سلام دوستان در اين تايپك ميخوام به حكايت هاي مديريتي بپردازيم.منتظر هم دوستان هستيم[shaad]
اول خودم شروع ميكنم[cheshmak]
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام دوستان در اين تايپك ميخوام به حكايت هاي مديريتي بپردازيم.منتظر هم دوستان هستيم[shaad]
اول خودم شروع ميكنم[cheshmak]
«وقت كار فقط كار»
يكي از دوستان من كه براي خريد ماشين آلات دسته دوم يك كارخانه بافندگي به آلمان رفته بود، بعد از مذاكره با يك كارخانه در حال كار، قرار شده بود به مدت يك هفته خودش در آن كارخانه مشغول به كار شود و پس از بررسي و آموزش نسبت به خريد ماشين آلات اقدام نمايد.
در يكي از اين روزها به اپراتور يكي از دستگاه ها مراجعه مي كند و از او در مورد ظرفيت و اطلاعات فني سوالاتي مي پرسد ولي اپراتور هيچگونه جوابي نمي دهد. او فكر مي كند يا اپراتور كر است يا زبان او را نمي فهمد. ظهر كه براي صرف نهار به رستوران مي روند، اپراتور دستگاه كنار دوست من مي رود و يكي يكي به سوالاتش جواب مي دهد. وقتي از او سوال مي شود چرا آن موقع جواب ندادي، مي گويد: «من وقتي در حال كار هستم فقط بايد كار كنم و نبايد كار ديگري انجام دهم.
شرح حكايت
تمركز، وجدان كاري، احترام به قوانين كاري، حداكثر استفاده از ساعت كاري در اين موضوع نهفته است
در جستجوي الماس
مي گويند كشاورزي آفريقايي در مزرعه اش زندگي خوب و خوشي را با همسر و فرزندانش داشت. يك روز شنيد كه در بخشي از آفريقا معادن الماسي كشف شده اند و مردمي كه به آنجا رفته اند با كشف الماس به ثروتي افسانه اي دست يافته اند. او كه از شنيدن اين خبر هيجان زده شده بود، تصميم گرفت براي كشف معدني الماس به آنجا برود. بنابراين زن و فرزندانش را به دوستي سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفريقا را زير پا مي گذارد و عاقبت به دنبال بي پولي، تنهايي و يأس و نوميدي، خود را در دريا غرق مي كند.
اما زارع جديدي كه مزرعه را خريده بود روزي در كنار رودخانه اي كه از وسط مزرعه مي گذشت، چشمش به تكه سنگي افتاد كه درخشش عجيبي داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازي برد. مرد جواهر ساز با ديدن سنگ گفت كه آن سنگ الماسي است كه نمي توان قيمتي بر آن نهاد. مرد زارع به محلي كه سنگ را پيدا كرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهاي الماسي است كه براي درخشيدن نياز به تراش و صيقل داشتند.
مرد زارع پيشين بدون آنكه زير پاي خود را نگاه كند، براي كشف الماس تمام آفريقا را زير پا گذاشته بود حال آنكه در معدني از الماس زندگي مي كرد!
چگونه به هدف بزنيم؟
كمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود. در آن سوي مرغزار نشانه ي كوچكي كه از درختي آويزان شده بود به چشم مي خورد. جنگجوي اولي تيري را از تركش بيرون مي كشد. آن را در كمانش مي گذارد و نشانه مي رود. كماندار پير از او مي خواهد آنچه را مي بيند شرح دهد.
مي گويد: «آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را.» كمانگير پير مي گويد: «كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.»
جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد .كمانگير پير مي گويد: «آنچه را مي بيني شرح بده.»
جنگجو مي گويد: «فقط هدف را مي بينم.»
پيرمرد فرمان مي دهد: «پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.»
پيرمرد مي گويد: «عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه گيريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.»
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نميشود.اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.
شرح حكايت
بر اهداف خود متمركز شويد.
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود. اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.
بازي پنج توپ
فرض كنيد زندگي همچون يك بازي است. قاعده اين بازي چنين است كه بايستي پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهداريد و مانع افتادنشان بر زمين شويد. جنس يكي از آن توپها از لاستيك بوده و باقي آنها شيشه اي هستند. پر واضح است كه در صورت افتادن توپ پلاستيكي بر روي زمين، دوباره نوسان كرده و بالا خواهد آمد. اما آن چهار توپ ديگر به محض برخورد، كاملا شكسته و خرد مي شوند.
آن چهار توپ شيشه اي عبارتند از خانواده، سلامتي، دوستان و روح خودتان و توپ لاستيكي همان كارتان است. در خلال ساعات رسمي روز، با كارائي وافر به كارتان مشغول شويد و بموقع محل كارتان را ترك كنيد. براي خانواده و دوستانتان نيز وقت كافي بگذاريد و استراحت كامل و درستي داشته باشيد.
بگو چه مي بيني؟
شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند.
نيمه هاي شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: «نگاهي به آن بالا بينداز و بگو چه مي بيني؟»
واتسون گفت: «ميليون ها ستاره.»
هولمز گفت: «چه نتيجه اي مي گيري؟»
واتسون گفت: «از لحاظ روحاني نتيجه مي گيريم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي نتيجه مي گيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد سه نيمه شب باشد.
شرلوك هلمز قدري فكر كرد و گفت: «واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اين است كه چادر ما را دزديده اند
شرح حكايت
در زندگي همه ما گاهي اوقات، بهترين و ساده ترين جواب و راه حل وجود دارد ولي اين قدر به دور دست ها نگاه مي كنيم يا سعي مي كنيم پيچيده فكر كنيم كه آن جواب ساده را نمي بينيم.
پس و پيش رئيس
شخصي تعريف مي كرد كه در ديدار از يك سازمان در ژاپن، رئيس آن سازمان به همراه دو نفر ديگر به استقبال آنان آمد. يكي از آن دو نفر مسن بود و نفر دوم از آقاي رئيس جوان تر بود. رئيس سازمان پس از خوشامدگويي آن دو نفر را معرفي كرده بود و گفته بود كه آن شخص مسن رئيس قبلي سازمان بوده است و رئيس فعلي سازمان از مشورت و راهنمايي استفاده مي كند و شخص جوان تر از رئيس، رئيس بعدي سازمان است كه از دو رئيس ديگر چيز ياد مي گيرد.
كارگران و كارمندان
نزد يكي از دوستانم كه مدير كارخانه بزرگي در اصفهان بود سفارش پسر جواني را براي استخدام در قسمت حسابداري كارخانه كردم.
پسر جوان در كارخانه مشغول كار شد و پس از دو هفته نزد من آمد و گفت: «مگر قرار نبود در قسمت حسابداري مشغول كار شوم؟»
گفتم: «چرا.»
گفت: «اكنون دو هفته است كه در سالن توليد كنار كارگران مشغول كارهاي طاقت فرسا هستم و ديگر به كارخانه نخواهم رفت.»
پس از مدتي دوست كارخانه دار خود را ديدم و جريان را از وي سوال كردم كه جواب داد: «كارمندي كه مي خواهد در قسمتهاي دفتري كارخانه من كار كند بايد بداند كارگران خط توليد چگونه و با چه مشقتي كار مي كنند، همانطور كه خودم قبلا اينگونه بوده ام.
شرح حكايت
هر كس به راحتي به جايي برسد نمي تواند زير دستان را به خوبي درك كند لذا با عدم رضايت زيردستان مواجه شده و به راحتي كار خود را از دست خواهد داد.
فلسفه بافي
بجه خرسي كه بيش از اندازه فلسفه بافي مي كرد روزي از مادرش پرسيد: «مي خواهم راه بروم ولي نمي دانم پنجه راستم را روي زمين بگذارم يا دو پاي عقب را و يا هر چهار دست و پا را؟»
مادرش گفت: «فلسفه بافي بس است راه برو
شرح حكايت
اين حكايت مناسب حال كساني است كه در انجام كارهاي خود زياد شك و ترديد روا مي دارند
مديريت موفق مثل شعبده بازي است
روز رئيس يك شركت در رستوراني، واقع در مركز شهر ناهار ميخورد. وسط ناهار بود كه صداي آشناي 4 نفر را از غرفه كناري شنيد. بحث آنقدر شديد بود كه او نمي توانست استراق سمع نكند. او ميشنيد كه هر يك از مديران با غرور درباره قسمت خود داد سخن ميدادند. مهندس ارشد بخش توليد مي گفت: "بحثي نيست، بخشي كه مهمترين كمك را به موقعيت يك شركت مي كند بخش توليد است. اگر شما در شركت خود توليد خالص نداشته باشيد، پس هيچ دستاوردي نخواهيد داشت."
ناگهان مدير بخش فروش، وسط حرف او پريد و گفت: "اشتباه است! بهترين توليد دنيا بي فايده است مگر اينكه براي فروش آن، بخش فروش و بازاريابي نهايت سعي خود را بكند."
معاون سازمان كه مسئول روابط عمومي و همگاني بود، نظر ديگري داشت و ميگفت: "اگر شما درون و برون شركت تصوير خوبي نداشته باشيد، شكست حتمي است. هيچ كس محصول شركتي را كه مورد اطمينان نيست نميخرد."
ديگر معاون رئيس كه مسئوليت روابط انساني سازمان را به عهده داشت، در واكنش به او گفت: "ما همه مي دانيم كه قدرت يك شركت بر پايه افراد آن شركت است. يك شركت با افرادي كه شخصا" داراي انگيزه قوي منفي هستند، به بن بست ميرسد."
هر يك از چهار مرد بلند پرواز در زمينه مودر علاقه خود بحث مي كردند. بحث ادامه يافت تا اين كه رئيس ناهار خود را تمام كرد. او هنگام بيرون رفتن از رستوران كنار غرفه آنها ايستاد و گفت: "آقايان محترم، من ناخودآگاه به صحبت هاي شما گوش كردم و از افتخاري كه هر يك از شما در قسمت خود بدست آورده ايد، لذت بردم، اما بايد بگويم كه تجربه به من نشان داده است همه شما اشتباه ميكنيد. هيچ بخشي از يك شركت به تنهايي مسئول موفقيت آن نيست. اگر شما به عمق مساله فكر كنيد، در مييابيد كه مديريت يك شركت موفق درست مثل شعبده بازي است كه سعي ميكند 5 توپ را در هوا نگه دارد. چهار عدد از اين توپ ها سفيد هستند و روي يكي از آنها نوشته شده است : "توليد". روي ديگري نوشته شده است: "فروش". روي توپ ديگر نوشته شده "روابط عمومي و همگاني " و روي توپ چهارم نوشته شده : "مردم". علاوه بر اين چهار توپ سفيد ، يك توپ قرمز وجود دارد. روي اين توپ قرمز نوشته شده است: "سود". هميشه شعبده باز بايد به خاطر داشته باشد كه هر چه اتفاق بيفتد نبايد توپ قرمز را روي زمين بيندازد."
حق با او بود. يك شركت با بهترين ميزان توليد، عاليترين وجه در بين مردم، داشتن افراد بسيار متعهد و پشتيباني مالي بسيار بالا، بدون سود به زودي دچار مشكل ميشود. مشكلي كه به سرعت 500 شركت موفق را به يك خاطره تبديل مي كند.
شرح حكايت
در اغلب سازمانها بعضي از مديران و بخشها، نقش خود را كليدي و يا اصل و بقيه را حاشيه ميپندارند و اهميت و جايگاه خود را بيش از بيش در سازمان بزرگ ميپندارند به گونه اي كه نقش ديگران را ناديده ميانگارند و از اين نكته غافلند كه سازمان آنها در حقيقت يك سيستم بهم پيوسته است و موفقيت هر عضو از اعضا وابسته به سايرين است.
چو عضوي بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
*
ميتوان گفت كه توپ قرمز، هدف يك سيستم يا سازمان است و توپهاي سفيد، وسيله رسيدن به آن هدف هستند، نه خود هدف. معمولاً جابجايي در اهداف به دليل نگرش اشتباه در مورد هدف و وسيله رخ ميدهد.
رقابت سالم
يك كارخانه فولاد، سرپرست شيفت تعداد بهرهاي توليدي يك گروه را در طي هر شيفت ثبت ميكرد و مدتها بود كه تعداد بهرها از 6 فراتر نميرفت.
سرانجام روزي شيفت اول توانست اين ركورد را پشت سر بگذارد و يك بهر بيشتر توليد كند. سرپرست شيفت اول يك عدد 7 بزرگ با گچ روي زمين مقابل كوره ثبت كرد. همان گونه كه انتظار ميرفت، سرپرست شيفت دوم، عدد نوشته شده را ديد و رقابت آغاز شد. كاركنان شيفت دوم بر تلاش خود افزودند و صبح روز بعد كه شيفت اول سر كار حاضر شد نه عدد 7 ،كه عدد 8 را مقابل خود ديد.
چند هفته بعد اين عدد 9 و سپس 10 شد.
شرح حكايت
بسياري از شركتها گمان ميكنند رقابت ميان اعضاي گروههاي كاري يك ويژگي منفي است. بيترديد رقابت بيش از حد مخرب است، اما هيچ گاه نبايد سازمان را از رقابت سالم محروم كرد چون اين رقابت باعث انگيزش گروههاي كاري و منجر به اصلاح عملكردها مي شود. رقابت سالم، كاركنان را از يكنواختي ميرهاند و به بالا رفتن تواناييها ميانجامد
راز موفقيت مديران موفق
از مدير موفقي پرسيدند: "راز موفقيت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است.
- آن چيست؟
- «تصميمهاي درست»
- و شما چگونه تصميم هاي درست گرفتيد؟
- پاسخ «يك كلمه» است!
- آن چيست؟
- «تجربه»
- و شما چگونه تجربه اندوزي كرديد؟
- پاسخ «دو كلمه» است!
- آن چيست؟
- «تصميم هاي اشتباه
شرح حكايت
به گفته پيتر دراكر ، موفقيت مديران در گرو استفاده از تجربيات و نصايح بزرگان مديريت است. از ديگر سو، تصميم گيري مهمترين بخش وظيفه مديران است. تلفيق استفاده از تجربيات بزرگان و تصمصم گيري صحيح و به موقع نقش بسيار مهمي در موفقيت مديران دارد.
تغيير شكل جمله
روزي مرد كوري روي پلههاي ساختماني نشسته بود و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده ميشد: "من كور هستم لطفا كمك كنيد."
روزنامهنگار خلاقي از كنار او ميگذشت. نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و آنجا را ترك كرد.
عصر آن روز، روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت. از او پرسيد كه بر روي تابلو چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: "چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم" و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.
مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي خوانده ميشد: "امروز بهار است، ولي من نميتوانم آن را ببينم."
شرح حكايت
وقتي كارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل، فكر، هوش و روحتان مايه بگذاريد.
قيمت يك ضربدر
مهندسي بود كه در تعمير دستگاه هاي مكانيكي استعداد و تبحر داشت. او پس از 30 سال خدمت صادقانه با ياد و خاطري خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شركت درباره رفع اشكال به ظاهر لاينحل يكي از دستگاه هاي چندين ميليون دلاري با او تماس گرفتند. آنها هر كاري كه از دستشان بر مي آمد انجام داده بودند و هيچ كسي نتوانسته بود اشكال را رفع كند.
بنابراين، نوميدانه به او متوسل شده بودند كه در رفع بسياري از اين مشكلات موفق بوده است. مهندس، اين امر را به رغبت مي پذيرد. او يك روز تمام به وارسي دستگاه مي پردازد و در پايان كار، با يك تكه گچ علامت ضربدر روي يك قطعه مخصوص دستگاه مي كشد و با سربلندي مي گويد: «اشكال اينجاست!»
آن قطعه تعمير مي شود و دستگاه بار ديگر به كار مي افتد. مهندس دستمزد خود را 50000 دلار معرفي مي كند. حسابداري تقاضاي ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفي مي كند و او بطور مختصر اين گزارش را مي دهد: «بابت يك قطعه گچ: 1 دلار و بابت دانستن اينكه ضربدر را كجا بزنم: 49999 دلار
شرح حكايت
اين شركت توانايي انتقال دانش از نيروهاي با تجربه به نيروهاي جديد را ندارد و بنابراين براي استفاده دوباره از دانش توليد شده در طول سالها در شركت، كه هزينه هاي زيادي براي آن پرداخت كرده است، بايد دوباره هزينه كند
يك سنت
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰ سنتي، ۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت. در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان ا فرا در ٢٢ سرماي پاييز را از دست داد. او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.
شرح حكايت
براي كسب درآمد سعي كنيم از راه هاي مختلفي استفاده كنيم. در مديريت تلاش خود را بر روي استفاده از وضعيتهاي مختلف موجود متمركز كنيم تا بتوانيم از تمامي امكانات موجود استفاده بهينه داشته باشيم و از زندگي لذت ببريم.
ايده بهبود توپ هاي دريايي
در سال 1898 ميلادي تيراندازي با توپهاي دريايي بسيار ناكارآمد و بدنام بود. گزارش يك بررسي نشان ميدهد كه از 9500 شليك تنها 121 گلوله به هدف ميخورد! (كمي بيش از 1% از شليكها!) تيراندازي از توپي كه بر عرشه يك ناو متحرك و در حال بالا و پايين رفتن نصب شده به سوي هدفي كه خود نيز در حال حركت و تلاطم است كار آساني نيست.
اين بي دقتي و استاندارد پايين در آتشباري دريايي به عنوان بخشي از دشواريهاي اين گونه عمليات پذيرفته شده بود. تا اينكه دريادار «پرسي اسكات» از نيروي دريايي انگلستان يكبار متوجه شد كه يكي از توپچي هايش با دقتي بسيار بيشتر از معمول تيراندازي ميكند. دريادار در كار وي دقيق شد و دريافت كه آن توپچي ناخودآگاه بالا و پايين رفتن ناو را در نشانه گيري به حساب ميآورد. دريادار از اين انديشه الهام گرفت و براي توپهاي كشتي خود پايههايي با چرخ دندههاي بالا برنده ساخت كه كار تنظيم توپ را بسيار آسان ميكرد و بدان ميدان ديد گسترده اي ميداد. با اين نوآوري، نرخ اصابت گلوله در كشتي اسكات ، 3000 درصد افزايش يافت.
دريادار اسكات يك مخترع بود ولي ديد توليدي و صنعتي نداشت. وي تنها ناو خود را به ابزار تازه مجهز كرد و پيگير اين دگرگوني در نيروي دريايي انگلستان نشد. اسكات انديشه و ابتكار خود را با يك ناوبان جوان آمريكايي به نام «سيمز» در ميان گذاشته بود كه او هم با كشتي خود در درياي جنوب چين به پاسداري مشغول بود. اين افسر جوان علاقه مند شد تا كار همه توپچيها را بهبود ببخشد. او بيدرنگ دريافت كه اختراع تازه اسكات براي نيروي دريايي كشورش اهميت حياتي دارد. چه كسي ميتوانست پيشرفتي 3000درصدي در روش تيراندازي دريايي را نپذيرد؟
سيمز تصميم گرفت تا با گردآوري دادهها و اطلاعات فراوان، كارآيي نوآوري اسكات را به نيروي دريايي بشناساند. بنابراين مجموعه اي از اسناد را به ستاد نيروي دريايي در واشنگتن فرستاد و انتظار داشت كه با شتاب پاسخ مثبت دريافت كند.
اميد سيمز بي جا بود. وي زمان درازي در انتظار ماند اما پاسخ ارزنده اي دريافت نكرد. مگر يك افسر جز در فاصله 10000 كيلومتري پايتخت ميتوانست بهتر از خبرگان و كارشناسان ستاد مركزي از دانش تيراندازي سر دربياورد؟
سيمز دادهها و اطلاعات بيشتر و دقيقتر و به گروه بزرگتري از مسئولان نظامي فرستاد به اميد اينكه گوش شنوايي پيدا شود. ولي گزارش او همچنان ناديده رها شد. در برابر اين سكوت ها، سيمز باوجدان، به كوشش هايش افزود و گزارش خود را در ميان گروه بزرگتري از افسران توپخانه پخش كرد. رفته رفته كار به جايي كشيد كه ستاد نيروي دريايي خود را ناچار به پاسخگويي ديد. اما پاسخ به اين گونه بود - طرح سيمز عملي نيست - فن آوري نيروي دريايي هيچ كبودي ندارد و اگر اشكالي باشد از افراد و برنامههاي آموزشي آنهاست.
اين پاسخ آتش پايمردي سيمز را شعله ورتر كرد و او را واداشت تا موضوع را با پشتيباني اسناد بيشتر و زبان گزندهتر پيگيري كند. بر اثر پافشاريهاي جانانه سيمز نيروي دريايي انديشه وي را به آزمايش گذاشت. تير اندازي از توپخانه ثابت بر روي زمين كه از جنبش و حركتهاي كشتي محروم است انجام گرديد. به آساني قابل پيش بيني بود كه نتيجه بر وفق مراد مخالفان سيمز و در راستاي غيرعملي نشان دادن طرح وي (طرح "هدف گيري پيوسته در تير اندازي") است و اينچنين شد.
در اين زمان مأموريت سيمز پايان يافت و دستاورد او از اين همه كوشش و پيگيري در بخشهاي گوناگون نيروي دريايي، دردي جانكاه بود. ولي اين دلباخته و سردار سازندگي از پا ننشست و يك نسخه كامل از طرح خود و سوابق آن را براي «تئودور روزولت» رئيس جمهور ايالات متحده فرستاد. روزولت كه خود سابقه وزارت نيروي دريايي را هم داشت طرح سيمز را شدني ديد. وي با ناديده گرفتن همه پيچ و خمهاي هرم اداري، وي را به واشنگتن دعوت كرده و سرپرستي اجراي طرح در سراسر نيروي دريايي را به وي واگذار كرد. بالاخره بعد از سالها طرحي كه به وضوح، كارايي توپخانه كشتيها را بالا ميبرد اجرايي شد.
شرح حكايت
داستان سيمز با مديراني از آسيا، اروپا و امريكا در ميان گذاشته شد و متأسفانه همين رويه در سازمانهاي امروزي نيز وجود دارد و بيشتر نوآوريها همچنان با بي توجهي روبرو ميشوند.
چنين نمونه هايي ديده شده و مي شود كه ضرورت وجود سيستمي رسمي و مدون براي جمع آوري، بررسي و اجراي پيشنهادهاي كاركنان را الزامي مي سازند.
فكرهاي خوب از همه جا مي آيند اگر ما آنها را بخواهيم.
درسي از طبيعت
روزي در جنگلي كلاغي در تمامي طول روز بر روي شاخه درختي نشسته بود و هيچ كاري انجام نمي داد.
خرگوش كوچكي او را ديد و از او پرسيد: "آيا من هم مي توانم مانند تو تمام روز را در گوشه اي بنشينم و هيچ كاري انجام ندهم؟".
كلاغ پاسخ داد: "البته، چرا نه".
خرگوش هم زير همان درخت نشست و استراحت خود را آغاز كرد.
ناگهان سرو كله روباهي پيدا شد. روباه پريد و خرگوش را گرفت و خورد.
نتيجه: براي اينكه بتواني بنشيني و هيچ كاري انجام ندهي، بايد در جايگاه بالايي قرار داشته باشي.
شرح حكايت
تصور من اين است كه منظور گوينده اين داستان از "انجام ندادن كار" در واقع "انجام ندادن فعاليت هاي جسماني" است، چون افرادي كه در جايگاه بالايي قرار مي گيرند، بيشتر به "فعاليت هاي فكري" مي پردازند تا "فعاليت هاي جسماني".
قانون باورها
دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. 80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند. يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند. غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرك پخته مي شد. خط روي شيشه هاي مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فيلم هاي قديمي، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش مي شد را مطابق با 40 سال قبل ساختند. بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند؛ تعداد موي سر، رنگ موي سر، نوع استخوان، خميدگي بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، ميزان فشار خون و غيره. بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند. بعد از گذشت 5 الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد، راست مي ايستادند، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان، رنگ موهاي سر شروع به مشكي شدن كرد و چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت.
علت چه بود؟ خيلي ساده است. آنها چون مطابق با 40 سال پيش زندگي كردند، باور كرده بودند 40 سال جوان تر شده اند.
شرح حكايت
انسان ها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند. باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا مي كند كه چگونه بينديشد. اصولا فرق بين انسان ها، فرق ميان باورهاي آنان است. انسانهاي موفق با باورهاي عالي، موفقيت را براي خود خلق مي كنند. انسان هاي ثروتمند، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال كسب ثروت مي روند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود مي رسند.
قانون زندگي قانون باورهاست. باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است. توانمندي يك انسان را باورهاي او تعيين مي كند. انسان ها هر آنچه را كه باور دارند خلق مي كنند. باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي مي سازند زيرا باورها تعيين كننده كيفيت انديشه ها، انديشه ها عامل اوليه اقدام ها و اقدام ها عامل اصلي دستاوردها هستند
بهترين تفريح انجام كار مورد علاقه است
مارك البيون (mark albion) در كتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگي و امرار معاش»، درباره يك مطالعه آشكاركننده از سوداگراني مي نويسد كه دو مسير كاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصيل دانشگاهي طي كرده اند. وي چنين مي گويد:
يك بررسي از فارغ التحصيلان دانشكده بازرگاني، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصيلان به دو گروه تقسيم شدند.
گروه الف: كساني بودند كه گفته بودند مي خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر كار خواستند بكنند. يعني اول مشكلات مالي خود را حل و فصل كنند، بعداً به امور ديگر زندگي بپردازند.
گروه ب : شامل كساني بود كه ابتدا به دنبال علاقه واقعي خود بودند و اطمينان داشتند كه پول عاقبت خود به دنبال آن مي آيد.
چه درصدي در هر گروه وجود داشت؟
از 1500 فارغ التحصيل در مطالعه مورد نظر، كساني كه در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدكل يا 1245 نفر را تشكيل مي دادند. گروه ب « اول علاقه واقعي» يعني خطرپذيرها جمعاً 17 درصد يا 255 نفر بودند. پس از بيست سال 101 نفر ميليونر در كل اين دو گروه به وجود امده بود كه يك نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند.
شرح حكايت
كاري را بايد انتخاب كنيم كه عشق، علاقه و تفريح ما باشد. كار اگر صرفاً براي انجام وظيفه باشد و درآمد پول، خسته كننده مي شود. كم و زياد شدن درآمد روي نحوه كاركردن تاثير خواهد گذاشت. اگر كار از روي علاقه و عشق باشد درآمد هم به دنبال خواهد داشت.
تصوير ذهني
شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و با اين «باور» كه استاد آنرا به عنوان تكليف منزل براي هفته بعد داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب براي حل كردن آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند. اما طي هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام يكي از آنها را حل كرد و به كلاس آورد. استاد به كلي مبهوت شد زيرا آن دو را به عنوان دو نمونه از مسايل غير قابل حل رياضي داده بود.
در يك باشگاه بدنسازي پس از اضافه كردن 5 كيلوگرم به ركورد قبلي ورزشكاري از وي خواستند كه ركورد جديدي براي خود ثبت كند. اما او موفق به اين كار نشد. پس از او خواستند وزنه اي كه 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر است را امتحان كند. اين دفعه او براحتي وزنه را بلند كرد. اين مسئله براي ورزشكار جوان و دوستانش امري كاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود چرا كه آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند كردن وزنه اي برنيامده بود كه در واقع 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر بود و در حركت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود ركوردش به ميزان 5 كيلوگرم شده بود. او در حالي و با اين «باور» وزنه را بلند كرده بود كه خود را قادر به انجام آن مي دانست.
شرح حكايت
هر فردي خود را ارزيابي مي كند و اين برآورد مشخص خواهد ساخت كه او چه خواهد شد. شما نمي توانيد بيش از آن چيزي بشويد كه باور داريد «هستيد». اما بيش از آنچه باور داريد «مي توانيد» انجام دهيد.
ثروت سازماني
زماني كزروس به كوروش بزرگ گفت: «چرا از غنيمت هاي جنگي چيزي را براي خود بر نمي داري و همه را به سربازانت مي بخشي؟»
كوروش گفت: «اگر غنيمت هاي جنگي را نمي بخشيديم الان دارايي من چقدر بود؟» گزروس عددي را با معيار آن زمان گفت.
كوروش يكي از سربازانش را صدا زد و گفت: «برو به مردم بگو كوروش براي امري به مقداري پول و طلا نياز دارد.»
سرباز در بين مردم جار زد و سخن كوروش را به گوششان رسانيد. مردم هرچه در توان داشتند براي كوروش فرستادند. وقتي كه مالهاي گرد آوري شده را حساب كردند، از آنچه كزروس انتظار داشت بسيار بيشتر بود.
كوروش رو به كزروس كرد و گفت: «ثروت من اينجاست. اگر آنها را پيش خود نگه داشته بودم، هميشه بايد نگران آنها بودم. زماني كه ثروت در اختيار توست و مردم از آن بي بهره اند مثل اين مي ماند كه تو نگهبان پولهايي كه مبادا كسي آن را ببرد.
شرح حكايت
منابع انساني مهمترين دارايي و ثروت سازماني هستند. جذب، پرورش و نگهداري منابع انساني يكي از وظايف اصلي مديريت است. سازمان بدون داشتن نيروي انساني وفادار، متعهد و توانمند نمي تواند مأموريت خود را به انجام رساند
يك سنت
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰ سنتي، ۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت. در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان ا فرا در ٢٢ سرماي پاييز را از دست داد. او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد
شرح حكايت
براي كسب درآمد سعي كنيم از راه هاي مختلفي استفاده كنيم. در مديريت تلاش خود را بر روي استفاده از وضعيتهاي مختلف موجود متمركز كنيم تا بتوانيم از تمامي امكانات موجود استفاده بهينه داشته باشيم و از زندگي لذت ببريم.
راز 5 دقيقه
در يك پارك، زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند.
زن رو به مرد كرد و گفت: «پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است.»
مرد در جواب گفت: «چه پسر زيبايي» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است» و به پسري كه تاب بازي مي كرد اشاره كرد.
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: «پسرم، وقت رفتن است.»
پسر كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت: «بابا جان فقط 5 دقيقه. باشه؟»
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: «پسرم دير مي شود، برويم.»
ولي پسر باز خواهش كرد: «5 دقيقه، اين دفعه قول مي دهم.»
مرد لبخند زد و باز قبول كرد. زن رو به مرد كرد و گفت: «شما آدم خونسردي هستيد. ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود؟»
مرد جواب داد: «دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت. من هيچگاه براي او وقت كافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم. ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد پسر كوچكترم تكرار نكنم. او فكر مي كند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد، ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم. 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نمي توانم بودن در كنار پسر از دست رفته ام را تجربه كنم.»
شرح حكايت
بعضي وقتها آدم قدر داشته ها رو خيلي دير متوجه مي شه. 5 دقيقه، 10 دقيقه و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده، مي تونه به خاطره اي فراموش نشدني تبديل بشه. ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي كنيم كه واقعاً وقت، انرژي، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم. روزها و لحظاتي رو كه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم.
يك روز در كنار خانواده، يك وعده غذا خوردن در طبيعت، خوردن چاي كه روي آتيش درست شده باشه و هزار و يك كار لذت بخش ديگه.
قدر عزيزانتون رو بدونيد. هميشه مي شه دوست پيدا كرد و با اونها خوش گذروند، اما هميشه نعمت بزرگ يعني پدر و مادر، خواهر و برادر، همسر و فرزند در كنار ما نيست. ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه.
فانوس دریایی
متن حكایت
كشتی جنگیمأموریت یافته بود برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد. هوای مهآلود سبب شده بود كه كاركنان كشتی دید كمی داشته باشند. در نتیجه ناخدا درپل فرماندهی عرشه ایستاده بود تا همه فعالیتها را زیر نظر داشته باشد.
پاسی ازشب نگذشته بود كه دیدهبان روی پی فرمانده گزارش داد: نوری در سمت راست كشتی به چشممیخورد.
ناخدا فریاد زد: آیا آن نور ثابت است یا به طرف عقب حركتمیكند؟
دیدهبان جواب داد: ثابت است؛ و مفهوم این بود كه در مسیری هستیم كه بههم تصادم خواهیم كرد.
ناخدا به مأمور ارسال علائم گفت: به آن كشتی علامت بده كهرو در روی هم هستیم، توصیه میكنم 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
جواب علامت اینبود: شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
ناخدا گفت: علامت بده كه من ناخدا هستمو آنها باید 20 درجه تغییر مسیر بدهند.
پاسخ آمد: بهتر است شما 20 درجه تغییرمسیر بدهید.
در این هنگام كه ناخدا به خشم آمده بود، گفت: علامت بده كه از یك كشتی جنگی علامت فرستاده میشود 20 درجه تغییر مسیربدهید.
پاسخ آمد: من فانوس دریایی هستم.
انگاه كشتی تغییر مسیرداد.
شرح حكایت
ارزش های محوری سازمان (core value) فانوس دریاییاند. تكان نمیخورند. نباید و نمیتوان آنها را شكست. باكوشش برای شكستن آنها،خود را میشكنیم. اما میتوانیم آنها را بیاموزیم و به كاربندیم. در هرسازمان سرشار از شور و اشتیاق،رئیس واقعی ارزش ها هستند. ارزش هارفتار مدیران را هدایت میكنند، نه اینكه مدیریت، دیگران را هدایت كند. در اینجایگاه، مدیر در نقش رهبر عمل خواهد كرد نه صرفاً یك ناظم. در چنین سازمانی همه طرحها، تصمیمات و عملیات بر اساس ارزش ها، تنها یك ابزار مدیریتی نیست بلكه روشی اززندگی كردن است
شتر كنجكاو
متن حكایت:
بچه شتر: چند تا سوال برام پیش آمده است. میتونم ازت بپرسممادر؟
شتر مادر: حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت كرده است؟
بچه شتر: چرا ما كوهانداریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در كوهان آب و غذا ذخیرهمیكنیم تا در صحرا كه چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چراپاهای ما دراز و كف پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن درصحرا و تندتر راه رفتن این مدل پا را داریم.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیمداریم؟ بعضی وقتها جلوی دید من را میگیرد.
شتر مادر: پسرم. این مژه های بلند وضخیم یك نوع پوشش حفاظتی است كه چشمهای ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظتمیكنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس كوهان برای ذخیره كردن آب است برای زمانی كه ما دربیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظتچشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است...
بچه شتر: فقط یك سوال دیگردارم.....
شتر مادر: بپرس عزیزم..
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطیمیكنیم؟
شرح حكایت:
توانمندیها ، مهارتها ، تحصیلات ، تجربیات واستعدادهای انسان نقش بسیار مهمی را در پیشرفت و ارتقاء شغلی وزندگی او دارد. بهعبارت دیگر موارد ذكر شده پتانسیل لازم جهت حركت و رشد را فراهم می نماید. لیكن اینحركت نیاز مند بستر و مسیر مناسب نیز می باشد. چنانچه فرد در محل مناسب ، مكانمناسب و زمان مناسب قرار گیرد می توان انتظار داشت كه تمامی پتانسیل وجودی وی درجهت رشد و تعالی شغلی ، شخصیتی ، اجتماعی و... بكارگرفته شود. بدیهی است در صورتمحقق نشدن شرایط ذكر شده امكان رشد و شكوفائی كامل انسان بسیار كم می گردد. یكی ازوظایف بسیار مهم مدیران و رهبران شناسائی استعدادهای كاركنان و فراهم آوردن شرایطرشد و پرورش و بكارگیری آنها در سازمان ودر جهت اهداف سازمان می باشد. انسانها هریك معدنی از طلا و نقره هستند كه می بایستی ابتدا كشف و شناسائی شده و سپس با صرفهزینه به بهترین شكلی به تعالی رسانده شوند و همچون نگینی بدرخشند.
رفتار قورباغهای
متن حكایت
اگر قورباغهای را به همراه مقداری از آبی كه در آن زندگیمیكند در ظرفی بریزید و آب را به آرامی گرم كنید خواهید دید كه قورباغه به گرم شدنآب عكسالعملی نشان نمیدهد تا آن كه آب جوش میآید و قورباغه میمیرد.
دلیل اینرفتار این است كه قورباغه یك حیوان خونسرد است و دمای بدن خود را با تغییرات تدریجیدمای محیط تطبیق میدهد.
اگر قورباغه دیگری را بگیرید و در ظرف آبی كه اختلافدمای قابل ملاحظهای با دمای بدن قورباغه دارد اما برای آن قابل تحمل است،بیاندازید خواهید دید كه به سرعت به بیرون میجهد چرا كه نمیتواند این تغییر دمارا تحمل كند.
برداشت مدیریتی
مدیرانی كه به محیط و تغییرات آن توجهندارند مانند قورباغه عمل خواهند كرد. این مدیران روند و تغییرات تدریجی را شناسایینمیكنند و بنابراین در زمان لازم استراتژی مناسب را اتخاذ نمیكنند زیرا خود رابرای آن شرایط تغییر كرده آماده نكردهاند.
از طرف دیگر این مدیران ظرفیت تحملخیلی از تغییرات محیطی ناگهانی را ندارند و بنابراین به آن تغییرات به درستیعكسالعمل نشان نمیدهند.
به بیان دیگر این مدیران استراتژیك عمل نمیكنند و ازفرصتها و تهدیدها به درستی بهره نمیبرند.
سنگهای بزرگ زندگی شما کدامند؟
متن حكایت:
معلمی با جعبهای در دست وارد كلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت. بدون هیچ كلمهای، یك ظرف شیشهای بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جایی كه ظرف گنجایش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت.
سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف پر است؟
همه شاگردان گفتند: بله.
سپس معلم مقداری سنگریزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ریخت و ظرف را به آرامی تكان داد. سنگریزهها در بین مناطق باز بین سنگ های بزرگ قرار گرفتند. این كار را تكرار كرد تا دیگر سنگریزهای جا نشود.
دوباره از شاگردان پرسید: آیا ظرف پر است؟
شاگردان با تعجب گفتند: بله.
دوباره معلم ظرفی از شن را از داخل جعبه بیرون آورد و داخل ظرف شیشه ای ریخت و ماسهها همه جاهای خالی را پر كردند.
معلم یكبار دیگر پرسید: آیا ظرف پر است؟ و شاگردان یكصدا گفتند: بله.
معلم یك بطری آب از داخل جعبه بیرون آورد و روی همه محتویات داخل ظرف شیشهای خالی كرد و گفت: حالا ظرف پر است.
سپس پرسید: میدانید مفهوم این نمایش چیست؟
و گفت: این شیشه و محتویات آن نمایی از زندگی شماست. اگر سنگ های بزرگ را اول نگذارید، هیچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهید یافت. سنگهای بزرگ مهمترین چیزها در زندگی شما هستند؛ خدایتان، خانوادهتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان. چیزهایی كه اگر همه چیزهای دیگر نباشند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. به یاد داشته باشید كه ابتدا این سنگ ها ی بزرگ را بگذارید، در غیر این صورت هیچ گاه به آنها دست نخواهید یافت. اما سنگریزهها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیل، كار، خانه و ماشین. شنها هم سایر چیزها هستند؛ مسایل خیلی ساده.
معلم ادامه داد: اگر با كارهای كوچك (شن و آب) خود را خسته كنید، زندگی خود را با كارهای كوچكی كه اهمیت زیادی ندارند پر می كنید و هیچ گاه وقت كافی و مفید برای كارهای بزرگ و مهم (سنگ های بزرگ) نخواهید داشت. اول سنگهای بزرگ را در نظر داشته باشید، چیزهایی كه واقعاً برایتان اهمیت دارند.
شرح حكایت:
كارها را باید دسته بندی و اولویت بندی كرد و در زمان مناسب آنها را انجام داد. سنگ های بزرگ زندگی شما كدامند؟
واکنش نسبت به محیط :
فردی از روی كنجكاوی هدف شناخت واكنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی كه محل تردد بود كار گذاشت. نفر اول وارد شد و بدون اینكه میخ را ببیند از درب گذشت. نفر دوم كه از چهارچوب درب میگذشت میخ را دید ولی بی توجه به آن گذشت. نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت وقتی كارم تمام شد بر می گردم و میخ را از چهارچوب درب بر می دارم تا برای كسی خطر ایجاد نكند. نفر چهارم به محض رویت میخ و شناخت خطر میخ در محل تردد، بلافاصله میخ كشی آورد و میخ را درآرود و سپس به كار خود رسیدگی كرد.
شرح حكایت
هر فردی نسبت به مسایل واكنشی دارد. نفر اول مانند افراد با درجه شناخت پایین و بی توجه به محیط پیرامون خود. نفر دوم شناخت پیدا كرد ولی مسوولیت پذیری نسبت به خطرات آن مساله برای دیگران را نداشت. نفر سوم، دارای شناخت و مسوولیت پذیری بود ولی وقت شناسی نداشت و پی به اهمیت و ضرورت مساله نبرده بود. نفر چهارم فردی با درجه شناخت بالا، مسوولیت پذیر، وقت شناس، درك بالا نسبت اهمیت مسائل و خطرات محیطی و اهل عمل.
باتي ير در زمين بسكتبال
متن حكايت
در سال2005، تيم بسكتبال هاستون راكتس ايالت تگزاس آمريكا به دنبال يك بازيكن بااستعداد براي اضافه كردن به تيمش بود. پس از تحليل هاي مقدماتي، فهرستي از بازيكنان تهيه شد. بعضي از آنها موجود نبودند يا اينكه خيلي گران بودند. ديگران هم به نظر نمي آمد مناسب تيم باشند.
با استفاده از تحليل هاي تفصيلي، مدير تيم راكتس بازيكني به نام شين باتي ير را به عنوان كسي كه تيم به آن نياز دارد پيشنهاد كرد. كسي از اين انتخاب متقاعد نشده بود. بر اساس معيارهاي سنتي - امتياز، گرفتن توپ از حلقه، دفاع و غيره- باتي ير فقط يك يازيكن متوسط بود. اما تحليل هاستون يك قدم فراتر رفته بود. تحليل به گونه اي بود كه مي شد عملكرد اعضاي تيم، وقتي باتي ير در زمين بود، را فهميد. هر وقت باتي ير در زمين بود، صرفنظر از اينكه كجا بازي كند، هم تيمي هايش بهتر بازي مي كردند و اعضاي تيم حريف بدتر. باتي ير يكي از ستارگان تيم هاستون هنوز در اين تيم بازي مي كند
شرح حكايت
شما به چه فكر مي كنيد؟ كار تيمي در سازمان، در نظر گرفتن عملكرد گروهي كاركنان براي سازمان در مقابل عملكرد فردي، معيارهاي انتخاب كاركنان و ...
تولد پروانه
حکایت :
روزى سوراخ كوچكی در يك پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعتها تقلاى پروانه براى بیرون آمدن از سوراخ كوچك پیله را تماشا كرد.
آنگاه تقلاى پروانه متوق فشد و به نظر رسید كه خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد كرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد.
اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروكیده بود. آن شخص به تماشاى پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پَرِ پروانه گسترده و مستحكم شود و از جثه او محافظت كند.
اما چنین نشد!...
در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روى زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز كند. آن شخص مهربان نفهمید كه محدودیت پیله و تقلا براى خارج شدن از سوراخ ریز را خدا براى پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله، مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امكان پرواز دهد.
...گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.
تجربه مدیریتی :
معمولاً افراد توانایی که به مدیریت جمعی مشغول هستند، چون دیگران را ناتوان تر از خود می یابند، سعی می کنند با مشاهده اشتباهات و کارهای کم کیفیت آنها، مدام در کار آنها دست ببرند تا خروجی کار آنها را مناسب و با کیفیت سازند.
بارها می شد که فعالیتی را به یکی از اعضای تیمم واگذار می کردم و با اینکه او تلاشی زیادی برای انجام آن کرده بود، ایرادهای مختلف می گرفتم و نهایتاً با تغییر بیش از 50% فعالیتهای صورت گرفته توسط او ، کار با کیفیتی به خیال خودم تولید می نمودم . نتیجه اینها می شد :
1- انگیزه فرد کاهش پیدا می کرد و در واقع به جای تشویق، تنبیه می شد
2- فرد احساس می کرد همیشه یک مصحح وجود دارد که اشتباهات مرا جبران خواهد کرد و لذا کمتر تلاش می کرد تا کار باکیفیت ارائه دهد چون خیالش راحت بود
3- به مرور که انگیزه دیگران کاهش پیدا می کرد، من مجبور می شدم کار بیشتری انجام دهم و در واقع کارهای کل سازمان به من وابسته می شد.
4- به مرور سازمان از حالت فعالیت گروهی به یک ساختار ستاره ای تبدیل می شد که همه به من متصل بودند و سلسله مراتب هم کم کم از بین می رفت و خروجی کل سازمان را من باید تنظیم می کردم.
5- سازمان معادل من می شد! غیر از اینکه خودم ناراضی بودم و کار دیگران را نمی پسندیدم ، فشار کاری زیادی هم تحمل می کردم و در نهایت هر موفقیتی را به نام خودم ثبت می کردم و هر شکستی را به نام دیگران . در نتیجه دیگران از نظر روانی از گروه دور می شدند و سازمان فرد محور می شد
سقراط حکيم - مدیریت رفتار
روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذ شت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."
سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت کننده است."
سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."
سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟ بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است.
گام هاي كوچك
يكي از مربيان بسيار موفق ورزشي، پيروزي هاي خود را دستاورد پيشرفت تدريجي و مداوم مي دانست.
تيم او در سال پيش با تمام كوشش و تلاشي كه به خرج داد، به تيم حريف باخت.
وي براي جبران اين شكست، طرحي بر پايه "پيشرفت هاي كوچك و مستمر " ريخت و بازيكنان را متقاعد كرد كه اگر هر يك از آنها توانايي هاي خود را در يك مهارت ورزشي تنها به ميزان يك درصد بالا ببرند، با اختلاف زيادي از حريف جلو خواهند افتاد.
مربي به بازيكنان گفت كه يك درصد رقم بسيار ناچيزي است، اما اگر ۱۲ بازيكن، هر يك در ۵ زمينه ورزشي به ميزان يك درصد بهتر بازي كنند، مجموعه اين ارقام به معني ۶۰ ٪ بازي بهتر است.
در حالي كه براي قهرماني تنها ۱۰٪ پيشرفت كافي است!
"اين كه اين استدلال تا چه اندازه درست يا نادرست است،اصلا مهم نيست."
مهم اين است كه افراد اين هدف را قابل دسترس مي ديدند.
همه اطمينان داشتند كه مي توانند قدرت خود را به ميزان حداقل يك درصد افزايش دهند.
اين احساس اطمينان و نزديك بودن به هدف، موجب شد كه از اين حد نيز فراتر رفتند.
جالب اين است بدانيد كه اكثر آنها ركورد خويش را بيش از ۵٪ ترقي دادند و بسياري از آنها تا ۵۰٪ بهتر از گذشته شدند.
به گفته اين مربي، آنها در سال بعد آسانتر از هميشه مسابقه را بردند
مرد کور
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
مرگ همکار
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
«دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم.»
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد هیجان هم بالا مىرفت. همه پیش خود فکر مىکردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد.
آینهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصویر خود را مىدید. نوشتهاى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
«تنها یک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مىتوانید زندگىتان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید بر روى شادىها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگىتان یا محل کارتان تغییر مىکند، دستخوش تغییر نمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مىکند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مىباشید.
مهمترین رابطهاى که در زندگى مىتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است.
شک
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت:
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و .نزد قاضی برود
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد
زنش آن را جابه جا کرده بود
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند .
پس به خود و کاری که میدانید درست است و مشغول انجام آن هستید اعتقاد داشته باشید که شک بی مورد میتواند اثرات مخرب زیادی را به همراه داشته باشد.
چشم باز
متن حكايت
شيوانا به همراه چند تن از شاگردان از شهري عبور مي كرد. در حين عبور متوجه شدند كه با وجودي كه افراد ثروتمند در شهر زياد بودند اما تعداد افراد فقير و نيازمند نيز در آن بسيار زياد بود و تمام كوچه ها و محله هاي شهر پر از آدم هاي فقيري بود كه در شرايط بسيار سختي زندگي مي كردند. شيوانا به همراهانش گفت: «بيائيد زودتر از اين شهر برويم. بيماري و بلا به زودي اين شهر را فرا خواهد گرفت!»
همه با شتاب از شهر بيرون رفتند و چندين هفته بعد به دهكده شيوانا رسيدند. بلافاصله خبر رسيد كه بيماري سختي تمام آن شهر فقيرنشين را فرا گرفته و بسياري افراد حتي ثروتمندان نيز از اين بيماري جان سالم به در نبرده اند و آن شهر اكنون توسط سربازان در قرنطينه كامل قرار دارد.
روز بعد يكي از شاگردان كه در سفر همراه شيوانا بود از او پرسيد: «آيا به خاطر بي عدالتي و بي اعتنايي ثروتمندان به اوضاع فقيران بود كه اين مصيبت و بلا بر مردم آن شهر نازل شد و شما براي همين به ما گفتيد كه از آنجا برويم!»
شيوانا آهي كشيد و گفت: «آنچه من ديدم آلودگي و عدم رعايت بهداشت و نداشتن آب شرب سالم و پاكيزه و غذاي مناسب براي اهالي شهر بود. هر جا اين چيزها باشد بيماري بلافاصله به آنجا خواهد آمد. مهم نيست تعداد ثروتمندان آن منطقه چقدر است و آنها چقدر به فقيران كمك مي كنند. آلودگي بيماري مي آورد و بيماري فقير و غني نمي شناسد. براي ديدن بسياري از چيزها ديدگاه معرفتي لازم نيست. اگر چشم باز كنيم به راحتي مي توانيم ديدني ها را ببينيم
شرح حكايت
در بررسي مسائل همواره نبايد دنبال روابط پيچيده نباشيم
تفاوت حرفهایها و آماتورها
هیچ کاری را غیر حرفهای انجام ندهید، حتی اگر هنوز آماتور هستید
این را به عنوان اولین درس موفقیت در کسب و کار باید بیاموزید که برای موفق بودن در هر زمینهای باید نقطه نظرات حرفهای داشته باشید و حرفهای عمل کنید. حرفهایها توصیه میکنند که هیچ کاری را غیر حرفهای انجام ندهید، حتی اگر هنوز آماتور هستید! پس در قدم اول، لازم است جستجو کنید و ببینید که حرفهایها آن کار به خصوصی را که شما میخواهید انجام بدهید، چگونه انجام میدهند. مطالعه «18 تفاوت حرفهایها و آماتورها» میتواند شروع مناسبی باشد.
ë هیچوقت اجازه ندهید به چشم آماتورها بهتان نگاه کنند. حرفهایها موقعیتها را میبینند و آنها را کنترل میکنند. آنها مثل آماتورها کارشان را تفننی انجام نمیدهند.
ë یک حرفهای همه جنبههای شغلاش را یاد میگیرد. یک آماتور تا جایی که ممکن است از یادگیری مراحل کارش صرفنظر میکند.
ë یک حرفهای، طرز برخورد و رفتارش و حتی نوع لباس پوشیدنش حرفهای است ولی بیشتر آماتورها اینطور نیستند.
ë یک حرفهای تمام آنچه را که در کارش لازم است و دلش میخواهد، کشف میکند اما یک آماتور صرفاً در حد وظایفی که دیگران از او میخواهند، عمل میکند.
ë یک حرفهای، محل کارش را تمیز و مرتب نگه میدارد اما یک آماتور، همیشه نامرتب و آشفته است.
ë یک حرفهای اجازه نمیدهد اشتباهاتاش نادیده گرفته شوند. او سعی میکند خطاهایش را اصلاح کند. اما یک آماتور همیشه اشتباهات خودش را یا مخفی میکند یا گردن این و آن میاندازد.
ë یک حرفهای تمرکز دارد و افکارش واضح است ولی یک آماتور همیشه آشفته و حواسپرت است.
ë یک حرفهای، وظایف سخت و دشوار را با مسئولیت میپذیرد ولی یک آماتور تلاش میکند از مسئولیتهای سخت دوری کند.
ë یک حرفهای پروژههایش را تا جایی که برایش ممکن است، خیلی زود تکمیل میکند ولی همیشه اطراف یک آماتور پر است از کارهای نیمه تمام.
ë یک حرفهای همیشه خوشبین و معقول باقی میماند ولی یک آماتور خیلی زود ناامید میشود و بدترین رویدادها را برای خودش تصور میکند.
ë یک حرفهای برای پول و حسابهای بانکیاش با دقت برنامهریزی میکند ولی یک آماتور معمولاً در حسابهایش بیدقت و شلخته است.
ëیک حرفهای به مشکلات و ناراحتیهای دیگران، مخصوصاً همکارانش، فکر میکند و سعی میکند آنها را حل کند اما یک آماتور از روبهرو شدن با مشکلات دیگران کلاً پرهیز میکند.
ë یک حرفهای از تعادل روانی مناسبی برخوردار است: شادی، شور و شوق و رضایت خاطر. اما یک آماتور حالات روحی ضعیفی دارد: عصبانیت، کینه، تنفر، ترس و تهدید.
ë یک حرفهای سماجت و پافشاری میکند تا به هدفش دست یابد ولی یک آماتور در اولین مشکل تسلیم میشود.
ë یک حرفهای همیشه به دستاورد و نتیجهای بیش از حد انتظار میاندیشد ولی یک آماتور به حد کفایت بسنده میکند.
ë یک حرفهای محصولات و خدماتش را در بالاترین حد کیفیت ارایه میدهد. اما محصولات و خدمات یک غیرحرفهای معمولاً کیفیتی در حد پایین دارد.
ë یک حرفهای معمولا دستمزدی بالا دریافت میکند ولی یک غیر حرفهای دستمزدی معمولاً پایین دارد و همیشه با این احساس دست به گریبان است که حقوقش دور از انصاف است.
ë یک حرفهای آیندهای امیدبخش و روشن دارد و یک آماتور، آیندهای نامطمئن.
سنگهای بزرگ زندگی شما کدامند؟
متن حكایت:
معلمی با جعبهای در دست وارد كلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت. بدون هیچ كلمهای، یك ظرف شیشهای بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جایی كه ظرف گنجایش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت.
سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف پر است؟
همه شاگردان گفتند: بله.
سپس معلم مقداری سنگریزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ریخت و ظرف را به آرامی تكان داد. سنگریزهها در بین مناطق باز بین سنگ های بزرگ قرار گرفتند. این كار را تكرار كرد تا دیگر سنگریزهای جا نشود.
دوباره از شاگردان پرسید: آیا ظرف پر است؟
شاگردان با تعجب گفتند: بله.
دوباره معلم ظرفی از شن را از داخل جعبه بیرون آورد و داخل ظرف شیشه ای ریخت و ماسهها همه جاهای خالی را پر كردند.
معلم یكبار دیگر پرسید: آیا ظرف پر است؟ و شاگردان یكصدا گفتند: بله.
معلم یك بطری آب از داخل جعبه بیرون آورد و روی همه محتویات داخل ظرف شیشهای خالی كرد و گفت: حالا ظرف پر است.
سپس پرسید: میدانید مفهوم این نمایش چیست؟
و گفت: این شیشه و محتویات آن نمایی از زندگی شماست. اگر سنگ های بزرگ را اول نگذارید، هیچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهید یافت. سنگهای بزرگ مهمترین چیزها در زندگی شما هستند؛ خدایتان، خانوادهتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان. چیزهایی كه اگر همه چیزهای دیگر نباشند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. به یاد داشته باشید كه ابتدا این سنگ ها ی بزرگ را بگذارید، در غیر این صورت هیچ گاه به آنها دست نخواهید یافت. اما سنگریزهها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیل، كار، خانه و ماشین. شنها هم سایر چیزها هستند؛ مسایل خیلی ساده.
معلم ادامه داد: اگر با كارهای كوچك (شن و آب) خود را خسته كنید، زندگی خود را با كارهای كوچكی كه اهمیت زیادی ندارند پر می كنید و هیچ گاه وقت كافی و مفید برای كارهای بزرگ و مهم (سنگ های بزرگ) نخواهید داشت. اول سنگهای بزرگ را در نظر داشته باشید، چیزهایی كه واقعاً برایتان اهمیت دارند.
شرح حكایت:
كارها را باید دسته بندی و اولویت بندی كرد و در زمان مناسب آنها را انجام داد
حکایت:ساندویچ فروش وپسرش
متن حكايت
مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرده بود ودر آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود. خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند.
كارش بالا گرفت بنابراين كارش را وسعت بخشيد به طوري كه وقتي پسرش از مدرسه بر مي گشت به او كمك مي كرد. سپس كم كم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور به همين منوال ادامه پيدا كند كار همه خراب خواهد شد و شايد يك كسادي عمومي به وجود آيد. بايد خودت را براي اين كسادي آماده كني.»
پدر با خود فكر كرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند، پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است. بنابراين كمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش مي داد و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در كنار دكه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي كرد. فروش او ناگهان شديداً كاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود كرد و گفت: «پسر جان حق با توست. كسادي عمومي شروع شده است.»
شرح حكايت
آنتوني رابينز يك جمله بسيار خوب در اين باره دارد كه جالب است بدانيد: «انديشه هاي خود را شكل بخشيد وگرنه ديگران انديشه هاي شما را شكل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي كنند.»
در واقع آن پدر داشت بهترين راه براي كاسبي را انجام مي داد اما به خاطر افكار پسرش، تصميمش رو عوض كرد و افكار پسر آنقدر روي او تأثير گذاشت كه فراموش كرد كه خودش دارد باعث ورشكستگي اش مي شود و تلقين بحران مالي كشور، باعث شد كه زندگي او عوض شود.
قبل از اينكه ديگران براي ما تصميماتي بگيرند كه بعد ما را پشيمان كند، كمي فكر كنيم و راه درست را انتخاب كنيم و با انتخاب يك هدف درست از زندگي لذت ببريم، چون زندگي مال ماست.
حکایت مدیریتی ( مار را چگونه باید نوشت؟ )
http://mehran118.files.wordpress.com..._240_snake.jpg
واژههای کلیدی :فرهنگ سازماني ؛ هنجارهاي سازماني ؛ بازاريابي ؛ رهبري ؛ زبان نموداري ؛ زبان شكل ؛ استراتژي
روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.
شياد به معلم گفت: بنويس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
شرح حكايت
اگر مي خواهيم بر ديگران تأثير بگذاريم يا آنها را با خود همراه كنيم بهتر است با زبان، رويكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنيم. هميشه نمي توانيم با اصول و چارچوب فكري خود ديگران را مديريت كنيم. بايد افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پيشينه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.