-
ادبيات شفاهي آذرباييجان
قاچاق نبی
« نبي » دھقان زاده اي فقیر و گمنام بود كه به نزد اغنیاء و مالكین به چوپاني مي پرداخت . روزي جرقه ی خشم پدرش« علي كیشي » ،به ستمي ناروا و بیگاري در زمین ارباب چنان شعله ور مي گردد كه در اعتراضش به ظلم و نابرابري، غضب خان چنان اوج مي گیرد كه تن نیمه جان او را نقش زمین مي کند و اينجاست كه نبي با خشونت به اعتراض بر مي خیزد و از واھمه ي انتقامي سخت ، زادگاھش را به اجبار ترك مي كند . آبھا از آسیاب مي افتد و نبي از غربت باز مي گردد و پدر و مادر به فكر عروسي وي مي افتند كه شايد از اين رھگذر آرامش از دست رفته را بازيابند و روح عاصي او اندكي آرام گیرد.
« نبي » دلداده و مفتون « ھجر » است و حديث اين عشق آتشین ، شھره ي آفاق . اما ھجر را ازنبي دريغ مي دارند و گزيري جز گريز نمي ماند و دو دلداده چون به رغبت دست در دست ھم فرار مي كنند ، پدر « ھجر » ناچار، به وصلت آنان رضايت مي دھد .
زندگي، روالي عادي به خود مي گیرد و اما واقعه اي ، نبي را براي ھمیشه به كوران مبارزه و میان دھقانان مي كشاند . مادرش « گوزل » مورد تھديد امنیه ھا قرار مي گیرد و نبی كه با آنان درمي افتد ، رشادتھايش نام آورش مي كنند و به سیماي مبارزي فراري درمي آيد كه جز قنداق تفنگش بالشي بر بالینش ديده نمي شود .
آوازه ي « قاچاق بني » در ايل و محال مي پیچد و ھرجا كه بیدادگري خانھا و اربابان ، دمار از روزگار خلق درمي آورد او يكه تاز میدان مي گردد و با حمايتي كه وي از ستمديدگان مي نمايد و حمايتي نیز كه مظلومین از وي مي كنند ،در قلب مردم جاي خود را ھر روز وسیع و وسیع تر مي يابد . دھقانان او را در میان خود مي پذيرند و او ھر از گاھي را در دھي مي ماند و نام و نشان او از حكومتیان مخفي نگاھداشته مي شود و بدينسان « قاچاق نبی » تجسم آمال و آرزوھايي میگردد كه تحقق آنھا چون آتشي زير خاكستر ، در دلھاي مردمان عصر و ديار ،ھرچند پنھان اما ھمچنان سوزان و روشن بود .
اما « ھجر » شیرزني بي باك كه دور از ايل و تبار به روي زين اسب و دوشادوش قاچاق نبي سرگشته ي دياران است و شیفته ي رزم و دلیري .
امنیه ھا و مأموران حكومتي تزار روسیه ،با ھمدستي مالكین و فئودال ھا ،ھرجا كه خبري از نبي مي يابند ، قشون و افرادشان را به دستگیري او راھي مي سازند و اما قاچاق نبی چون عقابي سرافراز از خطر مي گريزد و اوج قله ھا را مأوايش مي سازد . در سیر مبارزه ، قاچاق نبي به عصیا نگري ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
قاچاق نبی چون عقابي سرافراز از خطر مي گريزد و اوج قله ھا را مأوايش مي سازد . در سیر مبارزه ، قاچاق نبي به عصیا نگري شكست ناپذير بدل مي گردد كه وقتي خصم بر او توان چیره گري نمي يابد با توطئه اي سازمان يافته « ھجر » ر ا به غل و زنجیر مي كشند و در محبس اش مي اندازند تا نبي را در دام اندازند .
« ھجر » رنج و زخم تازيانه را بر جان مي كشد و كینه ھايش به نابرابري ھا ،صیقل مي يابد و شیفتگي و عشق اش به « نبي » بیش از پیش پرجلا و پرشكوه مي گردد . نبي كه به رھايي او مي رود با اسب يكتا و وفامندش « بوزآت » چنین ساز و نوا آغاز مي كند :"اسبم « بوزآت » پلنگ رزم است ! نگاھش مغرور چون نگاه عقاب و چشمانش قشنگ ھمچون چشم آھوان. مونس شانه ھايم تفنگ است و زينت كمرم خنجر و شمشیر . چون تندر و طوفان بتاز اي « بوزآت » كه « ھجر » در محبس است و دل بي « ھجر » كه « بوزآت » چون تندر و طوفان بتاز اي تاب ... ."
بدينسان نبي و ھجر را بارھا اسیر دام و میله ھاي زندان مي كنند و اما باروھا و حصارھاي محبس خانه ھا ، با توانگري انديشه و ياري ياران و دلیران، تاب آنان را نمی آورند و ھمچنان پرخروش و پرتوان به ياري محرومان مي شتابند و « آينالي » كه تفنگ نبي بود چون رعد مي غرد و ترس بر جان ظالمین مي اندازد .
روزگاري كه قاچاق نبي از تعقیب و گريز امنیه ھا ھیچ جايي را امن و امان نمي يابد درشبی باراني كه ارس طغیان مي كرد و باد وطوفان ،درختان بیشه ھا را مي شكاند و صفیر گلوله ي ژاندارم ھا با نفیر باد مي پیچید به ھمراه ھجر با گیسواني افشاني در باد و تفنگي بر دوش و قطارھاي فشنگي كه حمايل شانه ھايش بود و بر روي اسب ھمچون برق مي تازيد ،از آبھاي پرخروش ارس مي گذرد تا پیش ياران ايراني مأواي امني بیايد .
" ھجر "با ،« مھدي » يار يگانه و وفادار نبي کنار ارس مي ماند و اما نبي، رھسپار رزم و ستیز مي گردد و غافل از اينكه امنیه ھای ھردو سوی ارس با تحريك مالكان و فئودال ھا آني از آنان غافل نیستند . در غیاب نبي ، تعدي حیثیت ھجر مي كنند كه ھجر ، بي باك و دلیرانه پاس ناموس مي دارد و مردانه مي كُشد و مي رزمد و آوازه ی گُردي و جسارتش تا دورترھا مي گسترد .
كینه ي خصم ، از نبي آنچنان اوج مي گیرد كه از ھیچ دسیسه اي براي ھلاك او فرو نمي مانند تا اينكه از مكر و فريب يك زن براي قتل نبي سود مي جويند . زن مكّارِِ"شاه حسین" يكي از ياران نبي را با تطمیع و بذل طلاھا و جواھرات گول مي زنند و روزي كه نبي میھان آنان است ، او به ناروا مدعي آزار نبی به خويشتن مي شود و شاه حسین از اين ادعاي كذب چنان مي آشوبد كه تفنگش را برمي دارد و پنھاني منتظرنبی مي ماند . قاچاق بني كه بي خبر از ھمه جا با خیل يارانش سوي خانه ي رفیق مي آمد ھدف تفنگ شاه حسین قرار مي گیرد و گلوله ھا چنان كاري و عمیق بر دلش مي نشینند كه تنھا مجالي مي يابد چنین سخن گويد: <<اي دوست ، اي نامرد براي چه كشتي مرا؟ من كه خاك پاي تو بودم ! چرا گذاشتي نامردمان و غداران به آرزوھايشان چنین آسان برسند؟ ... آي ھجر ! اي زيباترين سوگلي ديار! كجايي كه يارت را كشتند !؟نبي ات را كشتند ! در غربت، آن ھم يك رفیق ... اي مردمان ، اي ياران، نبی را كشتند ! نبی را كه فدايي ايل و تبار بود و فريادرس بیچارگان ! ... دشمنان ھرگز دل اين كار را نداشتند ... يك عزیز... يك دوست مرا كشت ! يك... >>
مي گويند كه نبي آھي نكشید و آنچنان از « آينالي » چسبیده بود و چنان خشمي در ابروانش گره خورده بود كه گويي غضب خفته در سیماي او،ھنوز تا ابد جاودانه است.
با مرگ "نبی" زن ھا مويه آغاز كردند و عروسان و دختران در عزايش گیسوان كندند و ياران به خونخواھي بپا خواسته و" شاه حسین "و زن نابكارش را كشتند و اما نامھای" نبی و ھجر" ماندند تا در دلھا، زيستني دگرگونه آغاز كنند.
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش ، اوّل به نام آن خدائي كه ھیجده ھزار عالم در فرمان اوست ، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب .عھد ، عھد شاه عباس جنت مكان است و دوره ، دوره ي لوطي گري . شاه عباس سیصد وبیست پھلوان دارد ويكي ھم " مسیح تبريزي " است . قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار .تا تیغ مي اندازد و مي گويد يا علي مدد ، سر تا جگر گاه به يك ضربت مي شكافد و اژدھا صولتیست
كه قرينه ندارد .
اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشھدي " ، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه . دو پھلوان دارند به نامھاي " ببراز خان " و " اختر خان " و ھركدام را چھل حرامي ازبك در يمین ويسار . آنھا را مي فرستند به سر تراشي شاه عباس و مسیح تبريزي كه چنانكه كاري ازپیش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بیايند .
آنھا راه مي افتند و در بیاباني دو راه مي بینند . يكي به اصفھان مي رفت و ديگري به تبريز . اخترخان ويارانش مي روند اصفھان و ببراز خان و حرامي
ھايش به تبريز .
ببراز خان مي رسد تبريز و مي بیند كه شھريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله . تا اسبھا را عرقگیري كرده و جايي براي خود دست و پاكنند مي فھمند كه مسیح تبريزي ، در اصفھان است . ببراز خان و يتیمانش لباس مبدل پوشیده و مي روند چھار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار مي شود كه ھیاھوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس مي زنند . شب مي شود و ھفت نفر از حرامیان با پوست گرگ ، كمر ببراز خان را مي بندند و او با خنجري مخفي و شمشیري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش ، مي رود ضرابخانه و
كشیكچیان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمیر مايه اي نرم از ھم مي درد و با كوله باري از زر و زيور ، مانند برق در میرود . ھمان شب چھل حرامي ھا ھم به خانه ي اعیان دستبرد زده و ريش وسبیل مردان مي تراشند تا بلوايي عظیم در شھر به پا شود . صبح كه مأموران مي روند ضرابخانه مي بینند عجب قربانگاھیست و تا خبر به " میر ياشار " حاكم تبريز مي برند تاجران و تاجر زاده ھا را نیز سر تراشیده مي بینند . درحال عريضه ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
عجب قربانگاھیست و تا خبر به " میر ياشار " حاكم تبريز مي برند تاجران و تاجر زاده ھا را نیز سر تراشیده مي بینند . درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پھلوان مسیح در تبريز مي شوند . قاصد، گرد آلوده میرسد به اصفھان و مدح وثناي شاه عباس مي گويد و شاه ، مسیح را مي فرستد كه علاج ببراز خان كند .
اختر خان كه با لباس عوضي قاطي نوچه ھاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسیح به تبريز باخبر مي شود ، او و حرامي ھا نیز از آن شب به بعد ، ھمه روزه كارشان مي شود دستبرد و سر تراشي اشراف .
پھلوان مسیح میرسد به تبريز و به دستور او ، شبانه در چھار سوق طبل بر مي زنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته است . ببراز خان خوشحال مي شود و به حرامي ھا مي گويد اگر امشب را توانستم مسیح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تركه بر زمین ريزم يكي ازشما ھا خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشید را تیره و تار كنند .
ببراز خان خورجین اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آھن و فولاد ، مي رود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسیح را درخون بغلطاند .
مي رسد چھار سوق و با آجري كه از ديوار مي كَنَد مي زند به كاسه ي مشعل كه مشعل ھزار مشعل شده و بالاي ھمد يگرفرو مي ريزند. پھلوان
مسیح نعره مي زند كه :" كیستي و اگر حمام مي روي زود است و اگر راه گم كرده اي بیا تا راه برتو بنمايم . " ببراز خان گفت : " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تاسرت را گوي میدان كند ." گرم تیغ بازي شده و تا قبه بر قبه ي سپر يكديگر آشنا مي كنند مي بینند كه ھر دو قَدَرَند و اما نھايت ، در دَمدَمه ھاي سپیده فرقِ مسیح مي شكافد و با ناله اي در مي غلطد . چند اجل برگشته ھم با ناله ي مسیح سر مي رسند كه مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین مي ريزند . ببرازخان مثل برق لامع ، به نھانگاھش سرازير مي شود و مسیح ، زخمدار و رنجور پا شده و در سر ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
برازخان مثل برق لامع ، به نھانگاھش سرازير مي شود و مسیح ، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راھش به بارگاه ، صداي شیون از صغیر و كبیر مي شنود كه مي گويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند . به مسیح تبريزي مي گويند كه او سراغ تورا مي گیرد و اسمش حسین است و اھل شبستر و از طايفه ي كُرد . به دستور مسیح اورا به بارگاه مي آورند كه مي بیند چوپان خودش " حسین كرد شبستري " است و رنداني مي خواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است .
مسیح كه اين شجاعت را از اوشاھد مي شود خوشنود شده و با خود مي گويد : " تامن جاني بگیرم امشب او را به اَ حداثي در چھار سوق مي فرستم كه شايد از عھده ي ببراز خان برآيد . "شبانه در چھارسوق طبل مي زنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش مي خورَد در عجب مي شود . حرامیان خبر از زخمي شدن مسیح آورده بودند . ببراز خان به چھار سوق رفته و تا تیغي در كاسه ي مشعل مي زند و نعره ي حريف به گوشش مي خورد تازه مي فھمد كه اين مسیح نیست و چھار قد مسیح ھیكل دارد .حسین كرد شبستري مي گويد : " شب به خیر پھلوان ! بفرما قلیان حاضره! ببراز خان مي گويد : " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام كه قلیان بكشم . " آمده ام مادرت را به عزايت بنشانم . " حسین كرد شبستري تا اين ناسزا را شنید دست برد به قبضه ي شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ي ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاھش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازھم بدريد . چھل
حرامي ھا كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد " ، سي ونه نفر را كشت و يكنفر ر ا سر تراشیده و گوش بريد و گفت : " برو كه به ھركس مي خواھي خبر ببر !"
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
سي ونه نفر را كشت و يكنفر ر ا سر تراشیده و گوش بريد و گفت : " برو كه به ھركس مي خواھي خبر ببر !" مردم تبريز تا ديدند و شنیدند كه حسین كر د شبستري چنین دلاوري ھايي كرده او را ديو سفید آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپھلوان مسیح ، به پاداش اين پھلواني او را ، زر و زيور دادند و پنجه ي عیاري و زره ھیجده مني و تیغي كه صد و يكمن وزنش بود . اسبي نیز از ايلخي حاكم كه به" قره قیطاس " معروف بود .
حالا چند كلمه از اصفھان بشنو كه ازبكان ، ھرشب چند خانه را دستبرد مي زنند و اختر خان شبي نیست كه در چھار سوق پھلواني را بر زمین نغلتاند .
شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تدبیر جدي مي افتاد كه قاصدي رسید و از فیروزي مسیح گفت و تھمتن زمان و يكه تاز عرصه ي میدان حسین كرد شبستري . شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت : " برگرد و به مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفھان برسان كه اختر خان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است . "
پھلوان مسیح در عزيمت اش به اصفھان ديد كه بايد حسین كرد شبستري را نیز ھمراه خود ببرد كه حتما اختر خان ، از ببراز خان نیز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تھمتن دوران خاموش نخواھد شد . آفتاب صبح ، عالم را به نور جمال خود زيور مي داد كه آنھا مثل شیر غرنده ، پا در ركاب
اسبان خويش نھاده و با گرد وخاك راه در آمیختند . رسیدند به اصفھان و پھلوان مسیح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبھا كه صداي طبل برخاست ، با غرق در يكصد و چھار ده پار چه اسلحه ، خود را به چھار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپیش خواھد بود .
روز بعدش حسین كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بیرون و ديد صداي تار وكمانچه مي آيد . سراغ به سراغ رفت و ديد كه میكده و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
به قصد تفرج از حجره زد بیرون و ديد صداي تار وكمانچه مي آيد . سراغ به سراغ رفت و ديد كه میكده و مھمانخانه اي است. شب چھارم بود كه نھیب طبل به گوشش خورد و بي درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشیر آبديده خود را مثل اجل معلق به بازار رساند . خود را نزديك چھار سوق به كنجي نھان كرد وديد كه پھلوان مسیح ، زير چھار سوق نشسته و مشعلھا در سوز و گدازند و طبالان ھمچنان در نوازش طبل . نگو كه در گوشه اي تاريك ، شاه عباس و شیخ بھايي نیز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند .
القصه اختر خان رسیده و با ضرب شمشیر ، مشعل ھا را درھم مي شكند و پھلوان مسیح مي گويد : " خوش آمدي لو طي! " اختر خان مي گويد : " تو ھم خوش آمدي پھلوان . اما كاش نمي آمدي كه تو را در آسمان مي جستم و در زمین گیر م آمدي ."
اختر خان و پھلوان مسیح ، گرم تیغ بازي شده و قو چ وار در ھم آمیخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمین شد و حسین كرد شبستر ي ديد كه پھلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت . شاه عباس و شیخ بھايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پیش مي تازد و مي گويد : " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر تو از بدن جدا مي كنم . " از سپر ھا خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاريك چھارسوق مي ريخت كه با
ضربتي، سپر اختر خان شكافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت . اختر خان فريادي كشیده و تا بر زمین افتد ازبكان از ھر گوشه اي سر بلند كردندو اما او ، شیري بود گرسنه كه در گله ي روباه...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
اختر خان فريادي كشیده و تا بر زمین افتد ازبكان از ھر گوشه اي سر بلند كردندو اما او ، شیري بود گرسنه كه در گله ي روباه افتاده و از كشته پشته مي ساخت و ھركس را مي ديد چھار حصه اش مي كرد .
داروغه ھا جان مسیح را ازمیدان بیرون مي كشیدند كه ديد او نفسي دارد و گفت : " اگر نداني بدان كه اختر خان و حرامي ھا را به مالك دوزخ سپرده و خود مي روم به پابوس امام رضا كه مي گويند قلندران و درويشان را در مشھد ، گوش و دماغ مي بُرّند ."شاه عباس و شیخ بھايي جلو آمده و خواستند ببینند كه اين تھمتن كیست و ديدند غريبه است و اما اژدھا مانندي بي قرينه . گفتند : " تو كیستي و چرا بعد از اين جانفشاني ، به بارگاه شاه عباس نمي روي كه خلعت بگیري و جھان پھلوان دربار شوي ؟ " گفت : " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طايفه ي كرد . اما جھان پھلواني وقتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبیل " قره چه خان مشھدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پیشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا چاكر شاه عباسند فكر خیانت نكنند. از آنجا ھم مي روم به ھندو ستان كه خراج ھفت ساله ي ايران را بگیرم و بیاورم كه مسیح مي گفت " شاه جھان " قلدري كرده و از دادن مالیات سر پیچیده است . "
آنھا تا بجنبند ديد ند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند : " اگر در عالم كسي مرد است " حسین كردشبستري " است . "
القصه حسین كرد كه تصمیم داشت آوازه ي مردي اش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان مي گیرد و مي رسد به مشھد و مي بیند روضه ي شاه غريبان امام رضا (ع) پیداست و رو مي كند به گنبد و مي گويد : " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ ھاي بريده ي قلندران و درويشان را بگیرم كه محبان مولا علي در رنجند . "
چند روزي در لباس تاجري ، به پا بوسي صحن مطھر شتافت و و قتي كه بلديّتي به ھم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشھدي " كه ھم قسم و يتیم " بوداغ خان بلخي " بود ، سر در آورد شبي راكمند برداشت و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
از حصار و باروي " قره چه خان مشھدي " كه ھم قسم و يتیم " بوداغ خان بلخي " بود ، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عیاري و شمشیر دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت .كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چھار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد ، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت . شبي بود مانند قطران سیاه كه در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروين و نه ماه . از بالاي برج گرفته تا داخل قصر ھركه را مي ديد مي زد بر رگ خوابش كه بیھوش افتد و نگويند كه مظلو م كشي كرده است . " مي رسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجه ي عیاري از ھوش مي اندازد و مي برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اھل حرم و كنیز كان ، ريش و سبیلش را تراشیده و باضرب تركه ده ناخنش را مي گیرد و نامه اي بالا سرش مي گذارد كه نوشته بود : " من حسین كرد شبستري ام و نوچه ي تھمتن مسیح پھلوان نامي شاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پھلوان شما اختر خان وببراز خان را به درك واصل كرده ام . از فردا حرمت درويشان و قلندران محفو ظ باشد و به " بوداغ خان " ھم بگو تا از كشته پشته نساخته ام ھمچنان يتیمي شاه عباس را بكند و فكر خیانت و شیعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغیر و كبیر رحم نخواھم كرد . "
قره چه خان به ھوش آمد و ديد كه میان سر و ھمسر سر تراشیده افتاده و تا حكايت حال شنید و نامه را خواند فھمید كه دستش رو شده و چه خطا ھا كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نیامده كه اين حكمداري را از او مي گرفت و اما حالا به شكلي مي شود آب رفته را به جوي باز گرداند . " بوداغ خان " نیز كه در مشھد بود و قضیه را شنید ھمرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچیان جار بزنند و بگويند : " ھر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواھي بیايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنھا چیزي گفت سرو كارش با ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
بگويند : " ھر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواھي بیايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنھا چیزي گفت سرو كارش با حكومت است . ھمه موظفند كه بیش از پیش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است . "
مدت مديدي را حسین كرد شبستري در مشھد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جايي كه كشتي ھا به ھندوستان مي رفتند . ھمراه مَركب و خورجین اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در میان راه نھنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسین كرد شبستري تیر خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تیر رھا كرد ، تیر بلند شده و غرش كنان بر چشم نھنگ جاگرفت . نھنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغیر و كبیر برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اما ھمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمي ، دست اوست . رسید به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جھان آباد " كه از " جھان شاه " ، مالیات ھفت ساله ي ايران را بگیرد .دشت و ھامون به زير سُم ھاي قره قیطاس در لرزه بود كه رسید به دروازه ي شھر . " بھرام گلیم گوش " كه نگھبان دروازه بود تا حسین كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه ، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد حسین كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشیدن را پا ك فراموش كرد . اجل برگشته ھايي نیز پیش آمدند كه ھر كس را تیغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت . سپس نعره اي بر كشید و گفت : " به جھان شاه خبر ببريد كه حسین كرد شبستري آمده و خراج ھفت ساله ي ايران را مي خواھد . "
جھان شاه كه از قبل آوازه ي حسین كرد شبستري را شنیده بود و حالا ھم چون مي ديد كه يلي مثل " بھرام گلیم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در ھراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذيرفت .
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
داستان حسین کرد شبستري
و از كشته پشته ساخته در ھراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذيرفت . گفت : " اوّل به نیرنگ وتدبیر و ديديد كه نشد تیغ با تیغ ھم آشنا كنید كه حتما تو لقمه چپش كرده و قور تش مي دھي . " حسین كرد شبستري كه وارد شھر شده و با لباس عوضي در مھمانخانه اي خوش مي گذراند ، به دسیسه ي زيبا رخي " شیوا " نام كه خبر چین دربار بود ، لو رفته و روزي كه صبح اش به حمام مي رفت " سربازان " طالب فیل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب مي كنند كه نگو دست علي بالا سرِاوست و ھنگام ريزش ستونھا ، زير زمیني پیدا مي شود با راه پله ھايي كه به يك معبدي مي رسید ." طالب فیل زور " كه مي بیند زير اين آوار اگر فیل ھم بود مي مرد مژده به " جھان شاه " مي بَرد .
اما حسین كرد شبستري كه ديد بلايي آمده بود و به خیر گذ شت رفت سراغ " شیوا " كه فھمیده بود كار ، كار اوست و در حال ، دوشقه اش كرد و بعد به میدان در آمده و حريف خواست .
" جھان شاه " ھم به رسم و عرف زمان ، میدان جنگي آراسته و در حیرت اينكه چگونه جان سالم به در برده " طالب فیل زور " را شماتت كرد . طالب فیل زور ھم كه از اين ھمه جان سختي حسین كرد ، كفري شده بود بايك فیل ديوانه به میدان رفت .
حسین كرد شبستري روزي تمام با آنھا جنگید و دمدمه ھاي غروب بود كه نا گه نھیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد كه طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرين داد . فیل را نیز چنان چرخي داد كه مغز از سرش سرازير شد .
" جھان شاه " طبل صلح زد و با پیشكش بسیار و با دادن مالیات ھفت ساله ي ايران ، حسین كرد شبستري را عزت فراوان كرد و بر بازوبند او مُھري زد و متعھد شد كه خراج ايران را سال به سال تقديم كند و تا او بر تخت است ھیچ كدورتي پیش نیايد .
حسین كرد شبستري كه قبلا به اصفھان قا صد فرستاده بود و مردم و دربار ، شھر را آيین كرده بودند تا از او استقبال كنند ، درمیان جشن و سرور و با قطاري از كاروان كه ھمه باج و خراج " جھان شاه " بودوارد اصفھان مي شود . شاه عباس او را نوازش بسیار كرده و خلعت لايق مي دھد و تا فلك كج مدار ، آن برھم زننده ي لذات ، با او ھم مثل ھركس ، از سر لج بر نمي آيد ، با عیش و فخر تمام زندگي مي كند .
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
جمشید شاه
مرغ خندان، پرنده ي خوشخوانِ شاه پريان "ملكه جھان افروز" كه با ھمه ي كوچكي اش نیمي نازنیني زيباروي بود و نیم ديگرش مثل گنجشككي،به خواب شاھزاده جمشید مي آيد و از دياري اسرارانگیز بنام تخت سلیمان مي گويد و اينكه بازي تقدير، او را به سفري دور و دراز به جويايي او واخواھد داشت.
شاھزاده جمشید كه به حیلت و مكر برادران و خواھران ناتني اش، مورد غضب پدر تاجدارش محمدشاه قرار گرفته و از قصر رانده شده بود روزي شنید كه پادشاه از بیماريِ لاعلاجي دچار رنج و محنت است و طبق خوابي كه ديده است چاره اش گوش سپردن به نواي پرنده اي ناياب است كه بدنش تركیبي از دختري مه روي و گنجشكي رام و خیال انگیز مي باشد.
شاھزاده جمشید به حضور پدر شتافت و گفت: " با اينكه ھرگز نگاھي گناه آلود به ھیچ يك از خواھرانم نداشته ام و شايسته ي اين تحقیر و توھین نبوده ام، اما اجازه مي خواھم به من نیز ھمچون ساير برادرانم شاھزاده احمد و شاھزاده محمد، اذن سفر داده شود كه شايد بتوانم آن مرغ بي نظیر را در دام اندازم كه اشك گلگون و قلب محزون شما، مرا نیز مي آزارد."
پادشاه كه فرزندش را مشتاق بندگي و دل نگران خود ديد فضاي سینه اش از مھر او لبريز شد و گفت: "نكته ي سربسته اي بود و خطايي شد و از مشرب قسمت گريزي نیست. تو ھم برو كه شايد آن ريز مرغ به تور تو افتاد و نواي بانگِ او درد مرا تسكین داد."
شاھزاده جمشید با وداع از پدر، سراچه ي چشم مادر را نیز بوسه داد و سوار اسب با گرد راه درآمیخت. در میانه ھاي راه به گذرگاھي رسید كه در آنجا سنگ سیاھي بود با نوشته اي حك شده بر رويش كه دو راه را فرا روي آدمي قرار مي داد. راھي كه بي خوف و خطر بود و راھي كه ھر كس از آن ور رفته ھرگز باز نیامده است.
شاھزاده كه طالب سیمرغ و كیمیا بود و رھرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت:
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
جمشید شاه
شاھزاده كه طالب سیمرغ و كیمیا بود و رھرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت: "ھر چه پیش آيد برھم زنم و با شمشیر آبدار، چھار پاره اش كنم آنكه به زخم من برخیزد!"
رفت و در راه به نخجیرگاھي رسید و در دوردستھا قصري ديد سر به فلك كشیده و چون نزديك شد ناله ھاي دختري شنید. داخل شد و مه پاره دختري ديد كه به چارمیخ كشیده شده و آه از نھادش بلند است. دختر گفت: "برجواني ات رحم كن و از اينجا برو كه اگر ديو سفید آيد ابر اجل بر سرت خیمه خواھد زد. ھمچنین سه زيبا صنم خواھي ديد كه ھر سه چشماني جذاب و جادويي دارند و تو را با عشوه ھا و شورانگیزي ھاشان به طلسمي در خواھند افكند كه تا ديو سفید سر برسد گوشت تو را در مطبخ خانه به سیخ كشیده و بريان و داغ، مزه ي دھان او خواھند ساخت."
شاھزاده تا بجنبد آن گلرخان را ديد و در يك چشم به ھم زدن چنان دست به قبضه ي شمشیر برد كه تا آنھا كلامي گويند مثل خیار تر دو نیم گشته و ھر كدام گوشه اي غلطیدند. در اين لحظه بود كه يك سیاھي عظیمزمین و آسمان را فرا گرفت و در روشنايي آذرخشي كه چشم شاھزاده راخیره مي كرد آن دختر اسیر را در چنگالھاي ديوي گران پیكر ديد و در آمیختن سپیدي با سیاھي، برق شمشیر از ظلمت غلاف بیرون كشید و با پنجه ي پلنگ آسا، سر از گردن ديو چنان به زير انداخت كه انگار كلّه ي ديو، يك جوجه تیغي بود كه بال درآوَرد و پرواز كرد. دختر كه نامش "آي پارا"بود به شاھزاده جمشید آفرين گفت و با او از ديو سیاھي سخن راند كه خواھرش "گونه تاي" نیز اسیر دست او بود.
جمشید، آي پارا را بر زين اسب نشانده و پاي در ركاب عازم قلعه ي ديو سیاه شد. آنھا به قلعه كه رسیدند ديو سیاه را خفته ديده و زنجیر از دست وپاي گونه تاي باز كردند. دو خواھر مثل دو جان شیرين در آغوش ھم فرو رفته و آي پارا از قصد شاھزاده جمشید براي سفر به تخت سلیمان سخن گفت.
گونه تاي كه دختري با تدبیر بود فوري صندوقچه اي را نشان شاھزاده داد كه ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
جمشید شاه
گونه تاي كه دختري با تدبیر بود فوري صندوقچه اي را نشان شاھزاده داد كه شیشه ي عمر ديو سیاه در آن بود. چون شاھزاده صندوقچه را شكافت و شیشه ي عمر ديو به دستش افتاد گونه تاي گفت:
"شیشه را ھنوز بر زمین نزن كه تا تخت سلیمان راه درازي است و ما مي توانیم ديو سیاه را مجبور كنیم كه ما را به گُرده ھايش نشانده و در يك
چشم به ھم زدن بدانجا رسانده و باز گرداند."
ديو كه از خواب پريد و شیشه ي عمرش را به دست سلحشوري غريبه ديد وحشت زده زبان به التماس گشود:
شاھزاده "ھر چه از من مي خواھي بخواه و اما آن را به من بازگردان!"
گفت: "مرا ھمراه اين نازنینان تا تخت سلیمان ببر كه در قصر ملكه جھان افروز، پرنده اي بنام مرغ خندان را بايد با خود بیاورم. بعد ما را در دو راھي خوف و آرامش بر زمین بگذار كه شیشه ي عمرت را تحويل بدھم."
آنھا سوار ديو شده و ديو سیاه با خواندن سحري، تنوره اي كشید و تا ابرھا اوج گرفت و آنھا را در دياري با جنگل ھاي انبوه و چمنزارھاي سبز كه قصري تابان با خشت ھايي از طلا و نقره، چشم ھا را نوازش مي كرد بر زمین نھاد. شاھزاده جمشید دور از چشم ديوان و پريان، كمند بر كنگره كاخ انداخت و چون وارد باغ شد شكوه و جلالي را ديد و دختري زيبا كه مثل پنجه ي آفتاب، مي درخشید و اما در تختي زرين به خوابي ناز فرو رفته بود.
قفسي از طلا نیز بالا سرش بود كه مرغ خندانِ جھان افروز با نغمه ھاي فرح بخش اش ھوش از سر آدمي مي ربود. شاھزاده كه با ديدن جھان افروز، مھر و عشق اش به آن طرفه نگار، از حد بیرون شد و لحظه ھا، مات و حیران بر او خیره ماند در حال نامه اي نوشت و از شعله ھاي عشق و محبت اش به آن شاپريدُخت كه اعماق قلبش را فروزان ساخته بود سخن راند و با گلايه از بخت نامساعد و دست روزگار و اجبارش به بردن مرغ خندان، قول داد كه روزي باز گردد و براي ھمیشه افسانه ساز دل بیقرارش باشد.
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
جمشید شاه
قول داد كه روزي باز گردد و براي ھمیشه افسانه ساز دل بیقرارش باشد.
شاھزاده جمشید قفس زرين برداشت و در خروج از باغ، دلش تاب نیاورد و بخاطر يك بوسه ي مھر از سیماي دلدارش دوباره برگشت و آن نازنین تا مژه برھم زند و ببیند كیست كه او را از رؤياي شیرين اش بیدار كرد، شاھزاده .در رفت و اما جھان افروز به روي سینه اش نامه اي عاشقانه ديد ديو سیاه طبق قراري كه داشت آنان را به دو راھه ي وحشت و رحمت رساند و گونه تاي كه شیشه ي عمر ديو بردست داشت آن را چنان بر زمین زد كه در يك آن، دود و آتش و نعره اي خونناك فضا را انباشت و از ديو سیاه جز تل خاكستري ھیچ بر جاي نماند .
شاھزاده جمشید و زيبارخان ھمراه مرغ خندان راھي گلستان رم بودند كه سراپرده ھاي برافراشته ديدند و چون شاھزاده نزديك شد برادران ناتني اش را ديد كه با دست خالي پیش پدر مي روند. اما برادرانش تا فھمیدند كه شاھزاده جمشید، مرغ خندان را آورده و دو نازنین مھوش نیز ھمراه اوست باز حیلتي انديشیده و نصفه ھاي شب در خواب، او را نمدپیچ كرده و از فراز كوھي به زير انداختند.
مُلكِ گلستانِ رَم به يمن و شادي بازگشت شاھزادگان و يافتن مرغ خندان و قطع سر درد پادشاه، غرق در جشن و سرود و چراغاني شد.
اما حالا بشنويم از ملكه جھان افروز كه وقتي مكتوب شاھزاده را ديد و باغ سلطنتي را از مرغ خندان خالي، لشكري از ديوان و پريان آراست و عازم گلستان رم شد .
مُلكِ گلستانِ رم از ھر چھار سو در محاصره قرار گرفت و پريشادخت پیكي به دربار فرستاد و ايلچیان گفتند:
"سر ھیچ ستیزي نداريم و فقط آمده ايم تا شاھزاده رخ برافروزد و ھمراه صید خود، مرغ خندان به حضور ملكه برود كه مشتاق ديدار اوست."
پادشاه كه به اقرار و اعتراف فرزندانش، تصورش اين بود كه مرغ خندان را شاھزاده احمد و شاھزاده محمد آورده اند، آنھا را به سراپرده ي ملكه ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
جمشید شاه
شاھزاده احمد و شاھزاده محمد آورده اند، آنھا را به سراپرده ي ملكه فرستاد. اما چون ملكه، شاھزادگان را به حضور پذيرفت و ديد كه ھر دو دروغ مي گويند چنان آنھا را از دم شمشیر گذراند كه به كوي فنايشان فرستاد.
پادشاه كه مات و حیران اين واقعه ي تلخ بود حقیقت را از مه جمالان "گونه تاي" و "آي پارا" جويا شد و وقتي فھمید كه شاھزاده جمشید چه جانفشانیھايي كرده و برادرانش چه بلايي بر سر او آورده اند از ملكه، خواھان تدبیر شد. جھان افروز از پريان و ديوان خواست كه به جويايي شاھزاده جمشید برخیزند و تا زنده و مرده ي او را نیافته اند باز نگردند. آنھا رفتند و بعد از مدتھا گشت و گذار، او را به ھنگامي يافتند كه حضرت خضر بر بالاسرش بود و زخم و خون از تن وي مي سٍتُرد .
شاھزاده جمشید با ديوان و پريان به گلستان رم فرود آمد و تا ملكه جھان افروز، شوكت و جلالِ آن ھیبت مردانه و زيبايي سیماي آن شھسوار دلداده
را ديد چنان مفتون او شد كه در اندك مدتي، محمدشاه تاج پادشاھي را بر سرِ فرزند فداكارش نھاد و شاه پريان را كه در خوبرويي جمیله اي بي مثال
.بود به عقد او در آوَرد
زمان، زمانهي عشرت شد و خاك، خاكدانِ صلح و صفا و ساز و سرود و ترانه.
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
خداي را بنده اي بود در شھر تبريز ، با سن و سالي از او گذشته و نامش خواجه احمد . خواجه احمد را ثروتي سرشار كه مال و منالش را به دريا اگر مي ريختي،دريا لبريز مي شدو در جوانمردي نمونه ي وارستگي . ھمه روزه ھزاران يتیم و بي پناه از خوان نعمت بي دريغ اش مي خوردند و ديگر چه گويم كه خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .گويند خواجه را پسري بود با نام رسول كه پانزده سالش بود و دختري نیز كه پا به خانه ي بخت ننھاده ،آينه ی بخت اش با مرگ پدر ، كدر گشته بود.
خواجه احمد به رحمت حق مي پیوندد و عیار نماياني به نام«چھل حرامي ھا » به رندي و دوز و كلك ، رسول جوان را فريب مي دھند و پول و مكنت اش را به انحاء مختلف از چنگش بدر مي آورند . مادر و خواھرش را جز مسجد و دِير منزگھي نمي ماند و رسول خود نیز ، نادم و بي نديم رو به غربتي مي گذارد كه راه برگشتي ھیچ ندارد .
میانه ي راه بود و نه انسي و نه جنّي ، تنھا بوي گلگشت بھاران بود و سبزي چمنزاران كه رسول جوان مي آرامد از خستگي و چشمانش بسته و اما درھاي حاجت گشوده . غفلتي او را در مي گیرد و به عالم رؤيایی فرو مي رود كه ھرگز كس نديده. سبز جامه اي با دستار و بیرقي سبز با« ھو » یی نبشته بر تارك آن و در يكي دستش باديه اي پر و نشسته بر بالین رسول به وي مي گويد :
«اي خفته ي غافل از خواب غفلت درآ! بیدار شو و بر اين برگ سبز نظري افكن . بنگر آن كه نوشته چه نبشته؟»
ھنوز ، پايان كلام پیر در نرسیده بود كه كم – كمك از خواب غفلت درآمده و مي گويد: « مولا و مراد من ، از سفیدي و سیاھي اين نوشتار چیزي مفھوم من نیست . كاش كه حرفي از آن بر من روشن بود و ديگر ھیچ آرزويي نمي داشتم... »
حضرت پیر مي فرمايد: « در اين لحظه و آن ، ھر چیزي كه در عالم معني تو خواندي و ختم اش كردي . كنون نكته و حرفي برتو نھان نیست .
بصیرت برتو ارزاني شد . بخوان بداني تا بدانجا كه تواني كه كلام پروردگار ،مبارك است.» رسول ، نظري افكند و لفظ مقدس" بسم الله الرحمن الرحیم" ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
رسول ، نظري افكند و لفظ مقدس" بسم الله الرحمن الرحیم" بر ديدگانش تلالؤ بخشید و شمّه اي از برگ سبز را بر خواند كه چنین حكايت
داشت : « اي انسان ، انسان غافل ! تا به خود درنرسي و در خود انديشه نكني ، خود را در نمي يابي . آنچه كه ھمه ی خوبان دارند،حال تو تنھا داري . سرت نغمه زار بلبلان و الحان خوش ات چون نواي داوود . از ھر دَه انگشتت ھنر مي ريزد و اما و لاكن ، تا عشق نباشد مشقي در كار نیست و تا كارت به غربت درنیفتد كمال انساني ، گوھري نايافته است.»
رسولِ غريب انديشناكِ مژده و نويد پیر بود كه باديه اي پر بر وي ھديه گرديد: بر باده ي اين باديه ، باده ي عشق گويند . برگیر فرزندم و بیاشام با عشق خدايي كه من و تو ، آفريده و بنده ي اويیم . حضرت پیر ، باديه از وي باز گرفت و تا به دستش رسید باز از باده پُر گرديد و تا رسول ، نگاھش برآن افتاد ، به رخسارِ باده شھزاده اي ديد چون گل ، ترد و لطیف و ابروانش چون كماني كشیده و مژگانش سیاه و ديدگانش زيبا چون چشمان ھراسان مرالي تیزپا . قدش ھمسان سرو و از وجاھت ، ماهِ نوبرآمده را بر او رشك مي رفت . آن چنان زيبا ، كه غريب با يك نگاه مدھوش وي گرديد و دختر نیز كه از وراي باديه بر وي مي نگريست چنان حالي يافت . اما زبانھاشان از گفتن اينكه « گلھای کدامین باغ اند » عاجز و درمانده ماند .
حضرت مولا دستي بر شانه ي اين يكي و دستي بر شانه ي آن ديگري نھاد و فرمود : « از امروز يكي تان "عاشیق غريب" و يكي تان نیز" شاه صنم" و قسمت ھم ھستید با اذن خدا . ديگربیمِ چه داريد؟ قدح در زنید و ھردو ، يك جان شويد! تا به گلشن گل ھا پژمرده و دلھا پريشان نگشته اند به جوياي ھمديگر در شھر تفلیس برآيید!»
از دست پیر ، ھر كدام باده اي نوشیده و از عالم غیب گامي بیرون ننھاده ، رسول به تمناي حلقه اي از زلف يار پايي پیش نھاد و اما ھرچه پیش تر آمد دورتر و دورتر شده و دستش ھیچ نرسید . شاه صنم اين حال بديد و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
و اما ھرچه پیش تر آمد دورتر و دورتر شده و دستش ھیچ نرسید . شاه صنم اين حال بديد و گیسوانش را بر شانه ھايش چید و گلي را به ارمغان، سوي دلداده اش انداخت و گل تا بر سینه ي رسول نشیند ،" رسول " زار و خموش ، عاشقي غريب گرديد و نگاه كه كرد ، ديد نه گلي بر جايي افتاده و نه شاه صنمي ھست و نه از پیر و مولايي اثر .
بعد از اين واقعه عاشیق غريب سوي شھر بازآمده و مادر و خواھرش را برداشته و به عزم تفلیس پاي در راه می نھد.مدتی بعد،غريب در قھوه خانه ي عاشقان با "خواجه صنعان" آشنا و وقتي كه در خانه ي خواجه مھیمان مي گردد ، دخترِ صنعان شاه صنم، او را ديده و مي بیند كه مرد رؤياھايش ھمان "عاشیق غريب" است . خواجه صنعان به قصد سربلندي رفیق ، از غريب مي خواھد كه با استادان ساز و سخنِ تفلیس ، آزموني برپا نمايد و با ظفرھاي خود ، نام و آوازه اش را بلند گرداند .
چرا كه وقتي سرپنجه ھايش به نوازش ساز مي خیزد و اوج نوايش چون چشمه اي موّاج از وراي سینه اش مي جوشد كس راياراي مقابله با وي در تفلیسِ پیر پیدا نیست . اما غريب ، افتاده و مفتون ،پاسخِ صنعان چنین مي دھد :
« صنعان و الا اي سرور و آقا ، برتري غرور مي آورد و من نیازي بدان نمي بینم . مفتوني غريب ام و قلبي ريش داريم . سرم پائین است و كار با دل خويش دارم ... مرا از اين سودا چه حاصل كه خاك پاي ھمگان ام. »
عاشیقي ديوانه سر اما با اصرار و ابرام ، عزتِ غريب را آماج گرفته و او را به امتحاني سخت راضي اش مي سازد . مسابقه اي در قھوه خانه ترتیب داده مي شود و در شھر و ديار ھر كه را درسر سودايي است بدانجا مي آيد. .عاشیقان مي آيند و سازِ غريب راغنوده بر ديوار مي بینند و از قھوه چی مي پرسند :
« اين غريبه ي عاشیق كیست كه قد و قامت خويش نسنجیده با قدرھاي روزگار به امتحان مي خیزد. صنعت عاشیقي ، ھنر و معرفت است بازي ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
نسنجیده با قدرھاي روزگار به امتحان مي خیزد. صنعت عاشیقي ، ھنر و معرفت است بازي نابالغان كه نیست . عاشیقي راه و اركان دارد و استاد نديده كس عاشیق نمي شود . حال اين مجال را به وي مي دھیم كه دست يكی مان را به استادي ببوسد و بعد ، زانو بر زمین نھند و ھفت سال تمام جور استاد را متحمل گردد شايد كه روزي اذن و ياراي ھمرھي با عاشیقان تفلیس را بر وي ارزاني داريم.»
قھوه چي كه « دَلي محمود » ش مي گفتند و اُنس و رفاقتي با خواجه صنعان داشت ، بر اين حرف ھا خشم اش گرفت و رو به عاشیقان چنین گفت :
« عاشیقي ، وديعه ي حق است و خداي چون اين وديعه ارزاني داشت ديگر نه دست بوسي لازم است و نه به زير خرقه ي كس درآمدن . اين جوان غريب ، از عاشیقھای حق است و اگر از اين ديوانه مي شنويد ، سخن ساز كنید تا نه بزرگي ھا بل بزرگواري آشكار گردند.»
« دَلي محمود » بي تابانه دست غريب را گرفته و او را به مقرّ عاشیقان برده و سازِِ غريب را بر دوستانش داده و ساز استادان نیز از سینه ي ديوار گرفته و يك به يك به مدعیان ارمغان كرد تا نغمه و آوا، ھمھمه در گوش فلك افكند. بدانگاه غريب ، دست دعا به آسمان گرفت و با خدايش چنین گفت :
« اي پروردگار كه نبودن ھا را به ھستي ھا و بودن ھا بدل مي كني ، مگر من چكاره ام ؟! آغاز سخن از من و اما دوام آن به مشيِ و الاي تو بسته است . من سیه روزي تیره بختم و اما تو ، روسیاھم نگردان!.»
از جان و دل دعايي كرد و تا ساز را چون غزالي رام بر سینه برگرفت، ببینم چه ھا بر زبان راند : « گوش سپاريد ياران و به من بگويید آن چیست كه نغمه ي ھرروزش با دگر روزان به يكسان نیست و به درياي آسمان، گله ھا دسته دسته روان است و چوپانِ آن كیست؟»
ھماوردي يافت نشد و از مدعیان صدايي برنخاست و غريب، باز شعر و نوا درآمیخت و جوياي جواب گرديد :...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
ھماوردي يافت نشد و از مدعیان صدايي برنخاست و غريب، باز شعر و نوا درآمیخت و جوياي جواب گرديد : « كدام باديه و ظرفیست كه ھر لحظه پر و خالي مي شود و كدام طوفانیست كه در دلھا آشیان دارد و كیست كه روزي از اينجا گذر خواھد كرد و بر دوازده دربِ آشنا ، چھار بار وداع خواھد گفت. »
ندايي باز نیامد و زبانھا گنگ و لال و سازھا خموش و سرھا به زير. نفس ھا در سینه حبس گرديد و تماشاچیان چشم در چشمان عاشِیق غريب دوخته و او را استاد عاشیقان خواندند و غريب ، سازِ يكي از مدعیان برگرفته و با سحرِ نوايش ، به گشايش رازھاي كلام اش برآمد :
« زمان است كه ھر روز يك نعمه ساز مي كند و اخترانند كه در آسمان روانند و چرخ فلك است كه به پاس و نگھبانیشان مي خیزد . قسمت است
كه ھر لحظه نصیب يكي مي شود و ديگري بي نصیب مي ماند . ھمچون ظرفي كه يكي سرشار و ديگري تھي مي شود و رشك و حسد است كه چون بادي وزان در دلھا مي خزد و عمر است که ھرآني از چھار فصل در حال گذر است و دوازده ماهِ سال را پشت سر مي گذارد.»
عاشیقان مات گرديده و غرورِ خود را شكسته يافتند و به دلجويي عاشیق غريب و به پاسِ اين ظفر جشني بپا شد و در سرای صنعان ، غريب عاشیقان اين بار، دلداده اش شاه صنم را بديد و مسرور اين اتفاق ، بعد از طي وقايع ، به خواستاري صنم برخاست و اذن پدر را جويا شد و خواجه صنعان كه دل در گرو مھر رفیق داشت ، تا خواست رغبت خويش بر اين وصلت آشكار نمايد ، تیره قلبان شوم دھن از فقر و ناداني غريب سخن رانده و دامادي او را دون شأن خواجه دانسته و مانع گرديدند.
عاشیق غريب ، سرگشته و دلريش ، باز غريبِ د ياران مي گردد و به غربت روي مي نھد تا كه روزي با مال و منالي باز آيد و شاه صنم را با جاه و جلال از خواجه صنعان خواستاري نمايد .
اما دربازپسین و داعي كه به ديدار صنم مي شتابد ببینم كه چه ھا به ھم مي گويند و چه ھا كه نمي گويند :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
اما دربازپسین و داعي كه به ديدار صنم مي شتابد ببینم كه چه ھا به ھم مي گويند و چه ھا كه نمي گويند :
« رخسار و زلف ات را به سايه پنھان مكن ، اي مه در آي و روشناي را ھم شو. دريغم مدار نگاھت را كه برق نگاه تو ، شعله از آفتاب گرفته و در زمھرير زمستانِ قلبم ، عشق تو را ھمیشه گرم نگه خواھد داشت. »
صنم دلداري اش مي دھد: « فاتح و مفتاح قلبم تويي و از راھي كه پیش گرفتي باز نمان . تا ري از زلف خويش را كمند عشق مان خواھم ساخت و با ارمغان اش به تو دراين آرزويم كه روزي به سلامت بازآيي ! آه که مرغي زارم ! و از گلشن و گلزارم جدا »
غريب از غربتِ فرداھا مي گويد و از زخمِ خاري كه در دلش خلیده و از كوھھايي كه مه آلودند و از آنجاھا گذر خواھد كرد و ياد يارش كه شرر بر ھستي اش خواھد افكند و تلخي سردي ھاي زمان را که با خاطره ي يارش گرم و شیرين خواھد ساخت .
روزان و شبان به ھفته ھا مي پیوندند و ھفته ھا به ماھھاوماھھا به سالھا و ھفت سال تمام مي گذرد . صنم از ھجرِ غريب بي تابي مي كند و با ھمدمش « آقجه » از كاروانیان سراغ غريب را مي گیرد و چون ابر نو بھار مي گريد و خبري باز نمي يابد . تا كه روزي يكي از كاروانیان ، از عاشقي شوريده سخن مي گويد كه سرگشته ی دياران است و دلشده ي صنم نامي كه در حلب وي را ديده است . صنم به ھمراه نديمش « آقجه » راه حلب را پیش مي گیرد و القصه غريب نیز راه بغداد را . جستن ھا به یافتن ھا نمي انجامد و غريب ، مفلس و زار ، بر اقبال و ھوس ھا و سِحر و جادوھا و ديوھاي فرا راھش غلبه مي كند و روزي زمرّدين خنجرِ خويش مي بیند كه به صنم ھديه كرده بود و كنون در كمرِ مردي است « ازبرخواجه » نام و جوياي واقعه مي گردد و مي بیند كه نامزدِ « آقجه » است و صنم وي را فرستاده تا از مرده و زنده اش خبر آورد كه وقت تنگ است و شاه صنم را به نامزدي" شاه ولد " درآورده اند و اگر دير رسد چاره اي باز نمي ماند ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
شاه صنم را به نامزدي" شاه ولد " درآورده اند و اگر دير رسد چاره اي باز نمي ماند.
غريب ، دلتنگ و محزون ، از تیره روزي اش انديشناك مي گردد و عزلت گھي مي جويد تا آرام درونس را باز يابد . خوابي او را درمي ربايد و مولاي سبزدستار به خوابش مي آيد كه براي چه چنین مغموم و افسرده و سربه زيري و قامت برافراز و سوار اسبم شو كه راھيِ راھیم . اين برگ سبز نیز برگیر كه مادرت از بس گريسته چشمانش كور گشته واگر اين برگ بر چشمانش نھي ، روشني بر زندگي اش خواھد تابید .
غريب تا چشم وا مي كند خود را در تفلیس مي يابد و ھرچه مولا و مرادش را مي جويد ھیچ نمي يابد . خانه به خانه مي گردد و مادر و خواھرش را مي يابد و وقتي كه مادر را كور و درمانده مي يابد برگ سبز، تحفه ي چشمانش مي كند و او ، ھم نور چشمش غريب را و ھم روشنايي ديدگانش را به يكجا باز مي يابد. اما صداي دُھُل و سُرناي عروسي ، به يكباره غريب را به خود مي آورد و با ياد شاه صنم ، سوي سراي خواجه صنعان مي دود و مي بیند ھمه جا چراغاني است و عروسي سر گرفته .
غريب با سازِ خويش به مثابه عاشیقي بیگانه، پاي به میھماني مي گذارد و اما چون نواي وي برمي خیزد شاه صنم مي فھمد كه غريب بازآمده و از كلاه فرنگي عمارت به بیرون كه نظر مي افكند غريب را مي بیند و بي تابانه سراز پا نشناخته خود را به پايین مي اندازد و دو دلداده چنان در ھم فرو مي روند و مي نالند كه شاه ولد با تأثر حكايت حال مي پرسد و چون از حقیقت عشق آنان باخبر مي گردد بر خواجه صنعان خشم مي گیرد كه آنان، پیشاني نوشتِ ھم اند و صنم مال غريب است و به نكاح آنان رضايت ده .
خواجه صنعان و اطرافیان شرطي مي گذارند كه ھفتصدبارِ شتر مال التجاره بیاورد و اين عروسي سربگیرد . القصه غريب راه مي افتد و در راه به چشمه اي مي رسد و پاي چشمه دختري مي بیند دل افروز نام و خانه ی شان بالاي كوه و پدرِ دختر ، غريب را به میھماني مي خواند و چون غريب پاي در ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
عاشق غریب و شاه صنم
پاي چشمه دختري مي بیند دل افروز نام و خانه ی شان بالاي كوه و پدرِ دختر ، غريب را به میھماني مي خواند و چون غريب پاي در فراز كوه مي گذارد لیزخورده و روي سنگي مي افتد كه نبشته ھايي برآن حك گرديده است .
با خنجرش زير سنگ را مي شكافد و صندوق ھايي مي بیند در شكاف ھا نھان و لبريز از طلاھا و جواھرھا و يك انگشتري كه چون به نگین اش دست
مي كشد رعد و برقي برخاسته و جنّي ظاھر شده و به غريب تعظیم مي كند و مي گويد: « من خادم صاحب اين انگشتري ام . ھر امري داريد در خدمتم.»
غريب ، خوشحال و مسرور از اين حادثه مي گويد: « ھفتصد شتر حاضر كن و خزاين را بارِ آنھا كرده و در حال به تفلیس رويم. »
شاه صنم زار و بیمار به بستر خوابیده بود و خواجه صنعان، ملول از زردي رخسار صنم كه قاصدي از غرب مي رسد ومژده ي غريب مي آورد كه وي با
كارواني از غنائم و خزائن ، قدم به تفلیس نھاده است و اذن شما را مي خواھد تا شھر چراغاني گردد و عروسي پا بگیرد.
خواجه صنعان، دستورِ نكاح صنم و غريب را مي دھد و ھردو دلداده ، دست در دست ھم به مراد دل خويش مي رسند و ھمه جا غرق سرور ، پاكوبي و شادماني تا چھل روز ادامه مي يابد .
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
روزگاري كه شاه عباس در اوج عزت و قدرت ،اصفھان را زير نگین خود داشت مردي بود به نام خواجه ھدايت كه در خسّت و زراندوزي شھره ي آفاق بود و براي كسب ثروت ، دمار از روزگار بینوايان در مي آوُرد . خواجه ھدايت اولادي نداشت و بخاطر خرج و مخارجي كه ممكن بود فرزندش رو دست اش بگذارد تمايلي ھم به بچه دار شدن نداشت . اما خواجه ھدايت زني مؤمنه و با خدا داشت كه پنھان از شوھرش ، در راه خدا و نوازش فقیران از ھیچ بذل و بخششي خودداري نمي كرد و در دعاھا و عبادات اش ، مدام از خدا آرزوي فرزند مي كرد . روزي دعاھايش برآورده شد و صاحب پسري به نام "سرخوش " گرديد.
سرخوش كم كم بزرگ شد و به سنین جواني كه رسید با سینه ي پھن و بازوھاي قوي جرأت شیر نر و زَھره ي ببر در اوبودو بر خلاف پدرش لوطیانه از دست ضعیفان مي گرفت و يار و ياور بیچارگان بود . روزي سرخوش در كوچه باغھاي شھر ، غرقِ درياي فكربود و از اينكه گل رخسار مادرش روزبه روز پژمرده و زرد مي شد و دست اجل پیر و جوان حالي اش نبود ،غمزده و ملول ازِ سپھرِ كج مدار بود كه ناگھان صدايي شنید . دختري در پشت ديوار باغ غزلخواني مي كرد و اين نوا چنان شیرين بود كه يكھو از ديوار باغ بالا رفت و چشم اش به قدّ بااعتدال و زلف و خال چھارده ساله دختري افتاد كه مثل سروي بود در جويبار زندگي . سرخوش تا به خود آيد عنان از كفِ طاقت اش به در رفت . زيبا صنمي بود كه در باريكي میان و كمند گیسوان و قرص صورت ، لنگه و شبیھي در كره ي ارض نداشت . سرخوش نیز قدم زنان در باغ با ابیات عاشقانه ، مفتون و شیدا نوا سر داد و چون به دختر نزديك شدكمند محبت ، آنھا را اسیر خود كرد .
وقتي كه از حال و روز ھم خبر گرفتند سرخوش فھمید كه دختره اسم اش " محبوبه " است و فرزند " الله وردي خان "، وزير اعظم شاه عباس. با اشاره ي " محبوبه " ، دايه بزمي آراسته و و قتي دو دلداده به عشرت نشستند ، سرخوش گفت :
" نامردِ روزگارم اگر بگذارم دست ديگري به تو برسد . "
اين باغ میعادگاه عاشقان شد و روزي نمي شد كه به ديدار ھم نشتابند . دايه ي محبوبه كه نگران اوبود شروع به التماس نمود :
- " شستِ پدرت اگر خبردار شود حتما كه اجل ھردوتان سر خواھد رسید و من خواھش مي كنم كه به اين ملاقات ھا پايان بدھي !"
محبوبه كه اگر روزي سرخوش را نمي ديد ديوانه مي شد گفت :...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
محبوبه كه اگر روزي سرخوش را نمي ديد ديوانه مي شد گفت : -" از ازل ، حكم اين است كه اوّل شمع بسوزد و بعد پروانه . اگرپروانه ي شمعي فروزان شدي دير وزود بايد بسوزي و مرا ھیچ باكي نیست . "
از قضاي روزگار ، سرخوش روزي دل اش چنان ھواي عشق كرد كه ھنگامه ي غروب ، داشت از ديوار باغ بالا مي رفت كه در اين بالا رفتن ، داروغه او را بديد و دستبند به دست اش زد .
داروغه مي خواست كه او را تحويل ديوانخانه بدھد كه سرخوش مھلتي شبانه خواست و داروغه گفت :
" اگر كس و كاري داري كه ضمانتت را بكند و صبح تحويلت دھد من حرفي ندارم !"
سرخوش گفت :
-" من پسر خواجه ھدايت ام و برويم خانه كه پدرم ضمانتم را بكند ."
سرخوش و داروغه رسیده بودند دم درِ منزل كه تا خواجه ھدايت قضیه را فھمید و ديد كه اين جُرم را بازر و طلا نمي توان شُست به كلّي منكرِ پسرش شد :
-" ھمه ي حرفھاش دروغه و من چنین پسري ندارم ."
مادر سرخوش ھم كه با دلي بريان داشت به شوھرش التماس مي كرد ھرچه كرد نتوانست او را قانع به ضمانت پسرشان كند .
سرخوش از اين ھمه بي مھري دل اش گرفت و به ياد مردي افتاد كه شھره به جوانمردي بود و زير چرخ گیتي لوطي تر از او كسي را نديده بود. از داروغه خواست كه اورا به درب منزل آن پھلوان كه اسم اش بابا شَمَل بود ببرد و اگر او ھم ضمانت اش را نكرد تحويلِ ديوانخانه اش دھد .
سرخوش از بابا شمل پناه خواست و او ھم بي درنگ ضمانت نامه اي نوشت و داد دست داروغه . داروغه رفت و بابا شَمَل از اين كه خواجه ھدايت چنین رفتار رذلي داشت برآشفت و به سرخوش گفت : ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
بابا شَمَل از اين كه خواجه ھدايت چنین رفتار رذلي داشت برآشفت و به سرخوش گفت : -" ھمین كه جربزه ي عشق داشتي و خطر را به جان خريدي ،با شاھرگ خود ھم ضمانت تو مي كردم و حالا ھم تا آخرش پاي تو ايستاده ام و ھیچ ترسي نداشته باش!"
بابا شمل و سرخوش تاپاسي از شب گفتند و شنیدند و كي خوابشان گرفت خود ھم نفھمیدند . كلّه ي سحر كه بابا شمل از خواب پريد و ديد كه سرخوش چه شیرين درخواب ناز غلطیده پیش خود گفت :
-" كمال و معرفت جامه ايست كه به تن اين پسر دوخته اند و بي شك اگر تحويلش دھد مجازاتي سخت در انتظارش خواھد بود و دريغ است كه تا دنیا، دنیاست بگويند بابا شمل دلِ يك عاشق را ھم نتوانست تیمار كند ."
مكتوبي نوشت وبر بالین سرخوش نھاد كه من مي روم ديوانخانه و مي گويم شبانه دررفته اي و ھرچه جزاي اوست به پاي من است .
در ديوانخانه اورا محكوم كرده و در شھر جار افتاد كه بابا شمل را عصري گردن خواھند زد . اين خبر كه به گوش درويشان و قلندران رسید ، غلغله دردلھا افتاد و لوطیان عارف منش ، پاي عالي قاپو بست نشستند.
اينھا را اينجا داشته باشید و چند كلمه بشنويم از سرخوش كه وقت ظھر بیدارشد وناگھان، متوجه نامه گرديد.نامه راكه خواند عھد كرد كه نگذاردمويي از سر او كم شود و اوّل از ھمه به حمام رفته و آيینه ي صورت را جلاداد وتن و بدن را كه باگلاب شست با خود گفت :
-" لچكِ خراباتیان عالم بر سرم باشد كه اگر اندازه ي تارمويي ازمن به مرد مردانِ ، پھلوان شمل ، ضرر برسد !"
سرخوس ، بي باك و بي خبر از داردنیا پاي در شھر نھاد و ديد كه ھمه مي روند سوي میداني كه درآن مجرمان را گردن مي زدند و معروف به بازار سرتراشان بود . ازمیان درويشان ، ياھو گويان گذشت و و باباشمل راديد كه مثلپاره كوھي ايستاده و تیغ جلاد برقِ آفتاب دارد. ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
و باباشمل راديد كه مثل پاره كوھي ايستاده و تیغ جلاد برقِ آفتاب دارد.
ابر اجل خیمه زده بود كه سرخوش خود را معرفي كرده و با رخصت از پادشاه كرنشي كرد و گفت :
- " به جلال خدا قسم كه پھلوان شَمَل ھیچ گناھي ندارد و تقاص مردي اش را مي دھد . "داروغه ايلديريم " خود مرا مي شناسد و مي توانید صدق گفتارم را از او بخواھید ."
شاه عباس گفت :
-" حالا كه مجرم تويي و گستاخانه به برج و باروي وزير اعظم چنگ انداخته اي ، پھلوان شمل را كه نورچشم ماست و محب درگاه ، آزاد مي كنیم و اما توھم قبل از مرگ اگر دفاعي داري بگو !"
تاسرخوش لب بگشايد مادرش سینه چاك كرده و با آه و فغان سرخوش راچون جان شیرين در آغوش كشید و خطاب به سلطان گفت:
-" عاشقي جرم نیست و دلدادگان را آزردن ھنرِ سلطاني نیست . او به ديدار معشوقه اش مي شتافت و بارِ اولش ھم نبود . مي توانید از پريچھر بارگاه ، " محبوبه " بپرسید و ببینید كه آيا او نیز دل در گروِ عشقِ سرخوش دارد يا نه؟"
شاه عباس از وزيرش " الله وردي خان " خواست تا پريدخت بارگاه اش " محبوبه " را پیش او آوَرَند تا حديث دل بگويد و خوني به ناحق ريخته نشود .محبوبه با لباسھاي فاخرو خلخالھاي جواھر به پا و نیمتاج طلا بر سر ، ھفت قلم مشاطه ي جمالْ كرده و سوار كجاوه شد تا به حضورسلطان برود .محبوبه ھم جسورانه از عشق خود پرده برداشت و از اينكه دلِ بي قرارش سخت گرفتار مھرِسرخوش است سخن گفت ."
پادشاه رو به وزيرش كرده و گفت :
-" دريغا كه ما دنیايي را زير نظر داريم و اما از اينكه در دو قدمي مان چه رخ مي دھد پاك بي خبريم ! يعني از عشق بي خبريم و اينكه تو دل جوانھا ھم ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
محبوبه و سر خوش
ما از اينكه در دو قدمي مان چه رخ مي دھد پاك بي خبريم ! يعني از عشق بي خبريم و اينكه تو دل جوانھا ھم زمزمه اي است گوش ما سخت كرْ است . دل عاشقان را شكستن ، كار من نیست و حكم ، اعلان عشق آنھا ست و طبل جشن به نام آنھا زدن ."
بابا شمل دست بر شانه ي سرخوش انداخت وبا دستبوسي سلطان ، ھمراه با مادر سرخوش، ايلچي محبوبه شد از الله وردي خانِ وزير. طولي نكشید كه سرخوش و محبوبه به عقد ھم درآمدندو صداي شادي مردم بر فلك رسید و اصفھان را ھم ھفت روز و ھفت شب چراغاني كردند .
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
روزگاري در گوشه اي از ھندوستان ، سرزمین كوچكي بود كه حاكم اش پادشاھي به اسم بھرام بود واز بس از درد بي اولادي گريه كرده بود چشمانش چون دوكاسه ي پرخون شده بود . سپھر كج رفتار ، تخت عزتشاھي را در چشمانش خاكِ ذلّتي ساخته بود و با دلي پرخون و پردرد ، ازاوّل خاكِ پريزاد تا آخر خاكِ بني جان بدبختي مثل خود را نمي شناخت. پیريو كھولت نیز بر او غلبه كرده و روز به روز ناتوان تر مي شد . روزي پادشاهوزيران اش احمد وزير و صمد وزير را به حضور طلبید و گفت :
" در اين دنیاي فاني ، دل به فردا نمي توان بست و دير و زود ستاره ي عمر من افول خواھد كرد . حالا كه خداوند ، اولادي به من عطا نكرده وصیتي دارم و آن اينكه احمد وزير كه وزير اعظم است ودر تدبیر و صداقت و پاكي ھمتاييبه روزگار ندارد ، بعد از مرگ من بر تاج و تخت پادشاھي بنشیند و صمد وزير نیز وزير اعظم او شود كه درد من از درمان گذشته است . اما ھمسرم ملكهگل نگار را چنان در قصر ، عزيز و گرامي داريد كه تا دنیا دنیاست خاري در قلب او ننشیند ."
اما از حكمت خدا نمي شود غافل شد كه زن بھرام خان حامله شد و اما بھرام شاه را درد بي علاجي چنان به جان اش افتاد كه قبل از تولد فرزندش، در بستر مرگ افتاده و وزيران اش را به حضور طلبید :
" حالا كه خداوند مرا به آرزويم رسانده و فرزندي در بطن ھمسرم دارم، چنانچه صاحب پسري شدم مثل پسرتان از او مواظبت كنید و چنانچهصاحب فرزند دختري شدم مثل دخترتان . تاج و تخت پادشاھي را ھم مثل امانتي نگه داريد كه چنانچه فرزندم پسر بود ، وقتي به سن بلوغ رسیدخطبه به شأن اش بخوانید و سكه به نام اش بزنید ."
وزيران به عزت و شرف خود سوگند خورده و بھرام شاه با قلبي مطمئن ، چند روزي بعد دارفاني را وداع گفت .
احمد وزير كه فردي با عوالم شیطاني بود و براي رسیدن به قدرت و مقام از تزوير و حیلت وھر فرصتي سود جسته بود ، ديد اگر ملكه گل نگار صاحبپسري شود و عالم و آدم از اين امر باخبر شوند ، دير وزود قصد و آرزويي راكه براي كسب مقام پادشاھي در دل دارد ھمه برباد خواھد رفت . تدبیريانديشید و خواست ملكه را سر به نیست كند و روزي اورا براي تفرّج و تفريح، ھمرا ه با نديمه ھا و كنیزان ، به جنگلي براي سیاحت برد و در خفا از جلاد ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
ملكه را سر به نیست كند و روزي اورا براي تفرّج و تفريح، ھمرا ه با نديمه ھا و كنیزان ، به جنگلي براي سیاحت برد و در خفا از جلاد خواست كه ملكه را به تنھايي گیر آورده و در جايي دور ازچشم ، سراز بدن اش جدا كند .
گل نگار كه خود را در آستانه ي مرگ مي ديد ھرچه گیسوان كَند و گريبان دريد از آه و ناله ي او ، ذره اي مھر دردل جلاد نیفتاد و ديد كه اين چرخ بدسرشت ، بخت اش را سیاه نوشته و او حتي سعادت ديدار فرزندش را نیزنخواھد داشت . او كه بیشتر از خود نگران بطن اش بود تا چشمي برھم نھدبا برق تیغ، سر از پیكرش به دور افتاد و جلاد ھم كلّه را در بقچه اي نھاد و برد پیش احمد وزير كه بي صبرانه منتظر بود .
اما بشنويم از صمد وزير كه به پنھاني شاھد ھمه ي قضايابود و وقتي جلاد و گماشتگان احمد وزير از محل واقعه دورشدند با دلي محزون و غمگین جلوآمد كه ملكه ي تیره بخت را خاك كند. وقتي به بالین وي رسید ديد كه فرزند "گل نگار" از بطن وي به خاك افتاده و در زمین مي غلطد . بچه ، پسري بودكه گلِ رخسارش مثل قرصِ زرين آفتاب مي درخشید. صمد وزير درحال، بندناف اورا قطع كرد و وقتي ملكه گل نگار را به قلبِ تیره ي خاك سپرد، به شكل تاجري در آمدو سريع خودرا به يك آبادي رساند و زن شیردھي جستو از او خواست كه اين بچه را شیر دھد و در قنداقي بپیچد. صمد وزير گفت :
" درمیان راه بوديم كه زنم دردش گرفت و موقع زايمان ، جان به جان آفرين داد و من ماندم و اين طفل معصوم . "
صمد وزير كه مي دانست اگر احمد وزير بويي ببرد او را نیز به دَرَك واصل خواھد كرد ، بچه بغل از آنجا دورشد و رسید به شاھراھي كه كاروان ھا ازآنجا عبور مي كردند .ديد كارواني نزديك مي شود و دل به كَرَم خدا بست وفوري لعلي گرانبھا و درشت در قنداق بچه گذاشت و با سنجاق كردن نامه اي به آن ، به سرعت برق دورشد .
او انديشید كه ھر چه مقدّر است آن مي شود و با قضا نمي توان در افتاد .
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
او انديشید كه ھر چه مقدّر است آن مي شود و با قضا نمي توان در افتاد . شب ديو چھر بي مھرِ زنگي كردار در راه بود كه" قافلانِ سوداگر" صداي گريه ي نوزادي را شنید و به قافله گفت كه از حركت بازمانند تا او ببیند اين صدا ازانس است يا جن .
" قافلان سوداگر "به دنبال صدارفت و ديد يك بچه ي قنداقي است كه نامه اي به سینه اش دارد و در برّو بیابان ، تنھا ي تنھا رھاشده است . شب بودو نامه را درجیب نھاد و اوكه ھرگز صاحب فرزندي نشده بود، خرم وشادانازاين ماجرا به كاروانیان دستورداد كه به سوي يمن بازگردند كه از رفتن بهدورترھاي ھندوستان ، منصرف شده است .
سحرگاھان كه بند از قنداق بچه باز مي كند تاببیند پسر است يادختر ، لاي قنداق لعلي مي بیند قیمتي وفاخر.
در اين حال ياد نامه مي افتد و تامي خواند مي بیند كه چنین نوشته اند :
" اين نوزاد اقبالي بلند دارد و نامش يادگار است . لعلي پربھا، پَر قنداقش دارد كه مثل گنجي است و خرج يك لشكر را كفايت مي كند . بايد بچه را مشق پھلواني و حكمت دھید كه بي شك ، تاج خسرواني در انتظار اوست."
"قافلانِ سوداگر" مكتوب را مخفي كرده و تا به يمن برسند ، چنان مراقبتي از بچه مي كند كه انگار جانِ شیرين اوست و وقتي او را به ھمسرش ھديه كرده و ماجرا را كم و بیش ، برايش تعريف مي كند او نیز ازديدن " يادگار "چون گلْ شكفته و احوال محزون اش ، روبه مسروري مي گذارد .
" قافلانِ سوداگر " كنیزان و غلامان را به خدمت "يادگار" مي گمارد و وقتي پاي مي گیرد از سلحشوران و استادان علم و حكمت مي خواھد كه درتربیت وي بكوشند .
وقتي كه "يادگار " جواني برومند مي شود با پلنگ تیز آساي اش امیري گیتي ستان مي گردد كه در صلابت ، اسفندياري رويین تن بود ودر دلاوري ،رستم دستان .
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
در صلابت ، اسفندياري رويین تن بود ودر دلاوري ،رستم دستان .
روزي" قافلان سوداگر" را دردي سخت به جان اش افتاد و طبیبان گفتند: " بايد آب از " چشمه ي شفا " بنوشد كه محل اش در ھندوستان است و تا آنجا ھم راھي دور ودراز در پیش است و " قافلان سوداگر " راتوان چنین سفري نیست . "
يادگار تا اين را شنید عزم سفري كرد سوي ھندوستان و بعد از ماھھا اسب تاختن ، به پاي چشمه ي شفا رسید .
خیمه و خرگاه آراست و چند روزي را به شكار گذراند و ووقتي كه خستگي از تن زدود و فردايش را مي خواست مشك ھا را پر آب كرده و برود، در سحرگاھان ، صف به صف سراپرده ھاي زرنگار ديد. به كنجكاوي سوي آنھا مي رفت كه از چادري ، ساز و نوا به گوش اش خورد و تا سر بلند كرد ، چشم اش به شمشادِ قدِ ھیجده ساله دختري افتاد كه با ھمان نگاه اوّل ، عقل و ھوش از كف او بربود. چنان بند دل اش از عشق او گسیخت كه فلب اش افتاد به تاپ تاپ ولرزه اي سخت ، اندام اش را بي قرار كرد . لحظاتي چشم اش جايي را نديد و تا به خود آيد ، آن دختر كه اسم اش " گلابتون " بود ،مثل غزالي رام او را در آغوش گرفت وسرِ ش را به زانو نھاد . چشمان جادوي " گلابتون "نیز حیرانِ خورشیدِ جمالي شد كه ابروان اش كمان رستم زال بود و مژگان اش خنجري كه تا جگر گاه اش را مي شكافت . از مطربان خواست
تا بساط عیش و نوش در پاي چشمه بگشايند و منتظر باشند كه اين جوان به ھوش آيد.
يادگار و گلابتون در سراپرده احوال و نشان ھم مي پرسند و خود را دلدادگاني مي بینند كه چشم از يكديگر نمي توانند برانند . گلابتون كه از قضاي روزگار ، دختر " صمد وزير " بود اورا به سوي بساط عشرت مي كشاند كه يادگار ، سه تار از دست مطربي قمر طلعت مي گیرد و با ابیاتي عاشقانه ، آوازمھر مي خوانَد : ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
قمر طلعت مي گیرد و با ابیاتي عاشقانه ، آوازمھر مي خوانَد:
" مھپاره اي و فتنه انگیز. چسم مستت از نشوه ي ميِ ناب خمار آلود است و در زيبايي چون يك بھشت از حوري و در مھوشي ، يك فلك ماهِ نو . كمند مھر من را برتن بپیچ و مرا به نارنجستان قامت ات مھمان كن كه گلھاي خوشبوي باغ ات بي قرارم كرده است . رسمتان چیست ؟ آيا مھمان را از در
مي رانید ياكه میزبان اش مي شويد ؟"
گلابتون يكّه خورد و اما ديد كه كار از كار گذشته و حريف دل زارش نیست و از مطربان خواست بنوازند تا او نیز رازِ دل بگويد :
" خامي و ھنوز نپخته . مگر میزبان ، میھمان اش را نشناخته مھمان اش مي كند ؟ خط و خال زيبا رخان فريبنده است و چون در كمند زلفشان افتادي گريزي نیست . اما ازتو مي پرسم كه آيا نمي ترسي از بي وفايي زيبا رويان ؟ آه و فغان عاشقان از بي مھري بلنداست و دودِ دلشان تا چشمه ي خورشید مي تازد. "
يادگار كه در نوايش ، سِحرِ داوودي بود گفت :
" از مكر گلرخان ھیچ نمي دانم و فقط مي دانم كه بیماري ھستم و در تب و تاب مي سوزم . مرا ديگر ياراي صبر و طاقت نیست و ھرچه بادا بادكه ما نیز سر به عشق مي بازيم . قرارم ربوده اي و اگر خام ام پخته ام گردان و اگر خصم ام میھان ام كن!"
تاب بر گلابتون نماند و سر از پا نشناخته ، دست يادگار را گرفته و به بزم و ضیافت اش نشاند . چند روزي را در عیش و عشرت سرشان گرم بود كه آخر سر ،عھد و پیمان بسته و از اصل و نَسَب ھم پرسیدند و يادگار از سفري گفت كه بايد برود و اما بازخواھد گشت .
در شبانگاھي كه روشنِ مھتاب بود خیك ھاي آب را از چشمه ي شفا پركرد و سوار برمرْكبِ تیزپاي اش ، چون باد صر صر تاخت و و قتي پاي به زمین يمن نھادو"قافلا ن سوداگر"ازآن آبھا نوشید و سلامتي اش را باز يافت ، پسرش را سخت غمگین و افسرده ديد . ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
سلامتي اش را باز يافت ، پسرش را سخت غمگین و افسرده ديد.
اينھا را اينجا داشته باشید و چند كلمه بشنويم از" احمدشاه " كه از وزيري به سلطاني رسیده و پسري دارد كه مفتون " گلابتون" است . خبرچین ھا خبر از ماجراي عشق گلابتون آورده اند و خبر به گوش " احمد شاه " رسیدهو به صمد وزير گفته كه سرِ ھمین ماه براي گلابتون و پسرش ، تدارك جشن عروسي ببیند . گلابتون ھم كه اين خبر راشنیده بود، مثل باغي خزان زده درگلِ عارض اش آب و رنگي نمانده و رنگ ارغوان اش ھر روز به زردي ميگرايید .
گلابتون ازقاصدي يكّه سوارووفامند، خواست تا نامه اش را به تعجیل برق ، به يمن برساندكه اگر دير كند اوراھیچ چاره اي جزيك عمر سوختن و ساختن نخواھد بود.
نامه ي گلابتون كه به يادگار رسید چون شیري خشمناك ،سرتاپا غرق اسلحه ي رزم ، تازيانه بر كفل اسب صرصر تك اش آشنا مي كرد كه " قافلان سوداگر " ، خود را به فرزندش رسانده وحكايت حال پرسید :
" قربانت شوم پدر كه سوگلي ام در غربت انتظار مي كشد و به اين سفر كه ممكن است چون نھنگي در درياي خون غوطه ورگردم ، گفتم كه بي خبربروم ودل تو ومادر را بیش ازاين نیازارم! "
قافلان سوداگر گفت :
" سوگلي ات ھركه ھست برايم بگو كه اگر دخترشاه پريان ھم باشد برايت خواھم گرفت ."
يادگار گفت :
"او ماھتاب آسمان ھاي پر ستاره است واز ملك ھندوستان و پدرش كرسي وِزارت دارد . پسر پادشاه ، خواستار اوست و اگر نجنبم كاراز كار خواھد گذشت . "
قافلانِ سوداگر كه رگ غیرت اش از اين خبر برجنبید گفت :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
قافلانِ سوداگر كه رگ غیرت اش از اين خبر برجنبید گفت :
" سي ھزار سلحشور جرّار و خونخوار تدارك مي بینم و با اعلان جنگ ، سوي ھندوستان مي رويم و آن طناز خوشرو را به ھر قیمتي شده به چنگ مي آوريم . "
يادگار تبسمي كرد و گفت :
" خوابي يا بیدار ؟ انگار كه دررويايي و حواست سر جا نیست پدر ! طبل جنگ زدن و لشكر آراستن ، دنیايي زر و زيور و لعل و ياقوت مي خواھد و ماراتوان چنین خرجي نیست . يكّه و تنھا مي روم و اگر در تقديرمن گزندي باشد، گريزي از آن ھرگز نخواھم داشت . "
قافلانِ سوداگر ديد كه عشق به كلّه ي اين پسر زده و گوش عشق ھم كه چیزي حالي اش نیست و ھر لحظه ممكن است كه سوار بر سمند چونرعدي خروشان بتازد و به اين خاطر ، بي درنگ و سريع ھر چه در دل داشتگفت :
" روزي در سفر ھند ، از كاھني اقبال تو پرسیدم و گفت ستاره ي بخت ات در روشنايي و تابناكي ، قرينه اي ندارد و من گنجي دارم كه تو نمي داني وآن را كه به پادشاه يمن ھديه كنم ، از مردان جنگي اش لشكري آراسته و به فرماندھي تو سوي ھندوستان مي رويم .حالا اگر با زبان خوش شد كه ھیچاگر نه ، دمار از روزگارشان در مي آوريم و مجبورشان مي كنیم كه گلابتون رادر كجاوه ي عروسي گذاشته و ھديه ي تو كنند . "
بخت با آنھا يار شد و حاكم يمن در مقابل آن لعل كه به ھزاران طبق طلا مي ارزيد ، سپاھي آراست و سپرد دست يادگار كه جوياي عشق اش شود.
يادگار نیز چست و چابك ، قاصدي به دربار احمد شاه فرستاد و خواست كه يا از سوداي " گلابتون " درگذرد و يا آماده ي رزم شود . ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
خواست كه يا از سوداي " گلابتون " درگذرد و يا آماده ي رزم شود. احمد شاه كه تاب اين اھانت را نداشت به قشون دستور آماده باش داد و دو سپاهِ كینه جو با صداي طبل چون درياي خروشان به موج در آمده و صف جدال و قتال آراستند .
روزاني و شباني اين نبرد دوام آورد و نزديك بود يادگار ، آن سرزمین را تسخیركند كه احمد شاه چاره اي انديشید و در نبردي تن به تن پھلواني بهنام " جاسم " را با وعده ي وزارت به میدان فرستاد .
جاسم در میانه ي میدان بود و حريف مي طلبید كه يادگار از لشكر جداشد و ھمچون پیك اجل خود را به جاسم رساند . ديد كه جاسم حريفي قَدَر است و صورت اش مثل مركّب سیاه و چشم ھايش قرمز و برگشته عینھو كاسه يخون . پھلواني كه اگر مي جنبید صاعقه و طوفان را نیز در برابرش كاري برنمي آمد . تو اين فكرھا بود كه با نعره اي ازجگر ، شمشیري بر فراق جاسم نواخت و اما او ھمچنان مثل شمشیري كه درسنگ فرو برود با شمشیري كه كلاه آھني اش را بر سرش چال كرده بود باز سوي او خیز برداشت و نزديك بود كه يادگاررا مثل خیاري تر به دونیم كند كه دست به زوبین برده و آن را مثل ناوك مژگان ، درني ني چشمان او دوخت و بعد باگرز و كمند از اسب به زيرش كشید . يادگار ،كه مادر جاسم را به عزايش نشاند و لشكربه دنبال اش روان شد ، رفت طرف سراپرده ي احمد شاه و در نبردي سخت احمدشاه و پسرش را نیز به جھنم فرستاد.
صمد وزير كه شادان از اين واقعه بود بیرق ھاي تسلیم را بر فراز قصر برافراشته و اعلان شكست نمود .
صمد وزيز آداب و اركان سَروَري را به جا آورد و دخترش " گلابتون " را به دست يادگار سپرد كه ھمین روزھا سلطان اين ملك مي شد. امادر خفا "قافلان سوداگر" را سوگندداد و چنین گفت :
" اگر اسم اين فرزند دلاور ت، يادگار نبود و چنین سن وسالي نداشت و شبیه بھرام شاه نبود ، ھرگز تورا قسم نمي دادم . حالا تورا به خداي احد و ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
یادگار و گلابتون
ھرگز تورا قسم نمي دادم . حالا تورا به خداي احد وواحدي كه ھردو مي پرستیم اش ، سوگندت مي دھم كه آيا يادگار ، واقعا پسر توست و يا كه دست تقدير بوده كه اورا سرِ راهِ تو قرار داده ؟"
قافلانِ سوداگر كه ديد تخت و تاج اين گوشه از ھندوستان به دست يادگار افتاده و اگر سرّ و رازي ھم ھست بايد او خود نیز بداند گفت :
" چنین كه به نظر مي آيد تو چیزھايي مي داني ومن ھم چیزھايي. پس اعیان و اشراف را فرا مي خواني و میرويم پیش سلطان يادگار و ھرچه را كه ھست بي ھیچ كم و كاست ، تعريف مي كنیم . "
صمد وزير ، به سلطان خبر مي بَرَد كه:
" راز و سرّيست كه تو بايد بداني و ھم اكنون پدرت نیز خواھد آمد تا من و او از ناگفته ھايي سخن بگويیم كه ھرگز ازآن خبر نداري؟ "
وقتي كه ھمه ي اعیان و اشراف وبزرگان ھند به پابوسي سلطان در دربار بودند و خیلي ھا مي گفتند كه انگار خودِ بھرام شاه است كه ازنو جان گرفته، صمد وزير از ھرچه كه ديده و شنیده بود سخن گفت و بعد ، نوبت به " قافلانِ سوداگر " رسید و در میان جمع چنین گفت :
" به خداسوگند مي خورم كه جز حقیقت چیزي بر زبان نرانم . سلطان يادگار ، جان شیرين من است و فرزند دلبندم و از تخم چشمھايم برايم عزيزتر. اما ھمچنان كه صمد وزير نیز گفت او پسر واقعي من نیست و او را كه يك نوزاد قنداقي بود در شاھراھھاي ھندوستان يافته و با خود به يمن برده ام . حتي نامه اي كه به پرقنداقش سنجاق بود را نیزھمراه خود دارم كه تقديم فرزندم سلطان يادگار مي كنم . "
يادگار آن نامه را بعد از خواندن ،به صمد وزير برگرداند ودرحال ، پدرش قافلانُ سوداگر را در آغوش گرفته و بر دستھايش بوسه داد .
بزرگان دربار نیز از اينكه تخت و اريكه ي سلطنتي دوباره به دست سلسله ي بھرام شاه افتاده بود شادماني كرده و طي جشني باشكوه ، خطبه ي پادشاھي خوانده و سكه به نام اش زدند.ھنوز ھفت روز و ھفت شب نگذشته بود كه اعلان عروسي پادشاه شد و يادگار و گلابتون ، به وصال ھم در آمده وچنان بزم و عیشي در ھند به راه افتاد كه جھان پیر ، كمتر قرينه اي از آن ھمه شكوه را در خاطرش داشت .
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
خواجه عبدالله كه رو سجّاده ي صد نقش ،ھستي را باغي گلبو مي ديد و فروغ يزدان را باشكوه تر از ھزار تاج خورشید ، با دستاني پُر گل از ياد خدا ، روح خود را غمگین ديد . گلبانگ نیازھايش ، بالھاي رنگین كماني شده و تو آسمان خیال اش به پرواز در آمد و از رواق كھكشانھا ، ندايي در قلب اشپیچد و طاق آرزوھايش را چراغان ديد.
بعد از آن بود كه ستاره ي اقبال اش در آسمان بغداد درخشید و از قعر گمنامي به اوج جلال رسید . "حاجي فیروز" كه تاجر بود و بي وارث ، داروندارش را دم دمدمه ھاي مرگ به حرمت جوانمردي و رفاقتي كه از خواجهديده بود يكجا به او بخشیده و از گیسوي عدم آويخته و رفته بود .
خواجه كه ھمیشه چشم و دل اش با نور الھي روشن بود روزي با سرشك چشمان اش ، طالب فرزندي شد و در طلوع فرداھايي نه چندان دور ، مژده باري را شنید در بطن ھمسرش ريحانه .
در صبحي تابناك ،صاحب پسري شد و اسم اش را " قیس " نھاد . فرزندي كه وجودش انگار در نور پرورده بود و نگاه اش دلفروز تر از قلب ستارگان .
خواجه و ريحانه قیس را ھمچون غنچه ي نازي در میان پرنیان و اطلس ، به زير بال و پر خود داشتند و اما اين فريبا پسر ، يكماھه بود بود كه گريه اش ھفته ھا پايید و ھیچ حكیم و فرزانه اي درد او را درمان نیافت . دايه و زني دربغداد نماند كه قیس را به ھواي دمي آرام گرفتن در بغل نگیرد و اما ھیچ آرامنگرفت . روزي اورا تب دار و آتشناك به پاي چشمه اي بردند . چشمه اي درسايه سار ي از بیدھاي مجنون ، كه لاله رخان در آن تن و گیسو ميشستند . قیس را پاي چشمه برده و خواستند كه مشتي آب بر صورتش بپاشند كه ديدند گريه اش بند آمد و نگاھھاي خیس او ، مبھوت دختركيدوساله است كه فروغ رخ اش ، بلورين و خندان ، در آب چشمه پر مي زند.
اما تا اورا از چشمه دور مي كنند باز مي گريد . ريحانه كه جان اش فداي جانان بود و سحرگاھان از صورتگر ھستي ، شفاي او خواسته بود فوري متوجه شد كه تا قیس آن پريدخت خُرد را نمي بیند باز مي زند زير گريه و درداغي تب مي سوزد . ريحانه قیس را به آغوش آن دخترك داد و ديد تب وزاري اش ھمه رفت و قیس مثل شاپركي خوشرنگ ، با لبخند ي شیرين به خواب رفت .
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
-
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
لیلی و مجنون
قیس مثل شاپركي خوشرنگ ، با لبخند ي شیرين به خواب رفت .ريحانه وقتي پرسید و فھمید كه آن دخترك ، شھزاده ي بغداد است و نامش لیلي ، خیال اش تخت شد و برگشت به كاشانه كه خواجه را خبر كند .
خواجه عبدالله ار ياقوت و لعل و جواھر ، گنجي آراست و به بارگاه سلطان محمود شتافت . از حكايت حال گفت و رازي كه در قیل و قال مدرسه ھیچ عارف و فرزانه اي آن را نیاموخته بود . سلطان محمود كه حرمت خواجه را مثل دوچشم خود عزيز مي داشت ھداياي خواجه را نثار مشايخ بغداد كرد تا خرج درد مندان و فقیران كنند .
خواجه در كنار قصر سلطان ، عمارتي برافراشت و لیلي و قیس پا به پاي ھم و نگاه در نگاه ھم ، خردي و برنايي را در جوار ھم سر آوردند .
روزي اما قیس و لیلي كه بال به بال ھم بسته و پرستوھاي محبت بودند ،در شور پروازشان ، لبھايشان ھمچون گلبرگ لاله ھا چنان آھسته و نرم برھم خورد كه ھردو قلبي شعله ور يافتند و شھسواران اُنس ھمديگر شدند.بي ميِ گلگونِ نگاه ھاي ھم ، جوھر روحشان خشك و افسرده بود و باخیال يكديگر، در كھكشانھاي رويا و بیداري گام برمي داشتند.در صحراي دل آنھاھیاھويي بود و با رقص باد ، گیسوان لیلي تاب مي خورد و قیس ، خوش خرام در پي اش روانه مي شد .
تا كه روزي پیرزني ، نازِ اين نازنیان ديد و به دربار سلطان رفت . پیر زن كه عروسِ بخت اش ھیچ حجله اي را مھمان نبود ، به مادر لیلي گفت :
" قیس و لیلي ، از باده ي عشق ھم سر مستند و اگر قناري مست بیشه ات را در قفس نكني ، دختر نازت ، آن نار بُنِ ھستي ات درد روانسوزِ جانت خواھد شد ."
مادر لیلي ، چند روزي را دندان روجگر فشرد و و قتي ديد كه واقعا ھم لیليو قیس ، تیز بالان ستیغ عشق گشته اند تصمیم گرفت كه اين عقابان رابال و پر بچیند و با خود گفت :
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان