-
اشعاری از سهراب سپهری
مرغ پنهان
با مرغ پنهان
حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن .
آفتابی شو !
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر .
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید .
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا .
روز خاموش است ،آرام است .
از چه دیگر می کنی پروا ؟
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او ،
گویدم دل : هوس لبخندی است.
خیره چشمانش با من می گوید :
کو چراغی که فروزد دل ما ؟
هر که افسرد به جان ، با من گفت :
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ ،
سیل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناک زمان می گذرد ،
رنگ می ریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف ،
سر نگون خواهد شد بر سرما.
گاه می لرزد باروی سکوت :
غول ها سر به زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید ،
چشم ها در شب می پایند !
تکیه گاهم اگر امشب لرزید ،
بایدم دست به دیوار گرفت ،
با نفس های شبم پیوندی است :
قصه ام دیگر زنگار گرفت.
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
روشن شب
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیر گاهی ماند اجاقم سرد
و چراغی بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در ،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب ،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
چه خوش گفت سهراب که:
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
زمین مال من است
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
دانلود دکلمه اشعار سهراب سپهری با صدای زیبا و دلنشین زنده یاد خسرو شکیبایی
http://www.sohrab-sepehri.com/pictur...ibaie6Edit.jpg
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
یادبود
سایه دراز لنگر ساعتروی بیابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ،می رفت .
می آمد ،می رفت .
و من روی شن های بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم ،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد .
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم .
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود .
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب وشین را ریخت ؟
تصویر را کشیدم
چیزی گم شده بود .
روی خودم خم شدم :
حفره ای در هستی من دهان گشود .
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم ،
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت .
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود .
فریاد زدم :
تصویر را بازده !
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست .
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود :
می آمد ، می رفت .
می آمد ، می رفت .
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
جهنم سرگردان
شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته می گریم .
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار .
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم .
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویا ها بیاویزم .
سپیده های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند .
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته .
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو : نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام .
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم .
جهنم سرگردان !
مرا تنها گذار .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
وشکسنم ، و دویدم ، و فتادم
درها به طنین تو واکردم .
هر تکه نگاهم را جایی افکندم ، پر کردم هستی ز نگاه .
بر لب مردابی ، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم ، رفتم به نماز .
در بن خاری ، یاد تو پنهان بود ، برچیدم ، پاشیدم به جهان .
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن ، و به خود گستردن .
و شیاریدم شب یکدست نیایش ، افشاندم دانه راز .
و شکسنم آویز فریب .
و دویدم تا هیچ . و دویدم تا چهره مرگ ، تا هسته هوش .
و فتادم بر صخره درد . از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم ، لرزیدم .
وزشی میرفت از دامنه ای ، گامی همراه او رفتم .
ته تاریکی ، یکه خورشیدی دیدم ، خوردم ، و ز خود رفتم ، و رها بودم .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد .
باد چیزی خواهد گفت .
سیب خواهد افتاد ،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید ،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت .
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت .
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید .
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت .
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید .
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد ،
بهت پرپر خواهد شد .
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد .
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
اینجا همیشه تیه
ظهر بود .
ابتدای خدا بود .
ریگ زار عفیف
گوش میکرد،
حرف های اساطیری آب را میشنید .
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک .
لک لک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود .
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید میشست .
چشم
وارد فرصت آب میشد .
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد میرفت .
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین ؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد ؟
کی
انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد ؟
ای شروع لطیف !
جای الفاظ مجذوب ، خالی !
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
وهم
جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش :
میان این همه انکار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست !
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار :
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است ؟
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
سمت خیال دوست
ماه
رنگ تفسیر مس بود .
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد .
سرو
شیهه بارز خاک بود .
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سایه میزد .
کوفی خشک تیغال ها خوانده میشد .
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد .
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس میکرد .
جمله جاری جوی را میشنید ،
با خود انگار میگفت :
هیچ حرفی به این روشنی نیست .
من کنار زهاب
فکر میکردم :
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است !
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
تنهای منظره
کاج های زیادی بلند .
زاغ های زیادی سیاه .
آسمان به اندازه آبی .
سنگچین ها ، تماشا ، تجرد .
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ .
ناودان مزین به گنجشک .
آفتاب صریح .
خاک خوشنود .
چشم تا کار میکرد
هوش پاییز بود .
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده میشد .
فکر
آهسته بود .
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند .
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
نیلوفر
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریك یك نیلوفر
روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود.
كدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟ ***
در پس درهای شیشه ای رؤیاها
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا كه من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یك نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شكفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
***
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.
كدامین باد بی پروا
دانه نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
***
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفّا هم سركشید
من به رؤیا بودم
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم كه می دویدم
هستی اش در من ریشه داشت
همه من بود
كدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد!
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
پیغام ماهی ها
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عكس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
((هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوام برد كه برد.
***
به درك راه نبردیم به اكسیژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولی آن نور درشت،
عكس آن میخك قرمز در آب
كه اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
***
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت كن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.))
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
«منم زیبا»
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی. یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را. بجو مارا تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی. ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
آب
آب را گل نکنیم :
در فرودست انگار ، کفتری میخورد آب .
یا که در بیشه دور ، سیره ای پر میشوید .
یا در آبادی ، کوزه ای پر میگردد .
آب را گل نکنیم :
شاید این آب روان ، میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب .
زن زیبایی آمد لب رود ،
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دو برابر شده است .
چه گوارا این آب !
چه زلال این رود !
مردم بالادست ، چه صفایی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیرافشان باد !
من ندیدن دهشان ،
بی گمان پای چیرهاشان جا پای خداست .
ماهتاب آنجا ، میکند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالادست ، چینه ها کوتاه است .
مردمش میدانند ، که شقایق چه گلی است .
بی گمان آنجا آبی ، آبی است .
غنچه ای میشکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی باید باشد !
کوچه باغش پر موسیقی باد !
مردمان سر رود ، آب را میفهمند .
گل نکردندش ، ما نیز
آب را گل نکنیم .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
«آنگاه که ...»
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب .
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند .
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید ،
همچنان خواهم راند .
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا - پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند .
همچنان خواهم راند :
"دور باید شد ، دور .
مرد آن شهر اساطیر نداشت .
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود .
هیچ آیینه تالاری ، سرخوشی ها را تکرار نکرد .
چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود .
دور باید شد ، دور .
شب سرودش را خواند ،
نوبت پنجره هاست ."
همچنان خواهم راند .
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .
بام ها جای کبوترهایی است ، که به فواره هوش بشری مینگرند .
دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است .
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شاخه ، به یک خواب لطیف .
خاک ، موسیقی احساس ترا میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد .
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
صدای همهمه میآید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من میآموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشکهای دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام.
به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف "طور" می آید
و از حرارت "تکلیم" در تب و تاب است.
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
میشه معنییییییییییییی شعر ها رو هم بزارین
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
کو قطره وهم
سر برداشتم :
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا - نوسان شنیدم ، به شکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم .
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود .
در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود :
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید .
بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رؤیا بود .
پهنه ی چشمانم جولانگاه تو باد ، چشم انداز بزرگ !
در این جوش شگفت انگیز ، کو قطره وهم ؟
بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند .
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار میکشد .
به طراوت خاک دست میکشم ،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمینشیند .
به آب روان نزدیک میشوم ،
ناپیدایی دو کرانه را زمزمه میکند .
رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند .
جوانه شور مرا دریاب ، نورسته زود آشنا !
درود ، ای لحظه ی شفاف ! در بیکران تو زنبوری پر میزند .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
چند
اینجاست ، آیید ، پنجره بگشایید ، ای من و دگر من ها :
صد پرتو من در آب !
مهتاب ، تابنده نگر ، بر لرزش برگ ، اندیشه من ، جاده مرگ .
آنجا نیلوفرهاست ، به بهشت ، به خدا درهاست .
اینجا ایوان ، خاموشی هوش ، پرواز روان .
در باغ زمان تنها نشدیم . ای سنگ و نگاه ، ای وهم و درخت ، آیا نشدیم ؟
من "صخره - من" ام ، تو "شاخه - تو" یی .
این بام گلی ، آری ، این بام گلی ، خاک است و من و پندار .
و چه بود این لکه رنگ ، این دود سبک ؟ پروانه گذشت ؟ افسانه دمید؟
نی ، این لکه رنگ ، این دود سبک ، پروانه نبود ، من بودم و تو . افسانه نبود ،ما بود و شما .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
هایی
سرچشمه رویش هایی ، دریایی ، پایان تماشایی .
تو تراویدی : باغ جهان تر شد ، دیگر شد .
صبحی سر زد ، مرغی پر زد ، یک شاخه شکست : خاموشی هست .
خوابم بر بود ، خوابی دیدم : تابش آبی در خواب ، لرزش برگی در آب .
این سو تاریکی مرگ ، آن سو زیبایی برگ . اینها چه ، آنها چیست ؟ انبوه زمان ها چیست ؟
این میشکفد ، ترس تماشا دارد . آن میگذرد ، وحشت دریا دارد .
پرتو محرابی ، می تابی . من هیچم : پیچک خوابی . بر نرده اندوه تو میپیچم .
تاریکی پروازی ، رویای بی آغازی ، بی موجی ، بی رنگی ، دریای هم آهنگی !
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
دوستان عزیزم شعر ی زیبا قبلا در کتاب فارسی دوم راهنمایی با مضمون مادرم ریحان می چند باز نور در کاسهی مس چه نوازش ها می ریزد ...... راا با متن کامل لطفا می گذارید ممنون
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
و عشق صدای فاصله هاست
... و عشق
صدای فاصله هاست
دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی!
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
نه، وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی
که غرق ابهامند.
نه،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست.
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
روشنی ، من ، گل ، آب
ابری نیست
بادی نیست .
مینشینم لب حوض :
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب .
پاکی خوشه ی زیست .
مادرم ریحان میچیند .
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر .
رستگاری نزدیک : لای گلهای حیاط .
نور در کاسه مس ، چه نوازش ها میریزد !
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را به زمین می آرد .
پشت لبخندی پنهان هر چیز .
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست .
چیزهایی هست که نمیدانم .
میدانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد .
میروم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم .
راه میبینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم .
من پراز نورم و شن
و پراز دار و درخت .
پرم در راه ، از پل ، از رود ، از موج .
پرم از سایه برگی در آب :
چه درونم تنهاست .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
شکپوی
بر آبی چنین افتاد . سیبی به زمین افتاد .
گامی ماند . زنجره خواند .
همهمه ای : خندیدند . بزمی بود ، برچیدند .
خوابی از چشمی بالا رفت . این رهرو تنها رفت ، بی ما رفت .
رشته گسست : من پیچم ، من تابم . کوزه شکست : من آبم .
این سنگ ، پیوندش با من کو ؟ آن زنبور ، پروازش تا من کو ؟
نقشی پیدا ، آیینه کجا ؟ این لبخند ، لب ها کو ؟ موج آمد ، دریا کو ؟
میبویم ، بو آمد . از هر سو ، های آمد ، هو آمد . من رفتم ، "او" آمد ، "او" آمد .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت ،
خواهم انداخت به آب .
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند .
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید ،
همچنان خواهم راند .
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا - پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان .
همچنان خواهم راند .
همچنان خواهم خواند :
"دور باید شد ، دور .
مرد آن شهر اساطیر نداشت .
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود .
هیچ آیینه تالاری ، سرخوشی ها را تکرار نکرد .
چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود .
دور باید شد ، دور .
شب سرودش را خواند ،
نوبت پنجره هاست ."
همچنان خواهم خواند .
همچنان خواهم راند .
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .
بام ها جای کبوترهایی است ، که به فواره هوش بشری مینگرند .
دست هر کودک 10 ساله شهر ، شاخه معرفتی است .
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله ، به یک خواب لطیف .
خاک ، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد .
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است .
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
پشت دریاها شهری است !
قایقی باید ساخت .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان ، برف .
برف ، یک دسته کلاغ .
جاده یعنی غربت .
باد ، آواز ، مسافر ، و کمی میل به خواب .
شاخ پیچک ، و رسیدن ، و حیاط .
من ، و دلتنگ ، و این شیشه خیس .
مینویسم ، و فضا .
مینویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک .
یک نفر دلتنگ است .
یک نفر میبافد .
یک نفر میشمرد .
یک نفر میخواند .
زندگی یعنی : یک سار پرید .
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلاً این خورشید ،
کودک پس فردا ،
کفتر آن هفته .
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است .
و هنوز ، آب میریزد پایین ، اسب ها مینوشند .
قطره ها در جریان ،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری... باران
باران
نیا باران ، زمینـــــــ جای قشنگیـــــ نیستـــــــــــــ
من از اهل زمینمــــــــــ خوبـــــ میدانمــــــــ کهـــــــ :
گل در عقد زنبور استـــــــــــ
ولی سودایــــــ بلبل دارد
و پروانه راهمـــــــ دوستـــــــ دارد .....
http://up.iranblog.com/images/qteldb8wklos3hvoq9l1.jpg
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
راه واره
دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است .
جویندگان مروارید ، به کرانه های دیگر رفته اند .
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است .
صدا نیست . دریا - پریان مدهوشند . آب از نفس افتاده است .
لحظه من در راه است . و امشب - بشنوید از من -
امشب ، آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد .
امشب ، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد کرد .
امشب ،لبخندی به فراترها خواهد ریخت .
بی هیچ صدا ، زورقی تابان ، شب آب ها را خواهد شکافت .
زورق ران توانا ، که سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است ،
که چشمانش کام مرا روشن میکند ،
که دستانش تردید مرا میشکند ،
پاروزنان ، از آن سوی هراس من خواهد رسید .
گریان ، به پیشبازش خواهم شتافت .
در پرتو یکرنگی ، مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
در گلستانه
دشت هایی چه فراخ !
کوه هایی چه بلند !
در گلستانه چه بوی علفی می آید !
من در این آبادی ، پی چیزی میگشتم :
پی خوابی شاید ،
پی نوری ، ریگی ، لبخندی .
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود ، که صدایم میزد .
پای نیزاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :
چه کسی با من ، حرف میزد ؟
سوسماری لغزید .
راه افتادم .
یونجه زاری سر راه ،
بعد جالیز خیار ، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک .
لب آبی
گیوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است !
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ ، میچرد گاوی در کرد .
ظهر تابستان است .
سایه ها میدانند ، که چه تابستانی است .
سایه هایی بی لک ،
گوشه ای روشن و پاک ،
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست .
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست .
آری
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد .
در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه .
دورها آوایی است ، که مرا میخواند ."
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
خراب
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که : زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود .
دل را به رنج هجر سپردم ، ولی چه سود ،
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود .
چشمم نخورد آب از این عمر پرشکست :
این خانه را تمامی پی روی آب بود .
پایم خلیده خار بیابان .
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه .
لیکن کسی ، ز راه مددکاری ،
دستم اگر گرفت ، فریب سراب بود .
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید :
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل ،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود .
آبادی ام ملول شد از صبحت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد ، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
بی تار و پود
در بیداری لحظه ها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید .
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید .
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید .
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت .
درختی تابان
پیکرم را در ریشه ی سیاهش بلعید .
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود .
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد :
تصویری شکست .
خیالی از هم گسیخت .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
آب
آب را گل نکنیم :
در فرودست انگار ، کفتری میخورد آب .
یا که در بیشه دور ، سیره ای پر میشوید .
یا در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .
آب را گل نکنیم :
شاید این آب روان ، میرود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمد لب رود ،
آب را گل نکنیم :
روی زیبا دو برابر شده است .
چه گوارا این آب !
چه زلال این رود !
مردم بالادست ، چه صفایی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیرافشان باد !
من ندیدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست .
ماهتاب آنجا ، میکند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالادست ، چینه ها کوتاه است .
مردمش میدانند ، که شقایق چه گلی است .
بی گمان آنجا آبی ، آبی است .
غنچه ای میشکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی باید باشد !
کوچه باغش پر موسیقی باد !
مردمان سر رود ، آب را میفهمن .
گل نکردندش ، ما نیز
آب را گل نکنیم .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
شعر زیبای غمی غمناک از عارف آب سهراب سپهری که آوازش را هم توسط خواننده محبوب کشورمان آقای محمد اصفهانی هم خوانده شده است .
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت .
سیب خواهد افتاد ،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید ،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت .
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت .
چشم
هوش محزونی نباتی را خواهد دید .
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید .
راز ، سر خواهد رفت .
ریشه زهد زمان خواهد پوسید .
سر راه ظلمات
لبه صحبت اب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید .
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد ،
بهت پرپر خواهد شد .
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد .
داخل وازه صبح
صبح خواهد شد .
-
پاسخ : اشعاری از سهراب سپهری
خواب تلخ
مرغ مهتاب
می خواند
ابری در اتاقم می گرید
گل های چشم پشیمانی می شکفد
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد
مغرب جان می کند ،
می میرد .
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد .
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم