-
قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
و این آغاز انسان بود
از بهشت که بیرون امد ، دارایی اش فقط یک سیب بود . سیبی که به وسوسه آن را چیده بود . و مکافات این وسوسه هبوط بود .
فرشته ها گفتند : تو بی بهشت می میری . زمین جای تو نیست . زمین همه ظلم است و فساد . انسان گفت : اما من به خودم ظلم کرده ام . زمین تاوان ظلم من است . اگر خدا چنین می خواهد ، پس زمین از بهشت بهتر است .
خدا گفت : برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد ؛ زمینی آکنده از شر و خیر ، آکنده از حق و از باطل ، از خطا و از صواب ؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو بازخواهی گشت وگرنه ...
و فرشته ها همه گریستند . اما انسان نرفت . انسان نمی توانست برود . انسان بر درگاه بهشت وامانده بود . می ترسید و مردد بود .
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد . چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت .
انسان دست هایش را گشود و خدا به او " اختیار " داد .
خدا گفت : حال انتخاب کن . زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی . برو و بهترین را برگزین که بهشت ، پاداش به گزیدن توست .
عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد ، تا تو بهترین را برگزینی . و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد . رنج و نبرد و صبوری را . و این آغاز انسان بود .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
فرشته فراموش کرد
فرشته تصمیمش را گرفته بود . پیش خدا رفت و گفت :
خدایا ، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم . اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه . دلم بی تاب تجربه ای زمینی است .
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت .
فرشته گفت : تا بازگردم ، بال هایم را اینجا می سپارم ؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید .
خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت : بال هایت را به امانت نگاه می دارم ، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است .
فرشته گفت : باز می گردم ، حتماً باز می گردم . این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد .
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد . او هر که را می دید ، به یاد می آورد . زیرا او را قبلاً در بهشت دیده بود . اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند .
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد . و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد ؛ نه بالش را و نه قولش را .
فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند . فرشته هرگز به بهشت برنگشت .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
حق نام دیگر من بود
پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد ، خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود : آی ، ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کارت می آید .
انسان نفهمید که خدا چه می گوید ، پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند .
خداوند گفت : این ایر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست . زمین من آکنده از حق و باطل است ، اما اگر حق را دیدی ، خورشیدت را به در کش ، تا آشکارش کنی ؛ آن گاه مؤمن خواهی بود . اما اگر حق را بپوشانی ، نامت در زمره کافران خواهد آمد .
انسان گفت : من جز برای روشنگری به زمین نمی روم و می دانم این ابر هیچ گاه به کارم نخواهد آمد .
انسان به دنیا آمد . اما هرگاه حق را پیشاروی خود دید ، چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد . حق تلخ بود ، حق دشوار بود و ناگوار . حق سخت و سنگین بود . انسان حق را تاب نیاورد .
پس هر بار که با حقی رویارو شد ، آن را پوشاند ، تا زیستنش را آسان کند .
فرشته ها می گریستند و می گفتند : حق را نپوشان ، حق را نپوشان . این کفر است .
اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید . انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند .
انسان به نزد خدا بازخواهد گشت . اما روز واپسین او " یوم الحسره " نام دارد . و خدا خواهد گفت : قسم به زمان که زیان کردی ، حق نام دیگر من بود .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
پیامبری از کنار خانه ما رد شد
پیامبری از کنار خانه ما رد شد . باران گرفت . مادرم گفت : چه بارانی می آید . پدرم گفت : بهار است . و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است .
پیامبری از کنار خانه ما رد شد . لباس های ما خاکی بود . او خاک روی لباس هایمان را به اشارتی تکانید . لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم .
پیامبری از کنار خانه ما رد شد . آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود . پیامبر ، کنارشان زد . خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دست هایمان گذاشت .
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود ، به ما بخشیدند . و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم .
پیامبری از کنار خانه ما رد شد . ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید . پیامبر کلیدی برایمان آورد . اما نام او را که بردیم ، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند .
من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد . امروز انگار اینجا بهشت است .
خدا گفت : کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
قطاری به مقصد خدا
قطاری که به مقصد خدا می رفت ، لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد . و پیامبر رو به جهان کرد و گفت : مقصد ما خداست . کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق توأمان بخواهد ؟ کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بی شمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود . در هر ایستگاه که قطار می ایستاد کسی کم میشد . قطار می گذشت و سبک می شد . زیرا سبکی قانون خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ، به ایستگاه بهشت رسید . پیامبر گفت : اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند ، اما اینجا ایستگاه آخرین نیست .
مسافرانی که پیاده شدند ، بهشتی شدند . اما اندکی ، باز هم ماندند ، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند . آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ، راز من همین بود . آن که مرا می خواهد ، در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید ، دیگر نه قطاری بود و نه مسافری و نه پیامبری .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
جهان را ادامه می دهیم
امانت خدا بر زمین مانده بود . آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان .
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد ، قول نخستین و بیعت اولین را .
پیامبر گفت : ای آدمیان ، ای آدمیان ، این امانت از آن شماست . بر دوشش کشید . این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست . پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را . اما کسی به یاد نیاورد .
پیامبر گفت : عشق است . عشق است . عشق است که بر زمین مانده است . مجال ، اندک است و فرصت کوتاه . شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد . اما کسی به عشق نیندیشد .
پیامبر گفت : آنچه نامش زندگی است ، نه خیال است و نه بازی . امتحان است . و تنها پاسخ به آزمون زندگی ، زیستن است ، زیستن . اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت .
و در این میان کودکی که تازه پا به جها گذاشته بود ، با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت . زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد .
آنگاه خدا گفت : به پاس لبخند کودکی ، جهان را ادامه می دهیم .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جهان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
پیش از آخرین اذان
دلش مسجدی می خواست . با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن الله اکبر بگوید .
دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست . و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است .
دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود . با پیرزن هایی ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی علی الصلاة . اما محله شان مسجد نداشت ...
فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند ، به او گفتند : حالا که مسجدی نیست ، خودت مسجدی بساز .
او خندید و گفت : چه محال زیبایی ، من که چیزی ندارم . نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم .
فرشته ها گفتند : این مسجد از جنسی دیگر است . مصالحش را تو فراهم کن ، ما مسجدت را می سازیم . اما او تنها آهی کشید .
و نمی دانست هر بار که آهی می کشد ، هر بار که دعایی می کند ، هر بار که خدا را زمزمه می کند . هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد ، آجری بر آجری گذاشته می شود . آجر همان مسجدی که او آرزویش را داشت .
و چنین شد که آرام آرام با کلمه ، با ذکر ، با عشق و با دعا ، با راز و نیاز ، با تکه های دل و پاره های روح ، مسجدی بنا شد . از نور و از شعور . مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش ، قطره اشکی . او مسجدی ساخت سیال و باشکوه و ناپیدا ، چونان عشق . و هرجا که می رفت ، مسجدش با او بود . پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی .
آدم ها همه معمارند . معمار مسجد خوبش ، نقشه این بنا را خدا کشیده است . مسجدت را بنا کن ، پیش از آنکه آخرین اذان را بگویند .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
با چراغ گرد شهر
از دیو و دد ملول بود و با چراغ گرد شهر می گشت . در جست و جوی انسان بود .
گفتند : نگرد که ما گشته ایم و آن چه می جویی یافت نمی شود .
گفت : می گردم ، زیرا گشتن از یافتن ، زیباتر است . و گفت : قحطی است ، نه قحطی آب و نان ، که قحطی انسان .
برآشفتند و به کینه برخاستند و هزار تیر ملامت روانه اش کردند ؛ که ما را مگر نمی بینی که منکر انسانی . چشم باز کن تا انکارت از میانه برخیزد .
خنده زنان گفت : پیشتر که چشم هایم بسته بود ،هیاهو می شنیدم ، گمانم این بود که صدای انسان است . چشم که باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان .
خنجر کشیدند و کمر به قتلش بستند و گفتند : حال که ما نه انسانیم ، تو بگو این انسان کیست که ما نمی شناسیمش !
گفت : آن که دریا دریا می نوشد و هنوز تشنه است . آن که کوه را بر دوشش می گذارند و خم بر ابرو نمی آورد . آن که نه او از غم که غم از او می گریزد . آن که در رزمگاه دنیا جز با خود نمی جنگد و از هر طرف که می رود جز او را نمی بیند . آن که با قلبی شرحه شرحه تا بهشت می رقصد ، آن که خونش عشق است و قولش عشق . آن که سرمایه اش حیرت است و ثروتش بی نیازی . آن که در زمین نمی گنجد ، در آسمان نیز نیز . آن که مرگش زندگی است . آن که خدا را ...
او هنوز می گفت که چراغش را شکستند و با هزار دشنه پهلویش را دریدند .
فردا اما باز کسی خواهد آمد ، کسی که از دیو و دد ملول است و انسانش آرزوست .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود. زندگي را تماشا ميكرد.و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند. جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند. او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود. او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.
روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگين شان مي كني. مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.
قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ. تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد. دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست. اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام خداست.
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
كاش لغت نامه اي بود و آدم مي توانست معني جواني را توي آن پيدا كند. آن وقت شايد واقعا مي فهميدم كه آيا اين جواني همان چيزي است كه به شناسنامه آدم ها سنجاق شده است يا يك جور ميراث است كه بعضي ها آن را به ارث مي برند و بعضي ها از آن محروم اند.
كاش مي فهميدم كه آيا جواني را مي شود خريد و مي شود قرض كرد و مي شود از جايي جفت و جورش كرد يا نه!
شايد هم جواني يك جور جهان بيني است، يك نوع تئوري و يك گونه از تفكر، كه ربطي هم به سن و سال آدم ها ندارد.
شايد هم به قول قديمي ها، شعبه اي از جنون است و دوره بي تجربگي است و زمان خيالات خام و خواسته هاي بسيار و آرزوهاي دور و دراز.
مادربزرگ مي گفت: جواني يك جور مُد است! قديم ها جواني مد نبود، آدم ها چند سالي بچه بودند و بعد به چشم بر هم زدني پير مي شدند.
كسي وقت نداشت جواني كند!
دنيا جاي عجيبي است و آدم ها و تعاريف و اتفاق هايش از آن هم عجيب تر! به خودم مي گويم من حتما جوانم. اگر جواني به شناسنامه ربط داشته باشد، من جوانم. اگر ميراثي باشد، آن را به ارث برده ام. اگر دارايي باشد، آن را دارم. اگر جهان بيني و تفكر هم باشد، من، هم جوانانه مي بينم و هم جوانانه فكر مي كنم.
اما همين كه از خانه پا بيرون مي گذارم، مطمئن مي شوم كه اشتباه كرده ام! بين آن جواني كه من فكر مي كنم با اين جواني كه عمل مي شود، زمين تا آسمان فاصله است.
به كلاس كه مي روم دلم خوش است كه با دانشجويانم هم نسل ام و شايد هم سن وسال. فكر مي كنم ما چقدر به هم شبيه ايم. چشم هايمان مثل هم مي بيند و گوش هايمان مثل هم مي شنود و قلب هايمان مثل هم مي تپد.
آن وقت با قلبم كلمه درست مي كنم و با روحم جمله مي سازم و با عشقم سطرسطر و صفحه به صفحه پرواز مي كنم، و آن قدر روح و قلب و عشق مي بخشم كه نزديك است تمام شوم.
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
جهنم تاريک بود. جهنم سياه بود . جهنم نور نداشت. شيطان هر روز صبح از جهنم بيرون مي آمد و مشت مشت با خودش تاريکي مي آورد. تاريکي را روي آدم ها مي پاشيد و خوشحال بود، اما بيش از هر چيز خورشيد آزارش مي داد...
خورشيد ، تاريکي را مي شست . مي برد و شيطان براي آوردن تاريکي هي راه بين جهنم و روز را مي رفت و برمي گشت. و اين خسته اش کرده بود.
شيطان روز را نفرين مي کرد. روز را که راه را از چاه نشان مي داد و ديو را از آدم.
شيطان با خودش مي گفت: کاش تاريکي آنقدر بزرگ بود که مي شد روز را و نور را و خورشيد را در آن پيچيد يا کاش …
و اينجا بود که شيطان نابينايي را کشف کرد: کاش مردم نابينا مي شدند. نابينايي ابتداي گم شدن است و گم شدن ابتداي جهنم.
***
اما شيطان چطور مي توانست همه را نابينا کند! اين همه چشم را چطور مي شد از مردم گرفت!
شيطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پيدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شيطان از جهنم مي آيد و به جاي تاريکي، جهل روي سر مردم مي ريزد و جهل ، تاريکي غليظي است که ديگر هيچ خورشيدي از پس اش بر نمي آيد.
چشم داريم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخيص نمي دهيم .
چشم داريم و هوا روشن است اما ديو را از آدم نمي شناسيم.
واي از گرسنگي و برهنگي و گمشدگي.
خدايا ! گرسنه ايم ، دانايي را غذايمان کن.
خدايا ! برهنه ايم ، دانايي را لباس مان کن.
خدايا !گم شده ايم ، دانايي را چراغ مان کن.
***
حکيمان گفته اند: دانايي بهشت است و جهل ، جهنم.
خدايا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانايي چند سال نوري ، رنج و سعي و صبوري لازم است !؟
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
رمین به عشق او می چرخد
فرشته نبود . بال هم نداشت . رویین تن نبود و پیکر پولادی نداشت . مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای .
او انسان بود . انسان . و همین جا زندگی می کرد . روی همین زمین و زیر همین آسمان . شبها همین ستاره ها را می دید و صبح ها همین خورشید را . انسان بود ، راه می رفت و نفس می کشید . می خوابید و بلند می شد . گرسنه می شد و غذا می خورد . غمگین می شد و شاد می شد . می جنگید و پیروز می شد . زخم هم برمی داشت . شکست هم می خورد . مثل من ، مثل تو ، مثل همه .
فرشته نبود ، بال هم نداشت . انسان بود . با همین وسوسه ها . با همین دردها و رنج ها . با همین تنهایی ها و غربت ها . با همین تردیدها و تلخی ها . انسان بود . ساده مردی اُمی . نه تاجی و نه تختی . نه سربازانی تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویی سر به فلک کشیده .
آزارش به هیچ کس نرسید و جوری نکرد و هیچ از آنها نخواست و جز راستی نگفت . اما او را تاب نمی آوردند . رنجش می دادند و آزارش می رساندند . دروغگویش می خواندند . شعبده باز و شاعرش می گفتند .
و به خدعه و به نیرنگ پشت به پشت هم می دادند و کمر به نابودی اش می بستند . اما مگر او چه کرده بود ؟ جز آنکه گفته بود ، خدا یکی است و از پس این جهان ، جهان دیگری است و آدمیان در گرو کرده خویشند . مگر چه کرده بود ؟ جز آن که راه را ، راه رستگاری را نشانشان داده بود . اما تابش نمی آوردند . زیرا که بت بودند ، بت ساز ، بت شیفته ، بت انگار و بت کردار .
فرشته نبود . بال هم نداشت . و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت . معجزه اش این نبود که به آسمان رفت . معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت . او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود می توانست برنگردد ، می توانست . اما برگشت . باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم .
و زمین هنوز به عشق گام های اوست که می چرخد . و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود . و خورشید هنوز به نور اوست که می تابد .
به یاد آن انسان ، انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
تنهایی ، تنها دارایی آدم ها
نامی نداشت . نامش تنها انسان بود ؛ و تنها دارایی اش تنهایی .
گفت تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم . کیست که از من قدری تنهایی بخرد ؟ هیچ کس پاسخ نداد .
گفت : تنهایی ام پر از رمز و راز است ، رمزهایی از بهشت ، رازهایی با خدا . با من گفتگو کنید تا از حیرت برایتان بگویم . هیچ کس با او گفت و گو نکرد .
و او میان این همه تن ، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت . غاری در حوالی دل . می دانست آنجا همیشه کسی هست . کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد .
او به غارش رفت و ما فراموش کردیم و نمی دانیم که چه مدت آنجا بود . سیصد سال و نه سال بر آن افزون ؟ یا نه ، کمی بیش و کمی کم . او به غارش رفت و ما نمی دانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید ؛ و نمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه ؟
اما از غار که بیرون آمد بیدار بود ، آن قدر بیدار که خواب آلودگی ما برملا شد . چشم هایش دو خورشید بود ، تابناک و روشن ؛ که ظلمت ما را می درید .
از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور . اما نمی دانم سنگینی اش را از کجا آورده بود ، که گمان می کردیم زمین تاب وقارش را نمی آورد و زیر پاهای رنجورش درهم خواهد شکست .
از غار که بیرون آمد ، باشکوه بود . شگفت و دشوار و دوست داشتنی . اما دیگر سخن نگفت . انگار لبانش را دوخته بودند ، انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود .
و این بار ما بودیم که به دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور ، برای قطره ای حیرت . و او بی آن که چیزی بگوید ، می بخشید ؛ بی آن که چیزی بخواهد . او نامی نداشت ، نامش تنها انسان بود و تنها دارایی اش ، تنهایی .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
خداوند نانوای آدمهاست
او پیامبری بود که کتاب نداشت . معجزه ای هم .
اسباب رسالت او تنها خوشه ای گندم بود که خدا به او داده بود . خدا گفته بود : دشمنان اند که معجزه می خواهند ، معجزه ای که مبهوتشان کند . دوستان اما تنها با اشاره ای ایمان می آورند . و این خوشه های گندم برای اشاره کافی است .
پیامبر ، کوی به کوی و شهر به شهر رفت و گفت : ای مردم ، به این خوشه گندم نگاه کنید . قصه این گندم ، قصه شماست که چیده می شود و به آسیاب می رود تا ساییده شود و پس از آن خمیری خواهد شد در دست های نانوا ؛ و می رود تا داغی تنور را تجربه کند ، می رود تا نان شود ، مائده مقدس سفره ها .
آی مردم ، شما نیز همان خوشه های گندمید که در مزرعه خدا بالیده اید . نترسید از این که چیده می شوید ، خود را به آسیابان روزگار بسپارید تا در آسیاب دنیا شما را بساید ، تا درشتی هایتان به نرمی بدل شود و سختی هایتان به آسانی .
خداوند نانوای آدمهاست . خمیرتان را به او بدهید تا در دست هایش ورزیده شود ، خدا بر روحتان چاشنی درد و نمک رنج خواهد زد و شما را در دستان خود خواهد فشرد ؛ طاقت بیاورید ، طاقت بیاورید تا پرورده شوید . و کیست که نداند خداوند او را در تنور خود خواهد نشاند ؛ این سنت زندگی است . اما زیباتر آن است که با پای خود به تنورش درآیید و بسوزید ، نه از سر بیچارگی و اضطرار ، که از سر شوق و اختیار .
پیامبر گفت : صبوری کنید تا نان شوید ؛ نانی که زیبنده سفره های ملکوت باشد . صبوری کنید تا نان شوید ؛ نانی که به مذاق خدا خوش آید .
هزاران سال است که نان در سفره آدمی است تا به یادش آورد قصه خوشه های گندم و آسیاب و تنور را ... قصه نان پختن ، نان قسمت کردن ، نان شدن را ...
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
نور و نان
این همه گندم ، این همه کشتزارهای طلایی ، این همه خوشه در باد را که می خورد ؟ آدم است ؛ آدم است که می خورد .
این همه گنج آویخته بر درخت ، این همه ریشه در خاک را که می خورد ؟ آدم است ؛ آدم است که می خورد .
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا ، این همه زنده بر زمین را که می خورد ؟ آدم است ؛ آدم است که می خورد .
هر روز و هر شب ، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود ؛ اما آدم گرسنه است . آدم همیشه گرسنه است .
دست های میکائیل از زرق پر بود . از هزار خوراک و خوردنی . اما چشم های آدمی همیشه نگران بود ؛ دست هایش خالی و دهانش باز .
میکائیل به خدا گفت : خسته ام ، خسته ام از این آدم ها ، که هیچ وقت سیر نمی شوند . خدایا ، چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود ؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت : آنچه آدمی را سیر می کند ، نان نیست ، نور است . تو مأمور آنی که نان بیاوری ، اما نور تنها نزد من است ؛ و تا هنگامی که آدمی به جای نور ، نان می خورد ، گرسنه خواهد بود .
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت ، و او نیز به فرشته ای دیگر ؛ و هر فرشته به فرشته دیگری . تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند ، تنها آدم بود که نمی دانست . اما رازها سر می روند ، پس راز نان و نور هم سر رفت و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است . پس در جستجوی نور برآمد . در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع .
اما آدم همیشه شتاب می کند ، برای خوردن نور هم شتاب کرد ؛ و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند ، نه در فانوس است و نه در شمع . نه در ستاره و نه در ماه . او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید . اما باز هم گرسنه بود .
خداوند به جبرئیل گفت : سفره ای پهن کن و بر آن کلمه عشق و هدایت بگذار . و گفت : هر کس بر سر این سفره بنشیند سیر خواهد شد .
سفره خدا گسترده شد ، از این سر جهان تا آن سوی هستی ؛ اما آدمها آمدند و رفتند ؛ از وسط سفره گذشتند و بر کلمه عشق و هدایت پا گذاشتند . آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند .
اما گاهی فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد . و گاهی فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت . و گاهی فقط گاهی ، کسی جرعه ای از هدایت نوشید ، و هر که او را دید چنان سرمست شد ، که تا انتهای بهشت دوید .
سفره ی خداوند پهن است ، اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است .
میکائیل نان قسمت می کند . آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می قاپند .
میکائیل گریه می کند و می گوید : کاش می دانستید ، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
تو رازی و ما راز
پرده اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت .
رازی به اسم درخت ، رازی به اسم پرنده ، رازی به اسم انسان . رازی به اسم هر چه که می دانی . و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد .
و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی ، که هر سنگ ریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید .در این سوی رازناک پرده ، آدمیان سه دسته شدند .
گروهی گفتند : هرگز رازی نبوده ، هرگز رازی نیست و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند . خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت .
و گروهی دیگر گفتند : رازی هست ، اما عقل و توان نیز هست . ما رازها را می گشاییم ؛ و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند . خدا گفت : توفیق با شما باد ، به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت . اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید .
و گروه سوم اما ، سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند : در پس هر راز ، رازی است و در دل هر راز ، رازی . جهان راز است و تو رازی و ما راز . تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت . خدا گفت : نام شما را مؤمن می گذارم ، خود ، شما را راه خواهم برد . دستتان را به من بدهید . آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابه لای رازها عبور داد و در هر عبور رازی گشوده شد .
و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت : زندگی به پایان رسید . و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد ؛ گروه دوم در گشودن راز اولین واماند ؛ و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی رازناک به سلامت گذشتند .
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد!
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.
پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم. تو جنگجوی کوچک خدا بودی.
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
نسیم نفس خداست
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .
http://www.nooronar.com/besmellah/1zew3kz-thumb.jpg
خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست .
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
غیرت و غرور و عشق
فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پهلوان رنجور. سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد. ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم.
تو اما آدمی ، و آدم ها بسته نان و آبند.
پهلوان رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پهلوان گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پهلوان به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.
فرشته رفت. فرشته نان را با خود به آسمان برد و آن را بین فرشته ها قسمت کرد و گفت: این نان را ببویید.این نان متبرک است. این نان به بوی غیرت یک انسان آغشته است.
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
قطاری به مقصد خدا
قلب دختر از عشق بود، پاهايش از استواري و دستهايش از دعا. اما شيطان از عشق و استواري و دعا متنفر بود.پس كيسه شرارتش را گشود و محكمترين ريسمانش را به در كشيد. ريسمان نااميدي را.
نااميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش. نااميدي پيلهاي شد و دختر، كرم كوچك ناتواني.
خدا فرشتههاي اميد را فرستاد، تا كلاف نااميدي را باز كنند، اما دختر به فرشتهها كمك نميكرد. دختر پيله گره گرهاش را چسبيده بود و ميگفت: نه، باز نميشود. هيچ وقت باز نميشود.
شيطان ميخنديد و دور كلاف نااميدي ميچرخيد. شيطان بود كه ميگفت: نه، باز نميشود، هيچ وقت باز نميشود.
خدا پروانهاي را فرستاد، تا پيامي را به دختر برساند.
پروانه بر شانههاي رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد كه اين پروانه نيز زماني كرم كوچكي بود گرفتار در پيلهاي. اما اگر كرمي ميتواند از پيلهاش به درآيد، پس انسان نيز ميتواند.
خدا گفت: نخستين گره را تو باز كن تا فرشتهها گرههاي ديگر را.
دختر نخستين گره را باز كرد...
و ديري نگذشت كه ديگر نه گرهاي بود و نه پيله و نه كلافي.
هنگامي كه دختر از پيله نااميدي به درآمد، شيطان مدتها بود كه گريخته بود.
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
عكس خدا در اشك عاشق
قطره دلش دريا ميخواست. خيلي وقت بود كه به خدا گفته بود.
هر بار خدا ميگفت: از قطره تا دريا راهيست طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست.
قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ايستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت.
تا روزي كه خدا گفت: امروز روز توست. روز دريا شدن. خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا را چشيد. طعم دريا شدن را. اما...
روزي قطره به خدا گفت: از دريا بزرگتر، آري از دريا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را ميخواهم. بزرگترين را. بينهايت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اينجا بينهايت است.
آدم عاشق بود. دنبال كلمهاي ميگشت تا عشق را توي آن بريزد. اما هيچ كلمهاي توان سنگيني عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توي يك قطره ريخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. و وقتي كه قطره از چشم عاشق چكيد، خدا گفت: حالا تو بينهايتي، چون كه عكس من در اشك عاشق است.
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
دنیا بیستون است ، اما فرهاد ندارد
دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد، و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.
مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه سخت و ستبر نمی زند.
دنیا بیستون است و روی هر ستون ، عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد. و جهان تلخ می شود.
تو اما باور نکن. عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست ، شیرین هست.
عشق اما گاهی سخت می شود ، آنقدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.
روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت ، و گرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.
***
ما فرهادیم و دیگران به ما می خندد. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا ، جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم ؛ از ملکوت تا مغاک. عشق ، شیر و عشق ، شکر؛ عشق ، قند و عشق، عسل . شیر و شکر قند و عسل عشق ، نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.
خسرو ما اما خداوند است.
ما به عشق این خسرو است که در بیستون دنیا مانده ایم.
ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه هر چه سنگ و صخره می زنیم.
ما به عشق این خسرو ...
و گرنه شیرین بهانه است.
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
امشب به آسمان نگاه كن
گفتند: چهل شب حياط خانه ات را آب و جارو كن. شب چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روييدم و خضر نيامد. زيرا فراموش كرده بودم حياط خلوت دلم را جارو كنم. گفتند: چله نشيني كن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمين بر بام آسمان برخواهي رفت و ...
و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله كوچك تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندي را بوي نبردم. زيرا از ياد برده بودم كه خودم را به چهلستون دنيا زنجير كردهام.
گفتند: دلت پرنيان بهشتي است. خدا عشق را در آن پيچيده است. پرنيان دلت را واكن تا بوي بهشت در زمين پراكنده شود.
چنين كردم، بوي نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بيآن كه باخبر باشم، شيطان از دلم چهل تكه اي براي خودش دوخته است.
به اينجا كه ميرسم، نااميد ميشوم، آنقدر كه ميخواهم همة سرازيري جهنم را يكريز بدوم. اما فرشته اي دستم را ميگيرد و ميگويد: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه كن. خدا چلچراغي از آسمان آويخته است كه هر چراغش دلي است. دلت را روشن كن. تا چلچراغ خدا را بيفروزي. فرشته شمعي به من ميدهد و ميرود.
راستي امشب به آسمان نگاه كن، ببين چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
پرنده ای به رسالت مبعوث شد
خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.
وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید .
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است .
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است .
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
خدا چراغی به او داد
روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد
سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا که خداوند بسیار بخشنده است .
و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
دراین میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا ، تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده
و خدا کمی نور به او داد .
نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت : آن نوری که با خود دارد بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .
و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .
هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است .
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
دانایی بهشت است و جهل جهنم
جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟
عرفان نظر آهاری
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
خاموشی درخت و کوه و سنجاقک
سنجاقک راهبه ای کوچک بود که بر سرانگشت درختی به مراقبه نشسته بود. درخت، بودا بود و برابر این هر دو، کوهی بود بزرگ و برومند. کوه، حکیمی فروتن و خاموش بود. بودا دستانی سبز و سرافراز داشت در جستوی نور.
حکیم سینه ای گشاده داشت پذیرای روشنی و راهبه، بال هایی ظریف و زلال داشت برای عبور آفتاب. دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز. سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
*
دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز.
سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
سنجاقک روزی تمام را به پرسش اش فکر کرد اما پاسخی نبود جز شگفتی، پس سکوت کرد.
درخت، قرنی به سوالش اندیشید اما جوابی نیافت جز بهت، پس خاموشی برگزید.
و کوه نیز هزاران سال پرسید و پرسید و پرسید اما پاسخی جز پژواک حیرت نیامد، پس او نیز صبورانه و خاموشانه حیرتش را تحمل کرد.
*
انسان از آن حوالی می گذشت، از کنار درخت و کوه وسنجاقک.
سوال انسان نیز همان بود اما سوالش را چنان بلند پرسید و چنان آن را به هیاهو و غوغا آغشت که خلوت سنجاقک را آشفت و ساحت کوه را شکست و حرمت بودای پیر را نگه نداشت.
خدا به درخت و سنجاقک و کوه گفت: همگی در جستجوی یک پرسشید اما تنها انسان است که سوالش را این گونه بلند و بی محابا می پرسد. او را ببخشید که جهان را این همه به پرسش می آشوبد.اما پرسیدن های او شور این جهان است. وهر چند پاسخی ز حیرت نیست اما جهان بی شور و خروش پرسش، چندان هم زیبا نیست. از او بگذرید شاید او نیز چون شما روزی مقام خاموشی را دریابد.
*
انسان گذشت و سکوت درخت و کوه سنجاقک را به خنده گرفت. آنها هیچ نگفتند و تنها نگاهش کردند.
نگریستن آموزگاری دانش آموزش را !
عرفان نظرآهاری
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
خواستم بیدارتان کنم
صبح بود. تلفن زنگ خورد. گنگ خواب دیده گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده.
گنگ خواب دیده با عصبانیت گوشی را کوبید و گفت: نمی خواهم بیدارم کنید. با چه زبانی بگویم نمی خواهم بیدارم کنید. از این شوخی قیامت هم دیگر خسته شدم.
تلفن اتاق زنگ خورد. "لولی بربط زن" گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده است.
لولی بربط زن تشکر کرد و بلند شد و آبی به صورتش زد و چمدانش را باز کرد و رفت کنار پنجره و دید که خورشید طلوع کرده است. دید که غنچه بسته شب پیش، باز شده است و دید که کودکی می خندد و می دود.
پس گفت: عجب محشری!
و بربطش را برداشت و زیر لب گفت: امروز آوازی می خوانیم و آهنگی می سازیم درباره غنچه خورشید و کودک صبح. شاید که حال مسافران این هتل خوش شود.
***
گنگ خواب دیده بالش را بر سرش فشار داد تا ترانه لولی بربط زن خوابش را آشفته نسازد. و خواب دید که اژدهایی می خندد، خنده اش آتش است و دید که لباسش به آتش اژده ها گر گرفته است.
***
ظهر بود. گنگ خواب دیده گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد. لولی بربط زن گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد.
گنگ خواب دیده دیس غرور را جلو کشید و با ولع شروع به خوردن کرد. لولی بربط زن پیش دستی کوچک معرفت را برداشت تا آرام آرام مزمزه اش کند.
پیش خدمت به لولی بربط زن گفت: این غذا تشنگی می آورد. و لیوانی حیرت کنارش گذاشت.
گنگ خواب دیده دیس دیگری برداشت. لولی بربط زن تازه قاشق اول را خورده بود که فهمید این کفش ها که دارد برای آن سفر دراز که در پیش است، خوب نیست و این قلب که دارد برای آن همه عشقی که می بارد، کوچک است و این روح که با اوست برای آن پرواز، هنوز بی پر و بال است.
پس بی قرار شد. لیوان حیرتش را سر کشید و بلند شد.
گنگ خواب دیده به او می خندید.
***
شب بود. لولی بربط زن، چمدان می بست. او هر شب چمدانش را می بست چون فکر می کرد شاید امشب آخرین شب اقامتش باشد. و هر صبح دوباره چمدانش را باز می کرد.
وقتی او چمدان می بست ، گنگ خواب دیده ساعت ها بود که به خواب رفته بود.
عرفان نظر آهاری
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
امروز چند بار اشتباه کردم
ميدانم هيچ صندوقچه اي نيست كه بتوانم رازهايم را توي آن بگذارم و درش را قفل كنم؛ چون تو همه قفلها را باز ميكني. ميدانم هيچ جايي نيست كه بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان كنم؛ چون تو تك تك كلمه هاي دفتر خاطراتم را ميداني...
حتي اگر تمام پنجره ها را ببندم، حتي اگر تمام پرده ها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني. حتي اگر تمام پنجره ها را ببندم، حتي اگر تمام پرده ها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني كه نشستهام يا خوابيده و ميداني كدام فكر روي كدام سلول ذهن من راه ميرود. تو هر شب خوابهاي مرا تماشا ميكني، آرزوهايم را ميشمري و خيالهايم را اندازه ميگيري.
تو ميداني امروز چند بار اشتباه كرده ام و چند بار شيطان از نزديكيهاي قلبم گذشته است. تو ميداني فردا چه شكلي است و ميداني فردا چند نفر پا به اين دنيا خواهند گذاشت.
تو ميداني من چند شنبه خواهم مُرد و ميداني آن روز هوا ابري است يا آفتابي.
تو سرنوشت تمام برگها را ميداني و مسير حركت تمام بادها را. و خبر داري كه هر كدام از قاصدكها چه خبري را با خود به كجا خواهند برد.
تو ميداني، تو بسيار ميداني...
خدايا ميخواستم برايت نامهاي بنويسم. اما يادم آمد كه تو نامهام را پيش از آن كه نوشته باشم، خوانده اي... پس منتظر ميمانم تا جوابم را فرشته اي برايم بياورد.
عرفان نظرآهاري
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
ابر و ابريشم و عشق
هزار و يك اسم داري و من از آن همه اسم «لطيف» را دوستتر دارم كه ياد ابر و ابريشم و عشق ميافتم. خوب يادم هست از بهشت كه آمدم، تنم از نور بود و پَر و بالم از نسيم. بس كه لطيف بودم، توي مشت دنيا جا نميشدم. اما ...
زمين تيره بود. كدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختياش گرفت و دستم به تيرگياش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تيره تر شدم و ذره ذره سختتر.
من سنگ شدم و سد و ديوار ديگر نور از من نميگذرد، ديگر آب از من عبور نميكند، روح در من روان نيست و جان جريان ندارد.
حالا تنها يادگاريام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشك است كه گوشه دلم پنهانش كرده ام، گريه نميكنم تا تمام نشود، ميترسم بعد از آن از چشمهايم سنگريزه ببارد.
يا لطيف! اين رسم دنياست كه اشك سنگريزه شود و روح سنگ و صخره؟ اين رسم دنياست كه شيشه ا بشكند و دلهاي نازك شرحه شرحه شود؟
وقتي تيره ايم، وقتي سراپا كدريم، به چشم ميآييم و ديده ميشويم، اما لطافت كه از حد بگذرد، ناپديد ميشود.
يا لطيف! كاشكي دوباره مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من ميبخشيدي يا ميچكيدم و ميوزيدم و ناپديد ميشدم، مثل هوا كه ناپديد است، مثل خودت كه ناپيدايي... يا لطيف! مشتي، تنها مشتي از لطافتت را به من ببخش.
عرفان نظرآهاري
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
پله پله تا خدا
قصه آدم، قصه يك دل است و يك نردبان. قصه بالا رفتن، قصه پله پله تا خدا. قصه آدم، قصه هزار راه است و يك نشاني.قصه جستوجو. قصه از هر كجا تا او.قصه آدم، قصه پيله است و پروانه، قصة تنيدن و پاره كردن. قصه به درآمدن، قصه پرواز... من اما هنوز اول قصهام؛ قصه همان دلي كه روي اولين پله مانده است، دلي كه از بالا بلندي واهمه دارد، از افتادن.
پايين پاي نردبانت چقدر دل افتاده است!
دست دلم را ميگيري؟ مواظبي كه نيفتد؟
من هنوز اول قصه ام؛ قصه هزار راه و يك نشاني.
نشانيت را اما گم كرده ام. باد وزيد و نشانيات را بُرد.
نشانيات را دوباره به من ميدهي؟ با يك چراغ و يك ستاره قطبي؟
من هنوز اول قصه ام. قصه پيله و پروانه، كسي پيله بافتن را يادم نداده است. به من ميگويي پيله ام را چطوري ببافم؟
پروانگي را يادم ميدهي؟
دو بال ناتمام و يك آسمان
من هنوز اول قصه ام. قصه...
عرفان نظرآهاري
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
صادره از بهشت
نامي نداشت و شناسنامه اي هم. پيشانياش، شناسنامه اش بود. محل تولدش دنيا بود و صادره از بهشت.هيچوقت نشاني خانه اش را به ما نداد. فقط ميگفت: ما مستأجر خداييم ،همين. هر وقت هم كه پيش ما ميآمد، ميگفت: بايد زودتر بروم، با خدا قرار دارم.تنها بود و فكر ميكرديم شايد بيكس و كار است. خودش ولي ميگفت: كس و كارم خداست.براي خدا نامه مينوشت. براي خدا گل مي فرستاد. براي خدا تار ميزد. با خدا غذا ميخورد. با خدا قدم ميزد. با خدا فكر ميكرد. با خدا بود.
ميگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوي خدا دارد. چاي، طعم خدا دارد.
ميگفتيم: نگو، اينها كه ميگويي، يك سرش كفر است و يك سرش ديوانگي.
اما او ميگفت و بين كفر و ديوانگي ميرقصيد.
ما به ايمانش غبطه ميخورديم، اما ميگفتيم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تكيه زند، خداي ملكوت را اين همه پايين نياور و به زمين آلوده نكن. مگر نميداني كه خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبيه و هر تمثيلي.
پس زبانت را آب بكش.
او را ترسانديم، واژه هايش را شستيم و زبانش را آب كشيديم. ديوانگياش را گرفتيم و خدايش را؛ همان خدايي را كه برايش گُل ميفرستاد و با او قدم ميزد.
و بالاخره نامي بر او گذاشتيم و شناسنامهاي برايش گرفتيم و صاحبخانه اش كرديم و شغلي به او داديم.
و او كسي شد همچون ما...
سالها گذشته است و ما دانسته ايم كه اشتباه كرديم. تو را به خدا اما اگر شما روزي باز مؤمن ديوانهاي ديديد، ديوانگياش را از او نگيريد، زيرا جهان سخت به ديوانگي مؤمنانه محتاج است!
عرفان نظرآهاري
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
زمین ، مادر آدمی
خداوند به جبرئيل فرمود:''به کهکشان برو و مشتی خاک بر گير و بيا؛میخواهم ادم رابيافرينم."جبرئيل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پيدا نکرد.هيچ کس به او خاک نداد.نه ناهيد که عروس اسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری. نه کرسی فلکی.و نه کيوان مرزبان دير هفتمين.هيچ يک به جبرئيل کمک نکردند.جبرئيل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت.خدا گفت:"به زمين برو که در اين کهکشان او از همه بخشنده تر است."
جبرئيل نزد زمين امد .زمين به او گفت:"هر قدر خاک که می خواهی بردار.من اين افريده را دوست خواهم داشت.افريده ای که نامش ادم است."
جبرئيل مشت مشت خاک بر گرفت و نزد خدا برد.و هر مشتی ادمی شد.
خدا گفت:"درود بر زمين که زمين؛مادر ادم است."
و اينگونه بود که هر ادمی افريده شد؛نزد مادرش؛زمين بازگشت.و زمين ابش داد. زمين نانش داد.زمين پناهش داد.زمين همه چيزش داد.و ان هنگام که ادمی روحش را به خدا می دادجز مادرش زمين هيچ کس او را نمی خواست.
زمين مادر است و مادر عاشق؛زمين مادر است و مادر مهربان.زمين مادر است ومادرشکيباست.
زمين مادر است و مادر گاه بی قرار نيز می شود.چندان که کودکش را نيز می ازارد.
خدايا!ما را ببخش و بيامرز.و به مادرمان زمين ارام و قرار بده تا هرگز ديگر کودکش را انگونه نيازارد.
عرفان نظر آهاری
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
روي ماه و لاي ستاره ها
يك نفر دنبال خدا ميگشت، شنيده بود كه خدا آن بالاست و عمري ديده بود كه دستها رو به آسمان قد ميكشد. پس هر شب از پله هاي آسمان بالا ميرفت، ابرها را كنار ميزد، چادر شب آسمان را ميتكاند. ماه را بو ميكرد و ستاره ها را زير و رو.او ميگفت: خدا حتماً يك جايي همين جاهاست. و دنبال تخت بزرگي ميگشت به نام عرش؛ كه كسي بر آن تكيه زده باشد. او همه آسمان را گشت اما نه تختي بود و نه كسي. نه رد پايي روي ماه بود و نه نشانه اي لاي ستاره ها.
از آسمان دست كشيد، از جستوجوي آن آبي بزرگ هم.
آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد. زمين پهناور بود و عميق. پس جا داشت كه خدا را در خود پنهان كند.
زمين را كند، ذرهذره و لايهلايه و هر روز فروتر رفت و فروتر.
خاك سرد بود و تاريك و نهايت آن جز يك سياهي بزرگ چيز ديگري نبود.
نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نكرد. اما هنوز كوهها مانده بود. درياها و دشتها هم. پس گشت و گشت و گشت. پشت كوهها و قعر دريا را، وجب به وجب دشت را. زير تكتك همه ريگها را. لاي همه قلوه سنگها و قطره قطره آبها را. اما خبري نبود، از خدا خبري نبود.
نااميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جستوجو.
آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود كه ميگفت خسته نباش كه خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيعترين و زيباترين و عجيبترين سرزمين هنوز مانده است. سرزمين گمشده اي كه نشانياش روي هيچ نقشهاي نيست.
نسيم دور او گشت وگفت: اينجا مانده است، اينجا كه نامش تويي. و تازه او خودش را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه كوچكي را گشود، راه ورود تنها همين بود. و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش تكيه زده بود و او تازه دانست عرشي كه در پي اش بود. همينجاست.
سالها بعد وقتي كه او به چشم هاي خود برگشت. خدا همه جا بود؛ هم در آسمان و هم در زمين. هم زير ريگ هاي دشت و هم پشت قلوه سنگ هاي كوه، هم لاي ستاره ها و هم روي ماه.
عرفان نظرآهاري
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
پیش از آنکه قلبت را بدزدند
قلبت کتیبه ای باستانی است، از هزاره ای دور. سنگ نبشته ای که حروفی ناخوانا را بر آن حکاکی کرده اند.الفبای قومی ناشناخته را شاید. و تو آن کوهی که نمی توانی واژه هایی را که بر سینه ات کنده اند، بخوانی.
قرن ها پشت قرن می گذرد و غبارها روی غبار می نشیند و تو هنوز منتظری تا کسی بیاید و خاک روی این کتیبه را بروبد، کسی که رمز الفباهای منسوخ را بلد است. کسی که می تواند از شکل های درهم و برهم ، واژه ه کشف کند و از واژه های بی معنا ، منشور و فرمان و قانون به در بکشد.
گشودن رمزها ، رنج است و کسی برای رمزگشایی این کتیبه مهجور رنج نخواهد برد.
کسی برای خواندن این حروف نامفهوم ، ثانیه هایش را هدر نخواهد داد. کسی سراغ این لوح دشوار نخواهد آمد.
اما چرا همیشه کسانی هستند، دزدان الواح باستانی و سارقان عتیقه های قیمتی. کتیبه قلبت را می دزدند بی آنکه بتوانند حرفی از آن را بخوانند. کتیبه قلبت را می دزدند زیرا شیطان خریدار است.
او سهامدار موزه آتش است. و آرزویش آن است که لوح قلبت را بر دیوار جهنم بیاویزد.
***
پیش از آنکه قلبت را بدزدند، پیش از آنکه دلت را به سرقت برند، کاری بکن. آن قلم تراش نازک ایمان را بردار که باید هر شب و هر روز، که باید هر روز و هر شب، برویی و بزدایی و بکاوی.شاید روزی معنای این حروف را بفهمی، حروفی را که به رمز و به راز بر سینه ات نگاشته اند و قدر زندگی هر کس به قدر رنجی است که در کند و در کاو و در کشف این لوح می برد.
*
زیرا که این لوح ، همان لوح محفوظ است ، همان کتیبه مقدسی که خداوند تمام رازهایش را بر آن نوشته است.
عرفان نظر آهاری
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
آن بت، ابراهیم می خواست
بت بزرگ گریه می کرد. زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را بر آورده.
زیرا شادمان نمی شد ازپیشکش هایی که به پایش می ریختند وقربانی هایی که برایش می آوردند.
زیرا دلتنگ کوهی بود که ازآن جدایش کرده بودند و بیزار ازآن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند وستایش اش می کردند. بت بزرگ گریه می کرد.
زیرا می دانست نه بزرگ است و نه با شکوه و نه مقدس.
همه به پای او می افتادند و او به پای خدا.همه از او معجزه می خواستند و او از خدا. همه برای او می گریستند و او برای خدا.
او بتی بود که بزرگی نمی خواست.عظمت و ابهت و تقدس نمی خواست. نام نمی خواست و نشان نمی خواست.
او گریه می کرد و از خدا تبر می خواست. ابراهیم می خواست. شکستن و فرو ریختن می خواست.
خدا اما دعایش را مستجاب نمی کرد.
هزار سال گذشت. هزاران سال.
و روزی سرانجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم.
و آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست، بلند تر از هر روز.
زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم.
*
_ خدایا خدایا خدایا چگونه بتی می تواند تبر بر خود بزند؟
چگونه بتی می تواند خود را درهم شکند و خود را فرو ریزد؟
چگونه چگونه چگونه؟
خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا ابراهیمی بفرست ، خدایا ابراهیمی...
خدا اما ابراهیمی نفرستاد.
بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد، ابراهیم وار.
و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فرو ریخت.
*
مردمان گفتند این بت نبود ، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده . پس نامش را از یاد بردند و تکه هایش را به آب دادند و خاکه هایش را به باد.
و دیگر کسی نام او را نبرد، نام آن بتی را که خود را شکست.
اما هنوزهم صدای شادی او به گوش می رسد، صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید. صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید.
عرفان نظرآهاری
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
هوای بهشت در سینه مان
دنيا، درياست و ما دائم توي آن دست و پا ميزنيم. شنا بلد نيستيم. تازه اگر هم بلد باشيم با اين همه گوي سنگي و سربي كه به پا بستهايم، كاري نميتوانيم بكنيم. هي فرو ميرويم و فرو ميرويم و فروتر.
هر دلبستگي يك گوي است و ما هر روز دلبستهتر ميشويم. هر روز سنگينتر. هر روز پايينتر و اين پايين، تاريكي است و وحشت و بيهوايي، اما اگر هنوز هستيم و هنوز زندهايم از بابت آن يك ذره هوايي است كه از بهشت در سينهمان جا مانده است.
دريانوردي به من ميگفت: دل بكن و رها كن. اين گويها را از دست و پايت باز كن كه سنگين شدهاي. سنگين كه باشي ته نشين ميشوي. سبكي را بياموز. سبكي تو را بالا خواهد كشيد.يك گوي باور ديگران است و يك گوي باور خودم. گويي عشق و گويي تعصب و گويي...
ميگويم: نميتوانم، كه هر گوي دليلي است بر من، بر بودنم. يك گوي سواد است و آموختهها، يك گوي مكان است و موقعيت و مقام.
دريانورد ميگويد: اما آن كه نميبخشد و نميگذرد و از دست نميدهد، تنها پايين ميرود. و حرص، كوسهاي است كه آن پايين دريدن آدمي را دندان تيز كرده است.
پس ببخش و بگذر و از دست بده تا رو بيايي. اگر به اختيار از دست ندهي، به اجبار از تو ميگيرند. و تو ميداني كه مردگان بر آب ميآيند، زيرا آن چه را بايد از دست بدهند، از دست دادهاند. به اجبار از دست دادهاند، اما كاش آدمي تا زنده است لذت بيتعلقي را تجربه كند.
دنيا، درياست و آدمي غريق، اما كاش ميآموخت كه چگونه بر موجهاي دنيا سوار شود.
دريانورد اين را گفت و بر موجي بالا رفت. چنان به چستي و چالاكي كه گويي دريا اسب است و او سوار كار.
من اما از حرفهاي دريانورد چيزي نياموختم، تنها گويي ديگر ساختم از ترديد و بر پايم آويختم.
من چنين كردم، تو اما چنان نكن.
عرفان نظرآهاری
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
دویدن بیاموز، پرواز را و اشتیاق را
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
عرفان نظر آهاری
-
پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری
دانه می کارم
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت .
عرفان نظرآهاری