدر و مادرش چشم شون بهش افتاد چه احساسی داشتن!
من حتی از اتاق بیرون نیومدم ! اونام ده دقیقه بعد رفتن!
یه احساس رو لگدمال کرده بودم ! خیلی وحشیانه!
اون صحنه هیچ وقت از یادم نمی ره و هر بار به یادش می آرم ،از خودم متنفر می شم!
رسیدم به یه کافی شاپ .بی اختیار رفتن توش و سر یه میز نشستم.سرِ میز بغلی م یه دختر و پسر نشسته بودن و آروم با همدیگه حرف می زدن اما چون فاصله ی میز ها از همدیگه کم بود ،حرفاشون رو می شنیدم.
سفارش یه نسکافه دادم و سرم رو برگردوندم طرف در و وانمود کردم که حواسم به اونا نیست! خیلی کنجکاو شده بودم! دختره خیلی ناراحت بود و حرف می زد!
_علی به خدا می شه پیدا کرد ! من تو روزنامه خوندم! طرفای غرب و شرق هست!
آپارتمان های چهل پنجاه متری ! اجاره شم مناسبه ! منم که دارم کار می کنم!
_بعدش چی؟
_بعدش خدا بزرگه! دو نفر که همدیگرو دوست...
_تو رو خدا چرت و پرت نگو! همونجاها که می گی ،تمام حقوق من و تو رو هم که بذاریم نمی شه جایی رو اجاره کرد!
_ می شه به خدا! تو بیا با هم بریم ببینیم ...
_رفتم ! دیدم! نمی شه! نمی شه!
_خب اونجاها نه! می ریم پایین شهر ! اونجا که دیگه حتما هست!
_بابات میذاره؟!
_اون با من! اون با من! تو کاری نداشته باش !
_اگه بابات یه خرده کمک می کرد...!
_وقتی ببینه ماها داریم با عشق زندگی می کنیم حتما می کنه!
اون الآن مطمئن نیست ! بعدا حتما کمک میکنه علی!
_پس به من اعتماد نداره!
_آخه تو باید بهش حق بدی ! قول می دم...
_طرفداری م ازش می کنی؟بابات اصلا از من خوشش نمی آد!
_نه به خدا! اشتباه می کنی! اخلاق بابام اینجوریه ! با منم همینطوره!
_ببین فرناز ! من ،چه جوری بگم؟! اولش فکر نمی کردم که اینجوری باشه!
_چه جوری؟
_اینجوری دیگه!
_یعنی چی؟!
_ببین! تو وضع منو می دونستی ! بهت گفته بودم که منم و یه حقوق ! با این حقوقم نمی تونم ازدواج کنم!
_ولی می تونیم!
_نه! نمی تونیم! من همینجوری خودمو به زور راه می برم! اگه فکر نمی کردم که پدرت کمک می کنه،اصلا...
_مگه من چیزی در مورد کمک پدرم گفته بودم؟!
_مستقیم نه !
_یعنی چی؟!
_خودتو به اون راه نزن!
_باور کن نمی فهمم چی می گی!
_من تو رو چه جوری دیدم فرناز؟!
_یعنی چی؟!
_یه دختر که ماشین زیر پاشه و لباسای شیک می پوشه و خونه ش تو جردنه!
_خب یعنی چی؟!
_یعنی اینکه وضع مالی ش خوبه!
_خب ؟!
_خب یعنی همین دیگه!
_پس تو دنبال پول و ثروت من بودی نه خودم!
_نه!
_پس چی!
_ببین فرناز ،من تو رو دوست دارم اما اینطوری نمی شه!
_منو دوست داری اما با پولای بابام!
_گوش کن فرناز! اگه هر چی من میگم قبول کنی، مطمئن باش همه چی جور می شه!
_که حتما خودمو در اختیارت بذارم و بعدش بابام مجبور بشه که منو به تو بده با یه آپارتمان! مثل این فیلما!
_مگه چه عیبی داره؟! من و تو به هم می رسیم و راحت زندگی می کنیم!
_فکر کردی من خَرَم؟!
_پس منو دوست نداری!
_تو اگه جای من بودی با یه همچین آدمی زندگی می کردی؟!
_آره!
_اما من نمی کنم!
_ما مجبوریم فرناز ! چرا نمی فهمی؟! من و تو اگه تا آخر عمرمونم کار کنیم نمی تونیم هیچ غلطی بکنیم! این بهترین راه حله! فقط تو بذار من کارم رو بکنم ! به خدا همه چی درست می شه!
_تو آشغالی علی ! کثافتی!دیگه نمی خوام اون ریخت عوضی ت رو ببینم!
_فرناز ! بشین کارت دارم!
_گم شو آشغال! دیگه م بهم تلفن نزن! فهمیدی !
_خیلی پررو شدی آ ! یادت رفت دنبالم موس موس می کردی؟!
_از بس که خَر بودم!
_الآنم خری! داری همه چی رو خراب می کنی!
_به درک!
_ اِ ...! صبر کن!
_خداحافظ!
_خیلی عوضی ای!
_خفه!
«صداشون بلند شده بود و همه بهشون نگاه می کردن که دختره از کافی شاپ رفت بیرون و یه خرده بعدم پسره بلند شد و رفت!
خنده دار بود! زندگی ای که بخواد اینطوری شروع بشه ،چطوری می خواد ادامه پیدا کنه؟!
کمی از نسکافه م خوردم!
دومین خواستگارم چی؟! یه جوون سی ساله که یه آپارتمان کوچولوام داشت و از این بابت خیلی به خودش مغرور بود! اونو چرا رد کردم؟! کچل بود! حدود ده سال از من بزرگتر! قیافه اش بد نبود! درسته که کچل بود اما یه جورایی خوش قیافه و بانمک!
جای سبد گل ، چند شاخه گل رو داده بود با برگ زیادو کاغذ کاهی و این چیزا تزیین کرده بودن! احتمالا برای اینکه کمتر پول بده!
چایی ش رو که خورد و با یه تعارف شروع کرد به موز خوردن و بعدشم یه سیب رو پوست کند و خورد! مرتب م منو نگاه می کرد و لبخند می زد! از اونایی بود که فکر می کرد انگشت رو هر دختر بذاره ،بهش نه نمی گن! اون رو که بدون صحبت کردن باهاش رَد کردم! یعنی بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم که ازش خوشم نیومده! اونام خیلی محترمانه بهشون جواب دادن! یعنی گفتن فکرامونو می کنیم و بعد جواب می دیم!
بقیه ی خواستگارهام رو چی؟ چرا جواب شون کردم؟! صد تا که نبودن! همون هفت هشت تا! چرا به قول قدیمی ها لگد به بخت خودم زده بودم ؟! شاید با یه کدوم از اونا خوشبخت می شدم و الآن سر خونه و زندگی م بودم! با شوهر و بچه هام!
خب ،یه ساعتم اینطوری گذشت! بقیه ی روز رو چیکار کنم؟!
از کافی شاپ اومدم بیرون و کمی اون طرف تر ،رفتم تو یه ساندویچ فروشی و یه ساندویچ گرفتم و اومدم بیرون! ناهار یه دخترِ کدبانو! یا یه زن کدبانو! چه می دونم! سال ها آشپزی کردم اما برای پدرم! نه برای خودم! حداقل این دلیلیِ برای اینکه خودمو تسکین بدم که دختر خوبی برای پدرم بودم!
بازم قدم زدن! خیابون ها رو یکی یکی رَد می کردم.اگه برم خونه چیکار می کنم؟! ساندویچ م رو می خورم و می
خوابم! تا عصر! اونم چقدر گَنده! آدم از خواب بیدار می شه و می بینه شب شده و خونه تاریکه! بعد باید بلند بشه و پرده هارو بکشه و چراغارو روشن کنه! بعدش چی؟! بازم تنهایی! ساعت های شب رو گذروندن تا موقع خواب دیگه!
تقصیر اون آدم سُست و بی اراده بود!
چند سال منو سر کار گذاشت؟! با اون نگاه های عین گوسفندش!مثل بُز زل می زد به من! جرأتم نداشت که جلو بیاد!
چقدر راحت بهش فحش می دم! عشق واقعا اینطوریه؟! به محض اینکه یه چیزی از طرف ببینی به نفرت تبدیل می شه؟! پس اینا که تو کتابا می نویسن چیه؟!
اسمش سعید بود! از یه خونواده ی مذهبی پولدار! درست به سال تموم فقط به من نگاه می کرد! دیوونه،خوش قیافه بود .ماشین م داشت ! اما جرأت،نه!
عاشقش شده بودم! زیاد! وقتی فهمیدم مذهبی یه،یه جوری رفتار کردم که اونم عاشقم بشه و شد!
یه سال بعد انگار کمی جرأت پیدا کرد و اومد جلو! با یه سلام! فقط یه سلام ! اونم چه جوری؟!
زمین رو نگاه می کرد ! اصلا سرش رو بلند نکرد که تو چشمام نگاه کنه!
اَه! برم گم شم! حالم از خودم بهم می خوره! چند سال خودمو بیخودی گرفتار کردم!
اصلا نمی خوام بهش فکر کنم!
_وقتی سرت بالاس خوش قیافه تری آ!
«سرش رو آروم بلند کرد!»
_اسم من سعیده !
_خب !
_می خواستم اگه اجازه بدین در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم!
_خب ؟!
_البته خیلی وقته که دارم در موردش تأمل می کنم!
_خب ؟!
_برای همین دیگه امروز...
_بازم که دارین زمین رو نگاه می کنین!
_ببخشین!
_خب ؟!
_اگه بی ادبی نباشه ،بعدا خدمت می رسم !ببخشین!
«اینو گفت و رفت.از کاراش هم خنده م می گرفت و هم عصبانی می شدم! فرداش دوباره اومد .با یه سلام و بدون معرفی مجدد!»
_سلام.
_سلام سعید خان! حالتون چطوره؟
_الحمدلله.
_چیزی گم کردین؟
_نخیر! چطور مگه؟!
_آخه بازم دارین زمین رو نگاه می کنین!
_ببخشین!
_قدم بزنیم؟
_اینجا؟!
_خب آره!
_آخه اینجا صورت خوبی نداره!
_در مورد چی می خواستین با من صحبت کنین؟
_نگران نباشین! امر خیریست!
_چه جالب! حالا اون امر خیر چی هست؟
_ببخشین ! می شه بریم اون طرف تر؟
_خب ،آره! بریم.
_ببخشین آ! می شه شما برین و منم بعدش بیام؟!
_دارن تعقیب مون می کنن؟!
_بله؟!
_آخه برای یه اَمر خیر که جاسوس بازی لازم نیست!
_درسته اما می دونین ،در انظار معقول نیست که...
_باشه! باشه!
«راه افتادم کمی رفتم اون طرف تر که خلوت بود چند دقیقه بعد اومد و گفت:
_ببخشین!
_خواهش می کنم! حالا بفرمایید اَمر خیر چیه!
_می خواستم اگه امکانش براتون باشه ،یه جای دیگه قرار بذاریم که بتونیم راحت صحبت کنیم.
«یه نگاه بهش کردم و گفتم»
_خب اینو نمی شد همونجا بهم بگین؟!
_آخه اونجا وضعیت مناسبی نداشتیم! وسط حیاط ! جلو مردم!
_باشه! باشه! خب حالا کجا قرار بذاریم؟
_راستش من درست نمی دونم ! یعنی تا حالا...
_پارک خوبه؟
_بعله! بعله! عالیه!
_وقتی تعطیل شدیم ،پارک دانشجو!
_عالیه! شما کِی تعطیل می شین؟
_یه کلاس دیگه دارم. حدود دو ساعت دیگه اونجام.
_کجای پارک ببینم تون؟
_درست سرِ چهارراه می ایستم.
_عالیه! چشم! خدمت می رسم!
_پس فعلا با اجازتون برم که کلاسم دیر نشه.
_بفرمایین ! خیر پیش!
_بله؟!
_یعنی به امان خدا.
فصل اول(قسمت 3)
_ممنون!
«فکر می کردم اِنقدر ساده س که تقریبا همه چی تمومه! یعنی خودمو تو لباس عروسی می دیدم!خیلی ها دنبالش بودن! خب منم یکی!
اون روز بعد از کلاس رفتم پارک! از دور دیدمش.اونم منو دید.مثل برق اومد طرفم و سلام کرد.»
_سلام
_سلام،دیر که نکردم؟
_نه!نه!به موقع اومدین.
_خب،حالا می شه بفرمایین امر خیر چیه؟
_والا! اینجا که خیلی شلوغه! نمی شه بریم یه جایی که خلوت تر باشه؟!
_راستش من دیگه نمی دونم کجا باید بریم مگه اینکه بریم یه کافی شاپ!
_کافی شاپ که درست نیست!
_چرا؟!
_مناسب نیست دیگه!
_خب پس کجا بریم؟!
_می شه بریم تو اون خیابون که پایین پارکه ؟اونجا خلوت تره!
«دوباره بهش نگاه کردم!یه آن فکر کردم داره سر به سرم می ذاره،اما اینطوری نبود! انگار رو آتیش ایستاده بود!»
_باشه ،بریم.
_پس لطفا شما جلو برین و منم دنبالتون می آم!
_دارین من می ترسونین آ! اگه نمی شناختمتون امکان نداشت که...
_می دونم! می دونم! شما لطف دارین اما باید...
_باشه،باشه!
«راه افتادم و اونم دنبالم.چند دقیقه بعد رسیدم به خیابون زیر پارک و ایستادم...اونم رسید و بعد دور و برش رو نگاه کرد و گفت»
_می بخشین!
_بازم باید بریم یه جای خلوت تر ؟!
_تو رو خدا خجالتم ندین!
_خب حالا بفرمایین!
_عرضم به خدمتتون که! والا چه جوری عرض کنم؟!
_الآن اینجا شلوغ می شه ها!
_بعله! بعله! راستش برام یه کمی سخته!
_حالا یا سخت یا آسون باید شروع کنین!
_چشم!چشم!خدمتتون عرض کنم که بنده مدتی ست که دورادور خدمت شما ارادت دارم!از وقار و متانت شما گذشته،شیفته ی حسن سلوکتون شدم.بسیار متین و موقر در دانشگاه رفتار کردین !چه با خواهر! چه با برادرای هم کلاسیتون! به چشم خواهری خیلی م قشنگ هستین! این بود که به خودم اجازه دادم خدمت برسم و به خواست خداوند ازتون به صورت شفاهی خواستگاری کنم که انشاءالله چنانچه موافق بودین ،بعدش به طور رسمی با خانواده خدمت برسیم.
«از سادگی و صداقتش ،هم خنده م گرفت و هم لذت بردم ! هنوز همونجور سرش پایین بود!»
_از کجا می دونین که من مناسب شما باشم؟
_اونکه اَظهر من الشمسه!
_آخه شما یه مقدار مذهبی هستین!
_فکر نکنم این بَد باشه!
_نه اما من و خانواده م به این صورت مذهبی نیستیم!
_چه اشکالی داره؟! مهم صفای باطن و پاکی طینت و حفظ حرمت هاست که شما همه ی این شرایط رو دارین! اگه انشاءالله جواب مثبت بدین...
_آخه فکر نمی کنین برای جواب ،شناخت بیشتری لازم باشه؟!
_بعله! البته! راستش شما حتما این چند ساله منو شناختین!یعنی رفتارم تو دانشگاه رو می گم! از نظر مالی م،خدمت ابوی هستم و تو بازار مشغول.یعنی هیچ مشکلی وجود نداره! خانواده هم که مؤمن هستند و در محل بسیار خوش نام.اینا رو می شه تحقیق کرد.خودمم که از نظر...
«ساکت شد.»
_از نظر چی؟
_عرضم به خدمت تون که از نظر علاقه ی قلبی نسبت به شما... یعنی کاملا مطمئن باشین!حتی چند بار استخاره هم کردم که بحمدلله همه خوب اومده! من فکر نکنم که از طرف من مشکل وجود داشته باشه.
«یه کمی سکوت کردم و بعد گفتم»
_باید به من وقت بدین .برای فکر کردن و تصمیم گرفتن ،باید با خانواده م صحبت کنم.
_البته! البته! اصل کار هم همینه.فقط اگه اجازه بفرمایین ،جهت آگاهی از خصوصیات همدیگه،گاهی تو دانشگاه ،چند دقیقه مزاحم اوقات تون بشم و ...
_اینم اجازه بدین بعد از مشورت با خانواده تصمیم بگیرم.
_چشم!چشم!
_پس فعلا خداحافظ!
_خدا به همراهتون!
_ممنون از تعریف هاتون!
«برای اولین بار خندید و اومد یه چیزی بگه که حرفش رو خورد!»
_چیزی می خواستین بگین؟!
_خیر ،یعنی چه جوری بگم؟!اگه یه تضمین کوچیک ...
_تضمین؟!
_یعنی اگه می شد بفهمم که نظر شما ،یعنی به همین صورت ظاهری ،نسبت به من...
_همون طور که خودتون گفتین ،هر چی خدا بخواد!
_البته! البته! به امید حق!
_خدانگهدار!
_خداحافظ شما! احتیاط بفرمایین ،این کوچه خلوته!
_چشم!ممنون!
_من هستم تا شما تشریف ببرین!
_ممنون!ممنون!
«از اینکه هنوز هیچی نشده می خواد ازم مراقبت کنه ،یه احساس شیرین بهم دست داد! یعنی چند تا احساس شیرین ! این و خواستگاری! اونم پسری که به قول دخترای دانشکده اووووم!
راستی چقدر همه چی زود می گذره! شایدم بعد از اینکه گذشت اینطور به نظر می آد! اما در زمان خودش ثانیه ها اندازه ی خودشون رو دارن و دقیقه ها اندازه ی خودشون رو ! کنار پیاده رو ایستادم و ساعت رو نگاه کردم.چند ساعت می شد که از خونه اومده بودم بیرون.ساندویچم که حتما سردِ سرد شده بود.
راه افتادم طرف خونه .همینطور اگه پیاده برم ،سه ربع دیگه خونه م.
یادمه اون شب خیلی با خودم فکر کردم و بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم که فعلا در مورد این مسئله چیزی به پدر و مادرم نگم.دلم نمی خواست جلوشون خجالت زده بشم.از کجا معلوم که حرف های سعید درست باشه؟!
سه چهار روز بعد سر و کله ش پیدا شد.اومد جلو»
_سلام.
_سلام سعید خان.حال شما؟
_ممنون ،شما چطورین؟
_ممنون،خوبم.
_خانواده ی محترم چطورن؟
_مرسی ،مرسی.
_مزاحم که نشدم ؟
_نه، اصلا!
_ببخشین تصمیم تون رو گرفتین؟
_تصمیم؟!
_یعنی فکراتون رو کردین؟
_ اِی یه فکرایی کردم!
_ببخشین،می شه بریم یه جای دیگه!
_سعید خان،اینجام خوبه! ما که کار بدی انجام نمی دیم!
_درسته ،کاملا اما من اینجا کمی معذبم ! اگه امکان داشته باشه...
_باشه،بریم!
«دو تایی رفتیم یه گوشه ،پشت چند تا درخت که گفت»
_می فرمودین!
_ببینین ،من هنوز به نتیجه ی قطعی نرسیدم!
_برای چی؟!
_آخه من واقعا شما رو نمی شناسم!
_از چه نظر؟!
_از هر نظر ! ببینین ! ازدواج مسئله ی ساده ای نیست ! من باید بدونم که ایده های شما برای زندگی چیه؟
_ایده ی من مثل بقیه آدم هاست!
_و چه جوری؟!
_همونجوری که بقیه هستن!
_مثلا در مورد کار کردن! من دلم می خواد بعد از اینکه مدرکم رو گرفتم یه جا شاغِل بشم! شما با این مسأله مشکلی ندارین؟
«ساکت شد و رفت تو فکر. یه خرده بعد گفت»
_پس خونه و زندگی چی می شه؟
_می شه لطفا وقتی حرف می زنین منو نگاه کنین؟!
_چشم ،ببخشین !
_حالا بفرماییت!
_منظورم اینه که کار مختصِ مردِ خانواده ست ! اگه شما مشغول به کار بشین پس تکلیف خونه و زندگی چی می شه؟
_خب یه زن می تونه هم به مسؤولیتش تو خونه برسه و هم به کارش بیرون خونه!
_مشکل می بینم!
_نه ،مشکلی نیست ! به نظر من یه خانم نباید عمرش رو تو یه چهاردیواری تباه کنه!
_این تباه کردن نیست! شما دقت بفرمایین ! مسؤولیت خانه و خانه داری ،مسؤولیت سنگینی یه!یه خانم با خصوصیات فیزیکی خانم ها ،همونکه از عهده ی این مسؤولیت بربیاد ،کار بسیار مهمی انجام داده! گذشته از اون...
«سکوت کرد و سرش رو دوباره انداخت پایین! هر چند همون موقع م که مثلا سرش بالا بود،کمتر تو صورت من نگاه می کرد!»
_گذشته از اون چی؟
_«یه لبخند زد و گفت»
_وقتی یه خانم مادر شد که مسؤولیت دو برابر می شه! وقتی یه کوچولوی خوشگل خداوند به یه زن و مرد عطا کرد،دیگه واقعا رسیدگی به یه کار دیگه خیلی سخت و دشواره!
«وقتی صحبت مادر شدن رو کرد ،یه حال خوبی بهم دست داد اما زود گفتم»
_اول ازدواج که نباید بچه دار شد!
«با تعجب یه نگاه به من کرد و زود چشماش رو برگردوند یه طرف دیگه و گفت»
_چطور؟!
_بعد از ازدواج ،زن و مرد نباید بلافاصله بچه دار بشن! شاید اون ازدواج دوام پیدا نکنه! نباید که یه بچه قربانی بشه!
_تو رو خدا این حرفا رو نفرمایین ! تو خانواده ی ما اصلا این مسأله رسم نیست!
_طلاق؟!
_خواهش می کنم اسمش رو نبرین! اول زندگی شگون نداره!
«خندیدم و گفتم»
_خب همونطور که ازدواج هست ،طلاق م هست دیگه!
_حالا وقتی ازدواج هست چرا آدم در مورد اون یکی حرف بزنه !
«دوباره خندیدم و گفتم»
_باشه،ازدواج!
«خندید و نگاهم کرد و گفت»
_بعله ! این خوبه!
_در هر صورت باید بین ازدواج و زمان بچه دار شدن فاصله ای باشه تا زن و شوهر بهتر همدیگرو بشناسن!شما اینطور فکر نمی کنین؟
_نمی دونم والا چی بگم؟تو خانواده ی ما،اینطوری نیست .زن و شوهر ازدواج که کردن و چند ماه بعد بچه دار می شن.
_چند ماه بعد؟!
«اینو گفتم و خندیدم! اونم با چشمای متعجب نگاهم کرد و بعد صورتش سرخ شد! اما این دفعه زد زیر خنده و سرش رو انداخت پایین و گفت»
_مزاح می فرمایین؟!منظورم این بود که زیاد فاصله ی زمانی ایجاد نمی شه!
_خب این زیاد خوب نیست! شاید کار به اون کلمه برسه ها!
_نه!نه! اصلا این طور نیست! ما در خانواده ،چه دختر ،چه پسر طوری تربیت شدیم که وقتی یه زندگی رو شروع کنیم ،با همه ی فراز و نشیبش بسازیم و تا پایان ببریمش.
_گاهی واقعا نمی شه!
_انشاءالله که می شه!
_راستی شما چند تا خواهر و برادرین؟
_با اجازه تون پنج تا! خودم و چهار تا خواهر.شما چطور؟
_یکی !
_یکی ؟!
_آره ! فقط خودم هستم.
_خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه اما یکی کم نیست؟!
_مگه شما چند تا بچه می خواین؟!
«دوباره صورتش سرخ شد و خندید و آروم گفت»
_دیگه سه چهار تا کمتر که...
_سه چهار تا؟!
_خب بعله دیگه! شیرینی زندگی به همین چیزهاست!
_پس با این حساب ،من بعد از ازدواج ،کار بیرون که نمی تونم بکنم هیچ ،برای رسیدگی به خونه و بچه هام احتیاج به کمک دارم !
_به امید خدا! انشاءالله! البته شما در مورد کارِ خونه اصلا نگران نباشین ! شکر خدا از نظر مالی ،اونقدری هست که برای اَمر نظافت و این چیزا،کارگر و خدمتکار استخدام کنیم!
«بعد دوباره خندید و گفت»
__تو خوانواده ی ما رسم اینطوره که خانم خونه فقط به بچه ها و شوهرش برسه!
«ازش واقعا خوشم می اومد!یعنی کم کم داشتم عاشقش می شدم!خیلی با حجب و حیا بود!یه جورایی پاک و معصوم! و عاشق من! البته به سبک خودش! یعنی گاهگاهی یه نگاه کوچولو ،حفظ فاصله در زمان حرف زدن به اندازه ی یک قدم و نیم !مؤدب ،قابل اعتماد و تکیه گاه!قد بلند و خوش قیافه،حتی با ریش!
یعنی تمام اون چیزایی که یه دختر رو جذب می کنه! البته تقریبا ! چون طرز لباس پوشیدنش یه مقدار با سن و سالش نمی خوند!همیشه کت و شلوار می پوشید.البته شیک و سنگین.
خلاصه اون روز کمی دیگه با هم حرف زدیم و بعدش اون رفت سر کلاسش و منم رفتم کلاس خودم.
پاهام درد گرفته بود از بس راه رفتم.دیگه تقریبا نزدیک خونه م .کاش این قسمت آخر رو با تاکسی اومده بودم .
کمی بعد رسیدم خونه و در رو باز کردم و رفتم تو! هنوز بوی پدرم تو خونه هست!خونه ای که ساکت و بی صداست.
اون موقع که تا پامو میذاشتم تو خونه و سلام می کردم،اولین چیزی که می گفت این بود " چرا دیر کردی؟! دلم شور زد! "
حالا قدر اون جمله ها رو می دونم! دل شور زدن! یعنی نگران بودن!یعنی یکی به فکر آدم بودن! و این خیلی اهمیت داره!
ساندویچ رو انداختم رو میز و رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و برگشتم.فردا روز نظافت خونه بود.خونه که یعنی یه آپارتمان صد و پنجاه متری .
یه نگاه به تمام خونه کردم.برای من زیادی بزرگ نبود؟! اون وقتا که پدرم زنده بود،چون رفت و آمد داشتیم ،آپارتمان بزرگ خوب بود.یعنی پدرم دوست داشت اما حالا که خودم تک و تنها هستم ،یه خرده برام بزرگه!
تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو کم.بهش توجهی نداشتم فقط اونقدری که یه صدا تو خونه باشه!
رفتم رو یه مبل نشستم .بیکار،بی برنامه ،بی انگیزه!
می تونست الآن طور دیگه ای باشه! یکی دو تا بچه! شوهری که همین وقتا از سر کار برمی گشت خونه و برام از اتفاقات بیرون می گفت!
بعد ،از کارایی که کردم می پرسید !با هم بیرون می رفتیم! با هم می خندیدیم! با هم بحث می کردیم! با هم دعوا می کردیم! بعدشم آشتی ! و این زندگی بود!
یه صدای تق از تو آشپرخونه اومد !ترسیدم! آروم بلند شدم و رفتم جلو طرف در! صدای ظرفا بود که روی هم لیز خورده بودن. برگشتم و دوباره سرجام نشستم و صدای تلویزیون رو کمی بیشتر کردم!
حالا چیکار کنم؟!
برم نهارم رو بخورم و کمی کتاب بخونم و بعدش بخوابم!
خب که چی؟! که دوباره بلند شم و بازم هیچ برنامه ای نداشته باشم؟!
چرا برنامه ی مسافرت برای خودم جور نمی کنم ؟! با این تورها!
بَد نیست! از نظر مالی که مشکل ندارم! تورهای داخلی،خارجی!
نه!زیاد هم جالب نیست!یه دختر تنها!یه زن تنها!
کار چی باید برای خودم یه کار پیدا کنم!اما کار کجا بود؟!تازه اگرم کاری پیدا بشه باید جواب تقاضاهای نابجای رئیس م رو بدم!یعنی شایدم اینطوری نباشه اما شنیدم که...
نباید بدبین باشم !در هر صورت اینم یه گزینه ایه!باید امتحانش کنم!از بیکاری کار ادم به جنون می کشه!
یه مرتبه تلفن زنگ زد!انگار دنیا رو بهم دادن!حاضر بودم با هر کسی که باشه حرف بزنم!حتی اونایی که در زمان زنده بودن پدرم ازشون بدم می اومد!
زود تلفن رو برداشتم!
-الو!
-خاله جون!
-سلام!شمایین خاله جون؟!
-اره خاله حالت چطوره؟!
-از احوالپرسی شما!
-می دونم خاله جون!می دونم اما بخدا انقدر گرفتارم که نگو!از یه طرف این بچه ها!از یه طرف اون مرد!اصلا وقت سر خاروندن برای ادم نمی ذارن که!حالا بگو ببینم چطوری؟!
-ای بد نیستم!
-خدا رحمت کنه مادر و پدرت رو!حداقل خیالم راحته انقدری برات گذاشتن که دستت رو پیش این و اون دراز نکنی!
-خدا همه ی رفتگان رو رحت کنه!
-خب!دیگه توام باید زندگی کنی!
-چه بخام چه نخوام!
-یعنی چی خاله جون ؟!این حرفا چیه؟!مرگ برای همه س!مردن برای همه هس!دیر و زود داره سوخت و سوز نداره!مگه وقتی مادرت خدا بیامرز مرد پدرت خودکشی
کرد؟!نه یه مدت گریه و زاری بهدش زندگی!ادمیزاد اینطوریه!خاک سردی می اره!فراموشی می اره!حالا اینا رو ولش کن!راستش تلفن کردم که هم یه حالی ازت بپرسم و هم یه چیزی بهت بگم!
-بفرمایین!طوری شده!
-نه×!نه! یعنی می خواستم یه وقتی خودم بیام بهت سر بزنم اما امان از این گرفتاری ها!
-قدمتون رو ی چشم!
-قربون تو خاله جون!اما گوش کن ببین چی می گم!الان 6.7 ماهی هس که اون خدا بیامرز فوت کرده عزاداری و این چیزام تمومه!باید تو فکر زندگی باشی!اینجوری که نمی شه!یه دختر تک و تنها!خدا میدونه شب نیس که به فکر تو نباشم!ای این دختر این وقت شب تنها چیکار می کنه؟!ای نکنه یکی نصفه شبی بره بالا سرش!خلاصه این فکرا که می اد تو سرم کلافه می شم!بلند می شم یه خرده شیطون رو لعنت می کنمو یه دعایی برات می خونم و فوت می کنم و یه خرده که دلم اروم گرفت می خوابم اما همه ش یه گوشه ی ذهنم پیش توئه!
-ممنون خاله جون!اما منم یه جوری گلیم خودم رو از اب می کشم بیرون!
-این حرفا چیه دختر جون!تا بوده که زن مرد می خواد و مردم زن!تو جوونی!سن و سای نداری که!نمی شه تا اخر عمر تنها بمونی!باید یه سر و سامونی بگیری!من صلاحت رو می خوام خدا شاهده!
ممنون خاله جون ممنون!
-عرضم خدمت شما که حالا فعلا پیش خودت باشه تا بعد!فعلا همین طور سر بسته بهت می گم!این برادر شوهرم!یادت هس؟!
-برادر کریم اقا؟!
-اره اقا رحیم!زنش دو سه سال پیش مرد دیگه!خبر که داری؟!
-اره بابام زنده بود!با هم رفتیم ختمش!
-اره خاله جون!این زنش رو خیلی دوست داشت!مرد خیلی اقا و خوبیه!خدابیامرز دو سه پیش زنش سرطان گرفت و هر کاری کردن نشد که نشد !بعدشم که بیچاره مردد!الان دو سه سایه که تنهاس چند وقت پیش که اومده بود یه سر به ما بزنه یه زمزمه هایی می کرد!یعنی مستقیم روش نشد به من بگه!من که رفته بودم اشپزخونه به کریم اقا گفته بود اگه تو راضی باشی یه عقدی بکنین و هم تو سر و سامون بگیری و هم اون!ادم خیلی خوبیه!درست کپی کریم اقا!راستش منم دیدم که بد نیس!هم خیالم از این طرف راحته و هم از اون طرف!(رو که نیس سنگ پا قزوینه والا)این بود که گفتم به تو بگم !از نظر ملیم وضعش خوبه!می دونی که؟!مغازه داره تو جمهوری!بچه هاشم که سر خونه و زندگی خودشون و کاری به کار باباهه ندارن!خلاصه ی کلام اینکه موقعیت خوبیه!قیافه ش یادت هس؟!
"یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم"
-نه خاله جون!
-عکسش اینجا هس!اگه خواستی فردا یه سر بیا اینجا و ببین !ماشاالله خیلی قبراق و سرحاله!(آخــــــــــــــــ ـی: دی)
-خاله جون این رحیم اقا چند سالش میشه؟!
-رحیم اقا به نظرم یه سال از کریم اقا کوچیکتر باشه!
-کریم اقا چند سالشه؟!
-62.23!اما اینا ماشالا ماشالا بزنم به تخته جوون قدیمی ان!سرپا و قبراق!نگاشون بکنی میگی 40بیشتر ندارن!
-بالاخره 60سال خیلی زیاده خاله جون!
"یک مکثی کرد و گفتگ
-به دل نگیری خاله جون ا!من خیر و صلاحت رو می خوام!اما شمام که دختر بیست ساله نیستی خاله جوون!
"خیلی بهم بر خورد !کاش تو همون تنهایی خودم بودم و این همدم و مونس بهم زنگ نمی زد!
اروم گفتم"
-نه خاله!من دختر بیست ساله نیستم!
=خب!
-اما من حالا نه به خاطر سن و سال زیاد رحیم اقا!کلا من خیال ازدواج ندارم!اما ممنون از اینکه به فکر من هستین!
-خاله جون تو اصلا متوجه نیستی!نگاه به الانت نکن!ادم پیری داره!زمین گیری داره!اینا برای مرد یه چیزه و برای زن یه چیز دیگه!حواست رو جمع کن !فعلا نمیخواد جواب بدی!برو فکراتو بک بعدا!
-چشم!
-اره خاله جون!ادم نباید همینطوری تصمیم بگیره !حالا من بازم باهات صحبت می کنم!توروخدا یه سر پاشو بیا اینجا! دلم برات تنگ شده!
-چشم حتما می ام!
-راستی کا حقوق بابات چی شد؟!درست شد؟!
-در حال بررسی و این چیزاس!
به امید خدا جور می شه!تو رو خدا هر وقت کاری چیزی داشتی یه زنگ به من بزن!
-چشم ممنون!
-پس من فعلا برم که الان کریم اقا سرو کله اش پیدا می شه!وقتی می اد انگار از سال قحطی برگشته!همچین گشنشه که اگه ده دقیقه شام دیر حاضر بشه غش کرده!
-سلام بهشون برسونین!
-سلامت باشی خاله جون !مواظب خودت باش!
-چشم شمام همینطور.
"ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم سر جاش یه مدت همونجا ایستادم.بعدش رفتم ساندویچ رو از روی میز برداشتم و گذاشتم تو یخچال اگه برام ناهار نشد شاید شام بشه!
دوباره نشستم رو مبل و تلویزیون رو نگاه کردم اما چیزی نمی دیدم .و صدایی نمی شنیدم!برگشته بودم به اون روزا!یه حالت سرخوردگی یا حسرت نمی دونم چی!
تازه از کلاس اومده بودم بیرون و داشتم با دوستم حرف می زدم که یه مرتبه دیدمش!یه گوشه ی حیاط ایستاده بود و داشت منو نگاه می کرد!فهمیدم می خواد باهام صحبت کنه!با دوستم چند قدم راه رفتم و بعدش به بهانه و ازش خداحافظی کردم و رفتم اون طرف حیاط اما تا نزدیکش شدم دیدم که راه افتاد!فهمیم منظورش اینه که بریم یه جای خلوت!مثل همیشه!
مجبوری دنبالش راه افتادم.همین جوری رفت و رفت تا رسید به یکی از خیابونای نزدیک دانشگاه و پیچید توش و کمی جلو رفت و ایستاد یه خرده بعد رسیدم بهش که تا اومدم حرف بزنم گفت"
-می دونم!می دونم!معذرت می خوام!ببخشین اما دست خودم نیست!
-اخه مگه ما داریم چیکار می کنیم که احتیاج به این همه احتیاط هست؟!من کم کم دارم یه احساس عجیب پیدا می کنم!
-نه توروخدا!فکر بد نکنین!من دست خودم نیست!نمی دونم چرا اینجوری هستم!
-اخه اینجوری اصلا خوب نیست!
-حق با شماست !سعی می کنم رفتارم رو تغییر بدم!
"کمی صبر کردم تا به اعصابم مسلط بشم.اونم هیچی نگفت که بعد از یه مدت گفتم"
-حالاکاری با من داشتین؟
"یه خرده اینور و اونور رو نگاه کرد و گفت"
-راستش می خواستم بپرسم کهشما به هنر علاقه دارین؟
هنر؟!
-نقاشی!
-نمی دونم!یعنی بدم نمی اد!چطور مگه؟
-عرضم به حضورتون که یه نمایشگاه نقاشی اینجاها هست!یعنی اینجا نه نزدیکه میدون ونکه .گفتم اگه دوست داشته باشین با هم بریم اونجا.
-الان؟
-وقت مناسبی رو انتخاب نکردم؟!منزل کاری دارین>؟
-نه خونه کاری ندارم فقط باید بهشون خبر بدم.
"بعد یه مرتبه با یه حالت ذوق و شوق که نمی تونست پنهانش کنه خندید و گفت"
-پس می ای؟!یعنی تشریف می ارین؟!
-اره فقط یه لحظه صبر کنین!
"از یه تلفن عمومی که همونجا بود به خونه زنگ زدم و با مادرم صحبت کردم و گفتم با دوستم داریم می ریم نمایشگاه نقاشی تو مدتی که داشتم حرف می زدم مواظب رفتارش بودم!درست مثل بچه ها شده بود !دستاشو بهم می مالید و یه لبخند گوشه ی لبش بود!از حالتش خوشم می اومد!
بعد از چند تا نصیحت از طرف مادرم تلفم رو قطع کردم و از کیوسک اومدم بیرون و گفتم"
-باید با تاکسی بریم؟
"یه خرده من و من کرد و بع گفت"
-من البته ماشین دارم.
-کجاس؟
-نزدیک دانشگاه پارکش کردم!حالا بریم اون طرف تا یه کاریش بکنیم!
-چی؟!
-هیچی!بریم!فقط اگه ممکنه من می رم و شما دنبالم بیاین!
-نه اصلا!
"عصبانی شده بودم و این دو کلمه رو بلند گفتم طوریکه یه مرتبه این ور و اونور رو نگاه کرد و بعد اروم گفت"
-خواهش می کنم!خواهش می کنم!
-اخه اینطوری که...
بخدا دست خودم نیست
-باید رفتارتون رو تغییر بدین!اخه ما کار بدی نمی کنیم که بخوایم کارگاه بازی در بیاریم!
-درسته!هرچی شما بگین درسته اما...
-گیرم اینجا اینکارو کردیم!تو نمایشگاه چی؟!حتما اونجام شما می رین یه تابلو رو تماشا می کنین و منم یه تابلوی دیگه رو؟!پس با این حساب من باید ازتون عذرخواهی کنم چون نمی تونم اینطوری ادامه بدم!
"صبر کردم تا ببینم چه تصمیمی می گیره!اما یه احساس نسبت بهش پیدا کرم !یه احساس همدردی!"
-باشه بریم!
"اون جلوتر می رفت و منم دنبالش.خودم هنده م گرفته بود.!نمی دونستم چرا اینکارو می کنه!می خواستم بترسم اما نمی دونم چرا نمی ترسیدم!یه جورایی بهش
اعتماد داشتم!
کمی که رفتم پیچید تو یه خیابون پایین داشنگاه و رفت وتو خیابون و در ماشینش رو باز کرد و همونجور بلاتکلیف ایستاد.ماشینش یه بی ام و شیک بود!داشت مستاصل منو نگاه می کرد!رفتم جلوش و گفتم"
-حتما من باید با یه تاکسی دنبال ماشین شما بیام؟!(تو رو خدا تعارف نکنیاااااا....http://forum.p30world.com/images/New...%20%284%29.gif)
"فقط نگاهم کرد که گفتم"
-به نظر من شروع نشده تموم بشه بهتره!
"نمی دونم چرا اینکار براش انقدر سخت بود!انگار دو نفر ادم به زور گرفته بودنش که به زحمت بدنش رو حرکت می داد!اروم و خیلی اهسته اومد اون طرف و و در ماشین رو برام باز کرد و بعدش یه نگاهی به دو طرفش کرد و گفت"
بفرمایین!بفرمایین!
"رفتم جلو و سوار ماشین شدم که مثل برق در رو بست و دویید اون طرف و نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد!اصلا درک نمی کردم که چرا این رفتارو می کنه!"
-یواش تر!خیلی تند می رین!
-می خوام زودتر از این منطقه دور بشم!
-چرا؟!
-نمی دونم!شاید به خاطر بچه های دانشکده!
-که نکنه شما رو با من ببینن؟!
"سکوت کرد که گفتم"
-لطفا همین جا نگه دارین !
-تورو خدا
-گفتم همین جا نگه دارین!
"مجبوری یه گوشه پارک کرد و تا خواستم پیاده بشم گفت"
-اول حرف منو گوش کنین بعدا اگه خواستین پیاده شین!
-بفرمایین!
-من دست خودم نیست!اصلا نمیخوام اینطوری باشم اما هستم!خواهش می کنم وضعیت منو درک کنین!من خودم بیشتر دارم زجر می کشم!
-اخه علتش چیه؟!
-داستانش طولانیه!
-من وقت زیاد دارم!
-حالا بعدا در یه فرصت...
-نه!نه! همین الان!من باید بدونم!
-اخه!
-همین الان!یا الن یا هیچوقت!
"یه خرده تو خیابون رو نگاه کرد و بعد سرش رو انداخت پایین و گفت"
-خجالت می کشم!
-خجالت نداره!شما حتما یه مشکلی دارین!من اگه بخوام در اینده با شما زندگی کنم باید بدونم!این حق منه!غیر از اون!من و شما هم دانشگاهی هستیم!دوتا دوست!می تونیم به همدیگه کمک کنیم!
-اخه این درست نیست که ادم اسرار زندگیش رو به همه بگه!
-من همه م؟!
-ولی نداره!اگه من همه م پیاده شم و برم!اگه نه که باید برام تعریف کنین!
"یه خرده دیگه فکر کرد و گفت"
-راستش من کوچکترین بچه ی خانواده م !و تنها پسر خانواده یه خانواده ی مذهبی!قبلا بهتون گفته بودم؟برای همین...
-برای همین چی؟
-باور کنین برام خیلی سخته که حرف بزنم!
-اخه چرا؟!
شما طرز تربیت منو نمی دونین چه جوری بوده!ما طوری تربیت شدیم که اگه مثلا تو خونه مون نون خالی م نبوده یه کلمه م شکایت نکنیم!چه برسه به اینکه این مساله رو بیرون از خونه عنوان کنیم!به ما یاد دادن که اسرا ر خانواده نباید بیرون برده بشه!
-اینکه اسرار خانواده نیست!
-بالاخره من دارم در مورد گذشته م حرف می زنم!
-اسرار خانواده تا گذشته ی یک نفر خیلی فرق می کنه!حالا ادامه بدین!
"دولاره کمی سکوت کرد که گفتم"
-سرتون رو بلند کنین!
سرش را بلند کرد.
- حالا به چشمان من نگاه نکنین!
یه لبخند زد و گفت:
- آخه خجالت می کشم!
- آدم وقتی کار بدی می کنه باید خجالت بکشه! مگه شما به صورت بد من می خواین نگاه کنین؟!
هول شد و گفت:
- نه خدا شاهده1 من تا زمانی که به امید خدا به همدیگه محرم نشدیم، هیچ قصد و غرض یا فکر بد در مورد شما ندارم! اینو مطمئن باشین.
- هستم! پس وقتی حرف می زنین منو نگاه کنین!
یه لبخند دیگه زد و گفت:
- چشم سعی می کنم.
- حالا ادامه بدین.
صورتش به طرف من بود اما چشمانش یه طرف دیگه رو نگه می کرد. همینم برای شروع خوب بود.
- پدرم خیلی از خدا پسر می خواست، برای همینم وقتی به دنیا اومدم، بیشتر توجه خانواده به طرف من جلب شد! همونقدر که دوستم داشتن، همون قدرم دلشون می خواست که من خوب تربیت بشم! شاید یه خرده بیش از خد! یعنی کمی در موردم سختگیری شد!
بعد مثل اینکه چیز بدی گفته باشد، تند گفت:
- البته من واقعا پدر و مادر خوب و مهربانی دارم! واقعا برام زحمت کشیدن!
- من کاملا متوجه هستم! از علاقه زیاد و نگرانی برای اینده، گاهی سخت گیری ها زیاد می شه و حساسیت بیشتر. محصوصا شما که یه دونه پسر بودین!
- دقیقاً ! در مورد من این اتفاق افتاد! بیشترم به دلیل اینکه من تنها پسر خانواده بودم و بالطبع، میراث دار پدرم! برای همین علاوه بر توجه مادرم، یه نظارت خاصی هم از طرف پدرم روم اعمال می شد!
یه مکثی کرد و بعد گفت:
- و می شه!
- یعنی فشار زیاد! و شاید توقع و انتظار زیاد از حد توان یه انسان.
- درسته! ولی می دونید که این می تونه خیلی بد باشه؟!
- حتما! شما همیشه دچار یه استرس بودین! باید همیشه سعی می کردین که خوب باشین و شایدم خوب ترین!
- کاملاً! کاملاً! و این همیشه منو زجر داده. اذیت کرده!
- وخیلی از کارهایی رو که باید انجام می دادین، ندادین! مثل بازیهای بچگی! من کاملا درک می کنم.
انگار سر ذوق اومده باشه شروع کرد به حرف زدن. حالا دیگه راحت تر تو چشمام نگاه می کرد! سر درد دلش باز شده بود! پس از سالیان دراز!
- خوشحالم که شما مساله رو درک می کنین! می دونین؟! من خیلی دلم می خواست مه مثل بقیه بچه ها باشم! مثل اونا لباس بپوشم، مثل اونا غذا بخورم، مثل اونا بازی کنم! اما متاسفانه اینطوری نبود! البته پدر و مادرم هر دو بسیار خوب و با محبت هستن اما متوجه نبودن که سخت گیری های زیاد می تونه نتیجه معکوس بده! خدا رو شکر در مورد اینطوری نبود اما لطمات زیادی در روحیه من وارد کرد! یکی ش همین مورد که شما رو خیلی ناراحت کرده! مثلا زمان دبستان همه بچه ها شلوار جین می پوشیدن اما پدرم برای من ممانعت می کرد! من مجبور بودم همیشه شلوار پارچه ای بپوشم. بچه ها کاپشن های رنگ و وارنگ می پوشیدن اما من جاش باید کت تن می کردم و زمستون که سر شد پالتو! پدرک با رنگ های شاد و زنده مخالف بود و اونا رو جلف می دونست! همیشه می گفت مرد باید سنگین و با وقار باشه. من واقعا نفهمیدم رنگ آبی چه ربطی به وقار و متابت داره و یا چه تضادی با سنگینی و نجابت؟! هنوزم نفهمدیم!
بعد همونجور که دستانش به فرمون بود، به حالت عصبی پنجه هاش رو روی فرمون فشار داد و گفت:
- من هنوز از شلوار پارچه ای متنفرم! و هنوز عاشق شلوار جین! و هنوزم نمی توانم حتی برای یک بار هم شده جین بپوشم! می دونین؟! دوستان من همیشه گزینشی بودن! گزینش از طرف پدرم! پسر حاج آقا فلان، نوه حاج اقا فلان! کسانی که درست مثل خودم بودند! آدمهایی مثل خودم تحت فشار! اونا هم مثل من از این سخت گیری ها رنج می بردند! همین الانم همینطوره! شما حتما متوجه شدین که من دوستان زیادی تو دانشگاه ندارم!
خیلی ناراحت بود اما براش خوب بود. چون داشت کمی از فشارهای عصبی اش را تخلیه می کرد! حالا راحت تو چشمهای من نگاه می کرد و تند تند حرف می زد! منم دلسوزانه نگاهش می کردم!
- باور می کنین من آرزوی یه بازی کامپیوتری به دلم مونده! در صورتی که تما بچه ها تو خونه شون داشتن و گاهی هم می آوردن مدرسه و با هم عوض می کردن! شما نمی دونین من چقدر حسرت می خوردم! اینا که خوب بود! مساله جدی، وجود ما در بین بقیه ی بچه ها بود! ما دو سه نفر که از هر نظر با بقیه بچه ها فرق داشتیم! لباس پوشیدن مون! حوف زدن مون! رفتارمون. وقتی بچه ها زنگ ها ی تفریح دور هم جمع می شدند و در مورد بازی های کامپیوتری و یا خود کامپیوتر حرف می زندند، ما دو سه نفر مثل عقب مانده ها بهشون نگاه می کردیم. یعنی هیچی بلد نبودیم و این برای بچه های دیگه خیلی مسخره بود و برای ما درد و عذاب. تو راهنمایی هم همین طور بود! یعنی خیلی بدتر! من معذرت می خوام اما اونجا صحبت در مورد فیلم های دیگه بود که توشوت صحنه هایی داشت! می بخشین، مثلا صحنه های دختر و پسرها که با هم دوست بودن! بچه ها که صبح می اومدن مدرسه داستان فیلمهایی رو که دیده بودن برای هم تعریف می کردن! ماهام مثل لال ها و گنگ ها فقط نگاهشون می کردیم و چیزی برای گفتن نداشتیم. اونام نمی دانم چه فکرهایی در موردمون می کردن که کم کم ازمون فاصله می گرفتن. و این فاصله ها تو دبیرستان خیلی زیاد بود و مساله خیلی حادتر! نمی دانم خبر دارین یا نه؟! تو دبیرستان یه عده از بچه ها تو بسیج بودن، اونا ایده های شبیه هم داشتن! اونا یه طرف و بقیه بچه ها یه طرف! ما چند نفرم یه طرف! نه با این طرف بودیم و نه با اون طرف؟ آخه پدرم موافق نبود که من به گروهی وابسته باشم! برای همینم همیشه تنها می موندم! زنگ تفریح ها، مثلا یکی دو نفر بودیم و یه گوشه می ایستادیم و با هم حرف می زدیم! جالب این که حرفی هم نداشتیم که با هم بزنیم! یعنی چی می تونستیم به هم بگیم؟ از فیلم هایی که می دیدیم؟ یا مثلا از فلان دختر همسایه؟ این که دیگه ابدا! حالا حساب کنین یه جوون یا نوجوان تو اون سن و سال چه وضعیتی پیدا می کرد! واقعاً دردآور بود! یه چیز ساده بگم! غذا خوردن! پدرم به هیچ عنوان موافق غذای بیرون نبود که هیچ! اصلا با سوسیس و کالباس و پیتزا و این حرفا، آشنا نبود و اونا رو اشغال می دونست نه غذا! من هر وقت از کنار یه پیتزا فروشی و ساندویچ فروشی رد می شدم، روحم پرواز می کرد که فقط یه لقمه ازشون بخورم که حدااقل ببینم چه مزه ای دارن! واقعا برام عقده شده بود! اون دوستای دیگه ام همین طور! اونام یه وضعی مشابه من داشتن!
یه لحظه سات شد وروبروش رو نگاه کرد و بعد برگشت طرف من و گفت:
- بذارین یه رازی رو براتون فاش کنم! شاید یکی از اسرار خانواده رو! یعنی اسرار خودم رو! در بین ما دو سه نفر، یکی مون یه خورده گستاخ تر، یا شجاع تر یا با جسارت تر و یا نافرمان تر از بقیه بود! حالا اسمش رو هر چی می خواین بذارین! یه روز که کلاس به خاطر نیومدن معلممون تعطیل شد و داشتیم برمی گشتیم خونهف وقتی از جلوی یه پیتزا فروشی رد می شدیم، این دوستم ایستاد، ماها صداش کردیم اما اون از جاش تکون نخورد! ماهام مجبوری برگشتیم. وقتی رسیدیم بهش با یه حالت جدی و مصمم گفت: من می خوام پیتزا بخرم.
باور کنین این جمله رو گفت، مثل این بود که برق به بدن ما وصل کرده باشن! خشک مون زد! نا فرمانی! سرپیچی! گناه! معصیت و هزار تا حس دیگه که روی وجدانمون خراب شد! اما یه جنگ قلبی شروع شده بود! جنگ بین وجدان و خواسته های قلبی ! و خواسته های قلبی پیروز شدن! شایدم هوی و هوس که انقدر ما را ازش ترسونده بودن! و چقدر راحت و اسونم هوی و هوس به ما پیروز شدن!
اون دوستم با گفتن همون یه جمله، رفت تو پیتزا فروشی! با یه لحظه اختلافف دوست دیگه مم پشت سرش و با یه لحظه اختلاف دیگه، منم پشت سر اون دو نفر!
یه لبخند زد و بعد گفت:
و چقدر خوشمزه بود اون پیتزا! هیچوقت یادم نمی ره! هرچند که درست مزه اش را نفهمیدیم و سه تایی با ترس و لرز خوردیمش! بدون یه کلمه حرف زدن با همدیگه! مثل کسایی که دارن یه خطای بزرگ انجام می دن و خودشونم می دونن کار اشتباهی یه ام انجامش می دن!
کاری که تامدت ها عذاب وجدان رو برامون داشت!
ولی باور کنین تا چند هفته که کنار هم بودیم ازش حرف می زدیم و به این داستان پر و بال می دادیم. از تعریف کردن مجدد و نجددش لذت می بردیم.
دیگه آخری ها این عمل ساده شده بود مثل یه عملیات کماندویی!
بازم یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
بذارین یه راز دیگه رو هم براتون فاش کنم! من چند تا شلوار جین دارم! یه جا تو زیر زمین خونه مخفی اش کردم! گاهی می رم سراغشون و یواشکی می پوشم و لذت می رم. خیلی احمقانه است اما من اینکارو می کنم! و لذتم می برم!
بعد سرش را به حالتی که انگار از خودش بدش اومده باشه تکون داد و جلوش رو نگاه کرد که آروم گفتم:
- منم اگه بودم همین کارو می کردم!
برگشت طرفم و نگاهم کرد! دیدم تو چشماش اشک جمع شده! خیلی ناراحت شدم و آروم دستم رو بردم جلو و خواستم بذارم رو دستش که یه مرتبه عین ادمای برق گرفته دستش رو کشید کنار و رنگش پرید! بعد خودش فهمید کار زشتی کرده! برای همین زود عذر خواهی کرد که گفتم:
فقط برای این بود که احساس همدردی رو بیان کرده باشم!
صدای زنگ اپارتمان اومد! کی می تونست باشه؟! ساعت رو نگاه کردم، چهار و نیم بود. بلند شدم و از چشمی در، بیرون رو نگاه کردم. آقا فتاح، نظافتچی و سرایدار ساختمون بود. در رو باز کردم.
- سلام خانم.
- سلام اقا فتاح. چیزی شده؟
- والا کارمون تموم شده، گفتم اگه بخواین یه دستی به ماشین بکشم! خیلی کثیف شده! یه استارتم بزنین بد نیست! باتریش خالی می شه!
- ممنون اقا فتاح! آره! خیلی وقته شسته نشده! بذار سویچش رو بیارم.
- رفتم از کشو، سوییچ ماشین رو با پول آوردم و دادم به آقا فتاح و گفتم:
- - یه دقیقه هم روشنش کن.
- چشم خانم.
در رو بستم و تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم تو تختم دراز کشیدم. خوابم گرفته بود. هموز چشمامو نبسته بودم که دوباره زنگ زدن! از جام پریدم و دیدم همه جا تاریکه! همون لحظه بدی که آدم از دنیا سیر می شه! یه عصر غمگین و خالی!
چراغ سالن رو روشن کردم و از چشمی در نگاه کردم. آقا فتاح بود. چقدر زمان زود می گذره! البته اگه ادم خواب باشه!
- خسته نباشین آقا فتاح!
- زنده باشین! روشن اشم کردم!خانم حیفه این ماشین که افتاده گوشه پارکینگ! شما که سوارش نمی شین، خب بفروشین اش! اینطوری از....
اومد یه حرف یا اصطلاح بد بگه که جلوی خودشو گرفت و گفت:
- مدل به مدل می آد پایین!
- ممنون اقا فتاح ممنون.
- بفرمایین، اینم سوییچش. دزدگیرشم زدم! خیالتون راحت.
- مرسی.
- امری نیس؟
- خیلی ممنون.
- خداحافظ شما. خدا رحمت کنه بابا خدابیامرزتون رو!
- ممنون، ممنون.
در رو بستم و برگشتم تو سالن و رو مبل نشستم. یه دفعه هوس کردم که تمام چراغای خانه رو روشن کنم. مثل دیوانه ها از جا پریدم و تند و تند چراغای اتاقا و سالن و اشپزخانه رو روشن کردم. حتی چراغای حمام و دستشویی رو! بعد رفتم دوباره سرجام نشستم! نشستم و جای خالی پدرم رو نگاه کردم. یه مبل درست روبروی مبلی که نشسته بودم. دلم گرفت! تنهایی داشتم خفه می شدم! از صدای سکوت داشت پرده های گوشم پاره می شد! چنان فشاری سکوت رو سرم می آورد که نزدیک بود فریاد بکشم! تند بلند شدم و دوباره تلویزیون رو روشن کردم!
صدای سکوت! می دونستین سکوت صدا داره؟!
نگاهم به تلفن افتاد! ساکت و اروم رو میز نشسته بود! تلفنی که تا پدرم زنده بوود حدااقل روزی ده بار داد و فریادش بلند می شد!
رفتم طرفش! حالا که اون ساکته،چطوره من باهاش حرف بزنم؟!
دفتر تلفن رو باز کردم و از حرف الف شروع کردم!
آژانس...، آژانس...، آژانس...، اورژانس...، آمبولانس...، اورژانس شبانه روزی...، آزمایشگاه...، آرایشگاه...، چقدر دلم می خواست حتی تلفن کنم به یی از این ارایشگاهها و یه خرده باهاشون حرف بزنم! عقده پیدا کرده بودم.
یه مرتبه تو حرف ب ، چشمم به یه اسم فامیل افتاد! برکت( ژیلا )! پایین پایین صفحه! مثل اسمی که مجبوری، تو حاشیه صفحه نوشته باشن! اسمی که شاید امیدی به بودن صاحبش نیست اما با ناامیدی یه جا، یه گوشه حفظ اش می کنیم! برای روز مبادا! حالا باشه شاید یه وقتی لازم بود! یه گوشه می نویسمش! کاری به کار من نداره که!
یه مرتبه برگشتم به حدود ده دوازده سال پیش شایدم بیشتر! ژیلا برکت! یکی از بچه ها دانشکده و شاید تنها دوست من!
نه! من دوست زیاد داشتم! همه شون الان تو این دفتر هستن! یعنی فقط تو این دفتر!
خنده داره! چرا الان بیرون از دفتر نیستن؟! چرا ارتباط ام رو باهاشون قطع کردم؟! به خاطر چی؟!
حتما پدرم!
نه! نه! پدرم نه! خودم! چون اونها ازدواج کردن و من نکردم! به همین خاطر ارتباط مون قطع شد! یعنی من قطعش کردم! اونا چند بار تلفن کردن و وقتی دیدن من بهشون زنگ نمی زنم، اونام ول کردن! شاید خیلی هم خوشحال شدن چون ارتباط مون فقط تلفنی بود! یه دختر مجرد صلاح نیست که با یه زن شوهر دار معاشرت کنه! یعنی برعکس! یه زن شوهر دار صلاح نیست که....!
ممکنه شوهر هوایی بشه! چه مسخره! اما واقعیت! شاید اگر منم جای اونام بودم از قطع رابطه خوشحال می شدم! اما چرا من این ارتباط رو قطع کردم؟!
حسادت؟!
آره همین حسادت بود! حالا دیگه مطمئنم! حسادت بود! حسادت به زندگی اونا!
تند شماره رو گرفتم! چند تا زنگ خورد تا جواب دادن! صدای یه خانم پیر بود!
- الو سلام.
- سلام مادر، بفرمایین!
- حال شما چطوره؟
- خوبم مادر جون، شما؟!
یه مرتبه زدم زیر گریه! بی اختیار!
- الو! الو! دخترم؟! الو!
می خواستم حرف بزنم اما گریه بهم مهلت نمی داد!
- دختر جون؟! حرف بزن تو رو به خدا! قلبم الان وامی ایسته ها!!
تمام توانم رو بکار بردم! بیچاره پیرزن داشت سنکوپ می کرد!
- خانم برکت؟!
- جونم! جونم! بگو تو رو خدا کی هستی؟ چی شده؟!
- منو نمی شناسین؟! منم مونا! دوست ژیلا جون! دانشگاه!
یه لحظه ساکت شد و بعد با تردید گفت:
- مونا نیایش؟!
- بله! بله! خودمم!
- مونا جون تویی؟! الهی فدات شم! درد و بلات به جونم بخوره عزیزم! چطوری؟! کجایی تو؟!
- خدا نکنه خانم برکت! حال شما چطوره؟
- گریه نکن دیگه دلم ریش شد! الهی قربونت برم. تو این چند ساله کجا غیبت زد؟ می دونی چقدر ژیلا به خونه تون تلفن کرد؟! نامه داد؟!
- می دونم! می دونم!
- پس چی عزیزم؟!
- پدرم فوت کرد! تنها شدم!
فصل اول (قسمت آخر)
«يه خرده ديگه ساکت شد و بعد اونم زد زير گريه و همونجور که گريه مي کرد گفت»
_الهي بميرم براي تو! خدا منو بکشه که تنها بودي ! چرا خبرمون نکردي؟!کِي؟! چه جوري؟!
_چند ماه پيش!
_خدا رحمتش کنه! تا بوده همين بوده مادر جون! بميرم برات! پاشو بيا اينجا!
پاشو چند روز بيا اينجا !ماهام تنهاييم!
_ممنون ،مرسي ! ژيلا جون چطوره؟!
_خوبه! خوبه!
_چيکار مي کنه؟!شوهرش چطوره؟همون آمريکاس؟چند تا بچه داره؟!
_ اِي...! اِي...! اِي...!
_طوري شده خانم برکت؟!
_نه مادر.طوري که نه اما از شوهرش جدا شد!
_چرا؟!
_چه مي دونم! توافق اخلاقي نداشتن!
_بچه چي؟!
_نه ،بچه دار نشدن! خداروشکر وگرنه الآن يه بچه ي بي پدر يا بي مادر چه مي کشيد؟!
_الآن چيکار مي کنه؟!
_يه شرکت زده !کاراي کامپيوتري مي کنه!
_امريکا؟!
_نه عزيزم! تو همين تهران !اون مجتمع چيه؟! پايتخت!
_کِي برمي گرده خونه؟!
_خونه ش که ديگه اينجا نيس مادر! واسه خودش آپارتمان خريده! شيش ،هفت ماه اينجاس و چند ماه مي ره امريکا! نه در غربت دلم شاد و نه رويي در وطن دارم! خودشو اسير کرده! نه مي تونه يه جا بند بشه و نه به زندگيش سر و سامون بده! تا چند سال پيش م خواستگار داشت اما شوهر نکرد که نکرد! تو چي راستي؟! ازدواج نکردي؟!
_نه خانم برکت ! از پدرم نگهداري مي کردم! قبلش از مادرم و بعدش از پدرم!
_ايشالا خير ببيني دختر جون! مطمئن باش که دعاي خيرشون هميشه بدرقه ي راه ته! مامانم فوت کردن؟!
_چند سال پيش !
_الهي من بميرم براي تو! تو رو خدا پاشو بيا اينجا !اينجا هنوز خونه ي خودته! مثل قبل ! هيچ فرقي نکرده به خدا!
_ممنون،ممنون! مي خواستم اگه ممکنه تلفن ژيلا رو ازتون بگيرم!دلم براش خيلي تنگ شده!
_الآن عزيزم ! صبر کن ! حواس که برام نمونده! يه چيزي رو يادداشت نکنم و يادم رفته! بنويس!
«شماره ي موبايل و خونه و شرکتش رو بهم داد و گفت»
_تو رو خدا فقط يه خورده نصيحتش کن! به حرف ما،که گوش نمي ده!
_چشم! حتما !خيلي خيلي خوشحال شدم که باهاتون صحبت کردم! ببخشين اگه ناراحت تون کردم! دست خودم نبود!يه مرتبه ياد اون روزا افتادم!
_چه حرفا مي زني عزيزم! تو رو خدا اگه کاري داشتي يه زنگ به من بزن! غريبي نکن! توام براي من مثل ژيلايي!
_خيلي خيلي ازتون ممنونم! فعلا با اجازتون !بازم تماس مي گيرم!
_به سلامت عزيزم!در پناه خدا! به خدا سپردمت!
_خداحافظ شما!
_خداحافط دخترم!
«تلفن رو قطع کردم ! روحيه م عوض شده بود! با حرفاي گرم خانم برکت!
تند شماره ي شرکت رو گرفتم.کسي جواب نداد.زدم خونه ش !بازم جواب نداد!موبايلش رو گرفتم که کمي بعد جواب داد.»
_بله؟
_خيلي بي معرفتي!
«سکوت کرد و بعد گفت»
_شما؟
_من کسي هستم که مي خوام برم به همه بگم که تو چقدر بي معرفتي!
_تو رو خدا به کسي نگو! من به اندازه ي کافي پرونده م پيش دوستان خراب هست! تو خراب ترش نکن! شادي توئي؟!
_کاشکي شادي بودم! فعلا که غم و غصه مهلت نمي ده!
_ببخشين ،شما؟!
_ژيلا خانم بي وفا؟!
«سکوت کرد که گفتم»
_منم ،مونا!
«يه لحظه مکث کرد و بعد يه مرتبه جيغ کشيد و گفت»
_مونا؟! خودتي؟!
_آره بي معرفت!
_خدا خفه ت کنه! نزديک بود تصادف کنم! کجايي تو ؟! کجا خودتو گم و گور کردي؟!
_تو زندگي! تو خودم ! تو دنيا!
_خفه شو و براي من شاعرانه حرف نزن ! بگو کجايي؟!
«بازم نتونستم جلو خودمو بگيرم زدم زير گريه!»
_مونا؟!مونا؟! چي شده الاغ؟!
_بابام مرده ژيلا!
«سکوت کرد.بعد صداي چند تا بوق اومد و صداي ژيلا!»
_کوري؟!راهنما رو نمي بيني؟!
«انگار ماشين رو زد کنار و بعد گفت»
_کِي؟!
_با مني؟!
_آره،کي؟!
_چند ماه پيش!
«بازم سکوت کرد و بعدش گفت»
_کجايي الان؟!
_خونه.
_آدرس بده!يادم رفته!جاي قبلي اين؟!
«آدرس رو بهش دادم.»
_تنهايي يا تن ها؟!
_اگه منظورت شوهر و اين چيزاس بايد بگم نه!
_پس اومدم!شامم مي گيرم مي آم!
_باشه!
_پس فعلا باي!
_فعلا باي!
«تلفن رو قطع کردم .يه حال عجيبي داشتم!يه حس خوب!مثل حس تازه شدن!احساس اينکه يکي داره مي آد!براي تو مي آد!حس انتظار!چشم به راه بودن!و چقدر خوبه!يه زماني از انتظار متنفر بودم اما حالا!
بلند شدم و يه نگاهي به خونه کردم.همه چي مرتب بود ! چه احمقانه! چرا مرتب نباشه؟! خونه اي که کسي توش رفت و آمد نمي کنه که بهم ريخته نيست!
يه خرده روي ميزها خاک نشسته بود!خيلي کم! اما چه اهميت داشت؟!فردا روز نظافت بود!پس تا فردا!
رفتم سر يخچال.کمي ميوه داشتيم.اندازه ي دو نفر.يه جعبه سوهانم داشتم.کافي بود!يه سيني از تو قفسه در آوردم و دو تا فنجون.به ياد گذشته ها.دوتايي عاشق نسکافه بوديم.
يه سبد کوچولو ميوه،جعبه ي سوهان ،دو تا فنجون تو يه سيني .
زير کتري رو هم روشن کردم که آب جوش بياد .بعدش نشستم و چشمم رو دوختم به آيفون .خيلي دلم مي خواست زودتر بياد و ببينم چه جوري شده!حالا تازه مي فهميدم که چقدر دلم براش تنگ شده ! چقدر با هم خوب بوديم! چقدر بهمون خوش مي گذشت!ژيلاي شيطون و سرزنده!با کارهاي عجيب و غريبي که مي کرد!با طرح هاي مخصوص خودش!
نيم ساعت سه ربع گذشت که مثل يه ماه بود اما يه مرتبه صداي آيفون بلند شد!مثل برق پريدم طرفش!چراغ دم در رو روشن نکرده بودن و از تو آيفون نمي تونستم درست ببينمش!زود در رو باز کردم اما نيومد تو!گوشي رو برداشتم و گفتم»
_سلام،درست اومدي،بيا تو!
_اگه بگي کدوم طبقه اي حتما مي آم!
_دوم!دوم!
«گوشي رو گذاشتم و در آپارتمان رو باز کردم که يه خرده بعد آسانسور تو طبقه ايستاد و درش باز شد و ژيلا با دو تا جعبه پيتزا و سه چهار تا جعبه ي کوچيک ديگه و يه کيسه نايلون که توش نوشابه بودن ازش اومد بيرون!
پریدم طرفش و محکم بغلش کردم ! دستاش گیر بود و نمی تونست کاری بکنه! اشک از چشمام اومد پایین!
یه خرده که گذشت ولش کردم و رفتم عقب و نگاهش کردم!زیاد فرق نکرده بود! مثل همیشه شیک و تر تمیز! اونم نگاهم می کرد!نمی دونم کدوم مون جا خورده بودیم! احتمالا اون! می فهمیدم که کمی شکسته شدم !
_ژِیلا؟! این واقعا تویی؟!
_اینا رو بگیر!
«جعبه ها و کیسه رو داد به من و بعد محکم بغلم کرد و صورتم رو بوسید و بعد رفت عقب و گفت»
_این به اون دَر!
«دو تایی زدیم زیر خنده و بردمش تو آپارتمان و در رو بستم و گفتم»
_به خدا بارو نمی کنم که تو اینجایی! نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
_از جواب تلفن دادنت معلوم بود!
«جعبه ها رو گذاشتم رو میز و یه مرتبه زدم زیر گریه! اونم زد زیر گریه و بغلم کرد و گفت»
_می خوای بعد از این مدت که همدیگرو دیدیم عزا بگیریم؟!
_نه! اما دست خودم نیست!
_مونا! باید قبول کنی که این اتفاق پیش اومده!
«از بغلش اومدم بیرون و گفتم»
_آره،راست می گی!
بعد از تو مامانم تلفن کرد! جریان مامانتم گفت.خدا رحمتشون کنه! خیلی خیلی آدمای خوبی بودن! اما نباید رفته ها رو آورد تو خونه و باهاشون زندگی کرد! این یعنی مرگ! مرگ روحی زنده ها!حالا بیا بشین و برام تعریف کن که چیکارا کردی و چیکارا نمی کنی!
_تو بشین تا یه نسکافه برات بیارم بعد!
«روپشش رو در آورد و داد به من و رفت تو سالن نشست و گفت»
_آپارتمانت خیلی قشنگه! کِی اومدین اینجا؟
_بعد از فوت مامان.
«رفتم تو آشپزخونه و نسکافه ها رو درست کردم و برگشتم تو سالن و بهش تعارف کردم که فنجونش رو برداشت و گفت»
_زیاد فرق نکردی!
_چرا،اما تو نه! من شکسته شدم!
_یه هفته بهم وقت بده بعد بگو!
«خندیدم و گفتم»
_کار از این حرفا گذشته!
_پس خدا رحمتت کنه! چرا به من زنگ زدی؟! می زدی پزشک قانونی!
_اتفاقا اگه شماره ت رو پیدا نمی کردم شاید می زدم همونجا!
« نشستم که گفت»
_اینجا اجاره س یا مال خودته؟! یعنی می خوام بدونم مشکل مالی داری یا نه؟!
_نه،ندارم.ممنون!
_اینطوری با من حرف نزن ! به من بگو وضع مالی ت چه جوریه! من اومدم! دیگه م نمی رم ! هستم تا آخر!
«بلند شدم و دوباره بغلش کردم و گفتم»
_نه به خدا ! خوبه! اینجام مال خودمه! یعنی ارث بهم رسید دیگه!اینجا و یه آپارتمان دیگه!
_اجاره ش دادی؟!
_آره،دارم دنبال حقوق شم می رم،شاید درست بشه.
_خب ! خوشحال شدم.هر چند فرقی نمی کرد!انقدر دارم که دست دوست قدیمی م رو بگیرم!
_تو همیشه خوب بودی دیگه!
_توام! دیگه بعد از تو هیچکس برام تو نشد!
_برای منم همینطور!
_حالا بگو ببینم کسی رو داری؟
_نه!
_گم شو چاخان نکن!
_نه به جون تو!
_یعنی هیچکس؟!
_هیچ کس!
_چرا؟!
«شونه هامو انداختم بالا که گفت»
_سعید؟! هنوزم تو فکر اونی؟!
_نه،نه دیگه!
_بیچاره ت کرد! چقدر بهت گفتم ولش کن؟! چقدر بهت گفتم این آدم نیست؟! بچه ننه ی لوس!همون موقع که دانشگاه می اومد،مامانش دستش رو می گرفت و از خیابون رَد می کرد!وقتت رو باهاش تلف کردی و زندگی ت رو ! چند تا خواستگار رو به خاطرش جواب کردی؟! اصلا می ارزید؟!
«هیچی نگفتم که گفت»
_واقعا هنوز تو فکرشی؟
_بهش فکر نمی کنم اما گاهی تو فکرم می آد!
_بندازش دور دیگه! این همه سال گذشته!
_آره،خیلی گذشته!
_ندیدیش دیگه؟
_نه!
_ازش خبر نداری؟
_نه!
_من دارم!
_جدی؟!
_آره!
_کجاس؟
_ولش کن! زن و بچه داره!
_تو از کجا می دونی؟!
_می دونم!
_تو رو خدا بگو!
_شرکتش تو ساختمون ما بود یه وقتی ! حالا برای چی می خوای بدونی ؟!
_فقط از روی کنجکاویه! همین!
_پس همین م که بهت گفتم کافیه! دیگه ولش کن! اصلا آدم بود؟! با اون قیافه ی اتوکشیده ش !انگار عصا قورت داده بود! عین بابابزرگ من لباس می پوشید! نمی دونم چرا هر وقت میدیدمش احساس می کردم بابابزرگمو دیدم! همچین حرف می زد که آدم فکر می کرد یه مرد هفتاد ساله داره باهاش حرف می زنه! " ببخشین سرکار خانم ممکنه عنایت بفرمایین و بنده رو جسارتا به طرف موال راهنمایی کنین؟! بسیار تنگ م گرفته که گلاب به روتون نزدیکه خودمو خراب کنم! "
_اونم مشکل داشت! با خودش!
_گور باباش! حالا که تموم شده رفته پی کارش! سرِ زندگی شه! تو فکر خودت باش! بگو ببینم ،چیکار می کنی؟
_هیچی! سعی می کنم که دیوونه نشم!
_یعنی واقعا هیچ کاری نمی کنی؟!
_نه!
_تو که اینجوری نبودی مونا! تنبلی تمام وجودت رو گرفته! افسردگی پیدا کردی!
_تنهایی!
_اگه فقط تنهایی باشه،راه حلش خیلی خیلی ساده س !
_نه،اونطوری هام نیست !
_حالا می بینی !
_تو چی ؟! با فرامرز چیکار کردی؟
_ازش جدا شدم!
_می دونم ولی چرا؟
_اونم یکی بود مثل سعید اما به نوعی دیگه! به خودشم شک داشت! منو برده امریکا! اونوقت تو یه آپارتمان زندانی م کرده! فکرشو بکن! داشتم دیوونه می شدم! تو یه مهمونی اگه یه مرد می اومد طرفم می خواست خودشو بُکشه!یعنی اول منو می کشت ،بعد خودشو!
_چرا؟!
_شکاک بود! بدبین و شکاک! ولش کن ! اونم جزو گذشته هاس!
«بعد یه نگاهی به من کرد و ادای فیلم گوزن ها رو در آورد و به حالت معتادها گفت»
_وقتی رفتی نفهمیدم کی رفت! حالا که اومدی می فهمم کی اومده!
«دوتایی مثل گذشته ها زدیم زیر خنده!»
_من چه جوری شدم مونا؟! راستش رو بگو!
_جا افتاده و خوشگل و عالی!
_راست می گی یا داری دلمو خوش می کنی؟!
_نه به خدا! تو همیشه قشنگ و خوش تیپ و شیک بودی و هستی!
_توام همینطور !خیلی نازی!
_نه،شکسته شدم ! پیری زودرس!
_پیری به دل آدمه! آدم می تونه تو سن بیست سالگی م پیر بشه،می تونهتو هفتاد سالگیم جوون باشه!تو یه خرده افسرده شدی! همین ! باید رویه ی زندگیت رو عوض کنی!
_دیگه اینطوری عادت کردم!
_عادتت رو ترک کن! منم کمکت می کنم! از همین فردا شروع می کنیم! فردا شب یه مهمونی دعوت دارم.با هم می ریم! بهت خوش می گذره!
_نه،اصلا! نه حوصله ش رو دارم و نه آمادگی ش رو!
_غلط کردی! دیگه م حرف حوصله ندارم و این چیزا رو نزن ! بخوای اینطوری باشی ولت می کنم می رم! آدم با تو بگرده ،سر یه سال باید خودشو به قبرستون معرفی بکنه! خجالت بکش ! مگه چند سالته؟! تو تازه یه سال م از من کوچیکتری ! باید به خودت برسی! ماها تازه اول زندگی مونه!
_احساس می کنم تو زندگی شکست خوردم!
_این احساس احمقانه گاهی م سراغ من می آد!اما پرتش می کنم از ذهنم بیرون! تو فقط ازدواج نکردی !همین! منکه کردم چی شد؟! پس منم بگم تو زندگی شکست خوردم و برم بمیرم ! هان؟!
_نه ،ولی آخه...
_حرف مفت نزن ! روحیه ی منم خراب نکن ! تو از وضعیت خودت خبر نداری ! یه دختر با دو تا آپارتمان! این می دونی یعنی چی؟! یعنی صد تا خواستگار .هر کدوم ده سال از خودت کوچیکتر!
_یعنی خواستگار پولم!
_اونا که خواستگار خود آدم هستن چه تاجی به سر آدم می زنن که اینا نمی زنن؟!همون فرامرز دیوونه ! اون عاشق خودم بود! اما باهام مثل یه کنیز زر خرید رفتار می کرد! اینکارو بکن،اون کارو نکن!اینو بپوش ،اونو نپوش!اینجا برو اونجا نرو! با این حرف بزن، با اون حرف نزن! اینو بگو ،اونو نگو! تا اعتراضم می کردم ،سرم منت می ذاشت که آوردمت امریکا ! منم یه روز بهش گفتم گور بابای تو و امریکا با هم کرده! بعدش یه شکایت ازش کردم و تمام!وقتی ازش جدا شدم به غلط کردن افتاد ! نمی دونی چیکار می کرد! روزی سه ساعت باهام پای تلفن حرف می زد که اشتباه کردم و دیوونه بودم و این چیزا اما دیگه گول نخوردم .برگشتم اینجا و یه مقدار پول از پدرم گرفتم و شروع کردم به کار کردن! الآنم وضع مالی م خوبه! یه شرکت،یه آپارتمان ،یه ماشین و کلی پول! حالا بیا ببین چقدر خواستگار دارم! اون موقع ها اگه خواستگار می اومد سال سه چهار تا بود با کلی عیب و ایراد! حالا هفته ای یه خواستگار دارم! اونم چه خواستگارهایی ! تو نشستی تو خونه و خبر از هیچ جا و هیچی نداری!
_پس عشق چی؟!
_می شه لطف کنین و خفه شی و داستان برام نگی؟! کدوم عشق؟! اون عشقی که تو می گی تو کتاباس! عشق اینه که من برات می گم! پسره تا می بینه که دارم سوار ماشین شیکم می شم،یه دل نه صد دل عاشقم می شه و حاضره جونش رو برام بده! این کافی نیست؟! دیگه از عشق چی می خواای؟! تازه چند سالم از خودم کوچیکتره!
_پس چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_مگه خرم؟! ازدواج کنم که یکی مثل فرامرز بخواد صاحبم بشه؟! این دفعه دیگه گول نمی خورم! این دفعه من حق انتخاب دارم! چرا؟چون پول دارم! این دفعه گزینش از طرف منه! باید کسی رو پیدا کنم که آدم باشه!
_خوش به حالت!
_توام همینطوری! موقعیت توام همینه ! اشتباه نکن! فکر می کنی این آپارتمان که توش نشستی چقدر قیمت شه؟! یه جوون در حالت عادی چند سال باید مثل خر کار بکنه تا بتونه یه همچین چیزی بخره؟!سی سال؟! چهل سال؟! به خدا اگه بتونه! یه دختر خانم خوشگل و ناز مثل تو هست که یه همچین آپارتمانی داره! یعنی یه موقعیت استثنایی! یعنی یه لقمه ی چرب و نرم! یعنی یه هلوی پوست کنده! یعنی یه دختر احمق دیوونه اما خوشگل و پولدار مثل مونا خانم!
«دوتایی زدیم زیر خنده! راستش روحیه م که عوض شده بود هیچی ،خیلی امیدوار شده بودم!»
_می دونی چرا امروز انقدر ناامیدم ژیلا؟
_نه،چرا؟
_خاله م بهم تلفن کرد! برام یه خواستگار پیدا کرده! یه مرد شصت ساله! برادر شوهرش!
_عجب خاله ی پدرسوخته ی خوبی؟!
_بهم می گفت تو دیگه دختر بیست ساله نیستی و باید زن یه همچین مردایی بشی!
_بهش زنگ بزن و بگو خاله جون ،ژیلا سلام می رسونه و می گه اگه تونستی ،همین الآن طلاقت رو بگیر که یه جوون سی ساله برات سراغ دارم!
«دوتایی زدیم زیر خنده!»
_پاشو پیتزاها رو بیار که از گرسنگی نزدیکه غش کنم!
«بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه که داد زد و گفت»
_بشقاب و این چیزا نذاری آ! تو همون جعبه هاش می خوریم ! ظرف کثیف نکن! ناسلامتی ما زندگی مجردی داریم!
«بعد اومد تو آشپزخونه و پشت میز نشست و گفت»
_وقتی ازش جدا شدم...
_از کی ؟ از فرامرز؟؟
_نخیر از بابام! خب از فرامرز دیگه!
«دوتایی خندیدیم»
_احساس آشفتگی داشتم! عدم امنیت ! بی پناهی ! گم شدن تو دنیای که فکر می کردم دیگه مال من نیست و جایی توش ندارم ! شروع کردم به خودسازی.از درونم شروع کردم! کمی طول کشید اما بعدش متوجه شدم این دنیا مال منم هست! منم یه جایی توش دارم! اما فرامرز ! جای خودسازی انگار به خودستیزی پرداخته بود! انگار بعد از کلی تعقل و تعمق به این نتیجه رسیده بود که تمام آزار و اذیتی که منو کرده،خوبی در حق من بود! یعنی اینطوری بهت بگم که اخلاقش عوض نشده بود! حالا می دونی از کجا فهمیدم؟! از تو یه مهمونی!
مهمونی یکی از اقوام که فرامرز رو هم دعوت کرده بودن.اونجا یه خواستگار خارجی برام پیدا شد! یه جوون خوب.بدبخت تا خواست با من حرف بزنه به رگ غیرت آقا فرامرز برخورد و نزدیک بود باهاش کتک کاری کنه که به پسره گفتن من همسر سابق فرامرزم ! اونم گفته بود خب چه اشکالی داره؟! حالا که همسرش نیست! بالاخره بهش حالی کردن که اینا ایرانی هستن و غیرتی! ممکنه کار دست خودت بدی! بیچاره ترسید و رفت یه گوشه نشست اما همه ش چشمش به من بود! فرامرزم وقتی دید تنهام ،اومد پیش م و شروع کرد به عذرخواهی! دیگه آخری ها داشت گریه اش می گرفت! اصلا بهش محل نذاشتم فقط آخر مهمونی بهش گفتم فرامرز خان من همون ژیلام که یه موقع باهاش مثل بنده و کنیزت رفتار می کردی آ! می خواست دولا بشه و پاهام رو ماچ کنه که بهش گفتم دیگه فایده نداره! تو امتحان خودت رو پس دادش و رَد شدی!
_چرا برگشتی ایران؟
_خب اینجا رو دوست دارم! یه چند ماه اینجام و یه چند ماهم می رم اونجا! راستی اگه یه کار نیمه وقت برات پیدا بشه دوست داری؟
_چه کاری؟
_شرکت بابا اینا! تو که دنبال حقوق و این چیزا نیستی؟
_نه!
_خب بهش می گم برات جورش کنه! چند روز پیش دنبال یه حسابدار می گشت ! برات خوبه! سرت گرم می شه! می گم تا ساعت یک دو هم بیشتر نباشه! چطوره؟ اینطوری هر روز از خونه میری بیرون و روحیه ت عوض می شه!
_بد نیست!
_پس باهاش صحبت می کنم! بیا بشین دیگه!
فصل دوم (قسمت 1)
«اون شب شاید بعد از مدت ها یه خواب آروم و بی دغدغه و اضطراب کردم! نمیدونم چرا اما یه جور دیگه شده بودم! یه جور عجیب! احساس پیری دیگه باهام نبود! احساس یه دختر بیست ساله رو نداشتم اما احساس یه زن شصت ساله م ترکم کرده بود!
فردا صبحش ساعت هشت از خواب بیدار شدم.کاری که چندین ماه بود نکرده بودم! احساس می کردم باید بیدار شم! انگار کاری برای انجام دادن داشتم! شاید بعد از چند ماه برای خودم صبحونه درست کردم و با لذت خوردم. بعدش با ذوق،نه مثل همیشه از سرِ ناچاری ،خونه رو تمیز کردم و یه دوش گرفتم.انگار منتظر یه چیزی بودم ! البته نه همه چیز!
ساعت حدود یازده بود که زنگ در رو زدن ! یه آن با خودم فکر کردم ممکنه ژیلا باشه اما اون موقع روز حتما تو شرکت بود!
رفتم جلو آیفون که دیدم وای،خالمه با یه مرد کچل و چاق و پیر ! حدس زدم که باید رحیم آقا برادر کریم آقا باشه! اولش یه حالت انزجار برام پیش اومد اما وقتی یاد حرفای ژیلا افتادم ،خنده م گرفت! و عجیب بود! شاید اگه شی قبل ژیلا رو ندیده بودم بعد از این مهمونا خودکشی می کردم!
خلاصه آیفون رو جواب دادم و در روز باز کردم اما بعدش بلافاصله پشیمون شدم! می تونستم جواب ندم و اونام یکی دو دقیقه بعد می رفتن! حالا که جواب داده بودم و اونام داشتن می اومدن بالا!
صبر کردم تا زنگ آپارتمان رو بزنن که زدن و با تأمل در رو باز کردم! صحنه ی خیلی جالبی بود !تا چشم رحیم آقا به من افتاد،انگار زیادی خوشحال شد و تا خواست سلام کنه ،آب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد! اونم چه سرفه ای! اصلا بند نمی اومد! بیچاره حتما منو تو لباس عروسی می دید و خودشو تو لباس دامادی! رفتار خاله مم تماشایی بود ! یه لحظه به من یه خنده ی مصنوعی و مجبوری تحویل می داد و یه لحظه با دستش می زد پشت رحیم آقا و هی می گفت " اِوا رحیم آقا! چی شد؟! حتما چشمت کردن ! الآن می گم مونا جون برات اسفند دود کنه! "
بعد دو تا جمله به من می گفت و دوباره با دست می زد پشت رحیم آقا ! خلاصه بعد از چند دقیقه که سرفه های رحیم آقا قطع شد ،توجیهات خاله م شروع شد ! چشم زخم اول کار شگون داره و می گن زبون مرد بسته شده و این مزخرفات!
براشون چایی و میوه آوردم و خودم نشستم که خاله م شروع کرد! همون حرفایی که پای تلفن زده بود با مخلفات بیشتر و تعریفات زیادتر ! نه از من! از رحیم آقا ! تو این مدتم که رحیم آقا داشت با چشماش منو می خورد!
آخرین جمله ی سخنرانی نیم ساعته ی خاله م این بود که دود از کنده پا می شه و این رحیم آقا مَرد ساله و هزار تا دختر الآن آماده ن که کنیزیش رو بکنن! نمی دونم چی از رحیم آقا گرفته بود که انقدر براش تبلیغ می کرد !بیخود نبود که پدرم از خاله م و شوهرش خوشش نمی اومد و فقط سالی یکبار عید همدیگرو می دیدن!
بعد از خاله م نوبت رحیم آقا بود که شروع کرد.یعنی با پوست کندن یه پرتقال شروع کرد و همونجور که با عشق پرتقال رو پوست می کند گفت»
_دختر جون هر سری یه سامون می خواد! تو این مُلک یه دختر تنها نمی تونه دووم بیاره! به هر کسی م نمیشه اعتماد کرد ! این جوونای امروزی م که یه دستمال ندارن دماغشون رو بگیرون چه برسه به پول و عروسی! بنده و شمام دیگه سن و سالی ازمون گذشته و بهار زندگی رو به خزون رسوندیم و اون شور و شوق جوونی رو نداریم که دنبال بهانه های الکی بگردیم ! منم که معرف حضورتون هستم!
«بعد خندید و به خاله م اشاره کرد و گفت«
_ضامن معتبرم که دارم! خدا شاهده که قصد من فقط منافع خودم نیس! یعنی نه اینکه فکر خودم نباشم اما بیشتر به فکر شمام! بنده نسبت به ارادتی که سالیان سال به مادر خدابیامرز و پدرتون داشتم،بعد از مدت ها تفکر ،بهترین راه حل رو این دیدم که با این وصلت ،ثواب دنیا و آخرت رو بخرم و با یه تیر دو نشون بزنم ! از نظر مالی م که مشکل ندارم و خدا رو صد هزار مرتیه شکر ،انقدری هس که دست پیش نامرد دراز نکنیم ! تنهایی برای مرد قابل تحمله اما برای زن نه! هزار تا چشم ناپاک دنبال زن تنهاس! من می دونم که دست اون خدابیامرزام برای شما از قبر بیرونه! با این وصلت روح اونام شاد می شه! می گه پدر باید در زنده بودنش،بچه ها رو سر و سامون بده و بعد با خیال راحت سرش رو بذاره زمین ! خدا رحمت کنه پدرتون رو! عمرش به این یکی وفا نکرد! حالا این وظیفه ی اقوامه که جبران کنن ! اگه اجازه بفرمایین ما یه عقد ساده می کنیم و بقیه رو می ذاریم برای بعد از سال اون مرحوم! خونه و زندگی رو هم درش رو می بندیمو می ذاریم باشه! خواستین اجاره ش می دیم! خواستین می فروشیم! همه شم مال خودتون و تحت اختیار خودتون! بنده م مثل یه وکیل معتمد همراهی می کنم!
«همینجوری پشت سر هم حرف می زد ! یه نفس! از اون آدمای حراف و سر و زبون دار بود! خدا رحم کرد که آب پرتقالی که پوست کنده بود راه افتاد و داشت از دستش می چکید زمین و خواست با زبون دستش رو لیس بزنه که من یه فرصت کوتاه پیدا کردم! همونجور که از حرکتش چندشم شده بود گفتم»
_از لطف شما و خاله م ممنونم اما من قصد ازدواج ندارم!
«پرتقال پوست کنده و له شده ،همونجور تو دستش موند و مات شد به من!
خاله مم همینطور! شاید یه دقیقه سکوت برقرار شد که خاله م گفت»
_دختر جون ما خیر و صلاحت...
«نذاشتم جمله ش تموم بشه و گفتم»
_ممنون! اما من قصد ازدواج ندارم!
_مگه می شه یه دختر تنها زندگی کنه؟!
_چرا نمی شه؟!
_هزار تا حرف براش در می آرن!
_من اهمیت نمی دم!
«تو همین موقع رحیم آقا که نصف پرتقالش رو خورده بود با دستمال دستهاش رو پاک کرد و با یه لبخند چندش آور گفت»
_زن داداش چقدر هولین شما! مونا خانم حق دارن! باید یه کمی فکر کنن! این جلسه فقط محض دیدن بود ! انشااله مرتبه ی بعد...
«زود رفتم تو حرفش و گفتم»
_مرتبه ی بعدی وجود نداره!
«اینو که گفتم خشکش زد که خاله م گفت»
_انگار سن و سالت که رفته بالا ،اَدبم یادت رفته! ناسلامتی یه بزرگتر داره حرف می زنه!
«چپ چپ نگاهش کردم که گفت»
_دختر جون عاقل باش! این یکی م بره دیگه مشکل بتونی کسی رو پیدا کنی ! شوهر که تو خیابون نریخته!
_ممنون خاله جون! اما اگرم ریخته باشه،من فعلا قصد ازدواج ندارم ! این آخرین حرف منه!
«بازم یه خرده سکوت برقرار شد که رحیم آقا همونجور که از جاش بلند می شد گفت»
_پاشو زن داداش!پاشو! این خانم خیلی دماغش باد داره!
«یه پوزخند بهش زدم و خودم تندتر از جام بلند شدم.خالمم ناچاری بلند شد و کیفش رو از روی میز برداشت و دوتایی راه افتادن طرف در که زیر لبی گفت»
_پشیمون می شی!
«جواب ندادم و جلوتر رفتم و در رو باز کردم .رحیم آقا رسید به کفش هاش و دولا شد و پوشیدشون و داشت بندهاشو می بست که خاله م با چشم و ابرو شروع کرد و به من اشاره کردن که یعنی از رحیم آقا عذرخواهی کنم که مثلا یه راهی برای برگشت وجود داشته باشه.اما من فقط نگاهش کردم که عصبانی شد و کفش هاشو پوشید و بدون خداحافظی رفت بیرون!رحیم آقا دنبالش! منم کمی صبر کردم تا آسانسور اومد بالا و دوتایی رفتن توش و یه لحظه بعد آسانسور رفت پایین! خیالم راحت شد! در رو بستم و رفتم آیفون رو روشن کردم.یه دقیقه بعد دیدم شون که داشتن از در می رفتن بیرون! رحیم آقا خیلی عصبانی بود و همونجور که می رفت تند و تند حرف می زد و با دست خونه رو نشون می دادا! نخواستم گوشی رو بردارم که ببینم چی میگه! به اندازه ی کافی عصبانی بودم! حتما داشت در مورد من چرت و پرت می گفت!
آیفون رو خاموش کردم و ظرفا رو از روی میز جمع کردم و رفتم روی مبل نشستم !راستش آماده شدم که گریه کنم! یعنی بغض تو گلوم بود! اما نگه ش داشته بودم تا ظرفا جمع بشه و با دل راحت آزادش کنم اما تو همین موقع تلفن زنگ زد .ژیلا بود!»
_الو! از ژیلا به مونا! از ژیلا به مونا!
«خنده م گرفت و گفتم»
_مونا! به گوشم!
_موقعیت رو گزارش کن! به گوشم!
_موقعیت افتضاح ! به گوشم!
_ژیلا! مفهوم نیست ! به گوشم!
_مونا! همین الآن خواستگار شصت ساله با خاله م اینجا بودن ! به گوشم!
_ژیلا! رَدشون که نکردی! وضعیت اضطراریه! شوهر نایاب! به گوشم!
_مونا! گزارش دیر رسید! با وضع بَد رَدشون کردم! به گوشم!
_ژیلا! تو اگه به گوش و به هوش بودی که شوهر به این خوبی رو رَد نمی کردی ! نفهمیدی از کدوم طرف رفتن که برم دنبالشون و برشون گردونم؟!
_گم شو ژیلا! مرتیکه از سن و سالش خجالت نمی کشه!
_والا بیچاره سن و سالی نداشته! یعنی پیش این یکی که من برات پیدا کردم سن و سالی نداره! خواستگاری که من برات جور کردم هشتاد و سه رو شیرین داره!
_لوس نشو! همین الآن اگه تلفن نمی کردی می خواستم گریه کنم!
_نکردی که!
_نه!
_خوبه! اشک هاتو بزار واسه این یکی خواستگار چون واقعا گریه داره! حالا تا نیم ساعت دیگه آماده شو که می آم دنبالت!
_که کجا بریم؟!
_یه آرایشگاه! باید آماده بشی برای شب!
_امشب؟!
_آره! گفتم بهت که! شب یه مهمونی دعوت دارم! حاضر شو که الآن می رسم اونجا! بای!
«اینو گفت و تلفن رو قطع کرد ! دیگه فرصت نداشتم به جریان خواستگاری فکر کنم که ناراحت بشم! تند بلند شدم و کارام رو کردم و حاضر شدم.سه ربع بعد ژیلا رسید و از همون پای آیفون گفت که برم پایین.منم در رو قفل کردم و رفتم پایین. یه مزدای شیک داشت. سوار شدیم و حرکت کردیم که گفت»
_چطوری عروس خانم؟!
_لوس نشو! یادم که می افته گریه م می گیره!
_خیلی ناراحتت کرد؟! اسمش چی بود؟!
_رحیم آقا! آره ،خیلی ناراحت شدم!
_انتقام ! باید از نوع شون انتقام بگیریم!
«اینو گفت و ماشین رو یه مرتیه کشید سمت راست خیابون و جلو یه پسر حدود بیست و هفت هشت ساله ترمز کرد و از همون طرف شیشه سمت منو داد پایین و گفت»
_ببخشین آقا! مسیرت کجاست؟
«پسره با خنده گفت»
__من مستقیم میرم!
«ژیلا با یه لبخند قشنگ گفت»
_چه خوب!
«بعد دست کرد از تو کیفش یه صد تومنی در آورد و برد از پنجره بیرون و گفت»
_اینو بگیرین لطفا!
«پسره صدتومنی رو گرفت که ژیلا گفت»
_حالا شما با این ،بلیت اتوبوس بخرین و سوار شین ببینم کدوممون زودتر می رسه اونجا!
«من نفسم بند اومده بود! پسره همونجوری مات شده بود به ژیلا که اونم خیلی خونسرد گاز داد و با سرعت حرکت کرد ! یه آن برگشتم و به پسره نگاه کردم! هنوز صد تومنی تو دستش بود و مات ما رو که دور می شدیم نگاه می کرد!یه دفعه ژیلا زد زیر خنده و گفت»
_خوشت اومد؟! این به اون در!
«یه لحظه مکث کردم و بعد زدم زیر خنده! اونم از اون خنده ها! اصلا نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم! خنده ی چندساله بود! از ته ته دل! شاید پنج دقیقه ی تموم دوتایی داشتیم می خندیدیم که ژیلا گفت»
_ببین الآن پنج سال جوون شدی!
_واقعا! تو چه جوری جرأت کردی ژیلا؟!
_جرأت برای چی؟! یه مسابقه با هم گذاشتیم! فقط من با ماشین خودم و اون با اتوبوس!
_طفلک خشکش زده بود!
_از این به بعد هر مردی ناراحتت کرد ،تلافی ش رو سر یه مرد دیگه در بیار ! اینطوری هی جوون می شی! راستی دلت می خواد تلافی کار سعید رو سر یکی دیگه در بیاریم؟!
_نه! نه! قربونت! همین یکی کافیه!
_می خوای همینطوری که با هم حرف می زنیم و می خندیم با ماشین بزنم و دو سه تاشون رو زیر بگیرم که دلت خنک بشه؟!
_نه تو رو خدا!
_بذار حداقل این پیرمرده رو زیر کنم که یه وقت به فکر خواستگاری از یه دختر جوون نیفته!
_نه جون من ژیلا! من اصلا دیگه هیچ ناراحتی از مَردا ندارم!
_مطمئنی؟!
_مطمئنِ مطمئنم! تو فقط آروم رانندگی ت رو بکن.
«دوباره دوتایی زدیم زیر خنده! تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم .یه آرایشگاه معروف بود بالای شهر.پنج شش ساعتی اونجا کار داشتیم.حسابی خسته شدم. اما وقتی بعدش تو آینه نگاه کردم واقعا نتونستم خودمو بشناسم ! برام خیلی عجیب بود! نه تنها مدل موهام عوض شده بود که کلا فرم صورت و آرایشمم عوض کرده بودن! راستش اول که می خواستم برم حتی فکرشم نمی کردم که اینطوری باشه! چند سال بود که آرایشگاه نرفته بودم ؟! سه سال؟ چهار سال؟! یعنی نه اینکه اصلا آرایشگاه نرفته باشم! می رفتم اما تو همون کوچه ی خودمون و پیش یه خانم پیر که فقط به صورت قدیمی و کلاسیک باقی مونده بود و می تونست موها رو کوتاه کنه ! همین! تو ماهواره دیده بودم که تو خارج به طور کلی روش آرایش تغییر کرده اما حالا داشتم به چشم خودم و در مورد خودم می دیدم! از نوع کوتاه کردن موها و فُرم دادن خیلی عجیب و قشنگ گذشته،بُخور و ماساژ و پاکسازی صورت و ماسک و کشش و چی و چی و چی ،اونم با چندین نوع دستگاه که اولش از دیدن هر کدوم وحشت می کردم تا تغییر مدل ابروها با تکنولوژی کامپیوتری! واقعا باروم نمی شد که تو یه جلسه بشه این همه تغییر در صورت یه آدم ایجاد کرد! و مسلما در روحیه ی آدم ! همون تغییر فرم موهام کافی بود که از من یه آدم دیگه بسازه ! و ساخت!
وقتی ژیلا رسوندم خونه و رفتم بالا و خودمو تو آینه نگاه کردم چنان احساس شادی بهم دست داد که در یه لحظه خودمو چند سال جوون تر دیدم! و همین باعث شد تا نگاه دیگه ای به زندگی و آینده داشته باشم!یه نگاه امیدوار!
ژیلا راست می گفت! خیلی وقت بود که خودمو باخته بودم!
حالا دیگه با این تغییر دلم می خواست با تغییرات دیگه م تو دنیا هماهنگ بشم! باید زنده بود و زندگی کرد!
تلویزیون رو روشن کردم و زدم رو کانال ماهواره اما صفحه سیاه بود! روپوشم رو پوشیدم و کلیدم رو برداشتم و رفتم بیرون و با آسانسور رفتم پایین و دم اتاق آقا فتاح ایستادم و در زدم .یه خرده بعد در باز شد و آقا فتاح با تعجب یه نگاهی به من کرد و بعد با شک و تردید و دودلی ،آروم گفت»
_شمایین؟!
_سلام آقا فتاح!
_سلام از بنده س خانم!
«شاید هنوز دچار دودلی بود که من خودمم یا نه! یعنی مونای دیروزی یا یکی دیگه شبیه خودم!»
_آقا فتاح انگار دیش ماهواره به هم خورده! چیزی نشون نمی ده!
«یه نگاهی بهم کرد و گفت»
_دیش؟!
_بعله!
_اونو که خودتون گفتین جمع کنم! یادتون نیس؟! یه سال و نیم پیش ،بلکه م بیشتر! همون موقع که می اومدن جمع می کردن آ !
«تازه یادم افتاد! راست می گفت!»
_کجا گذاشتینش؟!
_تو انبارتون.
_می شه برین بیارینش؟
_چشم!
_لطفا به یکی م بگین بیاد وصلش کنه!
_چشم خانم!
هنوز داشت با تعجب به من نگاه می کرد که ازش خداحافظی کردم و برگشتم بالا! خیلی جالب بود که اولین تایید را در مورد تغییر چهره ام از آقا فتاح گرفتم! بدون یه کلمه صحبت کردن!
حیلی گرسنه ام بود! معمولا شام سالاد می خوردم اما اونقدر گرسنه بودم که حتما بایدغیر از سالاد یه چیزی می خوردم.
بهترین چیز تخم مرغ بود. یه نیمروی عالی با کره درست کردم و بعدش تند و با اشتها خوردم و وسط شم هی می رفتم جلوی آینه و خودمو توش نگاه می کردم و لذت می بردم و هر دفعه می رفتم سر کمد لباسام تا یه لباسی برای امشب انتخاب کنم. ساعت رو نگاه کردم. یه ساعتی تا اومدن ژیلا وقت داشتم. یه دوش گرفتم و بعد از ارایش یه تلفن به ژیلا زدم که گفت تا نیم ساعت دیگه می آد دنبالم.
تند و سریع یه لباس رو برداشتم و پوشیدم و کیف و کفشم رو آماده کردم و پول برداشتم و آماده نشستم.
ژیلا سه ربع بعد رسید و زنگ زد و منم چراغا رو خاموش کردم و در رو قفل کردم و رفتم پایین و دوتاییی سوار ماشین ژیلا شدیم و حرکت کردیم که پرسیدم:
- این مهمونی چی هست؟
- شب شعر.
- شب شعر؟!
- آره!
- اونوقت من و تو می ریم چیکار؟!
- تو شب شعر که نباید همه شاعر باشن! مگه وقتی فیلم نشون می دن، مثلا تئاتر اجرا می کنن، همه هنرپیشه ها می رن تماشا؟!
- خوب نه اما شعر فرق می کنه!
- اونم همونه! شعرا شعر رو برای مردم می گن دیگه!
- آخه من چیزی حالیم نمی شه!
- قرارم نیست که حالی ات بشه! تو فقط بگو به به! به به! هر وقتم دیدی طرف ساکت شد براش کف بزن!
- از اول تا آخرش شعر می خونن؟!
- نه! همون اول یکی دو ساعت شعر می خونن و بعدش مهمونی معمولی شروع می شه! یعنی در واقع بقیه شعر در مورد شعرایی که خوندن بحث می کنن.
- اون وقت من چیکار کنم؟!
یه نگاهی به من کرد و بعد گفت:
اولا اونجا که کسی از تو خنگ بی سواد نظر نمی خواد! دوماً اگه یه احمقی اونجا پیدا شد که خواست نظر تو رو در مورد شعرش بدونه، مطمئن باش که اون از خودت خنگ تر و بی سوادتره، که بین اون همه آدم تو رو انتخاب کرده! پس هرچی گفتی، گفتی، و اهمیت نداره چون اون حالی اش نمی شه. سوماً اگر می خوای کسی اونجا نفهمه که تو چقدر بی سوادی، هر شعری رو که نظرت رو در موردش خواستن، اول یه خرده قیافه بگیر که یعنی دارم فکر می کنم! بعدش خیلی جدی بگو با قسمت هایی ش موافقم و با قسمت هایی مخالف! مطمئن باش اینو که گفتی طرف اینقدر برات حرف می زنه و توضیح می ده که یه شبه خودت می شی شاعز و از جلسه دیگه باید یه مزخرفات توام گوش بدیم و به به و چه چه بگیم.
مرده بودم از خنده که گفت:
اگه می خوای اینجا، یه شبه ره صدساله رو طی کنی، کافیه یقه ی یکی از شعرا رو بگیری و بهش بگی یعنی ازش خواهش کنی که یه بار دیگه شعرش رو برات بخونه! دیگه دنیا رو بهش دادی!
- بابا دیگه اینطوری هام نیست!
- حالا می بینی!
- -یلی دوره؟
- نه، دیگه کم کم می رسیم.
یه ربع بعد رسیدیم. یه خونه تو یکی از خیابانهای قشنگ بالا بالاهای شهر بود. یه خونه خیلی بزرگ و شیک و قشنگ.
ژیلا زنگ زد که بدون تامل و پرسش در رو باز کردن. یعنی تصویرش رو که دیدن دیگه کار به سوال و جواب نرسید و دوتایی رفتیم تو!
از حیاط رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که یه خانم شیک حدود شصت سال اومد به استقبالمون و خیلی گرم با ژیلا خوش و بش کرد و بعد از معرفی من، سه تایی رفتیم تو خونه.
خونه یه سالن بزرگ بود با فرشای آنچنانی و تابلوهای خیلی قشنگ و گرون قیمت و یه عالمه آدم. اما برخلاف اکثر مهمانی ها، زیاد توجه به تازه واردین نداشتن و هر کدوم سرشون گرم بحث و گفتگو بود و وقتی ما نزدیک شون شدیم، انگار تازه متوجه ما شدن و با ژیلا احوالپرسی و تعارف می کردن! چیزی که در نر اول خیلی جلب توجه ام رو کرد، طرز لباس پوشیدن بعضی از آقایون بود! یعنی با اینکه هوا خیلی گرم بود اما گذشته از کت و شلوار که می شد پای رسمی بودن مهمونی گذاشت، انداختن شال گردن بود و دفترهای تو دست شون! انگار همه شون آمده بودن که ت یه شب سرد زمستون، برن اداره دنبال پرونده شون.
یه گوشه سالن یه میز بزرگ بود پر از خوراکی و نوشیدنی که هر کی دلش می خواست از خودش پذیرایی می کرد. در واقع یه شام ساده و سرد بود که خیلی قشنگ تزیین شده بود.
دو تایی رفتیم کنار میز و نوشیدنی برداشتیم و از همونجا مهمونا رو نگاه کردیم. ژیلا اونایی رو که می شناخت بهم معرفی می کرد.
- اون خانم رو می بینی رو مبل نشسته؟
- آره.
- شاعر خیلی خوبیه! اون آقا هه هم همینطور! خدا کنه امشب شعراشونو برامون بخونن.
- بقیه چی؟
- بقیه ام بد نیستن اما اینا یه چیز دیگه ان! خیلی هاشون رو نمی شناسم. یکی دو بار بیشتر اینجا نیومدم.
- کی شروع می شه؟
- یه نیم ساعت دیگه. می ریم تو اون یکی سالن! پشت اونجاست! صندلی چیدن. خوشت اومده از اینجا؟
- آره.خوبه.
- غریبگی نکن! اینجا یه جور خاصیه! فکر کن خونه خودته!
- باشه. راحتم من!
- پس من می رم و برمی گردم. باید با یکی دو نفر یه سلام و احوالپرسی کوچولو و دوستانه بکنم!
- ای شیطون!
- تو ام سعی کن تنها نمونی.
حرکت کرد و دو قدم اون طرف تر ایستاد و با لبخند بهم گفت:
- تنهام نمی مونی!
بعد رفت.
داشتم آروم آروم نوشیدنی ام رو که خیلی ام خوشمزه بود می خوردم و مهمونا رو تماشا می کردم که یه مرتبه از پشت سرم یکی سلام کرد! برگشتم طرفش! یه پسر جوون بود. جوابش رو دادم که گفت:
- مهمونی خوبیه!
- بله، همینطوره!
- اسم من پویاست.
- منم مونا هستم.
- خوشبختم.
سرم رو تکون دادم و دوباره به مهمونها نگاه کردم که گفت:
- راستی تا یادم نرفته بقیه پولتونو بهتون پس بدم.
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. پسر خوش قیافه و خوش تیپی بود! آروم گفتم:
- بقیه پول؟
سرش را تکون داد و گفت: یه بلیت بیشتر نخریدم!
همینجوری نگاهش کردم که خندید و گفت:
یادتون نمی آد؟! امروز تو خیابون! بلیت اتوبوس! مسابقه! صد تومنی!
وای! وای! داشتم از خجالت آب می شدم! خدا لعنتت کنه ژیلا! پسره همون پسری بود که امروز ت خیابون سر به سرش گذاشتیم! نمی دونستم چی باید بهش بگم! شروع کردم به عذر خواهی!
- ببخشین! من واقعاً....! یعنی در واقع...!
- نه! نه! نه! نه! جایی برای عذر خواهی نیست! شوخی قشنگی بود! من اصلا ناراحت نشدم! فقط تعجب! اونم دو بار! امروز و الان!
- در هر صورت من معذرت می خوام! این دوستم خواست کمی شوخی کنه!
- برای من که عالی بود! باعث آشنایی ما شد! می دونین؟ آدم خیلی جاها با خیلی ادما آشنا می شه! یه آشنایی معمولی! اما کمتر اتفاق می افته که اینجور برخوردها پیش بیاد! من به سرنوشت اعتقاد دارم! برام یه همچین اتفاقی خیلی مهمه!
هنوز داشتم خجالت می کشیدم! آروم گفتم:
جدی ناراحت نشدین؟
چرا ناراحت بشم؟! تو یه روز معمولی، در یه جای معمولی، در حال انجام یه کار معمولی، یه اتفاق غیر معمولی! این خیلی جالبه!
نگاهش کردم. از من حدود ده سانتی متر قدش بلندتر بود. احتمالاً یک و هشتاد بود! بلند قد و چهارشونه! یه شلوار جین پوشیده بود با یه تی شرت. موهاش مشکی بود و لخت. برای همین مرتب و با یه حرکت می ریخت تو صورتش و اونم طبق عادت با دستش می دادشون عقب. چشماش حالت عجیبی داشت! یه حالت معصومانه و صادق! مژه های بلند و ته ریش! خیلی ساده اومده بود مهمونی! یعنی مثل بقیه نبود!
اومدم یه چیزی بگم که زیلا از بغلم اومد!
- سلام! سلام!
پویاجواب سلامش را داد. من همونجور که بهش چپ نگاه می کردم گفتم:
- ایشون پویا هستن!
ژیلا نگاهی به پویا کرد و گفت:
آفرین! آفرین! امیدوارم همیشه پویا باقی بمونن!
پویا خندید که من یه چشم غرع به ژیلا رفتم و گفتم:
ایشون همون کسی هستن که امروز صد تومن بهشون دادی بلیت اتوبوس بخرن.
یه آن ژیلا جا خورد! یعنی واقعاً جا خورد اما بعدش بهش گفت:
بلیت خریدی؟
پویا با لبخند گفت:
یه دونه!
ژیلا با پررویی دستش را دراز کرد و گفت: پس بقیه پول رو بهم پس یده که دفعه دیگه هم بهت قرض بدم.
از این حرفش هم خنده ام گرفت و هم از خاضر جوابیش خوشم اومد اما بازم خجالت کشیدم و خواستم که به خاطر این شوخی از پویا عذر خواهی کنه که بلافاصله پویا در حال خنده گفت:
اگهاجازه بدین اون صد تومنی رو به عنوان یه یادبود نگه دارم.
دوباره ژیلا گفت:
باشه اما خرجش نکنی ها!
نه مطمئن باشید! احساس می کنم اون صد تومنی برام شانس میاره!
اینو گفت و برگشت به من نگاه کرد که بازم خجالت کشیدم و سرم رو برگردوندم طرف ژیلا که داشت می خندید. منم خندیدم که ژیلا گفت:
اگه می دونستم با یه جوون مودب و خوش تیپ مثل شما سر و کار دارم، حتما جای صد تومنی یه پونصد تومنی بهت می دادم!
پویا هم با لبخند سرش رو به حالت تعظیم جلو ژیلا خم کرد و ژیلا همونجور که داشت برمی گشت طرف دوستاش، یواش یه چشمک کوچولو به من زد و رفت. وقتی دوتایی تنها شدیم آروم گفتم:
- خیلی شوخ و با نمکه!
- و سرزنده
- آره. سرزنده و شاد.
- اما شما نه.
نگاهش کردم که گفت:
شاد نیستین. چرا؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
چرا، هستم.
بهم یه لبخند زد که گفتم:
- خوب نه به شادی ژیلا!
- اسمشون ژیلاست؟
- آره. دوست دوران دانشگاهم.
- چه خوب! نذاشتین با وجود زندگی و گرفتاری هاش ارتباط تون قطع بشه!
یه لحظه مکث کردم و بعد با خنده گفتم:
قطع شده بود! چند سال! یه روزه که همدیگه رو دوباره پیدا کردیم!
- جدی؟!
- زندگی و گرفتاری هاش!
- بله، ازدواج و زندگی و خونه و بچه!
- من ازدواج نکردم!
با تعجب نگاهم کرد و فگت:
جدی؟ چرا؟
دوباره شونه هامو بالا انداختم که گفت:
خیلی دلم می خواد علت مجردی شما رو بدونم.
بعد انگاری متوجه شد که زیادی داره سوال می کنه و وارد زندگی خصوصی من می شه گفت:
معذرت می خوام! قصد فضولی نداشتم فقط ار زوی کنجکاوی!
نه، خواهش می کنم!
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:
اعتراف می کنم که برای ارضای حس کنجکاویم دارم از التهاب می میرم. خواهش می کنم اگه امکانش هست یه جواب کوچولو بهم بدین.
خندیدم و گفتم:
از مادر و بعدش پدر نگهداری می کردم!
با یه لحظه وقفه گفتم:
بیمار بودن. به ترتیب دقیقاً
هنوزم هستن؟
یه لبخند تلخ زدم. لبخند تاسف، شایدم لبخند عذاب وجدان به خاطر سپر بلا کردن پدر و مادرم! بعد گفتم:
- نه متاسفانه. هر دو فوت کردن.
- متاسفم. روح شون شاد.
- ممنونم.
- این مایه افتخاره و جای قدردانی داره! این روزا آدم کمتر به یه همچین مواردی برمی خوره که یه دتر خانم به خاطر نگهداری از پدر و مادرش از زندگی آینده اش چشم پوشی کنه!
دیگه نتونستم به دروغ گفتن ادامه بدم! نمی دونم چرا! یعنی نمی دونم چرا می خواستم با پویا صادق باشم برای همین گفتم:
شایدم این یه بهانه برام بود.
انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
حالا یا بهانه یا هر چیز دیگه! قدر مسلم اینه که شما از اونا نگهداری کردین. درسته؟
سر مو تکون دادم.
- خب این خیلی مهمه! مهم و با ارزش! آدم گاهی ته دلش برای انجام کاری دنبال بهانه می گرده! احتمالا شمام ته دلتون، اونجایی که خواسته های واقعی آدمها توشه، مایل بودیم که از پدر و مادرتون نگهداری کنین! شاید بقیه چیزها بهانه بوده!
نگاهش کردم، تا حالا اینجوری و از این زاویه به مساله نگاه نکرده بودم! نگاهم رو دوختم به گوشه سالن و زیر لب گفتم:
- همیشه از این مساله زجر می کشیدم! از اینکه پشت پدر و مادرم پنهان شدم و مجرد موندم رو به گردن اونا انداختم.
- مجرد موندن یه جرم نیست که انسان گناهش را گردن کسی بندازه؟1 چرا دنبال توجیه می گردین! شما برای مردم زندگی می کردید؟! این بده! ما بین مردم زندگی می کنیم نه برای مردم. ما با هم زندگی می کنیم ولی نه برای هم! احساس می کنم شما برای فرار از حرف مردم پشت پدر و مادرتو پنهان شدید!
دوباره نگاهش کردم و آروم گفتم:
شاید.
ببینین! من امشب نمی خواستم بیام اینجا اما فعلا اینجام! و همین مهمه! امشب و همین لحظه! حالا من چه فکری کردم که اومدم زیاداهمیت نداره! هر کسی برای هر کاری توجیهی داره! من به یه نفر کمک می کنم که مثلا برام دعا کنه! من به یه نفر کمک می کنم که بعدها اون به من کمک کنه! من به یه نفر کمک می کنم چون دوستش دارم و می خوام اونم دوستم داشته باشه و خیلی دلایل دیگه. اما بعدش معلوم نیست اون طرف برام دعا می کنه یا نه! دوستم خواهد داشت یا نه! مهم اینه که من کمکش کردم! و این کمک ثبت شده! برای من! و به نام من! و این حرکت من بوده!
شمام از پدر و مادرتون نگه داری کردین. همین مهمه!
داشتم به حرفاش فکر می کردم که گفت:
فصل دوم (قسمت 3)
_انگار شروع شد!
_چی؟!
_شب شعر!
«تازه متوجه دور و ورم شدم .همه داشتن به یه طرف می رفتن که پویا گفت»
_اجازه می دین که کنارتون بشینم!
«از رفتارش خیلی خوشم اومده بود.رفتار و طرز فکرش!با سر بهش جواب مثبت دادم که دستش رو به عنوان رهنمایی حرکت داد و گفت»
_از این طرف لطفا!
«دوتایی وارد یه سالن دیگه م ردیف به ردیف صندلی توش چیده بودن شدیم و همون وسطا رو دو تا صندلی نشستیم که کمی بعد همه اومدن ،همون خانم صاحب خونه که خیلی م خوش لباس و شیک بود،رفت جلو و به همه خوش آمد گفت و اجازه خواست که شب شعر رو آغاز کنن.با یه شعر از یه خانم شاعر که با دست زدن و تشویق ،اومد جلو که براش یه چیزی مثل تریبون کوچولو با یه میز بلند آوردن و یه بطری آب و چند تا لیوان یه بار مصرف گذاشتن رو میز و اون خانم دفترش رو باز کرد و شروع کرد به شعر خوندن.
شعرش بد نبود .ساده و روون بود.هر بارم می خواست نفس تازه کنه،بقیه احسنت و به به بهش می گفتن.
بعد از اون یه خانم دیگه و بعدش یه آقا که از شعر این یکی نصفش رو نفهمیدم و بعد از اون یه آقای دیگه که اصلا شعرش رو نفهمیدم و بعدش یه استراحت کوچیک دادن و همه همونجا نشستن و چند نفر با نوشیدنی ازشون پذیرایی کردن و اونام بلند بلند در مورد اشعاری که شنیده بودن با هم حرف می زدن.
من و پویام تا همون موقع ساکت بودیم و من داشتم دنبال ژیلا می گشتم که پیداش نبود و کمی بعد اومد و داشت دنبال یه جا برای نشستن می گشت .بهش اشاره کردم که بیاد کنار من بشینه اما از همون دور یه لبخند معنی دار تحویلم داد و رفت یه جای دیگه پیش دوستاش نشست. پویا متوجه ی من بود و شایدم برای اینکه بهانه ی ژیلا رو نگیرم گفت»
_از اشعارشون خوشتون اومد؟
_نمی دونم! بعضیاش خوب بودن بعضی هاشو نفهمیدم!
«بعد خندیدم و گفتم»
_یعنی اونا حتما خوب بودن،من زیاد از شعر سر در نمی آرم!
_نه،شما درست می گین! بعضیاشو منم نفهمیدم! مطمئنم که خودم شاعرم نفهمیده!
_چطوریه همچین چیزی می شه؟!مگه می شه آدم چیزی رو که خودش گفته نفهمه؟!
«خندید و گفت»
_ما آدما اکثرا چیزایی می گیم که خودمون نمی فهمیم و بهش اعتقادی نداریم! اینم یکی از اون چیزاس ! ولی یکی دو نفر اینجا هستن که اشعارشون خیلی عالی و خوبه! یکی شون همون خانمی یه که اون گوشه نشسته.
حتما می شناسیش! خیلی خیلی معروفه! خوب و عالی و شجاع! فکر کنم یه شعری برامون داشته باشه امشب.
«بعد آرو اسمش رو بهم گفت.شناختمش و باعث افتخار بود که در اون لحظه اونجا هستم و ایشون رو می بینم.
تو همین موقع دوباره خانم میزبان پشت تریبون رفت و همه رو به سکوت دعوت کرد و بعدش از همون خانم شاعر که انگار امشب تصمیم نداشت شعری بخونه ،خواهش کرد که بیاد و اگر شده حتی چند بیت از اشعارش رو بخونه که اونم بعد از کف زدن زیاد ما،قبول کرد و رفت پشت تریبون و یه شعر کوتاه و خیلی قشنگ و پرمعنی برامون خوند و بعد از تشویق زیاد رفت سرجاش نشست.بعدش دو سه نفر دیگه شعرشون رو خوندن که همون خانم میزبان رفت جلو و بعد از چند جمله اسم پویا رو صدا کرد! با تعجب برگشتم و به پویا نگاه کردم و آروم بهش گفتم»
_شمام شاعرین؟!
«همونجور که با لبخند از جاش بلند می شد که بره پشت تریبون ،آروم بهم گفت»
_نه! و جدی نه!
«بعد رفت و جلو همه یه تعظیم کوچولو کرد و از همون دور یه نگاه به من کرد و گفت»
_راستش امشب شب عجیبیه!یعنی برای من.یه بازی دیگه از سرنوشت! از سرنوشتی که اسیرشیم و نمی دونیم چرا! امشب می خوام براتون از تاریخ بگم ! از افسانه ها! یا افسانه ی تاریخ!
«بعد دوباره به من نگاه کرد و یه لبخند زد که تو همین موقع م ژیلا یواش برگشت و یه نگاه معنی دار به من کرد.یه لحظه بعد پویا شروع کرد»
زمین سرد است و ساکت
آسمان خاموش
نه بادی می وزد اینجا
نه بارانی
درختان،سبز در دانه نهان گشتند
نه رودی
کوه،نه
ابری
نه دریایی!
زمینی پست و خشک
خالی ز هر جنبنده ای
تنها و بی کس
بی پرنده
بی نسیم
بی آب
بی دانه
فتاده گوشه ای از کهکشان
در انتظاری دور
می چرخد!
سوال این است
که آدم هیچ پیدا نیست!
و آدم نیست
الا در بهشتی سبز و خوش
شاداب و سرزنده
پر از نعمت ،عدالت
شادی و امید و تقوا
زیستگاه آدمی تنها!
**
به هر سو می رود
اینجا
و آنجا
این مکان
و آن مکان
هر میوه ای رنگی
گلی با بوی خوش
زیبا
ز هر نوعی
ز هر جایی
روان است
آب در بستر
صدای چهچه مرغان
نوای پیچش باد و نسیم
در برگ آن طوبی
که جان را می نوازد
نغمه ی زیبا و پرمهرش
طعامی خوش
شرابی چون عسل
در نهارها جاریست
همه زیبایی و لطف و طراوت
جایگاهی امن
ولی آدم پریشان است
ز اندوه و غمی پنهان
روانش سخت بیمار است
**
بزرگ دادار یکتا
بنگرد او را
که تنها
در خود و خویش است
و اکنون
گاه لطف و مهربانی
بخشش و جود است
به قدرت آفریند نیمه ی او را!
**
و اینک
آدم و حوا
دو جسم و یک روان
شاد و بسی خوشدل
به هر سو می روند
سرمست از لطف خداوندی
که تنهایی فقط
ذات خداوند است
پس چه شد؟!
ابلیس چون آمد؟
چه افسونی
چه فکری
حیله ای افکند
تا حوا به دام افتاد؟!
چرا حوا؟!
و نه آدم!
پس چرا اینگونه شد؟!
گندم کجا بود؟
از کجا آمد؟!
و شاید سیب بود
از سرخی و خون و لجاجت!
منعِ خوردن
حد و مرز
آزادی نسبی!
یا اطاعت ،پیروی
گردن نهادن بر کلام و نهی او
یا
آزمونی سست و ساده؟!
**
هر چه بود
اینک زمان قهر و تنبیه و مجازات است
قهر و تنبیه و مجازات
نیمه ای آن سوی لطف و مهربانی
بخشش و رحم است
وقت راندن
طرد گشتن
از بهشت پر ز نعمت
راحتی ،آسودگی
خوبی،صفا
کوتاه مدت
از برای آدم و حوا
و پرسش
همچنان در جای خود باقی ست
چرا حوا؟
چرا گندم
چرا سیب و چرا ابلیس؟!
چرا بی اِذن وارد شد
درون آن حریم پاک
چرا حوا به دام افتاد؟
چرا آدم موافق بود؟
و اکنون من کجایم؟
ما کجاییم؟
این همه بیداد و ظلم از چیست؟
این گناه مادر من بود
یا پدر
این گونه بی باک از جسارت
از عقوبت
چشم بر بست و بسی
غافل ز تلبیس و ریا
بار سفر را بست
و پرسش
همچنان باقی ست
چرا حوا؟
و نه آدم!
و شاید آدم و حوا
و نه گندم نه سیب
تنها خطایی،اشتباهی !
کنجکاوی
ذات انسان است!
و من در این معما
خسته از تبعید
دنبال جوابی ساده می گردم.
گناهم چیست؟!
«شعرش که تموم شد همه براش کف زدن که اونم یه تعظیم کرد و اومد نشست و با لبخند پرسید»
_چیزی ازش فهمیدین؟
_آره،خیلی قشنگ بود!
_جدی می گین یا دارین دلم رو خوش می کنین؟
_نه،جدی می گم! خیلی قشنگ بود!
«اینو که گفتم ازتو جیبش یه کاغذ تا شده در آورد و داد به من و گفت»
_اگه می خواین یادگاری نگهش دارین!
«ازش تشکر کردم و کاغذ رو گرفتم و گفتم»
_نمی خواین اول تو دفترتون بنویسینش؟
_نه،من شعرامو نگه نمی دارم.
_چرا؟!
_نمی دونم ولی نگه نمی دارم.
_اینکه درست نیست ! یعنی هیچکدوم از شعراتون رو ندارین؟!
_چرا اما به همین صورت.تو یه ورق کاغذ!
_ولی بهتره اونا رو تو یه دفتر بنویسین ! شعرتون خیلی قشنگ بود!
_ممنون ولی من خودمو شاعر نمی دونم.
_پس چرا می آیین اینجا؟
_چون شعر رو دوست دارم.یا شایدم می خوام ادای آدمای روشنفکر رو در بیارم یا شایدم چون اینجا منزل خاله م هستش می آم.البته گاهی.
_جدی می گین؟!یعنی اون خانم که میزبان هستن خاله ی شمان؟!
_آره،خیلی م دوست داره که من تو این جور مهمونی هاش شرکت کنم.یعنی کلا خیلی دلش می خواد من بیام اینجا! خیلی تنهاس.
_یعنی چی؟! متوجه نمی شم!
_ایشونم ازدواج نکردن .مثل شما البته با تفاوت سنی زیاد!
«بعد یه لبخند زد و گفت»
_و هیچ دنبال توجیه مجرد موندنش نیست!
خیلی جالبه! اما با این همه درست به نظر نمی آد که تنها باشن!
- خب شاید تنهایی رو پشت سنگر دوستان پنهان می کنه.
- پس یه نقطه مشترک پیدا کردیم.
خندید و هیچی نگفت. تو همون موقع یه خانم شاعر شروع کرد به شعر خوندن و بعدش یکی دو نفر دیگه و بعدش شب شعر تموم شد و همه برگشتیم به سالن اولی که پویا رفت و دو تا نوشیدنی آورد و یکی ش رو به داد به من و گفت:
- شما شاغل هستین؟
- فعلا نه! یعنی چند ماهی بیشتر نیست که پدرم فوت کردن، دنبال کارای انحصار وراثت و این چیزا هستم.
- حوصله تون سر نمی ره؟
- چرا، شاید ازچند وقت دیگه برم سر یه کاری. شاید شرکت پدر دوستم.
تو همین موقع ژیلا اومد پیش مون با خنده گفت:
- امروز اگهمی دونستم شاعر هستین، هزار تومن کمتر بهتون نمی دادم پویا خان! در ضمن نمی دونستم خانم صدر خاله تون هستن.
پویا با لبخند گفت:
- یه کلید ظاهراً قیمتی نداره اما ارزش واقعی ش به اونه که کدوم در رو باز کنه! اون صد تومنی شمام همینهمین حکم رو برای من داره!
ژیلا همونجور که می رفت برای خودش نوشیدنی برداره گفت:
- اووم! چه جواب فیلسوفانه ای!
راست می گفت. جواب قشنگ و پر از معنی بود.
آروم ازش پرسیدم:
شما چی کار می کنین؟
بعد فکری کرد و گفت:
- دنبال خودم می گردم!
- قرار نشد که با رمز جواب بدین!
- جدی گفتم! دارم دنبال خودم می گردم! دنبال خودم یا دنبال خواسته هام! ولی برای اینکه جواب شما رو بدم باید بگم در حال حاضر تو یه مدرسه کار می کنم! به یه صورتی معلم هستم.
- چه عالی! چه کلاسی رو درس می دین؟
- معلم ناشنوایان هستم! البته نه صورت کامل! چون خودم هنوز درست و کامل علائم و حرکات رو که کلام رو شکل می ده بلد نیستم. در واقع اونجا کمک می کنم.
نگاهش کردم برام خیلی عجیب بود!
- یعنی اینکه کار ثابت تون نیست؟
- نه. حقوقم نمی گیرم.
- پسزندگی چی؟ یعنی چه جوری زندگی رو می گذرونین؟
بعد خودم متوجه شدم که این دفعه من دارم زیاد کنجکاوی می کنم که گفتم:
- معذرت می خوام! فقط همون کنجکاویه!
اومد جواب بده که یکی از آقایون شاعر اومد جلو و سلام کرد. پ.یا بهم معرفیش کرد که گفت:
عالی بود پویا جان! مثل شعرهای دیگه ات! پر از احساس! پر از راز! سنگین ! معترض! عاصی! پر مغز!
پویا همونجور که می خندید گفت:
- ممنون استاد اما شما اغراق می فرمایید! این فقط چند تا جمله بود که پیش هم گذاشته بودم! همین!
- نه! نه! شکسته نفسی نکن! خیلی خیلی قشنگ ب.ئ!
بعد روش رو کرد طرف من و گفت:
- اینطور نیست؟!
- چرا خیلی قشنگ بود.
- شعر منو گوش دادین؟
اصلا یادم نبود که شعر خونده! بلافاصله در حالی که یه خورده هول شده بودم گفتم:
- بله! بله! خیلی قشنگ و پر معنی بود.
- چون داس بر ساقه ی گندم هراسم نیست
و اینگونه جنایت
بی مکافات
قاتلم، عصیانگرم،
شرم از وجودم رخخت بر بسته است!
بعد سری تکان داد و گفت:
دقت فرمودین؟! این یه اعترافه! رک و صادقانه! بی پروا! و جسورانه! تند و خشن! باید اینگونه بود! باید با شلاق و تازیانه به وجدان حمله کرد! باید تنبیه اش کرد تا بخودش بیاید! باید شناخت! باید...!
ببخشین نوشیدنی میل دارین؟! خیلی دلم می خواست یکی دیگه از شعرام را براتون بخونم! دلم می خواد نظرتون رو بدونم! شعر یا شاعر! کلام یا آهنگ! قافیه یا معنی! شما شعر نمی گین؟!
اصلا اجازه جواب دادن به کسی رو نمی داد! به زور فقط تونستم بگم:
- نخیر.
- خسته می شین! بریم یه جا بنشینیم تا بهتر بتونیم صحبت کنیم!
پا توانی کو که برخیزیم
قلندروار
چرخی و سماعی
یعنی به پاهام باید گاهی مرخصی داد! تشریف می آرین؟!
پویا را نگاه کردم. فقط نگام می کرد! برگشتم و گفتم:
اگه اجازه بدین باشه برای یه فرصت دیگه.
متوجه شد و اونم یه نگاهی به پویا کرد و گفت:
حتما! حتما! پس تا فرصت دیگه!
یه لبخند زورکی زد و رفت. وقتی ازمون دور شد برگشتم طرف پویا و گفتم:
جواب ندادین هنوز حس کنجکاوی ام ارضا نشده.
خندید و گفت:
- آدم عجیبی بود. از اونا که علاوه بر حق خودشون، به زور و با داس و تبر و تبرزین یه خرده ام از حق و حقوق دیگران رو به نفع خودشو ضبط و مصادره می کنن!
- راستش من اصلا شعرش یادم نبود! یعنی اصلا یادم نبود کی رفته و شعرش رو خونده!
- مگه اشعار دیگه یادتون مونده؟
- چرا حوا؟ چرا گندم؟ چرا سیب و چرا ابلیس؟
خندید و گفت:
- واقعا یه نوشیدنی دیگه نمی خواین؟
- چرا! اتفاقا خیلی تشنه ام!
لیوانم را از دستم گرفت و برد. یه آن به خودم اومدم! داشتم چیکار می کردم؟! داشت چه چیزی شروع می شد؟! اون حدااقل پنج سال از من کوچیکتر بود! نباید جلوتر می رفتم! نباید بذارم چیزی شروع بشه! شاید من بلد نیستم چیکار کنم! اصلا چه چیزی داره شروع می شه؟! هیچی! یه شب شعر و مهمونیه! بعدشم همه چی تموم می شه و می ره پی کارش! چرا فکر می کنم داره اتفاقی می افته؟! حالا گیرم اتفاقی بیافته، مگه چی می شه؟!
این افکار تو ذهن ام بود و ناخودآگاه به دنبال ژیلا می گشتم که پیداش کردم و رفتم طرفش. داشت با یکی از دوستانش حرف می زد و می خندید که تا منو دید ازش عذرخواهی کرد و اومد جلوی من و گفت:
- چی شده؟
- هیچی!
- راست بگو!
- هیچی به جون تو!
- پس چرا ناراحتی؟
- می خوام برم خونه! بریم ژیلا؟
- چرا؟!! طوری شده؟
- نه به خدا.
- پویا ناراحتت کرده؟! برم پدرشو دربیارم؟!
- نه!نه! اصلا!
- پس چی؟!
- فقط می خوام برم خونه!
- تا نگی چرا، امکان نداره!
- راستش ترسیدم!
- از چی؟!
- می ترسم دیگه!
- آخه از چی؟!
- نمی دونم! خودمم نمی دونم!
خندید و گفت:
- آدم وقتی بعد از چند سال از اجتماع دور بودن، واردش می شه این احساس رو پیدا می کنه! نگران نباش! عادت می کنی!
- دیروقته آخه!
- مگهتو خونه کاری داری؟!
- خب نه اما!
- اما بی اما! در ضمن بگی نگی مهمونی تا نیم ساعت یه ساعت دیگه تموم می شه!
- ژیلاً
- هان؟! بگو! هر چی تو دلت هست بگو!
- راستش خجالت می کشم بگم.
- خجالت برای چی؟ بگو!
- فکر می کنم، یعنی شاید! اصلا ولش کن!
- باز لوس شدی؟!
- آخه خودمم نمی دونم!
- شاید چی؟ بگو خفه ام کردی!
یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم:
- از پویا خوشم اومده.
- همین؟!
- خب شاید اونم از من خوشش اومده باشه!
- خب چه بهتر!
- از همین می ترسم!
- اینم ترس داره؟! ترس اون موقعی داره که تو از اون خوشت اومده باشه و اون از تو خوشش نیومده باشه!
- آخه اون حدااقل چهار، پنج سال از من کوچیکتره!
- مگه شناسنامه ش رو بهت نشون داد!
- نه دیوونه! همینجوری معلومه!
یه فکر کرد و گفت:
- اصلا نگران نباش! یه فکر خوبی دارم!
تند گفتم:
- چه فکری؟
- بذار اول مطمئن شی که اونم از تو خوشش اومده! وقتی کاملا مطمئن شدی، با هم می بریمش ثبت و احوال و می دیم یا شناسنامه ی اونو چند سال بزرگتر کنن و یا شناسنامه تو رو چند سال کوچیکتر!
اینو گفت و با صدای بلند خندید و رفت طرف دوستش که تا اومدم پیداش کنم، پویا از پشت سرم گفت:
دنبالتون می گشتم.
سریع برگشتم طرفش و همونجور که هول شده بودم، تند گفتم:
- ژیلا صدام کرد. یعنی من کارش داشتم.
- بفرمایید! یه نوشیدنی خنک!
لیوان رو ازش گرفتم و تشکر کردم که گفت:
- احساس می کنم کمی اضطراب دارین.
- من؟! نه! نه! اصلا!
- یادمه یه دوستی بهم می گفت وقتی یه خانم در مورد چیزی می گه نه! نه! اصلا، حتما بدون که یه مساله ای در میون هست!
یه لبخند سرد زدم و گفتم:
- راستش می خواستم برگردم خونه. به ژیلا گفتم که گفت یه خرده دیگه مهمونی تموم می شه و بعد با هم می ریم.!
- اگه اینجا ناراحتین من می رسونمتون خونه!
وای! داشت بدتر می شد! برای همین زود گفتم:
نه! نه! اصلا!
پویا لبخند زد که خودم متوجه شدم و خندیدم و گفتم:
این دفعه دیگه باور کنین که این نه! نه! اصلا! واقعا به همون معنای خودشه!
- قبول کردم.
بعد این طرف و اون طرف رو نگاه کرد و گفت:
دل تون می خواد بریم اونجا بنشینیم؟!
احساس کردم که فکر خوبیه! حرکت کردم طرف گوشه ی سالن که چندتا مبل کنار هم چیده شده بود و پویام دنبالم اومد و دوتایی نشستیم که گفت:
از خودتون بگید!
هیچی نگفتم که گفت:
- حوصله تون سر رفته؟
- نه!
- می خواین من برم؟
نگاهش کردم! نمی دونم دلم می خواست بره یا بمونه! وقتی دید جواب ندادم گفت:
احساس می کنم از بودن من ناراحتین!
به مهمونا نگاه کردم و آروم گفتم:
چرا این فکر رو می کنین؟
نمی دونم! یه احساسه! حالا برم یا بمونم؟
بمونین!
خودمم نفهمیدم چرا اینو گفتم! دلم می خواست بهش بگم برو! یعنی عقلم بهم اینو می گفت اما انگار دلم زودتر حرف زد!
- سوال تون رو جواب بدم؟
- بله؟!
- ازم پرسیدن پس زندگی چی؟!
- آهان!
- دیگه کنجکاو نیستین؟
- چرا! چرا!
- زندگی یعنی همین لحظه! اگه از دست بدینش تمومه.
- من منظورم این نبود! در واقع می خواستم بگم وقتی بدون حقوق کار می کنید پس زندگی تون رو چطوری می گذرونین!
- از نظر مالی مشکلی ندارم.
نگاهش کردم که گفت:
- پدرم ثروتمنده! خاله امم همینطور! تنها وارثش منم و خواهرم! یعنی مادرمه که می شه من و خواهرم/
- از شما تعجب می کنم! بهتون نمی آد که همینجوری منتظر بشینین تا مثلا خدایی نکرده اتفاقی برای پدر و مادرتون یا خاله تون بیفته و شما....
نذاشت بقیه ی جمله رو بگم و گفت:
- شما اشتباه متوجه شدین! یعنی هم وضع زندگی منو نمی دونین و هم من درست توضیح ندادم. ولی برای اینکه بهتر متوجه بشین باید بگم کهمن کار می کنم اما بدون حقوق. یعنی اینطور نیست که منتظر نشسته باشم تا اتفاق بیافته و من به پول برسم.
- آخه این یه جوریه! یعنی فکر نکنم درست باشه!
- شاید!
- نظر خانواده تون چیه؟
- همین!
- یعنی خانواده بهتون گفتن که بنشینین و منتظر باشین!
- من منتظر پول نیستم!
- اصلا سر در نمی آرم!
- به خاطر اینه که خانواده منو نمی شناسین! پدرم معتقده که باید تجربه به کمکم بیاد. یعنی بعد از اینکه دانشگاهم رو تموم کردم، اجازه نداد به قول خودش راکد باشم! مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
نگاهش کردم! با تعجب!
- انگار باید بیشتر توضیح بدم! ببینین! پدرم خیلی اهل دله! مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون خرید! برای من! چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد. وقتی آوردش خونه، یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این قناری رو زندونی کردیم؟
گفت نه پسرم، ما داریم ازش نگهداری می کنیم. اگه آزادش کنیم گربه می خوردش. گفتم گربه مگه پرواز می کنه که بخوردش. یه خورده صبر کرد و بعد گفت: نه! گفتم پس چرا این همه گنجشک آزادن و طوری نمی شن؟ دیگهچیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی ام گرون بود با هم بردیم حیاط و به من گفت درش رو باز کنم. منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت. بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم.
یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت:
- حالا کمی پدرم رو شناختین؟
- جالبه!
- مادرمم تقریبا یه همچین خصوصیات اخلاقی داره! برای همین ام من فعلا کار مشخصی ندارم.
- یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
دقیقا! من یه مدت تو شرکت پدر کار کردم. بعد چند سفر خارج از کشور داشتم. بعد یه مددکار اجتماعی شدم. حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
- ولی هنوز به اندازه کافی تجربه کسب نکردین!
اجازه نداد به قول خودش راکد باشم!یعنی مثل بقیه برم سر یه کار فقط برای امرار معاش!
"نگاش کردم!با تعجب"
-انگار باید بیشار توضیح بدم!ببینین!پدرم خیلی اهل دله!مثلا وقتی کوچیک بودم یه قناری خیلی گرون قیمتی خرید!برای من!چون از خوندن قناری خیلی خوشم می اومد.وقتی اوردنش خونه یعنی چند روز بعد تو عالم بچگی ازش پرسیدم پدر ما این فناری رو زندانی کردیم؟!
گفت نه پسرم ما داریم ازش نگه داری می کنیم.اگه ازادش کنیم گربه می خوردش!گفتم گربه مگه می تونه پرواز کنه که بخوردش!یه خرده صبر کرد و بعد گفت نه!گفتم پس چرا این همه گنجشک ازادن و طوری نمی شن ؟!دیگه چیزی نگفت و نیم ساعت بعد منو صدا کرد و قفس قناری رو که خیلی م گرون بود با هم بردیم تو حیاط و به من گفت که درش رو باز کنم.منم باز کردم و اونم پرواز کرد و رفت.بعدش پدرم یه نفس عمیق کشید و گفت حالا دیگه تو این خونه زندان نداریم!
"یه خرده به من نگاه کرد و بعد یه لبخند زد و گفت"
-حالا کمی پدرم رو شناختین!
-جالبه!
-مادرمم تقریبا هچین خصوصیات اخلاقی داره!برای همینم من فعلا کار مشخصی ندارم.
-یعنی در واقع هنوز خودتون رو پیدا نکردین!
-دقیقا!من یه مدت تو شرکت پدرم کار کردم.بعد چند سفر به خارج از کشور رفتم.بعد یه مدت مددکار اجتماعی شدم.حالام که برای ناشنوایان کار می کنم!
-ولی هنوز به اندازه ی کافی تجربه کسب نکردین!
0به اندازه کافی نه!
-اون ته ته دلتون چی می خواد؟
-ارامش ازاذی کمک به مردم.شاید یه خرده رویایی باشه اما من واقعا اینو می خوام.
-چند سالتونه!
-31سال.
-ودر این مدت ارامش نداشتین؟
-چرا همیشه!من با مهر و محبت بزرگ شدم.خانواده ی خوب زندگی خوب!
-خواهرتون چی؟
-ازدواج کرده.
-خوشبخته.
-فکر می کنم.یعنی خودش که اینطوری میگه.ازدواج اونم جالب بود!
"بعد خندید که گفتم"
-چه جوری بود مگه؟!
-خواهرم پزشک عمومیه.وقتی تحصیلاتش تموم شد یعنی پزشک عمومی شد.نخواست ادامه بده و تخصص بگیره.بلند شد رفت تو یه ده که به مردم کمک کنه .یه جوون روستایی عاشقش شد و با هم ازدواج کردن.
-به همین سادگی؟!یعنی فکر نمی کنین زیاد درست نبوده؟!
"دوباره خندید و گفت"
-اون جوون روستایی روستایی که نبود !تحصیلات داشت.یعنی دانشگاه رو تموم کرده بود و برخلاف بقیه برگشته بود تو ده خودش که به مردم کمک کنه.وقتی خواهرم اونجا بود طوری زندگی می کرد که همه فکر می کردن فقیره!یعنی انقدر ساده زندگی می کرده.خلاصه هر جا می رفته حامد دنبالش بود.اسمش حامده.خواهرم چند بار باهاش صحبت می کنه که از این کارش دست برداره اما گوش نمی ده!یعنی اصلا جواب نمی داده!فقط سرش رو می نداخته پایین و صورتش سرخ می شده!همین!حتی یه کلمه م در مورد عشقش حرف نمی زده!یه بارم خواهرم واقعا ازش شکایت می کنه که گویا دو روزی م زندانیش می کنن اما تا می اد بیرون و بازم بدون حرف می ره سراغ خواهرم!
-مزاحمش می شده؟!
-نه فقط از دور مواظبش بوده!
-چه جالب!
-حالا بقیه ش رو گوش کنین.یه روز خواهرم که دیگه به تعقیب های بی ازار حامد عدت کرده بوده داشته از تویه مزرعه رد می شده که یه مرتبه خشکش می زنه.قدرت هیچ کاری نداشته!حامد انگار متوجه میشه و می دوئه جلو و ا مار رو که اماده ی حمله و نیش زدن خواهرم بوده می بینه و می پره رو ماره که به خواهرم اسیبی نرسه!مار رو می گیره اما ماره دستش رو نیش می زنه و اونم کله ی مار رو می کنه و خودشم از حال می ره و خواهرم هر جوری بوده کمکش می کنه و می رسوندش شهر وبعد از چند وقت خلاصه حالش خوب میشه!جالب اینکه بازم به عشقش اعتراف نمی کنه و فقط سوالات خواهرم رو با خجالت و چند جمله ی کوتاه جواب می ده و تا از بیمارستان مرخص می شه و دوباره تعقیب و مواظبت از خواهرم شروع میشه!خواهرمم میره خواستگاریش!
-جدی؟!
-اره دیگه!یعنی مگه از یه مرد دیگه چه چیزی باید خواست!وقتی جونش رو به خاطر خواهرم به خطر می ندازه میشه یه عشق کامل دیگه!
-خیلی عجیب و جالبه!الان چیکار می کنن؟!
-تو هموم ده هستن.خواهرم مریضا رو معالجه می کنه و حامدم کشاورزی می کنه.مهندس کشاورزیه.
-چند ساله ازدواج کردن؟!
-چند سالی ههست.یه دختر کوچولوی خیلی خوشگلم دارن و یه زندگی ساده اما شاد.یعنی هر وقت من با پدرومادرم می ریم اونجا با یه دنیا انرژی بر می گردیم .یه خونه ی قشنگ و یه دنیا عشق و محبت.
-پس چرا شما نرفتین ده؟
-رفتم مدتی م تو ده کار می کردم.
-جدی؟
-اوهوم.
-مدرک تحصیلی شما چیه؟
-عمران.
"در همین موقع ژیلا اومد پیشمون و گفت"
-ببخشین اما من دارم میرم.
"از جام بلند شدم که گفت"
-ولی خونه نمی رم.اول با یکی دوتا از بچه ها می ریم که به یکی دیگه از دوستان که مریضه سر بزنیم و بعد می ریم خونه.حالا اگه حوصله ش رو داری بیا.
"تا اومدم یه چیزی بگم که زود پویا گفت"
-اگه اجازه بدین من می رسونمتون خوه!
"ژیلام تند گفت"
-عالیه پس فعلا خداحافظ!
"اصلا نذاشت من حرف بزنم و زود با یه لبخند به من رفت!منم دیگه چاره نداشتم.دوتایی رفتیم از میزبان خداحافظی و تشکر کردیم و از خونه اومدیم بیرون که پویا گفت:
-از این طرف تشریف بیارین.
"دوتایی تو پیاده رو حرکت کردیم که گفت"
-شما چی؟گفتین دانشگاه رفتین.
-حسابداری.
-خیلی خوبه .
-ولی ازش استفاده نکردم.یعنی تا حالا.
-گفتین که ممکنه مشغول کار شین.
-ممکنه.ههنوز قطعی نشده.
-هیچ تضمینی برای اینده ندارین؟
-راستش فعلا نه.
-"تو تاریکی خیابون نگاهم کرد.چشماش برق می زد!یه برق قشنگ!"
-من اگه اجازه بدین می تونم از پدرم بخوام که براتن یه کار مناسب و خوب پیدا کنه.
-نه!نه!ممنونم.
-شرکت پدرم یه شرکت خوب و معتبره.
-نه مرسی.خیلی مونده برسیم.
-به خونه ی شما؟!
-نه به ماشینتون!
"یه نگاهی به من کرد و بعد بایه لبخند گفت"
-من ماشین ندارم.
"یه ان سر جام خشکم زد!بعد با خنده گفتم"
-پس کجا داریم میریم؟!
-سر خیابون که تاکسی سوار شیم.
"دوباره خندیدم . گفتم"
-شوخی می کنین!
"خیلی معصومانه گفت"
-نه بخدا!
"راستش یه کم عصبانی شدم!یعنی خیلی عصبانی شدم و گفتم"
-اخه شما گفتین که منو می رسونین!
"بازم خیلی معصومانه و جدی گفت"
-می رسونم!
-با تاکسی؟!
-خب اره!
-خب اره!
-با این لباس و ...
"یه نگاهی به من کرد و گفت"
-نگه لباستون چه مشکلی داره؟خیلی قنگه که!
"نمی دونم از طرز صحبتش بود یا از طنین صداش یا از صداقتش که یه مرتبه اون حالت عصبانیت از درونم محو شد و جاش رو خند گرفت!باخنده گفتم"
-قشنگیش رو نگفتم!این لباس شبه!
-خب الانم شب دیگه!
"بازم خندیدم و گفتم"-یعنی مهمونی شب!نمی شه که باهاش تو خیابون راه رفت!
"یه خرده فکر کرد و بعد با خجالت گفت"
-معذرت می خوام!اصلا متوجه نبودم!ولی نگران نباشین!تا ده دقیقه ی دیگه ماشین اینجاست!
-می خواین چیکار کنین؟!
-تماس می گیرم برام یه ماشین بفرستن.
-نه×نه!بریم شاید یه تاکسی گیرمون بیاد!
-شما همین جا بمونین.اینجا خلوته و تاریک.چهار راهم همین جاست.من می رم یه تاکسی می گیرم و بر می گردم!از همونجام چشمم به شماست که کسی مزاحمتون نشه!خوبه!
:خندیدم و گفتم"
-مه.منم باهاتون می ام.
-اخه لباستون...!
-مهم نیست.بریم!
"دوتایی راه افتادیم و کمی بعد رسیدیم سر خیابون و دو سه دقیقه بعد یه ماشین اومد و سوارش شذیم و من ادرسم رو به راننده دادم و نیم ساعت بعد جلوی خونه پیاده شدیم و پویا پول ماشین رو داد و با هم اومدیم جلوی خونه که گفتم"
-کاشکی با همین ماشین می رفتین!
-مهم نیست.تاکسی و ماشین شخصی زیاده!
-شب خوبی بود.به خاطر همه چی ممنون!
-خواهش می کنم!کاری نکردم.
-خب پس خداحافظ.
"اروم گفت"
-خداحافظ.
-باز ممنون.
-منم ممنون.
"خندیدم و در ساختمون رو باز کردم و براش دست تکون دادم و رفتم تو خونه و رفتم بالا.هنوزم خنده م تموم نشده بود!از سادگی و معصومیتش!رفتم تو اپارتمان ساعت 11شب بود.لباسام رو در اوردم و یه دوش گرفتم و اومدم نشستم و دور و ورم رو نگاه کردم .اپارتمان و تمام وسایل همونی بود که چند روز پیش بود اما همش برام تازگی داشت!دیگه تو خونه غم و غضه و یکنواختی و سردرگمی نبود!همه چی برام حال و هوای خوبی داشت.
حوصله ی خوابیدن نداشتم.دلم می خواست به امشب فکر کنم!یعنی در واقع به امشب و چیزی که درامشب بود!
-رفتم تو اشپزخو.نه و کتری رو گذاشتم و کتری رو گذاشتم رو گاز.هوس خوردن نسکافه کرده بودم.چند دقیقه بعد اب جوش اومد و یه لیوان نسکافه درست کردم و رفتم تو سالن و و نشستم.نساله مهمی که فکرم رو به خودش مشغول کرده بود حرفای پویا بود!خیلی برام عجیب بود!چطور می شد که یه پسری با وضع مالی اونا ماشین نداشته باشه!نکنه دروغ می گفت!
اصلا به من چه مربوطه؟!راست یا دروغ!این فقط یه شب بود و یه اشنایی!همین!چرا ماها تا با یه نفر اشنا می شیم.شروع می کنیم به خیالپردازی؟!
ساعت رو نگاه کردم دوازده و ده دقیقه بود.هنوز خوابم نمی اومد و مخصوصا با نسکافه ای که خورده بودم.یه شیشه اب از تو یخچال برداشتم با یه لیوان برگشتم تو سالن.دست خودم نبود باید فکر می کردم!
دوباره نشستم رو مبل و وارد دنیای خیال شدم!ورودش راحت بود اما انتخاب راهش سخت!می تونستم راهی رو که به عشق و ازدواج ختم می شه انتخاب کنم . ببافم و ببافم و برم جلو یا راهی رو که مثلا هفته ای یکی دو شب به اینجور مهمونی ها برم و چیزایی که برام پیش می اد رو دنبال کنم!یا مثلا برگردم به گذشته و راهی که نرفته بودم برم و برای خودم صحنه هارو بسازم!اون طوری که دلم می خواست!یا هر راه دیگه!اما ناخوداگاه همون راهی رو رفتم که ذهن ناخوداگاهم می خواست!
امشب!امشب و شعر!شعر و پویا!پویا و من!
یعنی چی داشت می شد؟!اصلا داشت چیزی می شد؟!اصلا پویا کی بود؟!یه جوون که دلش رو به شعر گفتم خوش کرده بود؟!یه جوون ساده لوح؟!یه جوون خیلی خیلی زرنگ؟!
از کجا معلوم که اصلا میزبان خاله ش بوده باشه؟!شاید بهم دروغ گفته!اما نه!خب من خیلی راحت می فهمیدم!کافیه ژیلا از خانم میزبان بپرسه!اما مگه میشه یه پسر جوون اینطوی باشه!باون چیزایی که از خونواده ش گفت!حالا گیرم همه ی اونا درست!اصلا به من چه مربوطه!برای چی نشستم اینجا و این فکرا رو می کنم؟!نکنه واقعا...
!وای نه خدایا!من اصلا اینو نمی خوام!پس چرا دارم بهش فکر می کنم؟!
تند از جام بلند شدم و رفتم چراغ سالن رو خاموش کنم و برم بخوام و دیگه م به امشب فکر نکنم اما نمی دونم چرا بی اختیار کشیده شدم طرف پنجره بیرون رو نگاه کردم!
وای!پویا اون طرف خیابون ایستاده بود !یه ان یه فکر خیلی زشت و چندش اور اومد تو مغزم!نکنه خیال کرده امشب!اما نه!اونکه نمی دونه من تنها زندگی می کنم!من در مورد خودمم پیزی بهش نگفتم!اگه این فکر رو می کرد حتما زنگ خونه رو می زد!شاید مشکلی براش پیش اومده!
"تند روپوشم رو پوشیدم و روسری م رو برداشتم و رفتم بیرون و سوار اسانسور شدم و رفتم پایین و رفتم دم در و اروم در رو باز کردم.داشت به پنجره ی اپارتمان نگاه می کرد و تا چشمش افتاد به من و تند دویید جلو و گفت"
-سلام بازم!
با تعجب بهش گفتم"
-اینجا چیکار می کنین؟!
-معذرت می خوام!
-چرا نرفتین؟!
-ببخشین!جدا معذرت می خوام اما...!
"ساکت شد که گفتم"
-اما چی؟!
-من یادم رفت از شما شماره تون رو بگیرم!یعنی شماره م رو بهتون بدم!
"یه ان نگاهش کردم و بعد گفتم"
-برای چی می خواین با هم تماس داشته باشیم؟!
"یه ان با اظطراب گفت"
-نمی تونم باهاتون تماس بگیرم؟!
"اروم گفتم"
-برای چی؟
-نمی خواین با هم دوست باشیم؟!
"با یه حالتی گفت که اصلا نمی تونستم بهش جواب منفی بدم!درست مثل یه بچه ی کوچولو که خیلی معصومانه چیزی از ادم می خواد!برای همین گفتم"
-شماره تون رو بدین!
"دوباره با سادگی گفت"
-کاغذ و خودکار ندارم!می شه حفظش کنین؟راحت و رنده!
"خندیدم و گفتم"
-بگین!
"راست می گفت .شمارش رند بود و بلافاصله حفظش کردم!هر چند اگرم نبود بازم حفظش می کردم!"
-خب !حالا می رین خونه؟
"خندید و خیلی شاد و سرحال گفت"
-اره.خیالم راحت شد!راستی شما احساس کردین؟
-چی رو؟!
-امواجی که براتون فرستادم!
-چی؟!
-موج!موج!امواج مثبت!سعی می کردم که با حالت تله پاتی شما رو بیارم دم پنجره که بیرون رو نگاه کنین!
"یه ان جا خوردم!شاید راست می گفت چون بی اختیار کشیده شده بودم پای پنجره!اما با لبخند بهش گفتم"
-نه می خواستم پرده ها رو بکشم!
-اهان!خب مهم نیست!چون بالاخره منو دیدین!
-حالا دیگه واقعا خداحافظ؟
"خندید و هیچی نگفت که گفتم"
-چیز دیگه ای هم هست؟
-کی بهم تلفن می زنین؟
"خندیدم و گفتم"
-می زنم!
-زود؟
-شاید!
-مر30!
-پس خداحافظ؟
-خداحافظ.خوب بخوابین و خوابای خوب ببینین!
-مر30!
-منم مر30!
"اینو گفت . چند قدم عقب عقب رفت و تو تاریکی گم شد!
چند لحظه دیگه دم در ایستادم و بعد برگشتم بالا که از همون دم در صدای تلفن رو شنیدم و تا کلیدم رو در اوردم قطع شد و تا وارد شدم موبایلم زنگ زد!جواب دادم.می دونستم ژیلاس!
-الو!مونا!
-سلام!
-سلام!کجا بودی؟
-همین جاها!تو کجایی؟
-خونه!تو چی؟!
-منم خونه م.
-خب؟!
-خب چی؟!
-چه خبرا؟!مستقیم رفتی خونه؟
-اره!
-چطور بود امشب؟
-خوب بود اما...!
-دیگه اما و اگرو شاید رو بذار کنار!اجازه بده هر چی که قراره پیش بیاد.پیش بیاد!
-شاید چیز خوبی نباشه!
-حالا خوب یا بد!اون چیزی که بخواد اتفاق بیفته می افته!
-اسم خانم میزبان چی بود؟
-شهرزاد؟
-می گفت خاله شه!
-جدی؟!شنیده بودم یه خواهر زاده داره که خیلی م دوستش داره اما ندیده بودمش!واقعا عجیب و جالبه!سرنوشت یعنی همین دیگه !حالا خوب شد صبحی حرف بدی بهش نزدم!
- براش فرقی نمی کرد! اونم به سرنوشت خیلی معتقده! راستی وضع مالی شون چه جوریه؟
- ای ناقلا! داری از الان حساب کتابات رو می کنی؟!
- لوس نشو! همینجوری پرسیدم!
- شنیدم خیلی خوبه! قرار بعدی رو با هم گذاشتین؟
- نه!
- نه؟!
- فقط شماره اش رو بهم داد.
- خب این یعنی قرار بعدی دیگه!
- شاید بهش تلفن نکنم.
- چرا؟!
- خودت می دونی چرا!
- مساله ثبت و احوال رو می گی؟
- اون برای من مثل بچه اس هنوز!
- بچه ی بچه ام نیست ها! حالا اگه تو خانم بزرگ شدی اون چیز دیگه س!
- جدی میگم ژیلا!
- پس گوش کن ببین چی میگم! امشب همه مردا توجه شون به تو بود! چند تا از دوستام امشب فقط از من در مورد تو می پرسیدن! همه شونم می گفتن چه دختر قشنگ و خوشگلی هستی.
خندیدم و گفتم:
- پس برای چی نیومدن جلو ازم خواستگاری کنن؟
- چون پویا باهات بود! می ترسیدن مورد غضب میزبان قرار بگیرن! اون موقع از دفعه بعد شب شعر بی شب شعر! گفتم که! شهرزاد خیلی پویا رو دوست داره! امشبم همه ش حواسش به شما دو تا بود.
- جدی؟!
- آره دورادور مواظب تون بود.
- حتما فکر کرده واسه خواهر زاده اش نقشه کشیدم!
- من جریان صبح رو براش تعریف کردم!
- برای چی؟!
- گفتم دیگه!
- کاشکی نگفته بودی!
- لازم بود! می دونی چی گفت؟
- چی گفت؟!
- گفت شاید همو باشه که پویا رو کامل کنه.
- راست میگی؟!
- آره به جون تو!
- نمی دونم! نمی دونم! واقعا گیج شدم!
- خودتو اذیت نکن! بذار سرنوشت کار خودش رو بکنه!
- آخه اون برای من خیلی کوچیکه!
- مگه اونا که برات بزرگ بودن چه تاجی به سرت زدن؟! مگه تو مجبورش کردی؟ یا مثلا چیزی به خوردش دادی که اسیر تو بشه؟! تو رو دیده و ازت خوشش اومده! همونجور اگه امشب اون نبود و شاید یکی دونفر دیگه می اومدن و باهات آشنا می شدن و یکی دو ماه بعد کار به ازدواج می کشید!
بعد خندید و گفت:
- خوشگلی و هزار و یک دردسر.
- داری غلو می کنی!
- نه به خدا! تو دانشگاهم خودت وقت خودت را با اون رتیکه مزخرف تلف کردی و گرنه الان دو تا بچه م داشتی!
- یادمه از همون سال اول چشم همه پسرای سال آخری دنبال تو بود! همین الان برو جلوی آیینه و نگاهی به خودت بیانداز! تو دختر قشنگی هستی! خودتو دست کم نگیر! این فکر را رو هم از کله ات بریز بیرون و فعلا برو بگیر بخواب. فردا حالت خوب بشه! در ضمن با پدرمم صحبت کردم. اتفاقا دنبال یک حسابدار می گشت! شاید از یکی دو هفته ی دیگه مشغول بشی. حسابدارشون قراره بره، خب؟!
هیچی نگفتم که دوباره با صدای بلند گفت:
- خب؟!
- باشه! خب.
- آفرین.
- ژیلا!
- هان!
- به خاطر همه چی ممنون. دوستت دارم.
- منم به خاطر همه چی ممنون. منم خیلی دوستت دارم! حالا برو بگیر بخواب.
- باشه! پس فعلا خداحافظ.
- بای تا فردا!
گوشی را قطع کردم و یه خرده به حرفای ژیلا فکر کردم و بعد رفتم جلوی آیینه! واقعا سی و پنج سال زیاد نبود!
هنوز قشنگ بودم.
چراغا رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم.
**** ****** ***** *********
صبح ساعت حدود نه، نه و نیم بود که موبایلم زنگ زد. برام پیام اومده بود. از ژیلا! زود خوندمش و مثل برق گرفته ها از جام پریدم. شهرزاد به ژیلا زنگ زده بود و شماره منو ازش گرفته بود.
تند رفتم و صورتم رو شستم و کتری رو گذاشتم رو گاز. چقدر خوابیده بودم! خیلی وقت بود که یه همچین خوابی نکرده بودم! معمولا و این چند وقته صبح ساعت شش بیدار می شدم و به زور می خواستم بخوابم اما نمی شد ولی دیشب اصلا نفهمیدم که کی خوابم برد و چطور ساعت نه و نیم شد.
تند یه نسکافه درست کردم و خوردم! نمی دونستم ممکنه کی بهم تلفن کنه! نمی خواستم صدام خواب آلوده باشه! اضطراب عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود یعنی شهرزاد با من چیکار داشت! حتما چیز خوبی نبود! احتمالا می خواست ازم خواهش کنه که از سر راه پویا برم کنار! خودمو آماده کردم که با یه برخورد جدی، بهش بفهمونم که دنبال پویا نیستم و بعدش تلفن رو قطع کنم! راستش عصبانی شده بودم! خیلی زیاد! یه احساس بد داشتم! احساس کوچیک شدن! تلفن را برداشتم و داشتم شماره ژیلا را می گرفتم که موبایلم زنگ زد. گوشی را گذاشتم سرجایش و موبایل رو جواب دادم و آماده یه مکالمه تند اما یه مرتبه صدای پویا را شنیدم!
- سلام! درست شماره گرفتم!
نمی دونستم چی بگم. فقط گفتم:
- سلام!
- خواب نبودین که؟
- نه، نه!
- اول عذرخواهی می کنم که به خودم اجازه دادم قبل از تماس شما، بهتون تلفن کنم! راستش یه خرده پارتی بازی و اعمال نفوذ کردم و از خاله ام خواستم که از دوستیش با ژیلا خانم سواستفاده کنه و شماره تون رو بگیره! ببخشین! ببخشین! اما کار مهمی باهاتون داشتم که نمی تونستم منتظر تماس شما بمونم.
همچین تند تند حرف می زد که نمی تونستم جوابش رو بدم! من آماده برای یه چیز بد بودم و حالا....!
- الو! مونا؟! گوشی دست تونه؟!
- بله!
- راستش دیشب خواهرم بهم زنگ زد و گفت که وقت میوه چیدنه! گفت اگه بخوام باید پس فردا، یعنی فردا در واقع برم اونجا! با خودم فکر کردم که شمام اگر مایل باشین با هم بریم!
اصلا نمی دونستم چی می گه و چی باید بهش بگم برای همین با تعجب گفتم:
- وقت میوه چیدن چیه؟
- میوه ها رو از درخت می چینیم!
- میوه ها؟!
- میوه ی درختا! باغ آ! حقوقم می دن! احتمالا روزی بیست هزار تومن رو می دن! شاید به ما بیست و پنج هزار تومن بدن! ففکر کنم سه چهار روزی حداااقل کار باشه! حدود صد و خرده ای هزا رتومن می شه!
یه لحظه ساکت شدم! داشتم تو ذهن ام مساله رو ارزیابی می کردم! یعنی اون میی خواست باهاش برم تو یه ده و میوه بچینم؟! اونم به خاطر صد هزار تومن! شاید داشت باهام شوخی می کرد! یا مثلا بهونه کرده بود که بهم تلفن کنه!
آروم گفتم:
- پویا؟!
- بله؟!
- داری شوخی می کنی؟!
- نه! اصلا!
با مساله دیشب در مورد ماشین فهمیدم که داره راست میگه!
- منظورت اینه که من بلند شم این همه راه برم که روزی بیست هزار تومن بگیرم؟
- شاید بیست و پنج هزار تومن.
خندیدم و گفتم:
- خب! بیست و وپنج هزار تومن! یعنی چهار روز صد هزار تومن! آره؟!
- آره! آره!
یه لحظه دیگه مکث کردم و هیچی نگفتم! یعنی چه فکری در مورد من کرده بود؟ً فکر می کرد احتیاج مالی دارم؟!
یه خرده ناراحت شدم و گفتم:
- پویا من احتیاج مادی ندارم!
- احتیاج معنوی چی؟
هیچی نگفتم که گفت:
- صد هزار تومن از دسترنج خودمون! کار! تلاش! زحمت! یه حرکت مثبت! چیزی که هممون بهش احتیاج داریم. چیزی که خیلی وقته ازش دور شدیم. پیوندی که بریدیم! با طبیعت! با اصل خودمون!
نمی دونم چه جوری اما تمام حسش تو یه لحظه به من منتقل شد و کاملا درکش کردم. یه شادی عجیب درونم ایجاد شد! یه حس عالی و بی نظیر!
- صبحونه و نهار و شام چی؟
بلند خندید و گفت:
- راستش سوال نکردم ولی احتمالا صبحونه با اوناست و ناهار و شامم مهمون خواهرم هستیم.
بعدش دوباره بلند خندید که گفتم:
- به خواهرت گفتی که می خوای منم با خودت ببری؟!
- آره! خیلی خوشحال شد.
دیگه نخواستم ازش بپرسم در مورد اختلاف سنی ام چیزی به خواهرت گفتی یا نه! فقط گفتم:
- فردا چه جوری میریم؟
- با اتوبوس.
- من ماشین دارم.
- خب منم دارم. اما اگه موافق باشی با اتوبوس بریم.
یه فکری کردم و گفتم:
- باشه. وسایل چی؟
- فقط لباس مناسب و راحت! اونجا کاره دیگهً ولی دستکش حتما بیارین! اگه ندارین من براتون بگیرم! موقع چیدن میوه، دست اذیت می شه!
- من دستکش معمولی دارم.
- خودم براتون می گیرم.
- فردا چه ساعتی؟
- ساعت سه صبح می آم دنبالتون که چهار از ترمینال حرکت کنیم!
- چقدر راهه؟
- تقریبا سه ساعت.
- باشه. پس سه صبح منتظم.
- عالیه!
یه لحظه ساکت شد و بعد گفت:
- مرسی مونا! مرسی! می دونم از نظر مالی مشکلی نداری! اما ماها همه احتیاج داریم که گاهی کارایی بکنیم که از مسخ شدن مون جلوگیری کنیم! مرسی که قبول کردی!
- بهش احتیاج داشتم.
دوباره ساکت شد و گفت:
نو خیلی خوبی مونا.
جواب ندادم که گفت:
- پس تا فردا!
- تا فردا!
- خداحافظ!
- خداحافظ!
موبایل را قطع کردم و رفتم تو فکر. می خواستم بدونم بعدش چه احساسی دارم! معمولا آدم بعد از یه تصمیم، یعنی بعد از گذشت چند دقیقه از تصمیمش متوجه میشه که پشیمونه یا نه!
اصلا پشیمون نبودم! پشیمون نبودم که هیچی، خیلی ام خوشحال بودم! احساس می کردم که قراره کار مهمی انجام بدم! میوه چینی!
تند شماره ژیلا را گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی جریان رو بهش گفتم! یه خرده ساکت شد و بعد با خنده گفت:
- بهت تبریک می گم این از اون سعید هم دیوونه تره! در واقع شاید از من هم دیوونه تر باشه! ببین! ازش بپرس که روزی سی تومن میدن که من هم بیام؟
دوتایی زدیم زیر خنده .
- ولی وقتی رفتی، تنبلی نکنی که دفعه ی دیگه ام موقع میوه چینی خبرت کنن!
- نه، مطمئن باش خوب کار می کنم.
- چه جوری میرین؟ یعنی با چی میرین؟؟
- بگم مسخره ام می کنی.
- نه! کارای آدمای دیوونه مسخره کردن نداره! با اتوبوس!
- بازم خیلی خوبه! من گفتم حتما قراره پیاده برین!
زدم زیر خنده!
- چرا می خندی؟
جریان دیشب رو براش تعریف کردم! باور نمی کرد! آخرش گفت:
- یادت باشه وقتی برگشتی و یه دکتر روان شناس ببریش!
- حتما. شاید خودمم برم!
- اما خالی از شوخی، ازش خوشم اومد!
- چطور؟!
- پر از شور زندگی و عضقه.
- آره! منم یه همچین احساسی دارم!
- پس حتما بهت خوش می گذره.
- توام می آیی؟
- نه! هزار تا کار دارم! اسیر دنیای ماشینی شدم.
- پس از اونجا باهات تماس می گیرم.
- باشهمواظب خودت باش. کاری ام داشتی سریع بهم زنگ بزن.
- راستی شهرزاد خانم چه جوری شماره ام رو ازت گرفت؟
- مودب و با خواهش.
خندیدم.
- منم بودم می خندیدم! خدانگهدار.
- خدانگهدار.
تلفن را قطع کردم و رفتم تو اشپزخانه و یه نسکافه ی دیگه درست کردم و اومدم نشستم و فکر کردم که برای چهار روز اقامت در یک روستا چه وسایل و لوازمی باید بردارم. تند یه ورق کاغذ برداشتم و شروع کردم به یادداشت کردن.
اون روز نفهمیدم چه جوری گذشت. به خرید و بستن چمدون و تو تمام مدت فکر در مورد این سفر و کار و پویا!
هزار بار پیش خودم برخورد با خواهرش رو به تصویر کشیدم! رفتارش رو، برخوردش رو، چهره اش رو، افکارش رو!
خلاصه ساعت هفت شب کاملا آماده بودم که موبایلم زنگ زد. پوسا بود!
- سلام
- سلام.
- دوباره مزاحم شدم!
- خواهش می کنم! اختیار دارین!
- می خواستم بهتون بگم اونجا صبح یه خرده خنکه! یه ژاکتی چیزی بردارین!
- برداشتم!
- عالیه! پس آماده این!
- تقریباً!
- من فردا دیگه زنگ نمی زنم. وقتی رسیدیم بهتون تلفن می کنم. خوبه!
118 تا 127
فصل سوم (قسمت آخر)
_عالیه!
_خوشحالین؟
_آره،خیلی!
_منم خیلی خوشحالم.اونجا خیلی قشنگ و سرسبزه! یه رودخونه ی خیلی قشنگم داره که یه جایی مثل آبشار می ریزه پایین.
_جدی؟!
_آره ،خیلی شاعرانه و قشنگه! راستی امشب زود بخوابین که صبح سرحال باشین .برسیم و باید بریم سرِ کار!
«خندیدم و گفتم»
_حتما
_پس من دیگه مزاحم تون نمی شم.خداحافظ تا فردا.
_تا فردا
«موبایل رو قطع کردم و رفتم تو آشپزخونه و یه چیزی خوردم و برای اینکه دیگه فکر نکنم یه کتاب برداشتم و یه مدت خوندم و بعدش ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.»
فصل چهارم
«حدود دو و ربع بود که با زنگ ساعت بیدار شدم و کم کم کارام رو کردم و آماده نشستم تا پویا بیاد که پنج دقیقه به سه به موبایل زنگ زد.»
_سلام، بیدارین؟
_سلام! بیدار و آماده .کجایین شما؟
_پایین،درست جلوی خونه تون!
_پس من الآن می آم.
_می خواین بیام بالا چمدون تون رو بیارم؟
_نه ،مرسی. سنگین نیست.الآن می آم.
_منتظرم.
«تلفن رو قطع کردم و خونه رو چک کردم و اومدم بیرون و رفتم پایین که دیدم پویا با یه مرد دیگه کنار یه ماشین شیک ایستاده و دارن حرف می زنن! تا منو دیدن دو تایی اومدن جلو و هر دو سلام کردن و هر کدوم می خواستن زودتر چمدون رو از من بگیرن که پویا موفق شد و همونجور
که چمدون تو دستش بود ،رفت طرف ماشین و در عقب رو برام باز کرد و گفت»
_بفرمایین خواهش می کتم.
«با سر تشکر کردم و سوار شدم که به اون مَرده گفت»
_بشین جواد آقا.
«جواد آقام یه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
_آقا اجازه بدین اینجا رو دیگه من در خدمت تون باشم!
_من دوست ندارم یکی دیگه برام رانندگی کنه ! بشین دیر شد!
« جواد آقا همونطور که سوار می شد خندید و گفت»
_آقا پویا ما رو همیشه شرمنده می کنن! خانم ببخشین پشتم به شماس!
_خواهش میکنم! بفرمایین!
_با اجازه! ببخشین!
_راحت باشین!
«جواد آقام که مشخص شد راننده ی پویا ایناس سوار شد و پویام نشست و ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد که جواد آقا گفت»
_یا قمر بنی هاشم!
«پویام خندید و گفت»
_نترس جواد آقا! من تو این همه مدت رانندگی ،دو تا ماشین بیشتر چپ نکردم !
«بعد سر خیابون با سرعت پیچید که جواد آقا دوباره ترس گفت»
_یا جده ی سادات!
« منم ترسیده بودم اما در ضمن خوشمم می اومد که اینطوری تند رانندگی می کرد! یه خرده که گذشت جواد آقا که با دو تا دستاش محکم دستگیره ی بغل ماشین رو گرفته بود ،یواش به پویا گفت»
_آقا پویا یادتون رفت آقا چه سفارشی بهتون کردن؟
« پویا یه لبخندی زد و سرعت رو کم کرد و گفت»
_چشم جواد آقا.اینطوری خوبه؟
_پیرشین ایشااله! آره.همینجوری خوبه! آدم یه خرده دیرتر می رسه اما حتما می رسه! اونجوری خدانکرده یه اتفاق برای آدم می افته!
«تقریبا بیست دقیقه ی بعد رسیدیم ترمینال و پیاده شدیم.پویا یه کوله بیشتر نداشت که من ازش گرفتم و اونم چمدون منو برداشت و از جواد آقا خداحافظی کردیم و رفتیم که بلیت بگیریم.هوا هنوز تاریک بود و خنک.پویا دو تا بلیت گرفت و رفتیم طرف اتوبوس و چمدون رو گذاشتیم تو قسمت بار و خودمون سوار شدیم .وقتی نشستیم بهش گفتم»
_من هنوز اسم خواهرتون رو نمی دونم.
_هورا.
_چه اسم قشنگی!
_مرسی.
_اسم دخترشون چیه؟
_بهار
_اونم قشنگه! گفتین چند سالشه؟
_یه سال و نیم،دو سال.
_چه ناز!
_جاتون راحته؟
_آره،مرسی.
_زود می رسیم.
_پدر و مادرتونم می آن دِه؟
_هر دو سه ماه یه دفعه.
_خواهرتون نمی آد تهران؟
_نه،یعنی خیلی کم.اونم مجبوری ! از شهر خوشش نمی آد! می گه اعصابم خراب می شه! دود و شلوغی و آلودگی!
_چه جالب!
_شما استراحت کنین .رسیدیم بیدارتون می کنم!
_نه ،خوابم نمی آد!
_الآن دیگه حرکت می کنیم.
«سرم رو تکیه دادم عقب و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. اونجا پُر از آدم بود!آدمایی که تند و تند می اومدن و از کنار اتوبوس ما رَد می شدن و پشت یه اتوبوس دیگه از نظر گم می شدن! این همه آدم کجا می رفتن؟!
چشمامو بستم.هوای ترمینال خیلی آلوده بود.هورا حق داشت که نیاد شهر! شوهرش رو که داشت! بچه ش رو که داشت! خونه و زندگی و کارشم که داشت! برای چی اصلا فکر شهرم بکنه؟! مگه آدم از زندگیش چی می خواد؟! آرامش و آسایش! حتما دختر عاقلیه!»
فصل پنجم(قسمت 1)
«با تکون اتوبوس از خواب پریدم! نفهمیدم چه جوری خوابم برده بود! پویا رو نگاه کردم! داشت با لبخند نگاهم می کرد! تند گفتم»
_ببخشین! نفهمیدم چطور خوابم بُرد!
«آروم گفت»
_بخوابین! راحت باشین! رسیدیم صداتون می کنم!
«احساس آرامش عجیبی کردم و دوباره چشمامو بستم. صدای موتور اتوبوس و حرف زدن آروم مسافرا مثل لالایی برام بود! برای منی که تا چند وقت پیش اگه کوچکترین صدایی می اومد بی خواب می شدم!
دوباره خوابیدم!
نمی دونم چه مدت گذشت که با صدای پویا چشمامو باز کردم!»
_مونا! مونا!
«نگاهش کردم .بازم داشت لبخند می زد!»
_رسیدیم؟!
_تقریبا
«یه خمیازه کشیدم که خیلی بهم مزه داد و بعد زدم زیر خنده و گفتم»
_ببخشین! عجب همسفر بدی بودم!
«خندید و گفت»
_تا امروز یه همچین سفر خوبی نکرده بودم!
_با یه همسفر خواب آلود!
_و قشنگ و زیبا ! وقتی خواب هستین...!
«بقیه ش رو نگفت که گفتم»
_خیلی خُر خُر می کنم؟
_اصلا!
_چقدر دیگه راه مونده؟
_شاید ده دقیقه یه ربع.
_پس واقعا رسیدیم؟!
_گرسنه تون نیست؟
_خیلی!
«از تو کوله ش یه کیک شکلاتی در آورد با یه قوطی رانی و داد به من و گفت»
_اینو بخورین تا به صبحونه برسیم.
«نگاهش کردم و با خنده گفتم»
_اصلا فکر خوردن نبودم ! عجب دختر بی تجربه ای هستم! مرسی!
«خیلی بهم چسبید و مزه داد! وقتی کیکم تموم شد گفتم»
_خیلی گرسنه م بود. خودتون نمی خورین؟
_نه،صبر می کنم تا برسیم.
_نکنه فقط همین یه کیک و رانی بود؟!
_نه،دارم!
_کو؟!
«زیپ کوله ش رو باز کرد و چند تا کیک و رانی بهم نشون داد که چشمم به یه بسته ی کادویی افتاد و تند گفتم»
_وای!
_چی شد؟!
_کاشکی منم یه کادویی چیزی برای خواهرتون گرفته بودم! انقدر حرکت مون عجله ای شد که اصلا بهش فکر نکردم!
_لزومی نداره شما چیزی بگیرین! چرا خودتون را ناراحت می کنین! اینم من برای هورا نگرفتم! برای حامد گرفتم! یه ادکلنه که خودم می زنم! ذفعه قبل از بوش خیلی خوشش اومده بود!
«تو همین موقع اتوبوس از جاده ی اصلی خارج شد و رفت تو جاده ی فرعی و حدود پونصد متر جلوتر ایستاد و پویا رو صدا کرد و گفت»
_از اینجا به بعد خاکیه ! نمی شه رفت!
«دوتایی بلند شدیم و شاگرد راننده م باهامون اومد پایین و چمدون منو داد و سوار شد و اتوبوس حرکت کرد!
هوا کاملا روشن بود. ساعتم رو نگاه کردم.هفت و نیم شده بود.»
_اینجاس؟!
_آره ،یعنی یه خرده فاصله داره که باید پیاده بریم.اونجاس!
«با انگشت یه جایی رو حدود یک کیلومتری نشون داد! یه جای سبز و پردرخت که از دور معلوم بود!»
_سخت تونه؟!
_نه،بریم!
_معمولا اتوبوس آ جلوتر می رن ولی این یکی یه خرده بی انصافی کرد !
_مهم نیست.پیاده می ریم! کفشای راحت پوشیدم!
«خندید و همونجور که چمدونم رو برمی داشت گفت»
_اینم برای خودش لذتی داره!
«به زور کوله ش رو ازش گرفتم و راه افتادیم! هوا عالی بود! خنک خنک! پاک و تمیز ! نه دودی،نه آلودگی ای! نه صدای بوق ماشین و نه هیچ چیز دیگه! فقط صدای وزیدن نسیم و صدای پرنده ها و جیرجیرک هایی که لای بوته ها بودن!
راهی که می رفتیم خاکی بود اما کنارش همه سبز و قشنگ! نیمه راه شمال بود البته از طرف طالقان!
چه بوته هایی؟! همه جوری بودن! پُر از گل های وحشی و قشنگ و معطر ! هر چی جلوتر می رفتیم سرسبزتر و پردرخت تر می شد.
_خیلی قشنگه!
_آره،خیلی! من اینجا رو خیلی دوست دارم.
_سکوت و آرامشش خیلی عالیه! مردمش چه جوری هستن؟
_همه خوب و مهربون و ساده! تو این زمان که بعضی از آدما...!
«بقیه ش رو نگفت. یه خرده که جلوتر رفتیم کم کم باغ ها شروع شدن! باغ های خیلی قشنگ و پر از درختای میوه.»
_فکر کنم باید همین میوه ها رو بچینیم!
_اینا هنوز نه! از اون طرف شروع می کنن! از طرف ده.
_در هر صورت نوبت اینام می شه!
_هورا اینام یه باغ بزرگ دارن.
_جدی؟!
_تو همون باغ خونه شونه!
_چه جالب!
_هورا عاشقه باغشونه! حامدم همینطور!
_بهار کجا به دنیا اومد!
_نزدیک وضع حمل که شد اومد تهران خونه ی ما! اما همه ش غُر می زد!
_به اینجا عادت کرده!
_شدیدا! اصلا تحمل شهر رو نداره!
_چرا شما نمی آیین اینجا زندگی کنین؟!
«یه لحظه ساکت شد و بعد یه نگاه به من کرد و گفت»
_تنهایی سخته! اینجا آدم باید با همسرش بیاد! همسری که مثل خودش فکر می کنه! با ایده ها و افکار بلند و والا! می دونین؟! همه جور آدمی نمی تونه درک کنه که زندگی تو اینجا یعنی چی! معمولا دخترخانم ها دلشون می خواد تو شهر باشن.حالا نمی گم چرا! به هر دلیل دوست دارن تو شهر زندگی کنن!
_خب امکاناتم مهمه!
_نه،بعضیاشون حتی اگه تمام امکاناتم در اختیار داشته باشن بازم نمی تونن اینجاها زندگی کنن! اومدن به اینجا و اینجور کارا رو کردن یه روح بزرگ می خواد و یه فکر باز و روشن!
«بعد خندید و منو نگاه کرد که به روی خودم نیاوردم و گفتم»
_دیگه نزدیکه ! نه؟
_اون مدرسهَ س !یه خرده بیرونِ ده ساخته شده.
«یه مدرسه یعنی یه ساختمون یه طبقه بود با یه حیاط بزرگ و سبز که هیچ نرده یا حفاظی محدودش نکرده بود.شاید تنها نشانه ای که مدرسه بودنش رو تأیید می کرد وجود یه پرچم بود. وقتی نزدیک تر شدیم یه تابلوئه کوچولو هم بالای در بود که فقط از نزدیک مشخص بود!»
_خسته شدین؟
_نه!
_می خواین کمی استراحت کنیم؟
_نه، دیگه رسیدیم!
_بعد از مدرسه،ده شروع می شه!
«اینجاها دیگه همه جا کاملا سبز و پردرخت بود! یه بوی خوب و رویایی همه جا می اومد! بوی طبیعت و گل و درخت و میوه و چوب سوخته شده! درست مثل جنگل های شمال! آدم وقتی راه می رفت اصلا خسته نمی شد!
کمی دیگر که رفتیم اولین ساکنین ده رو دیدیم که همه م با پویا سلام و احوالپرسی می کردن! پیرمرد،پیرزن ،پسر جوون،دخترای جوون! بعضیا با مانتو شلوار و بیشترشون با لباس های قشنگ محلی!»
تا آخر صفحه 137
- این طرف!خونه و باغ هورا اینجا تو این کوچه س.
"وارد یه کوچه ی سنگفرش شدیم.خیلی قشنگ!دو طرف کوچه ها همه باغ بود.با دیوارهای کاهگلی و کوتاه و همه جا عطر طبیعت و صدای پرنده ها!واقعا قشنگ بود!حالا شاید چون برای اولین بار می دیدمشون!
پویا از دور یه جا رو نشونم دا و گفت"
-اوناهاش!رسیدیم!
"یه در چوبی نسبتا قدیمی اما سالم بود که دو طرفش دیوار باغ تا فاصله ی زیادی ادامه داشت.رسیدیم جلوش و پویا کوبه ی در رو چند بار محکم زد و بعد به من گفت"
-ایفون ندارن.
-صدای کوبه رو می شنون؟
-اینجا اینطوری نیست!یعنی اول در می زنی اگه باز شد که شد اگه نه یالا می گی و می ری تو!
"بعد خودش با خنده در رو فشار داد که باز شد و رفت عقب و به من تعارف کرد که وارد بشم!"
-برم تو؟
-اره!
-بد نیست اینطوری؟
-رسم اینجا اینه !بفرمایین!
"اروم و با تردید رفتم تو و پشت سرم پویا اومد و بلند داد زد"
-اهای کسی نیست؟!هورا؟!حامد؟!
"راست می گفت!همه جا درخت بود!در واقعا اول وارد باغ شده بودیم!حدود50تر جلوتر یه ساختمون دو طبقه بود!به سبک قدیم اما شیک و تقریبا نوساز!دقیقا با طرح قدیم ساخته شده بود!با پنجره های چوبی و از اجر خوشنگ یا شیروونی!"
-هورا؟!حامد؟!
"یه لحظه بعد در ساختمون باز شد و یه مرد بلند قد و چهار شونه ازش اومد بیرون و یه نگاهی از همون دور به ما کرد و با خنده طرف ساختمون داد زد و گفت"
-اومدن!
"بعد با سرعت اومد طرف ما و نرسیده سلام کرد و گفت"
=پیر شدی جوون!8صبحه!6.7منتظرت بودم!
"بعد تا رسید دوباره سلام کرد و با لبخند منو نگاه کرد و یه سری تکون داد و گفت"
-میوه ای که مونا خانم بچینن کیلویی ه هزار تومن گرون تره!
"و با این تعریف یه شادی و صمیمیت عجیبی رو به من القا کرد و بع دستش رو دراز کرد و گفت"
-من حامد هستم!
"باهاش اشنا شدم که بعد برگشت طرف پویا و یه مرتبه بغلش کرد و بردش رو هوا و گفت"
-حالا دیگه دیر به دیر می ای اینجا؟
"خیلی درشت اندام و قوی و ورزیده بود از پویام قدش بلندتر بود!
تو همین موقع دیدم یه زن جوون که یه بچه رو بغل کرده از ساختمون اومد بیرون و از همونجا برای ما دست تکون داد و بلند فریاد زد"
-سلام!سلام!
"همونجور که نزدیک می شد نگاهش می کردم!زن قشنگی بود!چهره ش خیلی شبیه پویا بود!صورت خیلی قشمگ و ظریف و شیرین و خیلی خو ش اندام!لاغر و ترکه ای اما مشخص بود که قوی و محکم!
دوباره سلام کرد!
-سلام!خیلی خوش امدین!
"بهش سلام کردم و با هم دست دادیم که گفت"
-چرا پیاده اومدین؟!
"برگشتم به پویا نگاه کردم که داشت می خندید!"
-یه تلفم می زدین حامد با ماشین می اومد دنبالتون!
"دوباره به پویا نگاه کردم که گفت"
-پیاده خاطر انگیز تره!
-اینطوری که مونا جون رو خسته کرد!ببخشین مونا جون!پویاس دیگه!با کارای که همیشه ادمو غافلگیر می کنه!
"بعد منو بغل کرد و بوسید!منم بوسیدمش و به بهار نگاه کردم که با چشمای درشت و قشنگ مات شده بود به من!تا دستم رو دراز کردم خیلی گرم دستاش رو به طرفم دراز کرد که منم یه اجازه ی کوچولو از هورا گرفتم و بغلش کردم!همچین اومد بغلم که انگار از وقتی به دنیا اومده پیش من بوده و بهم عادت داره!خیلی ناز و قشنگ بود!درست مثل مادرش!مثب خود پویا!
هورا وقتی منو دید با خنده گفت"
-پویا اغراق نکرده!دختر خنم قشنگ و خوشگل!بهارم تایید کرد!
-مر30!ممنون!
-بریم تو مونا جون!حتما خیلی خسته شدی!
-نه خوب بود!
"خواست بهار ور ازم بگیره که گفتم"
-اگه اجازه بدین بغلم باشه!ماشالا خیلی ناز و ماهه!
"هورا خندید و خیلی راحت وبدون تعارف گفت"
-پس هر وقت خسته شدی بگو!
"حامد چمدون منو برداشت و پویام کوله ش رو از من گرفت و چهارتایی راه افتادیم طرف ساختمون که یه مرتبه دست راستم سوخت یه جیغ کوتاه کشیدم و بهار رو دادم اون دستم و که یه مرتبه حامد گفت"
-بدویین !زنبورا!
"زنبور دستم رو نیش زده بود!منم بلافاصله دکمه ی رو پوشم رو باز کردم و پیچوندم دور بهار و دوییدم طرف ساختمون!همچین تند دوییدم که هورا و پویا و حامد ازم جا موندن!تا رسیدم و در رو باز کردم و رفتم تو و زود بهار رو از زیر روپوشم در او ردم و نگاهش کردم!ساکت و اروم بود فقط با همون چشمای درشت و قشنگ .با تعجب داشت منو نگاه می کرد!فکر کرده بود دارم باهاش بازی می کنم!منم با اینکه دستم می سوخت بهش خندیدم که غش کرد از خنده!یه خنده ی ماه و شیرین!تو همین موقع بقیه م رسیدن!یعنی اول هورا رسید و با ترس گفت"
-نیشش زدن؟!
"خندیدم و گفتم"
-نه خدا رو شکر!
"بعد بهار ور دادم بغلش و با دست چپ دست راستم رو گرفتم که هورا تند بهار رو داد بغل حامد و دست منو گرفت و تا خواستم بفهمم چیکار می کنه که لبش رو گذاشت رو جایی که زنبور نیش زده بود و شروع کرد به مکیدن!خواستم دستم رو بکشم که نذاشت!یه حس عجیبی پیدا کردم!یه حس یگانگی!یه حس عشق!حس یکی بودن!
-تو رو خدا این کارو نکنین!چیزی نیست!
"پویا و حامد فقط نگاه می کردن که یه خرده بعد هورا دستم رو ول کرد و رفت طرف دستشویی و یه خرده بعد برگشت و گفت"
-الان می ام!
"بعد تند رفت و از تو اشپزخونه یه شیشه دار و با پنبه اورد و گفت"
-خبری نیست فعلا!
پویا-تگه دوباره اومدن چی؟
"خندیدم و گفتم"
-فرار می کنیم می اییم تو خونه!
"اینو که گفتم هورا خندید و گفت"
-پس صبحونه تو فضای ازاد !
"وراه افتاد طرف اشپزخونه منم دنبالش فتم و حامدم بهار رو داد به پویا و اومد و سه تایی کمک کردیم و نون و کره و پنیر و عسل و شیر و چایی و این چیزا رو بردیم بیرون و هورا برگشت تو اشپزخونه که تخم مرغ درست کنه.
واقعا چقدر قشنگ بود!همه چیز !درختا سبزه ها صدای پرنده ها پرواز پروانه ها نسیم ملایمی که می وزید!همه عالی بود!اصلا قابل مقایسه با شهر نبود×اونقدر اکسیژن تو هوا بود که احساس می کردم فقط هر 5دقیقه یه تنفس کافیه!نمی تونم بگم چه احسایس داشتم!هر جی که بود های بود!یا به قول پویا اشتی دوباره با اصلمون!دور شدن از یه زندگی کسل کننده و نزدیک شدن به اصل!
کمی بعد هورا با یه دیس بزرگ که توش تخم مرغ های نیمرو شده بود اومد و گفت"
-بشینین که سرد می شه!
"همه نشستیم .من برای خودم یه چایی ریختم و کمی نون و پنیر و کره برداشتم"
پویا-چرا تخم مرغ نمی خورین؟
"خندیدم و گفتم"
-من اصلا عادت ندارم صبحونه بخورم!
حامد-اینجا فرق می کنه!
"بعد پویا بشقاب رو برداشت و توش برام تخم مرغ گذاشت که گفتم"
-اون زیاده!خیلی کم بزارین!
"خندید و گفت"
-هر چقدرش رو که تونستین بخورین!
-اخه دست خورده می شه!
"دوباره خندید و گفت"
-بقیه ش رو من می خورم!
"هورا و حامد زدن زیر خنده که من با خجالت بشقاب رو گرفتم و شروع کردم به خوردن!حق با اونا بود!اینجا با شهر فرق می کرد !تو تهران یه نسکافه که می خوردم دیگه تا ظهر سیر سیر بودم و ظهرم به زور ظبق عادت یه چیزی می خوردم ام اینجا!"
پویا-دستتون چطوره؟
"همونجور که داشتم تند تند صبحونه می خوردم خندیدم و گفتم"
-نمی دونم!راستش انقدر گرسنه شدم که اصلا حواسم به دستم نیست!
"هورا خندید و یه مقدار دیگه تخم مرغ گذاشت تو بشقابم"
-وای هورا جون این یکی واقعا دیگه می مونه!
هورا-عیبی نداره !میدیم پویا بخوره!
"خندیدم و به هورا نگاه کردم.بهار ور گذاشته بود رو پاش و داشت اروم اروم بهش صبحونه می داد.حامدم یه لقمه خودش می خورد و یه لقمه می گرفت و می ذاشت تو بشقاب هورا!ابراز عشق!خیلی ساده اما قوی و محکم!
نمی دونم چه احساسی بود!حسادت نبود!می دونم حسادت نبود!ارزوی این خوشبختی بود که برای خودمم می خواستم!نه از اونا برای خودم!هم برای اونا هم برای خودم!
یه لحظه متوجه شدم که پویام داره حامد رو با لبخند نگاه می کنه!بعد انگار که ازش یاد گرفته باشه روی میز جلوی منو نگاه کرد و وقتی دید جلوم نون نیست یه تیکه از نون خودش برداشت و گذاشت جلوی من و گفت"
-بخورین !خوشمزه س!نون تو ده تو شهر پیدا نمیشه!
"تا اینکارو کرد حامد و هورا زدن زیر خنده که هم پویا سرخ شد هم من!
خلاصع نیم ساعت بعد صبحونه مون رو خوردیم و تا خواستم از جام بلند شم که تو بردن ظرفا کمک کنم هورا بهار رو داد بغلم و بهش گفت"
-برو بغل خاله مونا تا من بیام!
"بازم یه احساس خوب و عالی!
پویام کمک کرد و ظرفا رو بردن تو و بعدش اومد بیرون و گفت"
-دستتون خویه؟
-اره خوب خوب شد!
"تو همین موقع بهار با اون زبون شیرینش همونطور که کلمات رو مقطع ادا می کرد گفت"
-اوخ شد؟!
"خندیدم و بهش گفتم"
-اره عزیزم اما مامان زود خوبش کرد!
-کو؟!
"دستم رو بهش نشون دادم که چشماشو بست و سرش رو تکون داد و گفت"
-زنبور بی تربیت!
"من و پویام زدیم زیر خنده"
-عزیزم زنبوره که نمی خواست منو نیش بزنه!همینجوری شد یه دفعه!
-اذیتش کردی؟!
-نه من اومدم.اونم اومد و خوردیم به هم!
-اخ!اخ!منم خوردم زمین!
-تو؟!کی؟!
-اون روز!
-الهی بمیرم!
-اوخ شدم!
-کجات؟!
"دستش رو اورد بالا و ارنجش رو نشونم داد.یه جای خیلی کوچولو مونده بود!
-اخیش!بمیرم الهی!الان خوبش می کنم!
"بعدا ارنجش رو بوسیدم که خندید و گفت"
-مامانم خوبش کرد!
-افرین به مامانت!مامانت دکتره.
"سرش رو تکون داد و گفت"
-دایی پویا رو هم خوب کرد.
"پویا خندید و گفت"
-دفعه ی قبل تیغ رفت تو دستم هورا برام درش اورد!
"دوتایی خندیدیم که یه مرتبه بهار گفت"
-دایی پویا تورو دوست داره!
"تا اینو گفت خنده رو لبم خشکید!نفسم بند اومد!فقط به بهار نگاه می کردم!اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چه عکس العملی نشون بدم!پویام همین جور که یه لحظه به خودش اومد و با خنده و خجالت گفت"
-بچه این حرفا چیه می زنی؟!
آخر 147
فصل پنجم(قسمت 3)
بهار خیلی طبیعی ،دست کشید به موهای من و گفت»
_ اِه ...! مامانم به بابام گفت!
«خنده م گرفت که بهار گفت»
_موهاش مثل موهای مامانم قشنگه!
«به خودم فشارش دادم و گفتم»
_مرسی خوشگلم! موهای تو از موهای همه ی ماها قشنگ تره!
«تو همین موقع هورا و حامدم اومدن بیرون که پویا رفت جلو هورا و یه چیزی آروم بهش گفت که زدن زیر خنده و هورا اومد پیش من و بهار رو ازم گرفت و گفت»
_عزیزم خاله رو اذیت کردی؟
_نه مامان جون! نازش کردم!
«خندیدم و گفتم»
_ماشالا چقدر شیرینه!
پویا_ خیلی واقعا!
«حامد خندید و گفت»
_خب امروز تو و مونا خانم و هورا استراحت کنین.من دیگه باید برم!
پویا_منم می آم!
«یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم»
_من اصلا خسته نیستم ! برعکس خیلی م آماده م!
پویا_آخه دستتون!
« یه نگاه به دستم کردم و حرکتش دادم و گفتم»
_با درمان به موقع خانم دکتر هورا،دستم خوب و عالیه! من آماده م!
«هورا خندید و گفت»
_پس همه با هم به پیس! اما نه! یه دقیقه صبر کنین الآن برمیگردم !
«دوباره بهار رو داد بغل من و رفت تو خونه و پنج دقیقه بعد با یه سبد حصیری دسته دار و روپوش من و خودش برگشت و گفت»
_بریم.
«رفتیم طرف در و رفتیم بیرون که گفتم»
_مگه میوه های این باغ رو نمی خوایم بچینیم؟
حامد_ اول اون یکی باغ ،بعد این.
«یه نگاه به در خونه کردم و به هورا گفتم»
_در رو قفل نمی کنین!
هورا_ نه! اینجا امن و مطمئنه! کسی کاری به خونه ی کس دیگه نداره!
_چه جالب!
حامد_پس بریم.
«راه افتادیم و ده دقیقه بعد رسیدیم به یه باغ دیگه.اونجا شلوغ بود! یعنی یه عده زن و مرد و دختر و پسر داشتن کار می کردن! صدای خنده و شادی و حرف تا تو کوچه می اومد!
حامد که صداها رو شنید خندید و گفت»
_شروع کردن!
«بعد درِ باغ رو باز کرد و رفت کنار تا من و هورا بریم تو و بعدش خودشون اومدن! اونجام یه باغ بزرگ بود ،پر از درختای میوه! مثل خونه ی خودشون! سبز و قشنگ. جلوی در پر بود از سبد و جعبه و سطل و پوشال. یه عده زن و مرد نسبتا مسن م رو چهارپایه ها نشسته بودن و داشتن از تو سطل آ میوه برمی داشتن و می چیدن تو جعبه ها و بین شون پوشال می ذاشتن که تا ماهارو دیدن از جاشون بلند شدن و سلام کردن. ماهام بهشون سلام کردیم که حامد گفت»
_خدا قوت! چه جوریه میوه ها کدخدا؟
«یکی از مَردا که از همه پیرتر بود گفت»
_شکر خدا خیلی خوبه آقای مهندس .دیر کردین؟ سه ساعتی هس که بچه ها مشغول شدن!
_آره،کار داشتم! بفرما! بفرما کدخدا!
«نشستن و دوباره مشغول کار شدن که یکی از زن ها گفت»
_خانم دکتر جون؟
«هورا رفت طرفش و گفت»
_چیه عزیزم!
_دم ظهر زهرا رو بیارم پیش تون؟
_چی شده مگه؟
_یه خرده دل پیچه داره!
_خب پاشو همین الآن بریم ببینیمش ! اینجاس؟
_سرِکاره!
_پاشو بریم!
«خانمه بلند شد و راه افتادیم طرف آخر باغ.هر چی جلوتر می رفتیم صدای خنده و حرف بلندتر می شد! یه خرده بعد رسیدیم به جایی که همه مشغول کار بودن! بیشتر دختر! و پسرای جوون که انرژی داشتن. اونا که سن و سال شون بیشتر بود میوه ی پایین دست درختارو می چیدن و جوون ترها ،نردبون گذاشته بودن و میوه ی بالای درخت ها رو می کندن!
یه مرتبه تا ما رو دیدن ،همگی دست از کار کشیدن و ساکت شدن و سلام کردن! یکی یکی ! خیلی جالب! جالب تر اینکه هورا و پویام یکی یکی جواب شون رو می دادن!
یه لحظه بعد متوجه شدم که این سلام ها برای منم هست .پس شروع کردم مثل هورا و پویا جواب سلام یکی یکی رو دادن! اولش خنده م گرفت که جلوی خودمو گرفتم! به نظرم مسخره اومد اما بعد متوجه شدم که اینکار یه حس خوبِ دوستی به آدم می ده! خیلی جالب بود! تک تک سلام می کردن و منتظر جواب می موندن! وقتی جواب سلام شون رو می گرفتن ،انگار خیالشون راحت می شد و کارشون رو شروع می کردن اما ساکت و بی حرف! زیر چشمی م من و پویا رو نگاه میکردن! پویا رو کمتر و منو بیشتر! انگار به بودن پویا عادت داشتن و می شناختنش اما منو نه!
هورا و اون خانمه رفتن و با یه دختر جوون حرف زدن و با هم رفتن تهِ باغ،جایی که دید نداشت! احتمالا هورا می خواست معاینه ش کنه.حامدم داشت میوه ها رو به درخت نگاه می کرد! موندیم من و پویا که یه لحظه بعد بهش گفتم»
_شروع نمی کنیم؟
«یه لبخند بهم زد و گفت»
_چرا!
«بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه ،تند گفت»
_دستکش ها! تو خونه جا گذاشتم شون!
«یه نگاه به دست دخترای دیگه کردم که بدون دستکش داشتن کار می کردن! خندیدم و گفتم»
_مهم نیست!
_الان می آرم شون! دست تون اذیت می شه!
«برگشتم و رفتم طرف یه نردبون که بالاش یه دختر قشنگ داشت ظاهرا کار می کرد اما حواسش به من بود!»
_خسته نباشین!
«با یه لهجه ی قشنگ گفت»
_مونده نباشین!
_نردبون از کجا بردارم؟
«یه لحظه نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت»
_می خواین کار کنین؟
_آره اما دفعه ی اول مه ! بلد نیستم درست! یادم می دی؟!
«یه مرتبه همه زدن زیر خنده که حامد با تعجب برگشت و به ما نگاه کرد ! بعد اون دختر قشنگ و بانمک،از همون بالا دستش رو دراز کرد طرفم! نردبون دوطرفه بود. دستش رو گرفتم و از اون طرف نردبون رفتم بالا و گفتم»
_اسم من موناست!
_منم سوگلم.
_چه اسم قشنگی داری!
_اسم شمام قشنگه!
_مرسی ! حالا یادم می دی؟!
«دوباره یه خنده ی بی ریا و بلند کرد و گفت»
_اینو از اینجا می گیری. نه محکم .نه شُل! اینم از اینجا. یه پیچش می دی کنده می شه! بیا! بِکُن یاد می گیری!
«درختای هلو بودن.پُر از هلوهای درشت و آبدار! یکی شون رو با یه دست گرفتم و همونجور که سوگل گفته بود ساقه ای رو که به هلو وصل بودم گرفتم و هلو رو یه پیچ دادم! راحت کنده شد و اومد تو دست! نگاهش کردم! خیلی از این حرکت خوشم اومد که یه مرتبه همه دوباره زدن زیر خنده! خودمم بلند خندیدم! نمی دونم چرا؟! یه حس عجیب داشتم ! شادی زیاد! شاید به خاطر اولین تماس بدنم با طبیعت بود!
بعد دومین هلو رو گرفتم و همنجور کندم که یه پسر جوون از پایین یه سبد حصیری بلندی داشت ،آورد برام و گرفت طرفم و گفت»
_بفرما!
«ازش گرفتم و گفتم»
_ممنون!ممنون!
«صورتش سرخ شد و زود رفت عقب که دوباره همه زدن زیر خنده! خیلی راحت و بی ریا می خندیدن! انگار اونجا خنده جزء لاینفکِ زندگی بود! و شایدم خودِ زندگی!
منم بلند خندیدم!
کار شروع شده بود! انگار بین خودشون قبولم کرده بودن!
کار می کردن و می خندیدن ! به چیزای ساده! یعنی دخترا سر به سر پسرا میذاشتن و می خندیدن و بزرگترام لبخند می زدن و پسرا سرخ می شدن و تندتر کار می کردن! حرفای خیلی ساده!
_جمال سه تا هلو می چینه و یکی لِه می کنه!
_عصبانیه!
_جوابش رو بده دیگه!
_رعنا چرا ساکتی؟!
«و خنده ی بلند جوونا و لبخند بزرگترا!هر جمله رو یه دختر جوون می گفت و اون یکی جمله ی بعدی و خنده!
_هان الان رعنا می افته پایین!
«خنده!»
_رعنا می افته اما جمال می میره!
«خنده!»
_های جمال! روز عروسی تون ناهار چی می دین؟ دیگ آ رو گذاشتیم کنار!
«بعد همه شروع کردن به خوندن ! اول یکی و بعد همه با هم!»
سبد سبد یاس
عروس چه زیباست
تو دلش یه رازه
عروس چه نازه
«بعد همه هلهله می کشیدن و می خندیدن! متوجه ی یکی از دخترا شدم که بدون خنده داشت تند و تند میوه می چید! فهمیدم رعنا اونه که خودشو مشغول کار کرده! خجالت می کشید! رفته بود بالای بالای نردبون،بالای درخت ! مثلا تو دید نباشه!
برگشتم و دنبال داماد گشتم ! پیدا کردنش خیلی راحت بود! اون کسی که با بقیه شعر نمی خوند و داشت تند و تند کار می کرد! حجب و حیای روستایی!
از سوگل پرسیدم»
_کِی قراره ازدواج کنن؟
_همچین که جمال پول شیربها رو بده!
«دوباره همه زدن زیر خنده! به رعنا و جمال نگاه کردم! انگار نه انگار چیزی میشنون! فقط تند و تند کار می کردن!
دوباره گفتم»
_حالا کی قراره شیربها رو بده؟
_وقتی آقای مهندس میوه هاش رو بفروشه و مزد جمال رو بده!
«بعد یکی از دخترا از بالای نردبون دیگه داد زد و گفت»
_پس میوه ها رو لِه کنین که از آقای مهندس نخرن و جمال بی رعنا بمونه!
«همه زدن زیر خنده و این دفعه بزرگترام بلند بلند خندیدن! حامدم اومد جلو و یه دستی زد پشت جمال و گفت»
_این میوه ها هر جوری م که باشه من می فروشمش ! شده ترشی شون کنم،می کنم و می فروشم که جمال به رعنا برسه!
«یه مرتبه همه هورا کشیدن که جمال کمرش رو راست کرد و یه خنده ی ساده و بی ریا تحویل حامد داد! یه خنده از ته تهِ دل! تو همین موقع دیدم پویام با یکی از همون خنده ها از نردبون اومد پایین و رفت طرف جمال و از تو جیبش یه چیزی شبیه سکه در آورد و داد بهش و گفت»
_بیا آقا جمال ! من سهم خودم رو پیشاپیش می دم! تبریک میگم!
«تا اینو گفت و صدای هلهله باغ رو برداشت ! انگار دنیا رو به جمال داده بودن! نگاهم رفت طرف رعنا که داشت با خنده از لای شاخ و برگ های درخت به این صحنه نگاه می کرد!
نمی دونم چرا یه مرتبه دستم رفت طرف گردنم .یه زنجیر طلا گردنم بود! از نردبون اومدم پایین و رفتم طرف درختی که رعنا بالاش بود و گفتم»
_منم همین الان کادوی عروسی رو به عروس می دم!
«زنجیز رو از گردنم باز کردم که صدای کف زدن بلند شد و رعنا با خجالت از نردبون اومد پایین و جلوی من ایستاد و سرش رو انداخت پایین. زنجیر رو بستم گردنش و صورتش رو بوسیدم و گفتم»
_تبریک میگم! امیدوارم خوشبخت بشین!
«زیر لب یه مرسی کوچولو گفت و خواست دوباره از نردبون بره بالا اما یه مرتبه برگشت و دست انداخت گردن من و صورتم رو بوسید و مثل برق از نردبون رفت بالا و رفت دوباره لای شاخه ها و خودش رو قایم کرد!
صدای هلهله باغ رو برداشت! تو همین موقع هورا و زهرا و مادرشم رسیدن و هورا با تعجب گفت»
_چه خبره اینجا؟!
«همه دخترا با هم داد زدن»
_عروسی!
_عروسی!
«هورام با خنده گفت»
_مبارکه! مبارکه! همین امشب قراره جشن بگیریم ؟! پس ناهار عروسی کو؟! مش عبداله ؟! پاشو فکر باش!
«مش عبداله که پدر جمال بود و شاید چهل و یکی دو سال م بیشتر نداشت با خنده گفت»
_چشم خانم دکتر ! به روی چشم! هر چی داریم مال شماس!
«هورام که داشت می رفت گفت»
_چشمت بی بلا ! ایشالا به خیر و خوشی!
«بعد به حامد گفت»
_حامد جان،زهرا بشینه تا من برم براش دارو بیارم! حالا همه یه کف محکم برای زهرا بزنین تا من برگردم!
«دوباره صدای کف زدن و هلهله بلند شد که از لای درختا کدخدا رسید و داد زد و با همون لهجه ی شیرین روستایی گفت»
_ها! صدا تا اوورِ جاده س ! پَ کار کو؟!
«همه تند برگشتن سر کار! تند و تند میوه ها چیده می شد و می رفت تو سبدها!
آروم از نردبون رفتم بالا! یه حال عجیب داشتم! یه چیز متفاوت دیده بودم! یه فرهنگ تازه! نه تازه که من تازه می شناختمش! احترام و صداقت ،بی ریایی ،حجب و حیا،خجالت،شادی و عشق و سرزندگی! فرمانبرداری و اتحاد! اینا برام واقعا جالب بود! همه ی جوونا ،چه دختر و چه پسر ،خیلی راحت در حضور و کنار بزرگتراشون با هم ارتباط سالم و بی ریایی داشتن! می گفتن و می خندیدن و سر به سر همدیگه میذاشتن بدون اینکه قصد بدی در بین باشه یا اینکه بخوان یکی رو سرکوب کنن! و این فوق العاده بود! چقدر دور شده بودیم از اون چیزی که می تونستیم باشیم!
شروع کردم به چیدن.حدود یک ساعت ،یک ساعت و نیم کار! میوه ی این درخت که تموم می شد می رفتیم سر درخت دیگه ! همه مثل برق کار می کردن! می خندیدن و کار می کردن و سبدها پر می شد و درختا از میوه خالی.
تو همین موقع کدخدا دوباره اومد و داد زد و گفت»
_دست بکشین! دست بکشین!
«دستش یه کتری بزرگ بود و پشت سرش چند نفر با یه سینی بزرگ نون و یه بشقاب پُر از پنیر اومدن. بلافاصله همه از کار دست کشیدن و جمع شدن و هر کسی یه جایی نشست .کدخدام شروع کرد به تقسیم کردن نون و پنیر. یکی م،تو لیوان چایی می ریخت و یه نفرم یه کاسه قند دستش بود و می گرفت جلو همه.
یه مرتبه احساس گرسنگی کردم .آروم رفتم جلو که پویام اومد پیشم و طوری که کسی نشنوه گفت»
_هورا برامون یه چیزایی آورده! بریم بخوریم! اون طرفه!
«نگاهش کردم و یه نگاه به بقیه کردم و گفتم»
_یعنی مثل بقیه نباشیم؟
«یه لبخند زد و گفت»
_ناراحت نمی شین؟
_نه ! اصلا!
«بعد خندید و گفت»
_پس مثل بقیه باشیم! کدخدا!کدخدا! سهم ماهارو هم بده!
«کدخدا ،با تعجب یه نگاه به پویا کرد و بعد خندید و دو تا نون داد بهش و پویام رفت از تو بشقاب دو تیکه پنیر برداشت و منم دو تا لیوان برداشتم و یکی یه مشت قند ریختم توشون و یکی م تند لیوانا رو از چایی پر کرد و رفتم نشستم پیش بقیه .پویام اومد نشست کنار من و شروع کردیم به خوردن! یه دفعه چشم افتاد به بعضیا! نون رو اول می بوسیدن و بعد شروع به خوردن می کردن!
شکرگزاری !قدردانی از نعمت خدا!
داشتم خیلی چیزا یاد می گرفتم ! سادگی و قناعت! راضی بودن به اونچه که بود و تلاش برای چیزای بهتر! لذت بردن از ثانیه ها!
شروع کردم به خوردن.با اشتها! یه لقمه نون و پنیر می ذاشتم تو دهنم و یه قلپ چایی روش و بعد بیخودی می خندیدم! یعنی همه همینطور بودن! نون و پنیر و چایی می خوردن و بدون اینکه کسی چیز بانمکی گفته باشه،می خندیدن!
یه ربع بیست دقیقه بعد ،با فرمان کدخدا ،همه دوباره رفتیم سر کار و تا ظهر مشغول بودیم و ظهر بازم با صدای کدخدا کار تعطیل شد و همه رفتن دست و صورتشون رو شستن و اومدن که کدخدا چند تا از پسرای جوون رو صدا کرد و گفت که برن دیگ های غذا رو بیارن. چهارتا از پسرا حرکت کردن که کدخدا با یه لبخند عجیب به سوگل گفت»
_دختر! سوگل!
«سوگل زود برگشت طرف کدخدا و با احترام گفت»
_ها! بله!
_با چند تا از این دخترکا بشین اُو خنک بیارین!
«سوگلم یه چشم گفت و برگشت و با خنده ی ریز و قشنگی به چند تا از دخترا که انگار آماده و منتظر بودن اشاره کرد و همگی تند دوییدن دنبال پسرا! بعد دیدم کدخدا رفت و بغل بقیه ی بزرگترا نشست و خدا قوت گفت و خندید! اونام خندیدن!
اینم برام خیلی جالب بود! شاید بیست ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای خنده از اون طرف باغ بلند شد ! داشتن با خنده و شادی می رفتن که آب و غذا بیارن ! حتما از تو همین کارهای گروهی که کدخدا بهشون داده بود،چند وقت بعد یه عروسی دیگه در می اومد!
رفتم سرِ شیر آب و دست و صورتم رو شستم و تا برگشتم دیدم پویا با یه حوله پشتم ایستاده. با لبخند حوله رو ازش گرفتم که گفت»
_خسته نباشین!
_ممنون!
_چطور بود کار؟
_عالی!
_خسته شدین؟
_نه،نه واقعا!
_نباید روز اول زیاد به خودتون فشار بیارین !اذیت می شین!
_خسته شدم استراحت می کنم...
_هورا گفت اگه اینجا راحت نیستین ،ناهار بریم تو خونه بخوریم.
_نه ،اینجا خیلی خوبه!
_مثل بقیه؟
_مثل بقیه!
_پس بریم.
«رفتیم پیش بقیه که هورا همونجور که بهار بغلش بود اومد جلوم و گفت»
_خسته نباشی!
_مرسی ! شمام همینطور!
_مرسی، می خوای نهار رو بریم خونه یا مثل صبحی همینجا راحتی؟
_همین جا خوبه!
«هورا شروع کرد به قدم زدن !احساس کردم می خواد با من حرف بزنه.کنارش راه افتادم که گفت»
_از اینجا خوشت اومده؟
_آره،خیلی خوبه!
_خوبه برای چند روز یا مدت طولانی؟
_نمی دونم ولی امروز که خیلی خوب بود! شما چی؟
_بگو تو! اگه اجازه بدی منم بگم تو!
_عالیه! تو چی؟
«یه خرده درخت و باغ رو نگاه کرد و گفت»
_خوبه.اینجا رو خیلی دوست دارم.شاید گاهی احساس دلتنگی کنم اما وقتی می رم شهر و اون وضع رو می بینم ،ترجیح می دم اینجا باشم!
_من زیاد از تهران دل خوشی ندارم.
_پویا در مورد پدر و مادرت بهم گفته. روحشون شاد.کار بزرگی انجام دادی!
_نمی دونم! شاید!
_چه دیدی نسبت به زندگی داری!
«یه خرده فکر کردم و گفتم»
_باور می کنی نمی دونم؟! شاید تا چند روز پیش اصلا زندگی رو نمی دیدم!
«خندید و گفت»
_و یه دفعه چه جوری شد که دیدیش؟ پویا؟!
«لبخند زدم و بهار رو ناز کردم که دستاش رو دراز کرد و گفت»
_خاله،بغل!
«خندیدم و بغلش کردم و گفتم»
_یه دوست! دوست دوران دانشگاهم.پیداش کردم. بعد از چند سال! و جالب اینکه با پیدا شدنش ،زندگی رو دوباره دیدم!
_مثل من!
«نگاهش کردم!»
_حامد! زندگی رو بهم نشون داد!
«خندیدم که گفت»
_اختلاف داریم آ ! فکر نکنیم مثل تو قصه ها که فقط رسیدن شاهزاده به همسر مورد علاقه ش رو نشون می ده و بعد با یه جمله ی " و
تا آخر صفحه 160
سالیان سال در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی کردن. قصه رو تموم می کنه هستیم آ! نه! اختلافم که داریم که طبیعیه! چیزای جزیی که حتما باید باشن. اما حامد خوبه! شاید بیشتر از هفتاد درصد منو درک می کنه و این تو این موقعیت می تونه عالی باشه! یعنی هست!
- تو چی؟
- منم همینطور! ایده هامو خیلی به هم نزدیکه! حامد چیزهای کوچیک رو نگاه نمی کنه! نظرش به جلوتره!
- دیده وسیعی داره!
- آره!
- خودتم فکر کنم همین جوری هستی که اینجایی؟
خندید و گفت:
- شاید.
- حتما! می تونستی تو تهران مطب بزنی!
- دنبال پول نبودم. چون داشتم! دنبال یه چیز دیگه بودم!
- پیداش کردی؟
- تقریباً! می دونی! آدم هیچ وقت نباید توقع داشته باشه که همه چیز صد در صد باشه! مثل همون درک هفتاد درصدی! وقتی دو نفر بتونن حتی پنجاه درصد همدیگر رو درک کنن عالیه! می شه یه زندگی مشترک! بدون برتری یکی نسبت به اون یکی! راستش من قصد ازدواج نداشتم! اما شد! بدون اینکه متوجه بشی چطوری!
- ولی ناراضی نیستی!
- نه اصلا! چون در امتداد ایده هام بود! من می خواستم یه جور دیگه باشم! الان هستم! حامد همینجور بود! اون الانم همینجور هست! و دوتایی در راستای ایده هامون و با هم!
- خیلی جالبه! پویا برام تعریف کرده! جریان مارو!
خندید و گفت:
- خودش همیشه می گه وقتی مارو رو دیده فکر می کرده، سمی نیست.
- بازم خیلی جرات می خواد!
خندید و گفت:
- دروغ میگه، مار های اینجا همه سمی و خطرناکن.
- اینجاهام هستن؟
دوباره خندید و گفت:
- معلوم نیست! ممکنه باشن!
تو همین موقع بهار با همون شیرین زبونیش گفت:
مارا نیش می زنن!
تو بغلم فشارش دادم و گفتم:
مگه من مرده ام که تو رو نیش بزنن؟!
هورا یه لبخند زد و گفت:
- حامو تو این ده خیلی زحمت کشیده! اینجاها اینطوری نبود! چند ساله که اینقدر سرسبز و پربرکت شده!
- الان که واقعا عالیه!
- ولی اینطور نبوده! منم که اومدم اینطوری نبود! یه نهری اینجا هست که خیلی سال از خشک شدنش میگذشته! حامد با هزار تا مشکل می ره و از بانک وام می گیره و هر جور که بوده کاریزش رو درست می کنه!
اونم داستان جالبی داره. حتما باید خودش تعریف کنه. همه پول ها رو خرج می کنه اما نمی شه! همه ناامید می شن! یعنی از اول همه بهش میگن این کار فایده نداهر. قناتی که خشک شده دیگه خشک شده! اما حامد ول نمی کنه و شروع به کار می کنه و وام می گیره و متخصص می آره اما جواب نمی ده! گویا روز آخر که کارگرا و متخصص اون شرکت می خواستن برن، چون کاری انجام نشده بوده و در واقع به اب نرسیده بودن می دیدن که حامد چقدر ناراحته، می گن برای اینکه توام ضرر نکنی، ما نصف پولقرارداد ر ازت می گیریم! اما حامد میگه نه! شما زحمت خودتون رو کشیدین! و تما پول رو بهشون می ده!
شبی که باید صبحش از ده مب رفتند، اون سرپرست شون بدون اینکه به کسی بگه با چراغ میاد سر قنات و می بینه که حامد اونجا نشسته و مات شده به قنات. خیلی ناراحت می شه! برمی گرده و شبونه کارگرا رو صدا می کنه و بهشون میگه همون موقع بیان سرکار! همگی می آن و نمی دونم دینامیت یا چیز دیگه تودهنه قنات کار می ذارم و همه شبونه اهالی رو خبر می کنن که نترسین و قنات رو منفجر می کنن! بازم نمی شه! همگی ناامید و عصبانی برمی گردن و می گیرن می خوابن که صبح با سر و صدای اهالی ده از خواب بیدار می شن!
صبح قنات راه می افته! اونم چه آبی!
- جدس؟!
- آره! حامد خیلی سخت کوشه! خدا نکنه بخواد کاری انجام بده! دیگه ول کن نیست! خیلی پشتکار داره!
- بعد چی شد؟!
- شروع می کنه به پیاده کردن ایده ها و طرح هاش! همه ی زمین ها و باغ ها رو یکی می کنه! بعد نهال می کاره! یعنی اشتراک منافع! اینجا همه از همه چی سهم دارن! برای همین هم اینقدر باهم متحد هستن! ضرر برای همه، مثلا اینجا سر زمین و آب و این چیزا هیچ وقت دعوا نمی شه!
بعد خندید و گفت:
- روزی که من ازش شکایت کردم و بردنش زندان، تمامی اهالی اینجام باهاش رفتن!
- رفتن زندان؟!
- رفتن دم در زندان! زندان که نه! بازداشتگاه! بیست و چهار ساعت بازداشت بود! یعنی اون توی بازداشتگاه بود و بقیه هم بیرون نشسته بودند1
- پس خیلی خیلی دوستت داره!
خندید و گفت:
- وقتی آزاد شد انگار نه انگار که من کاری کردم! درست مثل سابق بود! سایه به سایه ام می اومد! حالب این بود که اصلا حرفی نمی زد. وقتی باهاش صحبت کردم که چرا منو تعقیب می کنه، فقط سرخ شد و سرش رو انداخت پایین. راستش بهش علاقه پیدا کرده بودم! وقتی ام که جریان مار پیش اومد دیگه عاشقش شدم!
- این دیگه واقعا مثل قصه هاست!
- آره! یه نوع مخصوصیه! خیلی کم حرف می زنه اما فوق العاده باهوشه! الان یهقسمت دیگه زمین های ده رو خریدن و دارن درستش می کنن! همه چیز شریکی! اینجا حتی اون زن و مرد پیرم که توان کار کردن ندارن و تو خونه نشستن از محصول و درآمد سهم می برن! در واقع یه ده مرده رو زنده کرد. چند تا از دوستای خودشم برگشتن اینجا! اونا الان توی زمین های بیرون ده کار می کنن! رفته بودن تو شهر و با یه درامد کم استخدام می شدن. همه شون رو آورد اینجا و حالا درآمدشون چندین برابر شده!
- آدم فوق العاده ایه!
تو همین موقع از پشت سر صدای پویا رو شنیدم برگشتیم که رسید بهمون و گفت:
ببخشین اما ناها رو آوردن!
راه افتادیم و وقتی رسیدیم ،دیدیم که تعداد آدما دو برابر شدن که هورا آروم بهم گفت:
مسولای آشپزی هستند و اونایی که بیرون ده کار می کنن!
با همه اشنا شدم. دوستای حامد بودن و چند نفری از اهالی ده.
دخترا و پسرا بازم مثل صبح، با سر و صدا و خنده و شوخی داشتن تو ظرفای یه بار مصرف غذا برای همه می کشیدن! قورمه سبزی بود با برنج! بوش تمام باغ رو برداشته بود!
کنار هورا نشستم که حامد و پویا برامون غذا آوردن و خودشون هم نشستند کنار ما و شروع کردیم به غذا خوردن و به شوخی ها گوش دادن و خندیدن. هورام اروم و یکی یکی دوستای حامد رو بهم معرفی می کرد که بعضیاشون اهل همون ده بودند و متاهل و یکی دوتاشونم مجرد بودن و مال جای دیگه.
به چهره یکی یکی شون دقت کردم. همه شاد بودن و می گفتن و می خندیدند و غذاشون رو می خوردن!!
خلاصه نهار تموم شد و بعد از یه استراحت کوچیک همه برگشتن سرکار و مشغول شدن و تقریبا تا یه ساعت به غروب خورشید کار ادامه داشت که با صدای کد خدا، پایان روز کاری اعلام شد و همه مشغولشستن دست و صورت شدن و بعدش راه افتادن و هر کی به خونه خودش! برام عجیب بود! نه به اون سلام و علیک و احوالپرسی، نه به این رفتن بدون خداحافظی.
ماهام راه افتادیم طرف خونه که به هورا گفتم:
یه چیز عجیب اینجا دیدم؟
خندید و گفت:
چیز عجیب اینجا زیاده تو چی دیدی؟؟
- وقتی اومدم باهام سلام و علیک خیلی گرمی کردن اما خداحافظی شون یه جور دیگه بود!
خندید وگفتک
- احخ فعلا قرار نیست که خداحافظی کنن!
- یعنی چی؟
- همه می رن خونه و یه خستگی در می کنن و هوا که تاریک شد، یعنی دو ساعت بعد از تاریکی می آن تو می دونه ده.
- برای چی؟
- هر کی هر چی داره برای شام میاره اونجا. حالا چون فصل میوه چینی هستش هر غذایی ام که از ظهر مونده می آرن و همه دور هم می خورن!
- چه جالب! همه ام باید بیان؟
- نه، اگر کسی کاری داشته باشه که نه اما معمولا همه می ان چون کاری تو خونه ندارن! در ضمن اگه مساله ای هم باشه با هم در میون می ذارن.
- این دیگه خیلی پیشرفته است.
دوتایی خندیدیم که بهار گفت:
- اتیش درست می کنن خاله!
- اتیش؟!
پویا برگشت طرف من و گفت:
- یه اتیش کوچولو برای چایی! زمستون آ یه اتیش خیلی بزرگ!
- چه جالب!
یه خورده بعد رسیدیم خونه و اول به من تعارف کردن که برم حمام کنم و بعدش یکی یکی رفتن! دو تا حمام بود. یکی بالا و یکی پایین. هورا برام همه وسایل رو اماده کرده بود و یه اتاق تو طبقه بالام برام اختصاص داده بود که خیلی تمیز و مرتب و بزرگ بود.
حمام که کردم رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم. وای که چه لذتی برام داشت ! واقعا بعد از سالها طعم استراحت و دراز کشیدن رو می فهمیدم. شاید اگه کسی باهام در مورد دیازپام و زاناکس و این چیزا برای خواب حرف می ز، از ته دل بهش می خندیدم.
شاید یه خواب کوچولو، حدود سه ربع طول کشید که یه مرتبه پریدم. اتاق تاریک تاریک بود! یه خرده طول کشید تا یادم اومد کجا هستم! بر خلاف همیشه که وقتی اینطوری از خواب بیدار می شدم، هزار تا غم و غصه تو دلم می نشست، با روحیه خوب از جام بلند شدم و چراغ را روشن کردم و یه نگاهی تو اینه کردم و دستی به سر و صورت موهام کشیدم و بعد اروم در رو باز کردم و رفتم بیرون. صدای اروم حرف زدن می اومد ولی تمام چراغا روشن بود! رفتم جلو نرده ها! هورا و بهار و پویا و حامد رو مبل نشسته بودن و انگار منتظر من. از همونجا سلام کردم که همگی با شادی بهم سلام کردن و هورا گفت:
- خیلی خسته بودی آره؟؟
- ای. یه کمی.
از پله ها که پایین رفتم پویا و حامد از جاشون بلند شدن و من با تشکر، کنار هورا نشستم و یه دستی به موهای بهار کشیدم و گفتم:
ببخشین! منتظرتون گذاشتم؟
هورا- نه، همین موقع ها می ریم. البته اگه دلت بخواد.
آره حوبه!
پویا- اگه خسته این تعارف نکنید!
نه اتفاقا دلم می خواد این گردهمایی رو ببینم.
هورا بهار رو نشوند رو مبل و خودش بلند شد و رفت تو اشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی که توش چند تا فنجون بود برگشت و همونجور که سینی را گرفت جلو من گفت:
- نسکافه دوست داری؟
- وای! عالیه! خیلی هوس کرده بودم!
یه فنجون برداشتم که شیرینی بهم تعرف کرد و گفت:
منم خیلی دوست دارم حامد نه.
حامد لبخندی زد و یه فنجون برداشت و گفت:
چایی یه چیز دیگه است.
پویام فنجونش رو برداشت و گفت:
هر دوشون خوبن.
با خنده شروع کردیم به خوردن و بیست دقیقه بعد چراغا رو خاموش کردیم و از خانه اومدیم بیرون.
چه هوایی! لطیف! پر از عطر میوه و درخت و برگ و سبزه! واقعا عالی بود! همه جا صدای جیرجیرک ها می اومد و چقدر قشنگ و آرامبخش!
به فاصله تقریبا بست متر به دیوار چراغ نصب کرده بودن و یه نور ملایم کوچه رو ، یا در واقع کوچه باغ ها رو روشن کی کرد! از دور صدای پارس که گه گاه سگ هام می اومد!
یه آرامش عجیب!
آرامش دهکده!
آروم آروم و صحبت کنون از کوچه باغ آ رد شدیم و بعد از چند تا پیچ و خم از دور میدون ده پیدا شد و نور رقصنده آتیش معلوم ! هر چی ام نزدیک تر می شدیم صدای زندگی بیشتر به گوشم می رسید! صدای همون خنده های بی غل و غش! صدای شادی!
از همونجا سرخوشی اونا تو منم اثر گذاشت و با روحیه فوق العاده عالی و با یه لبخند رو لب، بهشون نزدیک شدیم! تقریبا همه اهالی اونجا بودن، حتی دو سه تا خانم و آقای پیر با ویلچرم بودن!
با نزدیک شدن ما همه از جاشون بلند شدن اما برخلاف صبح، دیگه سکوت برقرار نشد، با همون خنده ها دوباره سلام هم شروع ششد و جواب تک تک ما!
رفتار گرم و صمیمی و دوستانه! همه کنارشون برامون جا باز می کردن که بنشینیم. منم رفتم اونجا کنار رعنا و سوگل بهم تعارف می کردن نشستم که بلافاصله یه استکان چایی برام آوردن و دوباره خنده ها وشوخی ها شروع شد.
چندتا از خانم و اقایون پیر هم و مسنم، قلیون کنارشون بود و گاه گاهی بهش پک می زندن و وسط شم با شوخی یکی خنده شون می گرفت و یه سرفه می افتادن.
دیگه اصلا بین شون غریبه نبودم. خودمم احساس غریبگی نمی کردم! محو تماشاشون شده بودم! مخصوصا اونا که پیر بودن! شاید اونا بیشتر می خندیدن طوری که می شد دید که تا دندون تو دهن شون نیست! اونا بیشتر قدر شادی و جوونی رو می دونستن!
اینم برام جالب بود! پیرهاشون رو رها نمی کردن! یه گوشه تنهاشون نمی ذاشتن که غم وغصه و تنهایی و بی کسی، صد تا بیمار ی دیگه ام به جونشون بریزه.
حرفی نمی زدند! یعنی جای حرف زدن نبود! وقتی جوونا، دخترا و پسرا، می گفتند و می خندیدند، دیگه حرفی برای گفتن نمی موند! فقط انرژی! انرژی هایی که خیلی ساده به طرف آدم می اومد و جذب می شد!
همونجور که چایی ام رو می خوردم، مواطب رعنا و جمالم بودم! اون دو تا حرف نمی زدند! یکی شون کنار من نشسته بود و اون یکی درست روبه روش و اون طرف اتیش. گاه گداری یه نگاه به هم می کردن و می خندیدن! با نگاه با هم حرف می زدند! و چقدر قشنگ و شیرین!
حرفا همه معمولی بود! هیچکس سعی نمی کرد با کلمات قلمبه سلمبه! معلوماتش را به رخ دیگری بکشه و ادای روشنفکری دربیاره! شوخی هام همینطور! ساده و پاک! مثل صبح! و جالب اینجا که هیچ لزومی نداشت حتی شوخی هام تکراری نباشه! با این همه انرژی و شادی و نشاط، اگه یه شوخی رو ده بارم کسی می کرد بازم مه از ته دل بهش می خندیدن! اصلا منتظر بودند تا کسی حرف بزنه و اینا بخندن! اصلا شاید به همین بهانه حرف می زدن که بعدش بخندن!
تو همین موقع دیدم بهار هر چند دقیقه به چند دقیقه جاش رو عوض می کنه و می ره پیش یکی! مرد و زنم نداشت! همه ام بلافاصله می گرفتنش و بغلش می کردن و می بوسیدنش! یه خانواده خیلی خیلی بزرگ.
یه خورده بعد دیدم هورا از جاش بلند شد و رفت پیش زهرا و یه کم باهاش حرف زد! احتمالا در مورد بیماریش بود. بعد اومد طرف من که سوگل جا براش باز کرد و نشست و گفت: چطوره؟
عالی! انقدر انرژی مثبت اینجا هست که نمی رسم همه ای رو ذخیره کنم.
خندید و گفت: نمی خوام بحث ایدئولوژیک کنم اما این سیستم خیلی پیشرفته نیست؟
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
چرا خیلی!
همه با هم و در کنار هم و در یک جهت.
سرم رو تکون دادم که گفت:
دخترا و پسرا خیلی راحت با هم ارتباط دارن.در حضور بزرگتراشون و زیر نظر اونا!راحت و بدون دغدغه!اینطوری خیلی ساده از هر انحراف جلوگیری میشه!
161 تا 170
فصل پنجم (قسمت 5)
-دخترا و پسرا خیلی راحت با هم ارتباط دارن.در حضور بزرگتراشون و زیر نظر اونا!راحت و بدون دغدغه!اینطوری خیلی ساده از هر انحراف جلوگیری میشه!
-دقیقا!
-اینجا کسی با کسی قهر نمی کنه!اگر مشکلی بین شون باشه فقط صبح تا شبه!شب همین جا حل میشه و تموم!
-این رسم از قدیم بوده؟
-نه به این صورت!بوده اما فقط برای مردا!حامد به این صورت درش آورده!قبلا گویا شبا،مردا تو یه جا مثل قهوه خونه ی ده جمع می شدن!حامد کاری می کنه که قهوه خونه جمع بشه و تبدیل بشه به گردهمایی شبانه که توش زنها و دخترا و پسرها. باشن!قبلش زن ها و دخترا مجبور بودن بشینن تو چهاردیواری شون و تنها و بدون هیچ سرگرمی،منتظر بشن تا مردشون هر وقت دلش خواست برگرده خونه و بعدشم بگیرن بخوابن!اما با این طرح،دیگه شب هیچکس تو خونه ش تنها نیست!حتی زن و مردای پیر و از کار افتاده!روحیه شون رو ببین!
-اتفاقا داشتم به همین مساله فکر می کردم.
-روحیه خوب وشاد اجازه نمی ده که سیستم بدن به هم بریزه!یعنی خیلی خیلی کمک می کنه!
-مسلمه!آدم تو تنهایی مریض می شه!
«خندید و گفت»
-من خیلی رو این تز مطالعه کردم!واقعا عالی جواب داده!
-حامد واقعا باهوشه!باهوش و با ایده های عالی!
«خندید و گفت»
-نگاش کن!خیلی کم حرف می زنه!اما شاده!از شادی دیگران واقعا لذت می بره!
نگاهش کردم.ساکت نشسته بود و گوش می داد و لبخند رو لبش بود!قوی و محکم و با اراده و شاد!
یه نیم ساعتی که گذشت،بازم چند تا از جوونا رفتن و غذاهایی که از صبح مونده بود آوردن و بقیه م هر کدوم هر چی داشتن دراوردن و چند تا قابلمه ی کوچیکم که کنار آتیش گذاشته بودن آوردن وسط و بازم ظرفای یه بار مصرف پخش شد و هر کی برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن شدند.
من طبق عادت که شبا اکثرا شام نمی خوردم و قبل شم امشب یه نسکافه خورده بودم،تشکر کردم و بشقاب نگرفتم و فقط از توی یه سبد بزرگ میوه برداشتم و مشغول خوردن شدم.
شامم حدود یک ساعت طول کشید!البته با وقفه هایی که بین خوردن شون می افتاد!شوخی ها و خنده ها!
بعد از شام چایی دم کردن و خوردن و با بلند شدن کدخدا،همه آماده ی رفتن شدن و یکی یکی از همدیگه خداحافظی کردن و رفتن.هنوز صدای خنده ها از تو کوچه باغ ها می اومد!مسیرها تقریبا یکی بود و جوونا تا آخرین لحظه از شادی پر می شدن!
ماهام حرکت کردیم طرف خونه که پویا گفت»
-اگه خسته نیستین بریم آبشار رو بهتون نشون بدم!
-نه،خسته نیستم!اما هورا اینا شاید...
«تند هورا گفت»
-شما برین و برگردین.ما تو خونه منتظرتون هستیم!
«از یه کوچه وسط راه،من و پویا پیچیدیم و رفتیم طرف پایین دهکده که گفتم»
-از این جا خیلی فاصله داره؟
-نه،چند دقیقه راه بیشتر نیست!
«آروم آروم قدم زدیم که پویا گفت»
-از این جا خوشتون اومده؟
-آره،خیلی عالیه!
-اگه بهتون بگن اینجا زندگی کنین،قبول می کنین؟
«سئوالش دو پهلو بود!»
-نمی دونم!من فقط یه روزه که اینجام!نمی شه با یه روز قضاوت کرد!
-درسته!
-اما همه چیز اینجا قشنگه!زمستون آ چه جوریه؟
-پر از برف و قشنگ!
-چه تعبیر زیبایی!یعنی سرد و طاقت فرسا!
-نه!هر چیزی رو می شه با دید خوب نگاه کرد!اینجا زمستون آ انقدر قشنگه که شاید با بهارش برابری کنه!همه جا سفید و پاک!رو درختا پر از برف!
درست مثل تابلوهای نقاشی!سکوت خیلی زیبا به طوری که می شه صدای بارش برف رو شنید!
-خب این تعابیر خیلی قشنگه اما در هر صورت زمستونه و سرما!
-سرما وقتی زشته که خونه ها گرم نباشن!وقتی خونه ی همه گرم باشه و پر از غذاو شادی،دیگه زمستون،سرما و آزاری برای کسی نداره!می مونه فقط زیبایی!موافق نیستین؟
«یه فکری کردم و گفتم»
-چرا!
-اینجا زمستون آ شاید تا زانو برف رو زمین می شینه!دهکده انقدر قشنگ می شه که آدم دلش می خواد فقط یه جا بشینه و منظره رو تماشا کنه!
-مدرسه چی؟زمستون چه جوری می رن مدرسه؟
-نزدیک اینجاس!یه مینی بوس خریدن که صبح به صبح بچه ها رو سوار می کنه و می رسونه مدرسه!بعدشم بر می گرده و دوباره موقع تعطیل شدن برشون می گردونه!
-چه جالب!
-روزای تعطیلم همه می آن بیرون و برف باز می کنن!اون دیگه واقعا تماشاییه!
-شما زمستونم اینجا اومدین؟
-چند بار.من کلا هر وقت از شهر خسته می شم به اینجا پناه می برم.می دونین؟منم اینجا سهم دارم!
-جدی؟
-یکی از این باغ آ مال منه!البته توش الان یه اتاق بیشتر نیست!خیال دارم بسازمش!البته تنهایی نه!
«بازم منظورش رو گرفتم!»
-خیلی مونده برسیم؟
-نه،اونجاس!صداش رو نمی شنوین؟
«از همونجا صدای آب می اومد.کمی که نزدیک تر شدیم بیشتر شد و یه خرده بعد رسیدیم بهش!تقریبا داخل ده بود.از یه جای به ارتفاع دو متر دو متر و نیم،آب می ریخت پایین و یه حوضچه ی قشنگ درست کرده بود که اطرافش سبزه و علف و بوته های کوچیک بود.چند تا چراغم این طرف و اون طرف گذاشته بودن که اونجا رو روشن می کرد!انگار گاهی شبا می اومدن اینجا.خلاصه اینجام خیلی قشنگ بود!»
-صدای چیه؟
-قورباغه هان!با همدیگه گروه کر تشکیل دادن!
-قشنگ می خونن!
-قورباغه ها؟
-آره؟
-خب شاید در این مکان و این نوع هم آوازی قشنگ باشه و گرنه صدای قورباغه رو تو شهر نمیشه تحمل کرد!
-منظور منم همینجا بود.
«دوتایی خندیدیم!»
-این همون قناتی یه که دهکده رو مشروب می کنه!داستانش رو می دونین؟
-هورا برام گفت!
-مایه ی حیات دهکده ست!شروع کارم از همین بوده!
-چه بوی خوبی م اینجا می آد!
-بوی آبه!با عطر سبزه ها قاطی شده!آب وقتی از یه ارتفاع می ریزه پایین،همه جا رو با طراوت می کنه!
«یه مرتبه احساس گرسنگی کردم و خندیدم!»
-به چی می خندین؟
-به خودم!
-چرا؟
-اشتباه کردم و فکر کردم تهرانم و شام نخوردم!
-گرسنه تون شده؟
-یه کم!
-خب الان می ریم خونه براتون یه چیزی درست می کنم!
-نه!نه!درست نیست!
-چرا؟
-احتمالا الان تو خونه چیزی حاضر نیست!در ضمن شاید هورا اینا خوابیده باشن!
-خب خودم براتون یه جیزی درست می کنم!
-نه،ممنون!
-می خواین برم از درختا براتون میوه بکنم؟
-نه،مرسی!
-تو خونه شیرینی م دایم!
«یه لحظه مکث کردم و با خجالت گفتم»
-راستش خیلی هوس تخم مرغ های صبحی رو کردم!
«ساکت شد و نگاهم کرد و گفت»
-با شرمندگی باید بگم خونه تخم مرغ نداریم!یعنی امروز هورا همه رو درست کرد و وقتی داشتیم می اومدیم بیرون به من گفت که تخم مرغ برای فردا بگیرم و منم یادم رفت!
«خندیدم و گفتم»
-عیبی نداره!برگشتیم یه دونه شیرینی می خورم سیر می شم!
«یه لحظه فکر کرد و بعد گفت»
-بیاین!بیاین!
-کجا؟
-شما بیاین کاریتون نباشه!
-آخه کجا؟
-بگم دیگه نمی آیین!
-نگین م نمی آم!
«یه خرده مکث کرد و بعد گفت»
-نه اینکه فکر کنین من همیشه از این کارا می کنم آ!نه!اصلا!اما خونه ی کدخدا پشت اینجاس!مرغای خیلی خوبی م داره که تخمای خوبی می ذارن!می تونیم بریم و چند تا ازش قرض کنیم!
-یعنی تا الان بیدارن؟
-بیدار که نه!
-پس چه جوری ازش قرض کنیم؟
-حالا می ریم یواش بر می داریم و فردا بهش می گیم که ازش قرض کردیم!
-یعنی در واقع بریم تخم مرغ دزدی؟
-دزدی که نه!قرض!
-اگه بگیرن مون چی؟
-من یه جوری می رم که نگیرن مون!
«یه احساس ماجراجویی و هیجان طلبی درونم ایجاد شده بود!اما می ترسیدم!»
-اگه بیدار شن خیلی بد می شه ها!
«پویا شروع کرد به خندیدن و گفت»
-بیدار نمیشن!لونه ی مرغ آ از خونه ی کدخدا فاصله داره!اوناش با من!نترسین!بیاین بریم!
«راستش هم دلم می خواست برم و هم می ترسیدم!دو دل بودم که پویا دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت»
-یه خرده جسارت ضرری نداره!بیاین!
«با خنده راه افتادیم!به حالت نیمه دویدن از یه کوچه رد شدیم و رفتیم تو یه کوچه ی دیگه و انتهاش پیچیدیم طرف یه باغ که دیوار خیلی کوتاه داشت!آروم از جلوی درش رد شدیم و رفتیم پاین تر که پویا اشاره کرد ساکت باشم!ترسیده بودم ولی در عین حال انقدر خنده م گرفته بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم!به پویا اشاره کردم که یعنی صبر کنه و بعد کنار دیوار نشستم و یه خرده خندیدم تا کمی از حالت استرسم کم بشه بعد بلند شدم که پویا کمک کرد از دیوار رفتم بالا و خودشم دنبالم اومد و دوتایی رفتیم تو باغ!تمام لباسام خاکی شده بود!حالا دیگه فقط ترس رو احساس می کردم!اومدم برگردم که دوباره پویا دستم رو گرفت و کشید!مجبوری دنبالش رفتم! آروم آروم و پاورچین رفتیم جلو!همه جا تاریک بود و گاهی می خوردیم به درختا!هر سایه ای رو که می دیدم فکر می کردم کدخداس که با چوب اومده سراغ مون!دوباره خواستم برگردم که پویا نذاشت و آروم در گوشم گفت»
-رسیدیم!نترسین!
«در حالیکه به زور کلمات از دهانم خارج می شد گفتم»
-ولی من خیلی می ترسم!
-منم می ترسم اما مقاومت می کنم!بیاین!
-اگه مرغ آ سرو صدا کنن چی؟
-مرغ آ الان خوابیدن!سرو صدا نمی کنن!بیاین!
«دوباره منو با خودش کشید.یه خرده که رفتیم جلوتر،صدای تک و توک قد قد مرغ آ رو شنیدم و یواش به پویا گفتم»
-مرغ آ که بیدارن!
«یه لحظه گوش کرد و بعد گفت»
-نه،خوابن!این صدای خروپف شونه!
«با التماس و ترس و خنده گفتم»
-پویا تو رو خدا بیا برگردیم!من از ترس دارم از حال می رم!
-منم همینجور اما دیگه رسیدیم!حیفه دست خالی برگردیم!
«همونجور که دستم تو دستش بود یه احساس امنیت کردم و باهاش رفتم!دیگه رسیده بودیم!یه اتاقک بود!پویا آروم درش رو باز کرد و به من گفت که همونجا بمونم و خودش رفت تو!واقعا داشتم از ترس سکته می کردم!یه لحظه بعد صدای چند تا قد قد شنیدم!دلم می خواست فرار کنم اما نگران پویا بودم!چند تا قد قد دیگه م اومد!قلبم همچین می زد که صداش رو خودم می شنیدم!آروم لای در رو باز کردم و یواش گفتم»
-پویا!پویا!
«هیچ صدایی نیومد!اومدم دوباره صداش کنم که یه صدای قد قد بلند اومد.تند در رو بستم!واقعا ثانیه ها به نظرم مثل ساعت می اومدن!اونقدر ترسیده بودم که احساس بیرون روی پیدا کردم!شروع کردم با خودم شمردن!یک،دو،سه،چهار،پنج!
هنوز به ده نرسیده بودم که لای در باز شد و پویا در حالیکه پنج شیش تا تخم مرغ دستش بود پیداش شد و تخم مرغ ها رو داد به من و گفت»
-اینا رو بگیر!
پایین بلوزم رو کشیدم و آوردم جلو و تخم مرغ هر رو گذاشتم توش که پویا خواست دوباره برگرده!آروم اما محکم بهش گفتم»
-کجا؟بسه به خدا!
-برای صبح!
«تا اومدم بگم نه که رفت تو!دوباره شروع کردم به شمردن!یعنی با خودم گفتم که تا ده بشمرم و پویا برگشته!اما واقعا از ترس اعداد یادم رفته بود!یه مرتبه از پشت سرم صدای شکستن یه شاخه اومد!
قلبم ایستاد!جرات برگشتن و نگاه کردن رو نداشتم!همینجوری ایستاده تا هر چی می خواد بشه،بشه!اما خوشبختانه انگار چیزی نبود!یواش برگشتم!یه گربه اومده بود و همینجوری نشسته بود و منو نگاه می کرد!نزدیک بود جیغ بکشم که پویا با چند تا تخم مرغ دیگه اومد بیرون و در مرغدونی رو بست!بهش با اشاره ی چشمام گربه هه رو نشون دادم!یه نگاه به گربه کرد و یه نگاه به من و آروم گفت»
-چیه؟!
«منم آروم،طوریکه مثلا گربه هه نشنوه گفتم»
-گربه س!
-خب؟!
-انگار گربه ی کدخداس!
-خب؟!
-داره ما رو نگاه می کنه!
-خب نگاه کنه!مگه چیه؟گربه که نمی تونه صبح علیه ما شهادت بده!
«خودم از حرفم خنده م گرفت!از حرف اونم خنده م گرفت که گفت»
-بیا!
«دوتایی آروم راه افتادیم و یواش از لای درختا رد شدیم و یه خرده بعد رسیدیم به دیوار و تخم مرغ ها رو گذاشتیم زمین و پویا کمک کرد تا من رفتم بالای دیوار و بعد تخم مرغ ها رو داد به من که بازم ریختم شون تو بلوزم و خودشم اومد لب دیوار و از اون ور پرید پایین و تنو تند تخم مرغ ها و ازم گرفت و چید رو زمین و بعد منو از دیوار آورد پایین و دولا شدیم تخم مرغ ها رو برداشتیم و به حالت دویدن از جلوی خونه ی کدخدا رد شدیم و پیچیدیم تو یه کوچه ی دیگه و همونجور تا ته کوچه رفتیم و بازم پیچیدیم تو یه کوچه ی دیگه و یه خرده بعد رسیدیم دم آب و تخم مرغ ها رو گذاشتیم زمین و یه نگاه به هم کردیم که پویا گفت»
-دوازده تاس!مواظب باش نشکنه و حروم بشه!
«تا اینو به حالت جدی گفت دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده و با خنده گفتم»
تا آخر صفحه ی 180
-حروم نشه چیه؟!همین الانشم حرومه!
"یه نگاهی به من کرد و اونم زد زیر خنده!اونقدر خندیدیم که اشک از چشمای من اومد پایین"
یه خرده بعد پویا گفت"
-اینا رو دزدیدیم اما چه جوری بخوریمشون؟!
-زرده هاشون رو می خوریم!
"تند یکیشون رو برداشت و از وسط شکوند و سفیده ش رو ریخت دور و زرده ش رو داد به من و منم خوردم!واقعا خوشمزه بود!
یکی دیگه م شکوند و داد بهم!خودمم یکی ش رو شکوندم و خوردم!داشت چهارمی رو می شکوند که گفتم"
-نه!نه!سیر شدم!
-خب پس پوشتاش رو برداریم که مدرک جرم باقی نمونه×یادم باشه فردا پولش رو بدم به کدخدا!
"تند پوست ها رو از رو زمین جمع کردیم که پویا گفت"
-لباستون خاکی شده!
"لباسامون رو تکوندیم و بقیهی تخم مرغ هارو هم برداشتیم و راه افتادیم طرف خونه!تو تمام راه بی اختیار می خندیدیم!چند قدم راه می رفتیم و یه نگاه به همدیگه می کردیم و می زدیم زیر خنده!
کمی بعد رسیدیم خونه و رفتیم تو.هورا و حامد بیدار بودن اما بهار خوابیده بود.رفتیم تو که هورا گفت"
-چقدر طول دادین!
پویا-اینارو بگیر!
"هورا یه نگاه به تخم مرغا کرد و گفت"
-اینا کجا بودن؟
پویا-پیش من بودن!
"هورا تخم مرغ هارو گرفت و یه نگاه به من کرد که داشتم می خندیدم و رفت که بذاره تو اشپزخونه!وقتی رفت پویا یواش یواش جریان رو در گوش حامد گفت که حامد بلند بلند زد زیر خنده و از خنده ی حامد هورا اومد تو سالن و گفت"
-طوری شده؟!
حامد-نه تخم مرغ ا رو صبحی خریده و گذاشته بود تو باغ!شانس اوردیم نشکسته!
"بعد دوباره خندید که هورا با تعجب یه نگاه به اون و بعد به من و پویا کرد و گفت"
-نمی فهمم کجاش انقدر خنده داره؟!
"بعدش برگشت تو اشپزخونه و یه خرده بعد با چند تا لیوان شیر اومد بیرون و به همه تعرف کرد و گفت"
-قبل از خواب شیر عالیه!البته این شیر!
"یه خرده از لیوانم خوردم!واقعا شیر بود .نه مثل شیرایی که تو تهران می خوردم!"
هورا-ابشار چطور بود؟
-خیلی قشنگ!
پویا-حامد کار چند روزه تموم میشه؟
حامد-حدود یه هفته.
پویا-صبح از چه ساعتی شروع به کار می کنین؟
حامد-7
پویا-پس6باید بیدار شیم.
حامد-شماها نمی خواد انقدر زود بیدار شین!تو و مونا خانم و هورا همون نه بیاین خوبه!
پویا-نه دوست دارم همون 7کار رو شروع کنم.
"بعد برگشت طرف من و گفت"
-شما با هورا بیاین
"نشستیم و اروم اروم شیر خوردیم و کمی بعد هورا گفت"
-بریم بخوابیم؟!
"از جام بلند شدم که پویا گفت"
-با نغمه ی خواب البته!
"نگاهش کردم که هورا گفت"
-داری مونا رو اذیت می کنی!
"این دفعه هورا رو نگاه کردم که خندید و گفت"
-پویا هر وقت می اد اینجا قبل از خواب حاد رو وادار می کنه که براش ساز بزنه!
"با تعجب گفتم"
-ساز؟!
هورا-اخه حامد تار می زنه!
-جدی؟!
پویا-خیلی قشنگ می زنه!
-خیلی عالیه!منم خیلی دوست دارم!
هورا-مجبوری یا نه؟!
-نه بخدا خیلی دوست دارم!
هورا-خب پس برین اماده شین و وقتی رفتین تو اتاقتون می گم بزنه!
"همه رفتیم و برای خواب اماده شدیم.اتاق من بغل اتاق هورا اینا بود و پویام تو یه اتاق طبقه ی پایین.
وقتی چراغا خاموش شد صدای تار بلند شد!لطیف و دلنواز!چه مرد با استعدادی بود این حامد!
انقدر قشنگ تار می زد که ادم دلش می خواست ساعت ها بشینه و گوش بده!حدود یه ربع زد و بعد صدا قطع شد!
بایه احساس خوب و عالی و با لبخندی که یاداوری جریان امشب و تخم مرغ ها روی لبم بود.خوابیدم!اونم چه خوابی!
فصل ششم(قسمت اول)
فردا صبحش ساعت حدود 8 بود که بیدار شدم.هورا و بهارم تقریبا همون موقع بیدار شده بودن.یه صبحونه ی عالی خوردیم و سه تایی از خونه اومدیم بیرون و رفتیم پیش بقیه که مشغول کار بودن.
داستان همون داستان دیروزی بود.کار.شوخی و خنده.استراخت دوباره کارو بعدش ناهار و بقیه ی چیزا.
اونم خوب بود و خیلی بهم خوش گذشت.اون روز پویا و من با م کار کردیم.یعنی دو تایی می رفتیم سر یه درخت و وقتی تموم می شد.درخت بعدی بروم ارومم با هام حرف می زد.در مورد شعر دوستاش دهکده دانشگاهش و این جور چیزا!
منم گوش می دادم و فکر می کردم به نتیجه ی کارا گاهی فکر می کردم که تمام این چیزا بیهوده س اما نزدیکتر از این حرفا به خودم احساسش می کردم!
گاهی دلم می خواست این جریان همینجوری پیش بره و گاهی دلم میخواست زودتر تموم یشه اما بلافاصله با یه نگاه کردن بهش دوباره دلم می خواست ادامه پیدا کنه!
نمی دونستم درست احساس می کردم یا نه اما از رفتار و حرکات و حتی نگاه کردن هورام اینجور پیدا بود که اونام دلشون می خواست این جریان ادامه پیدا کنه!
یعنی وقتی حامد پول تخم مرغ هارو به کدخدا داد با یه لبخند نگاهی به من کرد که شاید معنیش این بود که من جزیی از خانواده هستم!و شاید این فقط احساس من بود!
عصری تقریبا همون ساعت دیروز بود که کدخدا پایان کارو اعلام کردو همه دست از کار کشیدن و رفتن که شب اماده بشن .ماهام برگشتیم خونه ویه دوش گرفتم و قرار شد کمی استراحت کنیم.
همه رفتن تو اتاقاشون و منم رفتم تو اتاقم و در رو بستم رو تخت دراز کشیدم.با اینکه خسته شدم اما نمی خواستم بخوابم.دلم می خواست به جریان این چند روزه فکر کنم اما فرکم متمرکز نمی شد!تا می اومدم که شرایط رو درنظر بگیرم فکرم می رفت به پویا!تا دوبراه ذهنم رو برمی گردوندم یه مرتبه یاد خونه ی کدخدا و تخم مرغ ا می افتادم!خیلی سعی کردم اما هر بار فکرم می فت جای دیگه!یعنی تمام این چند روز همینطور بودم!
بهتر دیدم که بخوابم و به محض گرفتن این تصمیم خوابم برد اما خیلی کم چون با زتگ موبایلم از جام پریدم!
ژیلا بود!
-سلا م خانم بی معرفت!
-سلام چطوری؟!
-از احوالپرسی شما!قرار بود بهم زنگ بزنی!
-ببخشید ژیلا جون!اینجا انقدر سرم ادم گرمه که همه چی یادش می ره!
-خب خدا رو شکر!چطور هست اونجا؟
-عالیه!قشنگ و سبز و خرم با یه عالمه کار!
-حالا زیاد فشار به خودت نیار!
-نه خوبه!
-پویا چی؟
-اونم خوبه!
-نه منظورم پویا و تواین!
"یه خرده مکث کردم و بعد گفتم"
-نمی دونم!
-یعنی چی نمی دونم؟!بهت چیزی نگفته؟