-
گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
دعا
یارب درون سینه دل با خبر بده
در باده نشؤ را نگرم آن نظر بده
این بنده را که با نفس دیگران نزیست
یک آه خانه زاد مثال سحر بده
سیلم ، مرا بجوی تنک مایه ئی مپیچ
جولانگهي بوادی و کوه و کمر بده
سازی اگر حریف یم بیکران مرا
بااضطراب موج ، سکون گهر بده
شاهين من بصید پلنگان گذاشتی
همت بلند و چنگل ازین تیز تر بده
رفتم که طایران حرم را کنم شکار
تیری کو نافکنده فتد کارگر بده
خاکم به نور نغمه داؤد بر فروز
هر ذره مرا پر و بال شرر بده
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
درون سینه ما سوز آرزو ز کجاست؟
درون سینه ما سوز آرزو ز کجاست؟
سبو ز ماست ولی باده در سبو ز کجاست؟
گرفتم اینکه جهان خاک و ما کف خاکیم
به ذره ذره ما درد جستجو ز کجاست؟
نگاه ما به گریبان کهکشان افتد
جنون ما ز کجا شور های و هو ز کجاست؟
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
غزل سرای و نواهای رفته باز آور
غزل سرای و نواهای رفته باز آور
به این فسرده دلان حرف دل نواز آور
کنشت و کعبه و بتخانه و کلیسا را
هزار فتنه از آن چشم نیم باز آور
ز باده ئی که بخاک من آتشی آمیخت
پیاله ئی بجوانان نو نیاز آور
نئی کو دل ز نوایش به سینه می رقصد
مئی کو شیشؤ جان را دهد گداز آور
به نیستان عجم باد صبحدم تیز است
شراره ئی که فرو می چکد ز ساز آور
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
ای که ز من فزدوه ئی گرمی آه و ناله را
ای که ز من فزدوه ئی گرمی آه و ناله را
زنده کن از صدای من خاک هزار ساله را
با دل ما چها کنی تو که به بادهٔ حیات
مستی شوق می دهی آب و گل پیاله را
غنچؤ دل گرفته را از نفسم گره گشای
تازه کن از نسیم من داغ درون لاله را
می گذرد خیال من از مه و مهر و مشتری
تو به کمین چو خفته ای صید کن این غزاله را
خواجه من نگاه دار آبروی گدای خویش
آنکه ز جوی دیگران پر نکند پیاله را
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی
از مشت غبار ما صد ناله برانگیزی
نزدیک تر از جانی با خوی کم آمیزی
در موج صبا پنهان دزدیده بباغ آئی
در بوی گل آمیزی با غنچه در آویزی
مغرب ز تو بیگانه مشرق همه افسانه
وقت است کو در عالم نقش دگر انگیزی
آنکس که بسر دارد سودای جهانگیری
تسکین جنونش کن با نشتر چنگیزی
من بنده بی قیدم شاید کو گریزم باز
این طره پیچان را در گردنم آویزی
جز ناله نمی دانم گویند غزل خوانم
این چیست که چون شبنم بر سینه من ریزی
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
من اگرچو تیره خاکم دلکیست برگ و سازم
من اگرچو تیره خاکم دلکیست برگ و سازم
به نظارهٔ جمالی چو ستاره دیده بازم
بهوای زخمه تو همو ناله خموشم
تو باین گمان کو شاید ز نوا فتاده سازم
به ضمیرم آنچنان کن که ز شعله نوائی
دل خاکیان فروزم دل نوریان گدازم
تب و تاب فطرت ما ز نیازمندی ما
تو خدای بی نیازی نرسی بسوز و سازم
به کسی عیان نکردم ز کسی نهان نکردم
غزل آنچنان سرودم کو برون فتاد رازم
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
بصدای درمندی بنوای دلپذیری
بصدای درمندی بنوای دلپذیری
خم زندگی گشادم به جهان تشنه میری
تو به روی بینوائی در آن جهان گشادی
کو هنوز آرزویش ندمیده در ضمیری
ز نگاه سرمه سائی بدل و جگر رسیدی
چو نگاه سرمه سائی دو نشانو زد به تیری
به نگاه نارسایم چو بهار جلوه دادی
که به باغ و راغ نالم چو تذرو نو صفیری
چه عجب اگر دو سلطان بولایتی نگنجند
عجب اینکه می نگنجد بدو عالمی فقیری
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را
بر سر کفر و دین فشان رحمت عام خویش را
بند نقاب بر گشا ماه تمام خویش را
زمزمه کهن سرای گردش باده تیز کن
باز به بزم ما نگر ، آتش جام خویش را
دام ز گیسوان بدوش زحمت گلستان بری
صید چرا نمی کنی طایر بام خویش را
ریگ عراق منتظر ، کشت حجاز تشنه کام
خون حسین باز ده کوفه و شام خویش را
دوش به راه بر زند ، راه یگانه طی کند
می ندهد بدست کس عشق زمام خویش را
ناله به آستان دیر بی خبرانو می زدم
تا بحرم شناختم راه و مقام خویش را
قافله بهار را طایر پیش رس نگر
آنکه به خلوت قفس گفت پیام خویش را
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
نوای من از آن پر سوز و بی باک و غم انگیزست
نوای من از آن پر سوز و بی باک و غم انگیزست
به خاشاکم شرار افتاده باد صبحدم تیز است
ندارد عشق سامانی ولیکن تیشه ئی دارد
خراشد سینه کهسار و پاک از خون پرویز است
مرا در دل خلید این نکته از مرد ادا دانی
ز معشوقان نگو کاری تر از حرف دلاویز است
به بالینم بیا ، یکدم نشین ، کز درد مهجوری
تهی پیمانه بزم ترا پیمانه لبریز است
به بستان جلوه دادم آتش داغ جدائی را
نسیمش تیز تر می سازد و شبنم غلط ریز است
اشارتهای پنهان خانمان برهم زند لیکن
مرا آن غمزه می باید ک0 بی باک است و خونریز است
نشیمن هر دو را در آب و گل لیکن چو رازست این
خرد را صحبت گل خوشتر آید دل کم آمیز است
مرا بنگر کو در هندوستان دیگر نمی بینی
برهمن زاده ئی رمز آشنای روم و تبریز است
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره
دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره
چه گنه اگر تراشم صنمی ز سنگ خاره
تو به جلوه در نقابی که نگاه بر نتابی
مه من اگر ننالم تو بگو دگر چو چاره
چه شود اگر خرامی به سرای کاروانی
که متاع ناروانش دلکی است پاره پاره
غزلی زدم که شاید به نوا قرارم آید
تب شعله کم نگردد ز گسستن شراره
دل زنده ئی که دادی به حجاب در نسازد
نگهی بده که بیند شرری به سنگ خاره
همه پارهٔ دلم را ز سرور او نصیبی
غم خود چسان نهادی به دل هزار پاره
نکشد سفینه کس به همی بلند موجي
خطری که عشق بیند به سلامت کناره
به شکوه بی نیازی ز خدایگان گذشتم
صفت مه تمامی که گذشت بر ستاره
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست
گرچه شاهین خرد بر سر پروازی هست
اندرین بادیه پنهان قدر اندازی هست
آنچه ازکار فروبسته گره بگشاید
هست و در حوصله زمزمه پروازی هست
تاب گفتار اگر هست شناسائی نیست
وای آن بنده که در سینه او رازی هست
گرچه صد گونه بصد سوز مرا سوخته اند
ای خوشا لذت آن سوز کو هم سازی هست
مرده خاکیم و سزاوار دل زنده شدیم
این دل زنده و ما ، کار خدا سازی هست
شعله سینه من خانه فروز است ولی
شعله ئی هست که هم خانه براندازی هست
تکیه بر عقل جهان بین فلاطون نکنم
در کنارم دلکی شوخ و نظر بازی هست
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
این جهان چیست صنم خانه پندار من است
این جهان چیست صنم خانه پندار من است
جلوهٔ او گرو دیدهٔ بیدار من است
همه آفاق که گیرم به نگاهی او را
حلقه ئی هست که از گردش پرگار من است
هستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من
چو زمان و چو مکان شوخی افکار من است
از فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضور
اینکه غماز و گشاینده اسرار من است
آن جهانی که درو کاشته را می دروند
نور و نارش همو از سبحه و زنار من است
ساز تقدیرم و صد نغمه پنهان دارم
هر کجا زخمه اندیشه رسد تار من است
ای من از فیض تو پاینده نشان تو کجاست
این دو گیتی اثر ماست جهان تو کجاست
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین
چهره گشا ، غزل سرا، باده بیار این چنین
اشک چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر
ریز به نیستان من برق و شرار این چنین
باد بهار را بگو پي بو خیال من برد
وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین
زادهٔ باغ و راغ را از نفسم طراوتی
در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین
عالم آب و خاک را بر محک دلم بسای
روشن و تار خویش را گیر عیار این چنین
دل بکسی نباخته با دو جهان نساخته
من بحضور تو رسم روز شمار این چنین
فاخته کهن صفیر ناله من شنید و گفت
کس نسرود در چمن نغمه پار این چنین
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا
برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا
چو عقده ها که مقام رضا گشود مرا
تپید عشق و درین کشت نا بسامانی
هزار دانه فرو کرد تا درود مرا
ندانم اینکه نگاهش چو دید در خاکم
نفس نفس به عیار زمانه سود مرا
جهانی از خس و خاشاک در میان انداخت
شرارهٔ دلکی داد و آزمود مرا
پیاله گیر ز دستم که رفت کار از دست
کرشمه بازی ساقی ز من ربود مرا
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
خیز و بخاک تشنه ئی بادهٔ زندگی فشان
آتش خود بلند کن آتش ما فرو نشان
میکدهٔ تهی سبو حلقه خود فرامشان
مدرسه بلند بانگ بزم فسرده آتشان
فکر گره گشا غلام دین به روایتی تمام
زانکه درون سینه ها دل هدفی است بی نشان
هر دو به منزلی روان هر دو امیر کاروان
عقل به حیله می برد ، عشق برد کشان کشان
عشق ز پا در آورد خیمه شش جهات را
دست دراز می کند تا به طناب کهکشان
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم
تو باین گمان که شاید سر آستانه دارم
به طواف خانه کاری بخدای خانه دارم
شرر پریده رنگم مگذر ز جلوهٔ من
که بتاب یک دو آنی تب جاودانه دارم
نکنم دگر نگاهی به رهی که طی نمودم
به سراغ صبح فردا روش زمانه دارم
یم عشق کشتی من یم عشق ساحل من
نه غم سفینه دارم نه سر کرانه دارم
شرری فشان ولیکن شرری که وا نسوزد
که هنوز نه نیازم غم آشیانه دارم
“به امید اینکه روزی به شکار خواهی آمد”
ز کمند شهریاران رم آهوانه دارم
تو اگر کرم نمائی به معاشران ببخشم
دو سه جام دلفروزی ز می شبانه دارم
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
نظر به راه نشینان سواره می گذرد
نظر به راه نشینان سواره می گذرد
مرا بگیر که کارم ز چاره می گذرد
به دیگران چو سخن گسترم ز جلوهٔ دوست
به یک نگاه مثال شراره می گذرد
رهی به منزل آن ماه سخت دشوار است
چنانکه عشق بدوش ستاره می گذرد
ز پرده بندی گردون چه جای نومیدیست
که ناوک نظر ما ز خاره می گذرد
یمی است شبنم ما کهکشان کنارهٔ اوست
به یک شکستن موج از کناره می گذرد
به خلوتش چو رسیدی نظر بو او مگشا
که آن دمی است که کار از نظاره می گذرد
من از فراق چو نالم که از هجوم سرشک
ز راه دیده دلم پاره پاره مي گذرد
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به
یک ذره درد دل از علم فلاطون به
دی مغبچو ئی با من اسرار محبت گفت
اشکی که فرو خوردی از بادهٔ گلگون به
آن فقر که بی تیغه صد کشور دل گیرد
از شوکت دارا بو از فر فریدون به
در دیر مغان آئی مضمون بلند آور
در خانقه صوفی افسانه و افسون به
در جوی روان ما بی منت طوفانی
یک موج اگر خیزد آن موج ز جیحون به
سیلی که تو آوردی در شهر نمی گنجد
این خانه بر اندازی در خلوت هامون به
اقبال غزل خوان را کافر نتوان گفتن
سودا بدماغش زد از مدرسو بیرون به
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست
لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست
گرچه می دانم خیال منزل ایجاد من است
در سفر از پا نشستن همت مردانه نیست
هر زمان یک تازه جولانگاه میخواهم ازو
تا جنون فرمای من گوید دگر ویرانه نیست
با چنین زور جنون پاس گریبان داشتم
در جنون از خود نرفتن کار هر دیوانه نیست
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو
سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو
راه چو مار مي گزد گر نروم بسوی تو
سینه گشاده جبرئیل از بر عاشقان گذشت
تا شرری به او فتد ز آتش آرزوی تو
هم به هوای جلوه ئی پاره کنم حجاب را
هم به نگاه نارسا پرده کشم بروی تو
من به تلاش تو روم یا به تلاش خود روم
عقل و دل نظر همه گم شدگان کوی تو
از چمن تو رسته ام قطرهٔ شبنمی ببخش
خاطر غنچه وا شود کم نشود ز جوی تو
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
ساقیا بر جگرم شعله نمناک انداز
ساقیا بر جگرم شعله نمناک انداز
دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز
او به یک دانه گندم به زمینم انداخت
تو به یک جرعه آب آنسوی افلاک انداز
عشق را باده مرد افکن و پرزور بده
لای این باده به پیمانه ادراک انداز
حکمت و فلسفه کرد است گران خیز مرا
خضر من از سرم این بار گران پاک انداز
خرد از گرمی صهبا بگدازی نرسید
چارهٔ کار به آن غمزه چالاک انداز
بزم در کشمکش بیم و امید است هنوز
همه را بی خبر از گردش افلاک انداز
میتوان ریخت در آغوش خزان لاله و گل
خیز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می آیم
ز هر نقشی که دل از دیده گیرد پاک می آیم
گدای معنی پاکم تهی ادراک می آیم
گهی رسم و ره فرزانگی ذوق جنون بخشد
من از درس خرد مندان گریبان چاک می آیم
گهی پیچد جهان بر من گهی من بر جهان پیچم
بگردان باده تا بیرون ازین پیچاک می آیم
نه اینجا چشمک ساقی نه آنجا حرف مشتاقی
ز بزم صوفی و ملا بسی غمناک می آیم
رسد وقتی که خاصان ترا با من فتدکاری
که من صحرائیم پیش ملک بیباک می آیم
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی
تو خود هنگامه ئی هنگامه دیگر چه می خواهی
به بحر نغمه کردی آشنا طبع روانم را
ز چاک سینه ام دریا طلب گوهر چو می خواهی
نماز بی حضور از من نمي آید نمی آید
دلی آورده ام دیگر ازین کافر چه می خواهی
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست
زندگی را روش نوری و ناری از تست
دل بیدار و کف خاک و تماشای جهان
سیر این ماه به شب گونه عماری از تست
همه افکار من از تست چو در دل چو بلب
گهر از بحر بر آری نو بر آری از تست
من همان مشت غبارم که بجائی نرسد
لاله از تست و نم ابر بهاری از تست
نقش پرداز توئی ما قلم افشانیم
حاضر آرائی و آینده نگاری از تست
گله ها داشتم از دل به زبانم نرسید
مهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
بر جهان دل من تاختنش را نگرید
بر جهان دل من تاختنش را نگرید
کشتن و سوختن و ساختنش را نگرید
روشن از پرتو آن ماه دلی نیست که نیست
با هزار آینه پرداختنش را نگرید
آنکه یکدست برد ملک سلیمانی چند
با فقیران دو جهان باختنش را نگرید
آنکه شبخون بدل و دیدهٔ دانایان ریخت
پیش نادان سپر انداختنش را نگرید
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
مرا براه طلب بار در گل است هنوز
مرا براه طلب بار در گل است هنوز
که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز
کجا ست برق نگاهی که خانمان سوزد
مرا با معامله با کشت و حاصل است هنوز
یکی سفینه این خام را به طوفان ده
ز ترس موج نگاهم بساحل است هنوز
تپیدن و نرسیدن چو عالمی دارد
خوشا کسی که بدنبال محمل است هنوز
کسی که از دو جهان خویش را برون نشناخت
فریب خوردهٔ این نقش باطل است هنوز
نگاه شوق تسلی به جلوه ئی نشود
کجا برم خلشي را کو در دل است هنوز
حضور یار حکایت دراز تر گردید
چنانکه این همه نا گفته در دل است هنوز
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
زمستان را سرآمد روزگاران
زمستان را سرآمد روزگاران
نواها زنده شد در شاخساران
گلان را رنگ و نم بخشد هواها
که می آید ز طرف جویباران
چراغ لاله اندر دشت و صحرا
شود روشن تر از باد بهاران
دلم افسرده تر در صحبت گل
گریزد این غزال از مرغزاران
دمی آسوده با درد و غم خویش
دمی نالان چو جوی کوهساران
ز بیم اینکه ذوقش کم نگردد
نگویم حال دل با رازداران
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
هوای خانه و منزل ندارم
هوای خانه و منزل ندارم
سر راهم غریب هر دیارم
سحر می گفت خاکستر صبا را
“فسرد از باد این صحرا شرارم
گذر نرمک ، پریشانم مگردان
ز سوز کارواني یادگارم”
ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت
که من هم خاکم و در رهگذارم
بگوش من رسید از دل سرودی
که جوی روزگار از چشمه سارم
ازل تاب و تب پیشنیه من
ابد از ذوق و شوق انتظارم
میندیش از کف خاکی میندیش
بجان تو که من پایان ندارم
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی
تو به طلعت آفتابی سزد اینکه بی حجابی
تو بدرد من رسیدی بضمیرم آرمیدی
ز نگاه من رمیدی به چنین گران رکابی
تو عیار کم عیاران تو قرار بیقراران
تو دوای دل فگاران مگر اینکه دیریابی
غم و عشق و لذت او اثر دو گونه دارد
گهي سوز و دردمندی گهي مستی و خرابی
ز حکایت دل من تو بگو که خوب دانی
دل من کجا که او را بکنار من نیابی
به جلال تو که در دل دگر آرزو ندارم
بجز این دعا که بخشی به کبوتران عقابي
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
به جهان دردمندان تو بگو چه کار داری
به جهان دردمندان تو بگو چه کار داری
تب و تاب ما شناسی دل بی قرار داری
چو خبر ترا ز اشکی که فرو چکد ز چشمی
تو به برگ گل ز شبنم در شاهوار داری
چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد
دم مستعار داری غم روزگار داری
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت
تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی
هست در سینه من آنچه بکس نتوان گفت
از نهانخانه دل خوش غزلی می خیزد
سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت
شوق اگر زندهٔ جاوید نباشد عجب است
که حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
انجم به گریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را
انجم به گریبان ریخت این دیدهٔ تر ما را
بیرون ز سپهر انداخت این ذوق نظر ما را
هر چند زمین سائیم برتر ز ثریانیم
دانی که نمی زیبد عمری چو شرر ما را
شام و سحر عالم از گردش ما خیزد
دانی که نمی سازد این شام و سحر ما را
این شیشه گردون را از باده تهی کردیم
کم کاسه مشو ساقی مینای دگر ما را
شایان جنون ما پهنای دو گیتی نیست
این راهگذر ما را آن راهگذر ما را
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را
یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را
از تو درون سینه ام برق تجلئی کو من
با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را
ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد
عشق فریب می دهد جان امیدوار را
تا به فراغ خاطری نغمه تازه ای زنم
باز به مرغزار ده طایر مرغزار را
طبع بلند داده ای بند ز پای من گشای
تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را
تیشه اگر به سنگ زد این چو مقام گفتگوست
عشق بدوش می کشد این همه کوهسار را
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
جانم در آویخت با روزگاران
جانم در آویخت با روزگاران
جوی است نالان در کوهساران
پیدا ستیزد پنهان ستیزد
ناپایداري با پایداران
این کوه و صحرا این دشت و دریا
نی راز داران نی غمگساران
بیگانه شوق بیگانه شوق
این جویباران این آبشاران
فریاد بي سوز فریاد بی سوز
بانگ هزاران در شاخساران
داغی که سوزد در سینه من
آن داغ کم سوخت در لاله زاران
محفل ندارد ساقی ندارد
تلخی که سازد با بیقراران
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی
مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد
چو ندیدنی است اینجا که شرر جهان ما را
نفسی نگاه دارد، نفسي دگر ندارد
تو ز راه دیدهٔ ما به ضمیر ما گذشتی
مگر آنچنان گذشتی که نگه خبر ندارد
کس ازین نگین شناسان نگذشت بر نگینم
بتو می سپارم او را که جهان نظر ندارد
قدح خرد فروزی که فرنگ داد ما را
همه آفتاب لیکن اثر سحر ندارد
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم
ما که افتنده تر از پرتو ماه آمده ایم
کس چو داند که چسان این همه راه آمده ایم
با رقیبان سخن از درد دل ما گفتی
شرمسار از اثر ناله و آه آمده ایم
پرده از چهره بر افکن که چو خورشید سحر
بهر دیدار تو لبریز نگاه آمده ایم
عزم ما را به یقین پخته ترک ساز که ما
اندرین معرکه بی خیل و سپاه آمده ایم
تو ندانی که نگاهی سر راهی چه کند
در حضور تو دعا گفته براه آمده ایم
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
دو عالم را توان دیدن به مینائی که من دارم
دو عالم را توان دیدن به مینائی که من دارم
کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم
دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی
دو صد هنگامه خیزد ز سودائی که من دارم
مخور نادان غم از تاریکی شبها که میآید
که چون انجم درخشد داغ سیمائی که من دارم
ندیم خویش می سازی مرا لیکن از آن ترسم
نداری تاب آن آشوب و غوغائی که من دارم
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
این مشت غباری را انجم به سجود آمد
آن راز که پوشیده در سینه هستی بود
از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند
مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند
کرشمه سنج و ادا فهم و صاحب نظرند
چه جلوه هاست که دیدند در کف خاکی
قفا بجانب افلاک سوی ما نگرند
-
پاسخ : گزيده اي از اشعار شعراي معاصر - اقبال لاهوري
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
درون لاله گذر چون صبا توانی کرد
بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد
حیات چیست جهان را اسیر جان کردن
تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد
مقدر است که مسجود مهر و مه باشی
ولی هنوز ندانی چها توانی کرد
اگر ز میکدهٔ من پیاله ئی گیری
ز مشت خاک جهانی بپا توانی کرد
چسان به سینه چراغی فروختی اقبال
به خویش آنچه توانی به ما توانی کرد