-
غزلیاتی از حسین منزوی
یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار
شعری برای بختک ، شعری برای آوار
تا این غبار می مرد ، یک بار تا ھمیشه
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار
اما بر آن مسلط این شھرواره زنده است ،
روحی شبیه چیزی ، چیزی شبیھ مردار
چیزی شبیه لعنت ، چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت ، چیزی شبیه ادبار
در بین خواب و مرداب ، چشم و دھان گشوده است
بن بست ھای انکار گمراھه ھای باطل ،
تا مرز بی نھایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ، ایینه ھای بیمار
عشقت ھوای تازه است ، در این قفس که دارد
ھر دفعه بوی تعلیق ، ھر لحظه رنگ تکرار
من نیز از عشق اگر نگیرم ، جان دوباره ،
حل می شوم در اینان این جِرم ھای بیزار
وز ھفت برج و بارو بوی تو دارد این باد ،
خواھد گذشت تا من ، ھمچون نسیم عیّار
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق - پشت چھار دیوار
ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی ھم ، اما بدون دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
و آن وصل آخرین بار آن روز آخرین وصل ،
بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار
با ھر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسھ تا که بستی چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودی انگار ، کان روز و ھر چه با اوست
دیگر نصیب تکرار از عمر ما ندارد ،
آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار ؟
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
از شب گذشته ام ھمه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تھی به راه نگاھت نھاده ام
تا پر کنم ھر اینه جام از شراب تو
گیسوی خود مگیر ز دستم که ھمچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو
یک بوسھ یک نگاه از آن چشم و آن دھان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو
جز عشق نیست خواندم و دیدم ھزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو
اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
قصد جان می کند این عید و بھارم بی تو
این چه عیدی و بھاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار ایدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم بھ جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
بھ گل روی تواش در بگشایم ورنھ
نکند رخنه بھاری به حصارم بی تو
گیرم از ھیمه زمرد به نفس رویانده است
بازھم باز بھارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
ھم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
آری بی بھار است مرا شعر بھاری ،
نه ھمیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الھام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد
خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی
جانی توو من جاودانم از تو پر شد
چون شیشھ می گرداند عشق ، از روز اول
تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد
در باغ خواھش ھای تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد
برگ زرد من کیست ؟ پیش گل سرخ تو ،
آه ای بھاری که خزانم از تو پر شد
با ھر چه و ھر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد
ایینه ھا در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جھانم از تو پر شد
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
بارید صدای تو و گل کرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم
تعبیر زمینی ھم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم
عشق از دل تردید بر آمد به تجلا
چون دست تیقن ز گریبان توھم
خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم
آرامش مرداب به دریا نبرازد
زین بیشترم دم بده آری به تلاطم
شوقی که سخن با تو بگویم ، گذرم داد
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم
بسم الھت ای دوست بر آن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم
شعر آمد و بارید به ھمراه صدایت
الھام به شکل غزلی یافت تجسم
دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم
با پیرھن کاغذی اید به تظلم
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام
غنچه ی سربسته ی رازم بھارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنھان کرده ام
چون نسیمی در ھوای عطر یک نرگس نگاه
فصل ھا مجموعھ ی گل را پریشان کرده ام
کرده ام طی صد بیابان را بھ شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ھا فراوان کرده ام
بسته ام بر مردمک ھا نقشی از تعلیق را
تا ھزار ایینه را در خویش حیران کرده ام
حاصلش تکرار من تا بی نھایت بوده است
این تقابل ھا که با ایینه چشمان کرده ام
من کھ با پرھیز یوسف صبر ایوبیم نیست
عذر خواھم را ھم آن چاک گریبان کرده ام
چون ھوای نوبھاری در خزان خویش ھم
با تو گاھی آفتاب و گاه باران کرده ام
سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارھا این درد را اینگونه درمان کرده ام
از تو تنھا نه که از یاد تو ھم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار ھم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که ھم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
! قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه ھایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
ھم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل ھم شدی زین رھگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق ھم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
از روز دستبرد به باغ و بھار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ ھمیشه بھار تو
از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم ھای میشی نرگس غبار تو
فرھاد کو که کوه به شیرین رھا کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو
کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید ھم نچرخد اگر در مدار تو
چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد
بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد
یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز
که به رغم ھر تقویم باز ھم بھار آمد
دانه ای که چندین سال پیش از این به دل کشتم
نیش زد سپس بالید عاقبت به بار آمد
یک نفر گرفت از منعشق و شعر را انگار
سکه ھای نارایج باز ھم به کار آمد
او امید بود اما بیم نیز با او بود
مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد
تا محاق کی دزدد بار دیگرش ، حالی
آن شھاب سرگردان باز بر مدار آمد
با رضایتی در خور از تسلط تقدیر
گرچه ھم شکایت ور ھم شکسته وار آمد
او تمام ارزش ھاست خود یرای من با او
باز ھم به فصل عشق اصل اعتبار آمد
با زلالی اش سرزد ازکدورتی کھنه
صبح ھایم اوست گرچه از غبار آمد
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بر داربستی از چه خواھد شد چه خواھم کرد آونگم
سازی غریبم من که در ھر پرده ام ھر زخمه بنوازد
لحن ھمایون تو می اید برون از ضرب و آھنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنھان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با ھر که می جنگم
حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نھیب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است بیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
دل من ! باز مثل سابق باش
با ھمان شور و حال عاشق باش
مھر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان ھمه تو لایق باش
خواستی عقل ھم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
ھیچ باد مخالف اینجا نیست
با ھمه بادھا موافق باش
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن
چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن
با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بھار را به سوی من روانه کن
اول این برف سنگین را از سرم پاک کن سپس
موھای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن
حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنھایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بھانه کن
با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
ھر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن
چنان شو که ھم پیراھن ھم تن از میان برخیزد
بیش از اینھا بیش از اینھا خود را با من یگانه کن
زنده کن در غزل ھایم حال و ھوای پیشین را
شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
دوباره عشق دوباره ھوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره ھوی دوباره ھوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بھار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس
دوباره باد بھاری - ھمان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس
دوباره مزمزه ای از شراب کھنه ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس
دوباره ھمسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس
نگویمت که بیامیز با من اما ، آه
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس
که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که یا بسامدش این عمرھا نیاید بس
کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون
قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس
برای یاختن آن به راه آزادی است
اگر نکوفته ام سر به میله ھای قفس
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
تقدیر تقویم خود را تماماً به خون میکشید
وقتی که رستم تھیگاه سھراب را می درید
بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه
حتی اگر نوشدارو به ھنگام خود می رسید
دیگر مصیبت نه در مرگ سھراب بود و نه در زندگیش
وقتی که رستم در ایینه ی چشم فرزند خود را ندید
ایینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند
شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید
ایینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان
چون مرگ از عشق ھم نقشی آنجا می آمد پدید
نقشی از آغاز یک عشق - آمیزه ی اشک و خون ناتمام
یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گرد آفرید
سھراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد
آندم که رستم پیاده به شھر سمنگان رسید
و شاید آن شب که در باغ تھمینه تا صبحدم
گل ھای دوشیزگی چید و با او به چربش چمید
آری بسی پیش تر از سرشتی که سھراب بود
خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو می چکید
ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را
در مھر سھراب با خود نمی دید و در مھره دید ؟
ورنه به جای تنش ھای قھر و تپش ھای خشم
باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید
با ھیچ قوچ بھشتی نخواھد زدن تاختش
وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
دلخوشم با کاشتن ھر چند با آن داشتن نیست
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست
سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم
لانه را مانند مور از دانه ھا انباشتن نیست
حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا
در نھایت نیز با ھر کاشتن برداشتن نیست
سخت می گیرد جھان بر سختکوشان و از آنروز
چاره ی آزاده ماندن غیر سھل انگشاتن نیست
گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست
از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است
چاره دست ھمتم را جز فرونگذاشتن نیست
سر به سجده می گذارم با جبین منکسر ھم
در نماز ما شکستن ھست اگر نگزاشتن نیست
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
ورھست به زعم تو به تعبیر من این نیست
از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تن پیرھن این نیست
یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست
تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست
عطری است در این سفره ی نگشوده ھم اما
حون دل آھوی ختا و ختن این نیست
سخت است که بر کوه زند تیشه ھم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوھکن این نیست
یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست
زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای ھراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
بانوی اساطیر غزل ھای من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
ھشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست کھ معنای من اینست
ھر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحبنظرم علم مرایای من اینست
گیرم که بھشتم به نمازی ندھد دست
قد قامتی افراز که طوبای من اینست
ھمراه تو تا نابترین آب رسیدن
ھمواره عطشنکی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند که سودای من اینست
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای نسیم عشق ! از آفاق شھابی آمدی
از کران ھای بلند آفتابی آمدی
تا کنی مستم ، ھمھ زنبیل ھا را کرده پر
از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی
سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را
شب که شد از جاده ھای ماھتابی آمدی
نه ھوا نه آب - چیزی از ھوا چیزی از آب
تابناک از کھکشانھای سحابی آمدی
بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب
بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی
دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز
تا که خود را درغزل ھایم بیابی آمدی
تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات
ھمسفر با آسمان و آب آبی آمدی
در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای
آه مھمان عزیزی که شتابی آمدی
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای خون اصیلت به شتک ھا ز غدیران
افشانده شرف ھا به بلندای دلیران
جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر ایینه ی خورشید ضمیران
ای جوھر سرداری سرھای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
ھر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران
و آن روز که با بیرقی از یک تن بی سر
تا شام شدی قافله سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
مژگان به ھم بزن که بپاشی جھان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از ھرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شھر منی این چه غربت است
کاین شھر از تو می شنود داستان من
خاکستری است شھر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جھان بود بعد از این
با تو شود تمام جھان اصفھان من
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
به آب و تاب که را جلوه ی ستاره ی توست ؟
که آفتاب در این باب استعاره ی توست
ھمین امید نه ترجیع مھربانی تو
که عشق نیز به تکرار خود دوباره ی توست
نسیم کیست به چوپانی دلم ؟ که تویی
که گله ھای گلم پیش چوبپاره ی توست
بھار با ھمه ی جلوه و جمل گلی
به پیش سینه ی پیراھن بھاره ی توست
سپیده را به بر و دوش خود چرا نکشی ؟
که این حریر جدا بافت از قواره ی توست
تو داغ بر دل ھر روشنی نھی که به باغ
چراغ لاله طفیل چراغواره ی توست
رضا به قسمت خاکسترم چرا ندھم ؟
به خرمنم نه مگر شعله از شراره ی توست ؟
ستاره نیز که باشم کجا سرم به شھاب
که رو به سوی سحر قاصد سواره ی توست
اگر به ساحل امنی رسم در این شب ھول
ھمان کنار تو آری ھمان کناره ی توست
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
نگفت و گفت : چرا چشم ھایت آن دو کبود
بدل شده است بدین برکه ھای خون آلود ؟
درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه کرد و نکرد انچنان به گوشھ ی چشم
که ھم درود در آن خفته بود و ھم بدرود
اگر چه ھیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بھت و تحیر ، تمام پرسش بود
در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
گرفته پاسخ خود ھم بدون گفت و شنود
چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کشنده زخم به تدریج زخم بی بھبود
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ریشه در خون دلم برده درختی که من است
من که صد زخمم از این دست و تبرھا به تن است
ای غریبان سفر کرده ! کدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه دیگر نه ھمان محرم اسرار علی
چاه مرگی است که پنھان به ره تھمتن است
این نه آب است روان پای درختان دیگر
جو به جو خون شھیدان چمن در چمن است
و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
مدفن آن ھمه جان بر کف خونین کفن است
بی نیازند ز غسل و کفن .اینان را غسل
ھمه از خون و کفن ھا ھمه از پیرھن است
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانکه تن رھا شدن از خویش و جان شدن
آھن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه ھای زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
ھمچون نسیم در چمن گل چمان شدن
آنانکه کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مھربان شدن
باران من ! گدایی ھر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن
با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه ای از تو دھان شدن
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست
چه بوسه ! قند فراوان که گفته اند اینست
به بوسه حکم وصال مرا موشح کن
که آن نگین سلیمان که گفته اند اینست
تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
نگنجی ام به بیان آن که گفتھ اند اینست
مرا به کشمکش خیره با غم تو چه کار ؟
که تخته پاره و توفان که گفته اند اینست
کجاست بالش امنی که با تو سر بنھم
که حسرت سر و سامان که گفته اند اینست
نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
نه شعر ، خواب پریشان که گفته اند اینست
غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان که گفته اند اینست
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
حکمم از زمین رھا شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از ھزار چوب خیزران یکی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش ھم کشید
سگ به جوھر ھما شدن نبود
از چھل در طلسم قصه ام
ھیچ یک برای واشدن نبود
تو در اینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن ھم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
خاطراتت ز آنسوی آفاق ، آوازم دھند
تا در آبی ھای دور از دست پروازم دھند
رفته ام زین پیش و خواھم رفت زین پس بازھم
با صدای عشق از ھر سو که آوازم دھند
آنچه را با چشم گفتم با تو ، خواھم گفت نیز
با زبان گر شرم و شک یارای ابرازم دھند
شام آخر را نخواھم باخت ھمراھش اگر
لذت صبح نخستین را دمی بازم دھند
تا سرانجام است امید سر آغازم به جای
گر چه ھم بیم سرانجام ، از سرآغازم دھند
یک دریچه از نیازی مشترک خواھم گشود
با تو وقتی مشترک دیواری از رازم دھند
زیباتر که در آفاق اسیر در قفس آزاد ،
گو در بازم بگیرند و پر بازم دھند
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشانَدَم
چیزی بگو عشق از کمین بوی تو می باراندم
حرفی بزن چیزی بگو کاین بغض در من بشکند
بغضی که دارد از درون دور از تو می ترکاندم
با من تو امروزی نئی تا از کئی ؟ می بینمش
عشق است و با لالای تو گھواره می جنباندم
وقتی اشارت از سر انگشت اھرم می کنی
چون صخره ی کور و کری سوی تو می غلطاندم
با چشم و دل چون سر کنم الا که در تملیک تو
کاین زان تو می بیندم و آن زان تو می داندم
ھم خود مگر برگیری ام از خاک و تا منزل بری
وقتی که پای راھوار از کار در می ماندم
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
می پیچد و از ھر طرف سوی تو می پیچاندم
گرداب و ساحل ھر چه ای حکم من سرگشته ای
وقتی قضا از ھر کجا سوی شما می راندم
شور دل شوریده را من با چه بنشانم که عشق
با ھر چه پیشش می رسد ، سوی تو می شوراندم
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
اگر چه خالی از اندیشه ی بھارنبودم
ولی بھار تو را ھم در انتظار نبودم
یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
که چشم در رھت ای نازنین سوار نبودم ؟
به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم
به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
سوگوار نبودم که بی تو ھرگز از این پیش ،
خود آھوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بھار در اندیشه ی شکار نبودم
تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم
مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود ، به دیواره ھای غار نبودم
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش ھایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
کنار سایه ی قندیل ھا در غار رؤیایت
یادی مژده ای ، وھمی ، امیدی ، خیالی ، وعده ای ،
به ھر نامه که خوش داری تو ، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی ھمچون زنان قصه ھا باشی
نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازی ھای ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی ھای زلیخایت
اگر در من ھنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنھایت
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
فرمان ایست داد وقتی که چشم ھای تو ،
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
که از ھم گسسته شد شیرازه ی امید ،
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
ھم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی ھوای من به سرت افتد و مرا
با جامه ھای کاغذی ام آوری به یاد
در بی نھایت است که شاید به ھم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم ھر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دھم
ھیچم اگر چه عشق جز این زخم ھا نداد
غمگین در آستانه ی کولاک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه ھای باد
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای چشم ھات مطلع زیباترین غزل
با این غزل ، تغزل من نیز مبتذل
شھدی که از لب گل سرخ تو می مکم
می شود غزل در استحاله جای عسل ،
شیرینکم ! به چشم و به لب خوانده ای مرا
تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل ؟
ای از ھمه اصیل تر و بی بدیل تر
وی ھر چه اصل چون تا به قیاست رسد بدل
پر شد زبی زمان تو ، در داستان عشق
از ازل ھر فاصله که تا به ابد بود ،
انگار با تمام جھان وصل می شوم
در لخظه ای کھ می کشمت تنگ در بغل
من در بھشت حتم گناھم مرا چه کار
با وعده ی ثواب و بھشتان محتمل ؟
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
نگاھم به دنبال خط غباری است
که این بار انگار با او سواری است
سواری که در دستھای بزرگش
برای من منتظر ھدیه واری است
سواری به نام تو در ھیأت مرگ
که پایان محتوم ھر انتظاری است
بھ چشم دگر بین من ھر خیابان
در این روزھا مرگ دنباله داری است
و میدانچه ھا با گروه درختان
به انگاره ی چشم من باغ داری است
بدون تو ای دوست این زنده بودن
نفس در نفس گردش بی مداری است
امید افکن و زندگی کش غم تو
به دوش من خسته سنگین چه باری است
زمانی که جز مرگ کاری نمانده
برای تو مردن ھم ای دوست کاری است
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
امروز ھم ایا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ کرده ی پستان میش مادر
دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
ما نیمھ ھای ناقص عشقیم و تا ھست
از نیمه ھای خویش دور افتادگانیم
با ھفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی ھفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
مایی که با ھر کس به جز خود مھربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان کاسه ھای شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست ھای بی دھانیم
میدان عشاق بزرگند افسانه ھا ،
ما عاشقان کوچک بی داستانیم
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ایا من این تن - این تن در حال رفتنم ؟
یا روح من که گرد تو پر می زند منم ؟
من ھر دوم به روح و تن کنده وار تو
اینگونه کز تو می روم و جان نمی کنم
ای یار ! تازیانه ی تو ھم نوازش است
اینسان که از تو می خورم و دم نمی زنم
کرمم در آرزوی پریدن نه عنکبوت
تاری که می تنم ھمه بر خویش می تنم
شاید به ناخنی بخراشم تنی ، ولی
چون تیغی آختم ، به دل خویش می زنم
روشن چراغ صاعقه ات باد ھمچنان
ای آنکه ھیچ رحم نکردی به خرمنم
ھر چند زخم خورده ی رنجم . به جای شکر
در پیش عشق طرح شکایت نیفکنم
اما چگونه با تو نگویم که جا نداشت
بیگانه وار ، راه ندادن به گلشنم
با این سرود سبز سزاوار من نبود
باغی که ساختید ز سیمان و آھنم
ای آنکه شیونم نشنیدی به گوش دل
این شیوه باد ، تا بنشینی به شیونم
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
کدام عید و کدامین بھار ؟ با چه امید ؟
که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه
اگر تو باغ نباشی گلی نخواھم چید
به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر
شکوفه ای ز سر شاخه ای نخواھم چید
نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو
کم از نسیم بود در خلال گیسوی بید
به آتش تو زمان نیز پاک شد ورنه
بھار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید
نه ھر مخاطب و ھر حرف و ھر حدیث خوش است
که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید
ز رمز و راز شکفتن اشارتی نگفت
کسی که از دھنت طعم بوسه ای نچشید
چه کس کشید ز تو دست و سر نکوفت به سنگ ؟
چه کس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟
چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل
مرا به مھلت اندک تو را به عھد بعید ؟
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
به وصل روح مرا شست و شو بده ، زن من
الا که پاره ی جانی و وصله ی تن من
به نھر کوچکی از مھر خویش کر دادی
مرا که تر نشد از ھیچ بحر دامن من
به طیب خاطر خود صید می شوم که زند
کمند گیسوی تو حلقه ای به گردن من
در آن اتاق گنه بود ، در بھشت نبود
ز باغ سبز تنت سیب سرخ چیدن من
من وھراس ز جالوت و جبر و او ؟ نه مگر
تو تاب داده ای از گیسوان فلاخن من
ز مشق خواجه و عشق تواش به ھم زده ام
فصاحتی است اگر با زبان الکن من
ضمانت تو و تضمین خواجه مھر به مھر
برای ھر چه شک اینک گواه روشن من
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
امشب ستاره ھای مرا آب برده است
خواب خورده است خورشید واره ھای مرا ،
نام شھاب ھای شھید شبانه را
آفاق مه گرفتھ ھم از یاد برده است
از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد
آن سبز جاودانه ھم انگار مرده است
ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است
عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید
از سورت ھزار زمستان فسرده است
ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو
چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم که بار جھانم به گرده است
-
پاسخ : غزلیاتی از حسین منزوی
ای عشق ای کشیده به خون ننگ و نام را
گلگونه به غاز کرده رخ صبح و شام را
با دست ھای لیلی خود بافته به ھم
طومار قیس و رشته ی ابن السلام را
ای قبله ی قبیله ! که در ھر نماز خود
ھشیار و مست رو به تو دارد سلام را
در بسته شد به روی ھمه چون تو آمدی
ای خاص کرده معنی ھر بار عام را
نیلوفری که بوی تو را داشت ، یاس من
شاھد که پاک وقف تو کردم مشام را
نفس شدن ! ادامه ! بدانسانکه می کشی
از حسرت تمام نبودن ، تمام را
شکر تو باد عشق ؟ که گاھی چشانده ای
در جام شوکران ، شکر این تلخاکام را
کلمه گرفتم اینکه خدا بود یا نبود
من از دم تو روح دمیدم کلام را
انبوه شد به رغم تو اندوه در دلم
از ھم بپاش عشق من ! این ازدحام را