-
هری پاتر و تالار اسرار
فصل 1: بدترين روز تولد
اين اولين بار نبود كه درخانه شماره چهار خيابان پريوت
درايو، سر ميز صبحانه جر و بحث روي مي داد. آقاي ورنون
دورسلي صبح زود ، با سر و صداي وحشتناكي كه از اتاق
هري به گوش مي رسيد بيدار شده بود.
او با غرولند گفت:
- توي اين هفته بار سومه . اگه تو نمي توني از اين ج غد
مراقبت كني، او بايد از اينجا بره!
هري سعي كرد يك بار ديگر ماجرا را تعريف كند.
- او كسل شده چون عادت به پرواز داره . كاش حداقل
مي توانستم شب ها او را از قفس بيرون بياورم.
عمو ورنون كه قدري زرده تخم مرغ به سبيل پر پشتش چسبيده بود با تمسخر گفت:
- تو فكر مي كني من احمقم؟ من خوب مي دونم اگه اين جغد بياد بيرون چي م يشه.
سپس نگاه مضطربي به همسرش پتونيا انداخت.
هري سعي كرد جوابي بدهد ، اما يك آروغ بلند و پر سر و صدا صحبت هاي آنها را قطع كرد . اين صدا از
دادلي پسر دورسل يها بود. او گفت:
- من باز هم دنبه مي خواهم.
خاله پتونيا در حالي كه با نگراني به پسر چاقش نگاه مي كرد گفت:
- كمي تو ماهي تابه مونده عزيز دلم . تا وقتي كه پيش ما هستي بايد حسابي به خوراكت برسيم ، آخه
غذاي كالج تعريفي نداره.
عمو ورنون با لحن قاطعي گفت:
- پتونيا، اين چه حرفيه كه مي زني، من خودم وقتي كه در كالج اسملتينگ بودم هرگز گرسنگي نكشيدم.
و بعد رو به دادلي گفت:
- تو در آن جا به اندازه كافي غذا مي خوري، اين طور نيست، پسرم؟
دادلي كه از شدت چاقي پشتش از دو طرف صندلي بيرون زده بود ، لبخندي زد و به طرف هري برگشت و
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
گفت:
- ماهي تابه را به من بده.
هري با بدخلقي جواب داد:
- فراموش كردي كلمه جادويي را به زبان بياري.
همين جمله ساده تأثير عجيبي روي بقيه افراد خانواده گذاشت . دادلي فريادي از ته گلو كشيد و با سر و
صداي وحشتناكي از روي صندليش افتاد كه تمام آشپزخانه را لرزاند ، خانم دورسلي جيغي كشيد و دست هايش
را جلو دهانش گرفت، و آقاي دورسلي، در حالي كه ر گهاي گردنش از شدت عصبانيت بيرون زده بود ، از
جايش پريد.
هري با دستپاچگي حرفش را تصحيح كرد:
- مي خواستم بگم خواهش م يكنم. فكر نمي كردم كه...
عمو ورنون در حالي كه روي ميز خم شده بود با فرياد گفت:
- من بهت چي گفتم؟ نمي خوام كسي تو اين خونه اين كلمه را به زبون بياره!
- اما من...
عمو ورنون مشتش را روي ميز كوبيد و با عصبانيت گفت:
- تو جرأت كردي دادلي را تهديد كني!
- من فقط...
- قبلاً بهت گفته بودم! من اجازه نمي دم كسي زير اين سقف رفتار غير طبيعي داشته باشه!
هري به نوبت به چهره عم و ورنون و چهره كبود خاله پتونيا نگاه كرد ، خاله پتونيا كه داشت مي لرزيد، سعي
كرد به دادلي كمك كند تا از جايش برخيزد.
هري گفت:
- باشه موافقم...
عمو ورنون كه مثل كرگردن خسته نفس نفس مي زد، دوباره سرجايش نشست و از گوشه چشمان ريزش
به دقت مراقب هري بود . از وقتي كه هري براي تعطيلات تابستان به خانه برگشته بود ، عمو ورنون با او مثل
بمبي رفتار كرده بود كه ممكن است هر لحظه منفجر شود . در حقيقت براي هري خيلي مشكل بود كه مثل
يك پسر معمولي رفتار كند . چرا كه او يك جادوگر است . جادوگري كه اولين سال تحصيلش را در مدرسه
هاگوارتز، مدرسه جادوگره ا، به تازگي تمام كرده بود . دورسلي ها از ديدن دوباره او در مدت تعطيلات خوشحال
نبودند، و از اين جهت بدبختي آنها قابل مقايسه با بدبختي هري نبود.
هري به شدت براي هاگوارتز احساس دلتنگي مي كرد : براي قلعه و راهروهاي مخفي ، شبح هايش ،
كلاس هاي درسش (شايد به جز كلاس اسنيپ ، استاد معجون سازي )، براي بسته هاي پستي كه جغد ها
مي آوردند، مهماني هاي درون سالن بزرگ ، ملاقاتش با هاگريد ، كه درون كلب ه اي در حاشيه جنگل ممنوعه
زندگي مي كرد، و مخصوصاً كوئيديچ ، پر طرفدارترين ورزش در دنياي جادو گرها و ... حسابي دلش تنگ شده
بود.
وقتي هري به خانه بازگشت عمو ورنون فوراً كتاب هاي جادويي ، رداي جادوگري ، چوبدستي جادويي و
جاروي مدل بالاي او را كه يك نيمبوس 2000 بود درون اتاقك زير پله ها گذاشت. براي دورسلي ها مهم نبود
كه تمرين نكردن هري باعث از دست دادن پستش به عنوان جستجوگر در تيم ك وييديچ بشود . براي آنها مهم
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
نبودكه هري نتواند تكاليف تعطيلاتش را انجام دهد . دورسلي ها مشنگ بودند يعني مردماني كه قطره اي
خون جادوگري در ر گ هايشان نداشتند . براي آنها داشتن يك جادوگر در خانواده ننگي شرم آور به حساب
مي آمد. عمو ورنون در قفس هدويگ جغد هري را قف ل كرد تا نتواند از دنياي جادوگرها براي هري پيغام
بياورد.
هري هيچ شباهتي به بقيه افراد خانواده نداشت ، عمو ورنون داراي هيكلي قوي ، سبيل كلفت . گردن كوتاه
بود و خاله پتونيا چهره اي كشيده و استخواني داشت . دادلي هم با موهاي بور و صورت قرمز گوشتالو و هيكل
گنده اش مثل يك خوك چاق بود . هري برعكس كوچك و لاغر اندام بود . چشم هاي درشت سبز و موهاي
سياه داشت كه هيچ وقت مرتب نبود . او عينكي گرد به چشم مي زد و يك اثر زخم به شكل آذرخش روي
پيشانيش داشت . اين اثر زخم روي پيشاني از هري يك موجود استثنايي ساخته بود ، حتي در بين جادوگر ه ا!
اين آذرخش كوچك تنها نشانه گذشته مرموز او بود . يازده سال قبل ، وقتي روي پلكان خانه دورسلي ها پيدا
شد بچه اي بيش نبود . او دريك سالگي توانسته بود از طلسم بد وحشتناكي كه ترسنا ك ترين جادوگر زمان بر
روي او و خانواده اش اجرا كرده بود ، جان سالم به در ببرد . جادوگري به نام لرد ولدمورت كه بيش تر جادوگرها
از ترس جرأت نمي كردند نام اورا ببرند . پدر و مادر هري در حمله ولدمورت كشته شده بودند ، اما هري به
كمك اين اثر زخم زنده مانده بود . اين طور كه شايع بود ، قدرت ولدمورت در لحظه اي كه سعي كرده بود هري
را بكشد از بين رفته بود. علت اين موضوع براي هيچ كس روشن نشد.
به اين ترتيب ، هري توسط خواهر مادر مرحومش و شوهرش بزرگ شده بود و گفت ه هاي آنها را در مورد پدر
و مادرش باور كرده بو د. او فكر مي كرد پدر و مادرش در تصادف اتومبيل كشته شد ه اند. هري بدون اين كه
علتش را بداند و بدون اين كه بخواهد، شاهد اتفاقات عجيبي بود كه هميشه برايش روي مي داد.
بالاخره، درست يك سال قبل مدرسه هاگوارتز براي او يك نامه فرستاد و حقيقت براي او روشن شد . هري
به مدرسه جادوگرها ، جايي كه خودش و اثر زخم روي پيشانيش در آن جا مشهور بودند، رفت . اما حالا سال
تحصيلي تمام شده بود و او برگشته بود تا تابستان را نزد دورسلي ها بگذراند. جايي كه با او مثل يك سگ
ولگرد رفتار مي شد.
دورسلي ها حتي به خاطر نداشتند كه امروز روز تولد دوازده سالگي هري است.
البته او بيش از اين از آنها انتظار نداشت : دورسلي ها هيچ وقت يك هديه واقعي به او ن داده بودند ، به جز
مقداري شيريني كه حالا آن را هم كاملاً فراموش كرده بودند...
در اين لحظه عمو ورنون گلويش را صاف كرد و گفت:
- همان طور كه مي دونين امروز روز خيلي مهميه.
هري سرش را بلند كرد، نمي توانست چيزهايي را كه مي شنيد باور كند.
عمو ورنون گفت:
- امروز يه قرارداد پر سود مي بندم.
هري دوباره مشغول خوردن نان سوخاري اش شد. او تصور كرد ، منظور عمو ورنون م هماني شام احمقان ه اي
است كه قرار بود همان شب برگزار شود . عمو ورنون از 15 روز قبل مرتب از اين موضوع صحبت م ي كرد، يك
سرمايه دار ثروتمند و همسرش كه براي شام دعوت شده بودند و عمو ورنون اميدوار بود كه بتواند سفارش
بزرگي از آنها بگيرد.
عمو ورنون گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- فكر مي كنم لازمه كه يك بار ديگه برنامه را مرور كنيم . همه ما سر ساعت 8 بايد سر جاي خود
باشيم. خب پتونيا اون موقع جاي تو كجاست؟
خاله پتونيا فوراً جواب داد:
- توي سالن پذيرايي. آماده استقبال محترمانه از مهمانان عزيزمان.
- خوبه، خيلي خوبه، و تو دادلي؟
- من نزديك در منتظر مي مونم تا به محض اين كه زنگ زدند در را باز كنم.
او با تقليد صدايي اضافه كرد:
- آقا و خانم ماسون، اجازه بديد پالتوهايتان را آويزان كنم.
خاله پتونيا با خوشحالي فرياد زد:
- اونا پسرمو تحسين مي كن!
عمو ورنون تصديق كرد:
- عاليه دادلي.
آن وقت به طرف هري برگشت و گفت:
- و تو؟
هري با بي تفاوتي گفت:
- من ساكت توي اتاق مي مونم تا هيچ كس متوجه وجود من نشه.
عمو ورنون با لحن خشني گفت:
- دقيقاً، من آنها را به سالن پذيرايي راهنمايي مي كنم، و تو را به آنها معرفي مي كنم ، پتوني ا! بعد درباره
...8/ چيزهاي اشتها آور صحبت مي كنم. در ساعت 15
خاله پتونيا گفت:
- من اعلام مي كنم كه شام آماده است.
- و تو دادلي، مي گي...
دادلي در حالي كه وانمود مي كرد دست تپلش را به طرف يك خانم دراز مي كند گفت:
- خانم ماسون، مي تونم شما را تا سالن غذا خوري همراهي كنم.
خاله پتونيا با هيجان گفت:
- آقاي كوچولوي نازم!
عمو ورنون به طرف هري برگشت و با لحن موذيانه اي گفت:
- و تو؟
هري با ناراحتي گفت:
- من ساكت درون اتاقم مي مونم تا هيچ كس متوجه وجود من نشه.
- دقيقاً، حالا ما بايد صحب تها و تعارف ها را براي سر ميز شام آماده كنيم. پتونيا تو چي مي گي؟
- آقاي ماسون ورنون به من گفته كه شما يك گلف باز حرفه اي هستيد ، خانم ماسون ، اين پيراهن زيبا و
شيك را از كجا خريديد.
- خيلي خب... دادلي؟
- من مي تونم بگم : آقاي ماسون در مد رسه به ما يك انشا راجع به شخصيت هاي محبوب هر كس گفتند و
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
من شما را انتخاب كردم...
اين جمله براي خاله پتونيا و هري بالاتر از حد انتظار بود . خانم دورسلي در حالي كه اشك مي ريخت
پسرش را در آغوش گرفت، و هري براي اين كه خنده اش را مخفي كند به زير ميز پناه برد.
- و تو پسر؟
هري در حالي كه سعي مي كرد قيافه جدي به خود بگيرد راست ايستاد و گفت:
- من ساكت درون اتاقم مي مونم تا هيچ كس متوجه وجود من نشه.
عمو ورنون با صداي محكمي گفت:
- اميدوارم همين طور باشه ! خانواده ماسون از وجود تو اطلاعي ندارند ، اين طوري خيلي بهتره . پتونيا شام را
وقتي تمام كرديم ، تو با خانم ماسون به سالن پذيرايي برمي گردي و من سر صحبت را درباره مته ها باز
مي كنم. با اندكي شانس ، من قبل از اخبار ساعت ده شب قرارداد را مي بندم. و فردا صبح همين ساعت ما
مشغول خريد يك ويلا در ماژورك هستيم.
اين موضوع اصلاً باعث خ وشحالي هري نشد . دورسلي ها از اين كه دوباره او را در ماژورك ببينند خوشحال
نخواهند بود.
- خوب، حالا من به شهر مي رم تا براي دادلي و خودم كت و شلوار بخرم.
سپس به هري گفت:
- و تو در مدتي كه خال هات كارهاي خونه را انجام ميده مزاحمش نمي شي.
هري از در پشتي خانه ب يرون رفت . آسمان صاف بود ، نور خورشيد چشم را مي زد. از روي چم ن ها عبور كرد ،
تولدت مبارك ، تولدت مبارك ، » : خود را روي نيمكت باغ انداخت و با صدايي آهسته شروع به خواندن كرد
«... تولدت مبارك، هري عزيز
او نه كارت تبريكي داشت و نه هدي ه اي، به علاوه مجبور بود آن شب را طوري بگذراند كه كسي متوجه
وجودش نشود . او با درماندگي ، پرچين را تماشا مي كرد، هرگز اين اندازه خودش را تنها احساس نكرده بود .
هري از ميان دوستان مدرس ه اش، بيش تر دلش براي رون ويزلي و هرميون گرانجر تنگ شده بود . آنه ا هم
بيش تر از چيزهاي ديگر ، حتي بيش تر از مسا بقات كوييديچ دلتنگ هري بودند . اما هري اين طور فك ر نمي كرد
چون هيچ يك از آنها براي او حتي يك نامه هم ننوشته بودند . رون قول داده بود او را چند روزي به خانه شان
دعوت كند . چند بار ، هري تصميم گرفته بود در قفس هدويگ را با يك ورد جادويي باز كند و يك نامه براي
رون و هرميون بفرستد ، اما كار خطرناكي بود . جادوگران مبتدي حق نداشتند بيرون از محيط مدرسه جادو
انجام دهند ، اما هري چيزي در اين مورد به دورسلي ها نگفته بود . تنها ترس از تبديل شدن به سوسك باعث
شده بود كه او را هم زير راه پله ها، درون اتاقكي كه چوبدستي جادويي و جا رويش را قرار داده بودند ، زنداني
نكنند. پانزده روز قبل ، هري حسابي سرگرم بود . او كلماتي را زير لب زمزمه مي كرد و دادلي تپل با شنيدن آن
با سرعت تمام از او فرار مي كرد. اما بي خبري طولاني از رون و هرميون او را از دنياي جادوگرها دور كرده بود
و او حتي ديگر حوصله سر به سر گذاشتن با دادلي را هم نداشت . از اي ن ها گذشته ، رون و هرميون حتي روز
تولدش را هم فراموش كرده بودند.
او در آن لحظه چه كاري مي توانست بكند تا پيغامي از هاگواتز دريافت كند ؟ فرقي نمي كرد از چه كسي ،
فقط جادوگر باشد . او حتي راضي شده بود دشمن قديمي اش دراكو مالفوي را دوباره ببيند . فقط براي اين كه
مطمئن شود همه آن چيزها رويا نبوده است.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
نه به اين دليل كه سال گذشته در هاگوارتز از اول تا آخر به او خوش گذشته باشد ، هري حتي در
پايان ترم دوم ، شخصا با لرد ولدمورت روبرو شده بود . ولدمورت با اين كه چيزي جز يك شبح درما نده نبود ،
هنوز هم تا اندازه زيادي ترسناك حيل ه گر و جسور بود و سعي داشت دوباره قدرتش را به دست بياورد . هري
براي دومين بار در زندگي از چنگال او فرار كرده بود ، اما كابوس او فكرش را مشغول و رهايش نكرده بود .
حتي بعد از گذشت چندين هفته ، هنوز هم نيمه هاي شب در حا لي كه عرق سردي بر بدنش مي نشست ، از
خواب مي پريد، و از خودش مي پرسيد ولدمورت كجاست؟
او در حالي كه چهره كبود و چشمان از حدقه در آمده ولدمورت را كه برق جنون داشت ، بخاطر مي آورد،
ناگهان روي نيمكت باغ ميخكوب شد و با نگراني پرچين را تماشا مي كرد. به نظرش مي رسيد كه پرچين هم
او را نگاه مي كند. انگار دو چشم درشت سبز رنگ ميان شاخ و بر گها خود نمايي مي كند.
هري به سرعت از جايش بلند شد . در همين لحظه ، صداي تمسخر آميزي از طرف ديگر باغ شنيد . دادلي
بود كه در حالي كه سلانه سلانه به سمت او مي آمد با صداي بلند گفت:
- مي دونم امروز چه روزيه.
چشم هاي درشت فوراً ناپديد شدند. هري بدون اين كه چشم از پرچين بردارد گفت:
- چي؟
دادلي در حالي كه مقابل او ايستاده بود تكرار كرد:
- من مي دونم امروز چه روزيه.
هري جواب داد:
- آفرين! بالاخره موفق شدي روزهاي هفته را ياد بگيري.
دادلي با لحن تحقيرآميزي گفت:
- امروز، روز تولدته ، چرا هيچ كارت تبريكي دريافت نكرده اي؟ مگر در مدرسه عجيب و غريبت دوست
نداري؟
هري با خونسردي گفت:
- بهتره مادرت نشنوه كه تو از مدرسه من صحبت مي كني.
دادلي شلوارش را كه از كمر چاقش سر مي خورد بالا كشيد و با حالت مشكوكي پرسيد:
- چرا به پرچين خيره شد هاي؟
هري پاسخ داد:
- داشتم از خودم مي پرسيدم براي آتش زدن پرچين چه ورد جادويي بهتر است.
دادلي در حالي كه ترس چهره تپلش را فرا گرفته بود تلوتلو خوران عقب رفت.
- تو... تو حق نداري ... پاپا به تو گفته كه نبايد از ... از جادو استفاده كني ، او تو را از خانه بيرون خواهد
كرد... و تو جايي نداري كه بري... تو هيچ دوستي نداري كه كمكت كنه.
هري با صداي محكمي گفت:
- آبراسا دابرا! هيك، هوك، تروس موس و كف دهان قورباغه...
دادلي با قد مهاي لرزان به طرف خانه دويد و با فرياد گفت:
- مامان مامان! اگه بدوني او چكار مي كنه!
اين كار براي هري گران تمام شد . با اين كه نه بلايي سر پرچين آمده بود و نه سر دادلي ، و خاله پتوني
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
خودش هم فهميده بود كه او واقعاً جادو نكرده است ، سعي كرد ماهي تابه كفي را به سر هري بكوبد ، اما
او جا خالي داد . خاله براي تنبيه كارهاي زيادي به او داد تا انجام دهد و به او اطمينان داد تا وقتي كارها را
تمام نكند از غذا خبري نيست.
هري مجبور بود جلوي چشمان دادلي كه اطراف او پرسه مي زد و بستني مي خورد، شيشه و پنجر ه ها را تميز
كند، اتومبيل را بشويد ، چمن هاي باغ را بزند ، بوته هاي گل را هرس كند و آب بدهد و نيمكت باغ را دوباره
رنگ كند . آفتاب داغ پوست گردنش را مي سوزاند. هري مي دانست كه نبايد به حرف هاي نيش دار دادلي توجه
كند، اما افكارش دست از سرش بر نمي داشت... شايد او واقعاً هيچ دوستي در هاگوارتز نداشت...
هري كه كمرش درد گرفته و صورتش خيس عرق شده بود ، هما نطوري كه مقداري كود كنار بوت ه هاي
گل مي پاشيد با اندوه فكر كرد:
- اگر آنها هري پاتر معروف را دراين حال مي ديدند چه فكري مي كردند؟
5 عصر در حالي كه حسابي خسته شده بود صداي خاله پتونيا را شنيد كه او را صدا كرد: / ساعت 7
- بيا اينجا! مواظب باش، روي روزنام هها راه برو.
هري با خيالي آسوده در تاريكي به آشپزخانه پناه برد ، كيك خامه اي كه خاله با زحمت تهيه كرده بود روي
يخچال بود و به او چشمك مي زد. يك كيك كرم خامه اي با گل هاي بنفشه شكري تزيين شده بود . يك ران
گوسفند هم با جلز و ولز زياد در حال كباب شدن بود.
خاله پتونيا دو تكه نان و مقداري پنير را كه روي ميز آشپزخانه بود، نشان داد و خيلي خشك گفت:
- سريع غذاتو بخور.
او پيراهن بلندش را به تن كرده بود.
هري دست هايش را شست و شام ناچيزش را خورد . به محض اين كه شامش را تمام كرد ، خاله پتونيا
بشقابش را برداشت و به او دستور داد به اتاقش برود.
هري وقتي از جلوي در سالن پذيرايي عبور مي كرد، عمو ورنون و دادلي را ديد كه كت و شلوار م هما ني را
پوشيده وپاپيون زده بودند . درست وقتي پايش به طبقه بالا رسيد زنگ در به صدا در آمد، آن وقت عمو ورنون
با چهره اي خشن پايين پله ها ظاهر شد.
- يادت باشه فقط يك سر و صدا و...
هري پاورچين پاورچين به طرف اتاقش رفت، آهسته وارد اتاق شد و در را بست.
وقتي به طرف تختش رفت تا روي آن دراز بكشد ، ناگهان متوجه شد كسي روي تخت نشسته است .
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 2: هشدار دابي
هري با اين كه خيلي سعي كرد فرياد نكشد ، اما ناخود آگاه
فرياد آهست ه اي كشيد . موجود كوچكي كه روي تختش نشسته
بود گوش هاي بزرگي مثل خفاش و چشم هاي بزرگ سبز رنگي
به اندازه توپ تنيس داشت . هري فوراً فهميد كه اين همان
چشم هايي است كه او آنها را صبح آن روز پشت پرچين باغ ديده
بود.
در حالي كه هري و موجود عجيب مشغول تماشاي يكديگر
بودند، صداي دادلي درون هال ورودي شنيده شد.
- آقا و خانم ماسون اجازه مي دهيد پالتوهايتان رو آويزان
كنم.
موجود عجيب از روي تخت سر خورد و پايين آمد ، نوك دماغش به فرش مي خورد . هري متوجه شد او
رويه يك ناز بالش را به تن كرده و با ايجاد سورا خهايي در آن دس تها و پاهايش را بيرون آورده است.
هري با دستپاچگي گفت:
- هي!... سلام!
موجود عجيب با صداي نازك و تيزي كه مطمئناً همه اهل خانه بايد آن را شنيده باشند گفت:
- هري پاتر، اوه آقا، مدت هاست كه دابي آرزو داشت با شما آشنا شد... براي او افتخار بزرگي است...
هري در حالي كه از كنار ديوار به طرف صندلي پشت ميزش كه نزديك قفس بود مي رفت، پاسخ داد:
- متش... متشكرم.
او خواست بپرسد شما چي هستيد، اما ترسيد بي ادبي باشد و فوراً سؤال كرد:
- شما كي هستين؟
- دابي، آقا. دابي. دابي، جن خانگي.
هري گفت:
- آه، واقعاً معذرت م ي خواهم، اما من فكر نمي كنم الآن زمان مناسبي براي آمدن يك جن خانگي ، به اتاق
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
صداي خنده مصنوعي و تيز خاله پتونيا درون سالن پذيرايي بلند شد. جن سرش را پايين انداخت.
هري با عجله اضافه كرد:
- من از آشنايي با شما خيلي خوشحالم ، باور كنيد ، اما از خودم مي پرسم... شما براي چي توي اتاق من
هستيد؟
جن با صداي بمي پاسخ داد:
- آه بله، آقا. دابي آمده است به شما بگويد... آه، خيلي مشكل است، آقا... دابي نمي داند از كجا شروع كند...
هري در حالي كه تخت خواب را نشان مي داد مؤدبانه گفت:
- لطفاً بشين.
او با تعجب ديد كه جن زد زير گريه، هق هق گريه اش خيلي سوزناك بود. موجود عجيب با ناله گفت:
- لطفاً بنشين. هرگز... اصلاً...
هري احساس كرد صداهاي سالن پذيرايي كمي آهسته شده است. او آهسته گفت:
- متأسفم، نمي خواستم شما را ناراحت كنم.
جن هق هق كنان گفت:
- رنجاندن دابي! تا به حال جادوگري از دابي نخواست نشست... مانند يك انسان...
هري سعي كرد او را ساكت كند و در حالي كه دلداريش مي داد او را روي تخت نشاند . دابي شروع كرد به
سكسكه كردن . او قيافه عروسكي چاق و زشت را داشت . بالاخره، جن آرام شد و با چشم هاي درشت اشك
آلودش نگاه هاي ستايش آميزي به هري انداخت.
هري براي اين كه او را خوشحال كند به شوخي گفت:
- جاوگرهايي كه با شما رفت و آمد داشتند نبايد خيلي مهربان بوده باشند.
دابي سرش را تكان داد. سپس ناگهان از جايش پريد و در حالي كه سرش را به پنجره مي كوبيد فرياد زد:
- دابي بدجنس! دابي بدجنس!
هري در حالي كه نمي دانست چطور جلوي او را بگيرد آهسته گفت:
- صبر كن داري چكار مي كني؟
هدويگ از خواب بيدار شد او در حالي كه با صداي بلند هوهو مي كرد، مرتب با ل هايش را به هم مي زد. جن
كه چشمانش چپ شده بود گفت:
- دابي بايد تنبيه شد. دابي داشت از خانواد هاش بدگويي كرد...
- خانواده ات؟
- دابي در خدمت يك خانواده جادوگر است ، آقا... دابي يك جن خانگي بود كه بايد براي هميشه در همان
خانه و خانواده خدمت كند.
هري با كنجكاوي پرسيد:
- اون ها مي دونن تو اينجا هستي؟
دابي شروع به لرزيدن كرد.
- اوه، نه، آقا، نه... دابي حسابي تنبيه خواهد شد چون آمده شما ر ا ديد ، آقا. دابي به خاطر چنين كاري بايد
گوش هاي خود را در اجاق بگذارد. اگر آنها از اين موضوع با خبر شوند، آقا...
- اما اگه گو ش هايت را در اجاق بگذاري ، اگه اونا تو را در اين حالت ببينن دلشون به حالت مي سوزه ، مگه
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
نه؟
- دابي شك داشت ، آقا. دابي هميشه بايد خودش را براي چيزي تنبيه كند ، آقا. آنها به دابي اجازه دادند
خودش اين كار را بكند. گاهي اوقات، آنها از او مي خواهند خودش را تنبيه اضافي كند.
- اما چرا سعي نكردي فرار كني؟
- يك جن خانگي وقتي آزاد مي شود كه اربابش او را رها كند ، آقا و خانواده دابي هرگز او را آزاد نخواهند
كرد... دابي بايد تا زمان مرگ به خانواد هاش خدمت كند، آقا...
هري كه از تعجب چشمانش گرد شده بود به او گفت:
- منو بگو كه فكر مي كردم گذراندن چهار هفته در اينجا خيلي سخت و غم انگيزه . دورسلي ها رفتارشون
انساني تره. پس كسي نمي تونه به شما كمك كنه؟ من مي توانم كاري برايت انجام بدهم؟
هري از حرف خود پشيمان شد و دوباره شروع كرد به ناله كردن.
هري با دست پاچگي گفت:
- خواهش مي كنم لطفاً ساكت بشين اگه دورسلي ها صداتو بشنون، و متوجه حضورت در اينجا بشن...
- هري پاتر مي پرسد كه آيا مي تواند به دابي كمك كند ... دابي تعريف شهرت شما را شنيده بود ، آق ا، اما
چيزي از بزرگواري شما نمي دانست...
هري كه گونه هايش سرخ شده بود گفت:
- تمام چيزهايي كه در مورد شهرت من به تو گفت ه ان چيزي جز يك مشت چرنديات نيس . من در هاگوارتز
حتي شاگرد اول كلاس هم نبودم، هرميون بهترين شاگرد كلاس بود، او...
اما هري حرفش را قطع كرد، فكر كردن به هرميون او را غمگين كرد.
دابي كه چشمانش از هيجان برق مي زد با لحن محترمان هاي گفت:
- هري پاتر فروتن و متواضع است. هري پاتر از پيروزي افتخار آميزش بر اسمشو نبر حرفي نمي زند.
هري گفت:
- ولدمورت.
دابي با ناله گفت:
- آه، آقا، اين اسم را تلفظ نكنيد، اين اسم را تلفظ نكنيد!
هري با عجله گفت:
- متأسفم، مي دونم كه بيش تر مردم دوست ندارن اين اسم را بشنون. دوستم، رون...
او دوباره حرفش را قطع كرد ، فكر كردن به رون او را ناراحت مي كرد. دابي كه چشمانش مثل چرا غ هاي
اتومبيل گرد شده بودند، به طرف هري خم شد. سپس با صداي گرفت هاي گفت:
- دابي شنيد كه مي گفتند، هري پاتر چند هفته قبل دوباره با اين شيطان روبرو شده است ... و موفق شده
يك بار ديگر از دست او جان سالم به در ببرد.
هري با تكان سرش تأييد كرد، ناگهان اشك در چشمان دابي حلقه زد.
او در حالي كه صورتش را با رويه نازبالش كثيفي كه به جاي لباس تن كرده بود خشك مي كرد هق هق
كنان گفت:
- آه، آقا. هري پاتر شجاع و جسور است ! او با اين همه خطر روبرو شده است ! اما دابي آمده كه از هري
پاتر حمايت نمايد ، او آمده او را آگاه كند ، حتي اگر مجبور شود براي تنبيه گوش هايش را در اجاق بگذارد
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري پاتر نبايد به هاگواتز برگردد.
سكوت طولاني برقرار شد ، فقط سر و صداي چاقو و چنگال و خرخر عمو ورنون از طبقه هم كف به گوش
مي رسيد.
- چ... چي؟ من بايد به مدرسه برگردم . اول سپتامبر بايد به مدرسه برگردم . من تنها اميدم رفتن به
اونجاست. شما نمي دونين زندگي كردن در اينجا چه جوريه . من توي اين خانواده هيچ جايي ندارم من به
دنياي جادوگرها تعلق دارم... به هاگوارتز.
دابي سرش را آن قدر محكم تكان داد كه گوشهايش مثل بال پرندگان به هم مي خوردند. او ادامه داد:
- نه، نه، نه، هري پاتر بايد جايي كه امنيت دارد بماند . او خيلي بزرگوار و شريف است ، نبايد او را از دست
داد. اگر هري پاتر به هاگوارتز برگردد خطر مرگ او را تهديد مي كند.
هري با تعجب گفت:
- براي چه؟
- دابي ناگهان تمام بدنش شروع به لرزيدن كرد و زمزمه كرد:
- توطئه اي وجود دارد ، هري پاتر . توطئه اي كه باعث حوادث وحشتناكي در هاگوارتز مي شود . الآن
ماه هاست كه دابي از اين موضوع خبر دارد . هري پاتر نبايد زندگيش را به خطر بيندازد . او جادوگر خيلي مهمي
است آقا!
هري فوراً پرسيد:
- اين حوادث خيلي وحشتناك چي هستن؟ كي توطئه چيني كرده؟
دابي مرتب سرش را به ديوار مي كوبيد و جيغ مي زد.
هري در حالي كه جن را در آغوش گرفته بود تا او را از ديوار دور كند با تعجب گفت:
- باشه، باشه. نمي توني اونو به من بگي من خيلي خوب فهميدم . اما چرا زحمت كشيدي تا به من هشدار
بدي؟
آن وقت يك فكر ناخوشايند به ذهنش آمد.
او كه مي ديد دابي دوباره خود را به ديوار نزديك مي كند با عجله اضافه كرد:
- صبر كن ... آيا آن ربطي به ولد... معذرت مي خواهم، اسمشو نبر داره؟ فقط با علامت سر به من جواب
بده.
دابي آهسته با سر گفت: نه.
- نه... آن به اسمشو نبر ربطي نداشت، آقا.
اما دابي به او خيره شده بود انگار سعي د اشت چيزي را به او بف هماند. با اين حال او نمي دانست جواب هري
چه خواهد بود.
- او برادري نداره؟
دابي كه همچنان به او خيره شده بود دوباره سرش را به علامت منفي تكان داد.
هري گفت:
- در اين صورت ، من كس ديگري را نمي شناسم كه قدرت ايجاد چنين حوادث وحشتناكي را در ها گوارتز
داشته باشه. مخصوصاً در مقابل دامبلدور... شما مي دونيد دامبلدور كيه، اين طور نيست؟
دابي سرش را پايين انداخت
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- آلبوس دامبلدور بزرگ ترين مديري است كه هاگوارتز تا به حال داشته است . دابي آن را دانست آقا .
دابي شنيده است كه قدرت دامبلدور با قدرت اسمشو نبر برابري مي كند. با اين وجود، آقا...
صداي دابي به شكل يك زمزمه ترسناك درآمد.
- قدرت هاي وجود دارد كه دامبلدور نمي... قدرت هايي كه جادوگران معمولي...
دابي اين را گفت و قبل از اين كه هري بتواند كاري را انجام دهد ، روي ميز پريد ، چراغ مطالعه هري را
برداشت و در حالي كه جي غهاي كر كنند هاي مي كشيد آن را به سرش مي كوبيد.
ناگهان در طبقه هم كف سكوت برقرار ش د. لحظه اي بعد هري كه قلبش به شدت مي تپيد صداي عمو
ورنون را شنيد كه به طبقه بالا مي آمد و با خود مي گفت:
- حتماً دادلي تلويزيون را روشن گذاشته است، اي حواس پرت!
هري در حالي كه دابي را به درون كمد لباس هايش هل مي داد تا او را مخفي كند آهسته گفت:
- زود باش برو تو كمد!
او درست در لحظ هاي كه در روي پاشن هاش چرخيد خود را روي تخت خوابش انداخت.
عمو ورنون صورت ترسناكش را به هري نزديك كرد و در حالي كه دندان ه ايش را به هم فشار مي داد
گفت:
- مي تواني به من بگي داشتي چه غلطي مي كردي؟ نزديك بود دروغ من جلوي اين گلف باز ژاپني فاش
بشه... اگر يك صداي ديگه از تو بشنوم كاري مي كنم كه از زنده بودنت پشيمان بشي، متوجه شدي!
سپس با قد مهاي محكم اتاق را ترك كرد.
هري كه سر تا پايش مي لرزيد دابي را از كمد لباس بيرون آورد و گفت:
- ديدي كه وضع اين جا چه جوريه ؟ فهميدي كه چرا مجبورم به هاگواتز برگردم ؟ آن جا تنها جايي كه من
دارم. جايي كه من فكر مي كنم دوستاني داشته باشم.
دابي با لحن طعنه آميزي گفت:
- همان دوستاني كه به هري پاتر حتي نامه هم نمي نويسند؟
هري كه ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- من فكر مي كنم آنها بايد... اما در واقع... تو از كجا مي دوني كه اونا برام نامه ننوشتن؟
دابي كه قياف هاش ناراحت نشان مي داد سر جايش چرخي زد و در حالي كه پشتش را به هري مي كرد گفت:
- هري پاتر نبايد از دست دابي عصباني شد. دابي خواست...
- پس تو جلوي نام ههاي مرا گرفته بودي؟
جن گفت:
- دابي آنها را با خودش آورده است، آقا.
او سريع يك قدمي به عقب برداشت تا از دسترس هري دور شود و يك بسته بزرگ پاكت نامه را از درون
روبالشي كه به تن داشت بيرون آورد . هري خط تميز و خواناي هرميون و خط خرچنگ قورباغه رون را
شناخت. او حتي خط ناخوانايي را كه به نظر م يرسيد خط هاگريد، نگهبان هاگوارتز باشد مشاهده كرد.
دابي در حالي كه چش مهايش را مرتب به هم مي زد با نگراني به هري نگاه كرد و گفت:
- هري پاتر نبايد عصباني شد ... دابي اميدوار بود كه ... اگر هري پاتر فكر كند دوستانش او را فراموش
كرده اند... ديگر دلش نمي خواهد به مدرسه برگردد، آقا...
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري به حرفهاي دابي گوش نمي داد. او سعي كرد نام ه ها را از دست دابي چنگ بزند ، اما جن به
عقب پريد و از دسترس وي دور شد.
- هري پاتر نامه هايش را به دست آورد آقا ، به شرط اين كه به دابي قول دهد ديگر به هاگوارتز برنگردد . آه،
آقا، شما نبايد با چنين خطري روبرو شويد! به من قول بدهيد كه به آن جا بر نمي گرديد!
هري با عصبانيت پاسخ داد:
- من به هيچ وجه قول نمي دهم! نامه هاي دوستانم را بده!
جن با اندوه گفت:
- در اين صورت هري پاتر راه ديگري را براي دابي نمي گذارد.
و قبل از اين كه هري بتواند حركتي بكند، به طرف در اتاق رفت، آن را باز كرد و از پل هها پايين رفت.
هري كه از ترس گلويش خشك شده و دل پيچه گرفته بود پشت سر او رفت و سعي كرد سر و صدايي
نكند. او شش پله آخر را با يك جهش پريد و به نرمي يك گربه روي موكت هال ورودي فرود آمد . او در حالي
كه نگاهش به دابي بود، صداي عمو ورنون را از سالن غذاخوري شنيد كه مي گفت:
- آقاي ماسون، حالا ماجراي خند هدار آن كارگر آمريكايي را براي پتونيا تعريف كنيد. او مشتاقه بدونه...
هري با عجله به طرف آشپزخانه رفت . وقتي جلوي در آشپزخانه رسيد يكه خورد . كيك خامه اي كه
خاله اش درست كرده بود نزديك سقف در هوا معلق بود . او دابي را ديد كه روي گنجه ظرف در گوشه اي
چمباتمه زده بود.
هري با صداي گرفت هاي گفت:
- نه، خواهش مي كنم، اين كار را نكن... آنها مرا مي كشند...
- هري پاتر بايد قول بدهد كه به مدرسه بر نمي گردد...
- دابي، خواهش مي كنم...
- قول بدهيد، آقا...
- ممكن نيست.
دابي با حالت مايوسانه او را نگاه كرد.
- در اين صورت، دابي بايد به صلاح هري پاتر عمل كند، آقا.
و كيك بزرگ خام ه اي با صداي وحشتناكي كف آشپزخانه افتاد و كاملاً از هم پاشيد . تكه هاي آن همه جا
پرتاب شد ، ديوارها و پنجر ه ها پر از خامه شدند . آن وقت دابي با صداي خشكي مثل به هم خوردن شلاق
ناپديد شد.
در سالن غذاخوري فرياد هايي به هوا خوست . عمو ورنون با سرعت به طرف آشپزخانه رفت و هري را ديد
كه از ترس خشكش زده و سر تا پايش پر از خامه شده بود.
عمو ورنون ابتدا سعي كرد حادثه را بي اهميت جلوه دهد.
- چيزي نيست ، خواهرزاده خانم هستند ، او كمي خجالتيه ... از ديدن آدم هاي غريبه هراس داره ، و الآن تو
اتاقشه...
او ماسون هاي متعجب را به درون سالن غذا خوري برگرداند و به هري گفت كه به محض رفتن مهمان ه ا
پوستش را زنده زنده مي كند و يك كيسه گوني به او داد.
خاله پتونيا مقداري بستني از درون يخچال برداشت و رفت . هري كه هنوز مات و مبهوت بود مشغول تميز
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
كردن آشپزخانه شد.
آن شب عمو ورنون مي توانست به خواست هاش برسد، البته اگر جغد نامه رسان از راه نمي رسيد.
خاله پتونيا در حال تعارف شكلات نعنايي بود كه يك جغد بزرگ از پنجره سالن غذاخوري وارد شد ، نامه اي
روي سر خانم ماسون انداخت و فوراً بيرون رفت . خانم ماسون جيغي كشيد و از خانه بيرون دويد و با صداي
بلند فرياد مي كشيد كه ديگر نمي خواهد حتي يك لحظه هم در خانه ديوان ه ها بماند. آقاي ماسون چند لحظه
ديگر ماند و براي دورسلي ها توضيح داد كه همسرش از پرندگان در هر اندازه و شكلي مي ترسد و از آنه ا
«؟ مضحك است، اين طور نيست » : پرسيد
هري درون آشپزخانه بود . او كه از ترس پايش مي لرزيد به دسته جارو تكيه داد . در همين هنگام عمو
ورنون در حالي كه چشمان ريزش برق مي زد، به طرف او آمد.
او در حالي كه نامه را در دستش تكان مي داد با لحن خشني گفت: اينو بخون! زود باش... بخون!
هري آن را گرفت و خواند، نامه براي تبريك روز تولد او نبود.
- آقاي پاتر عزيز ما اطلاع يافتيم كه امشب ساعت نه و دوازده دقي قه در محل اقامت شما براي بلند كردن يك شي از
جادو اس تفاده شده است . همان طور كه مي دانيد جادوگرهاي سال اول اجازه ندارند بيرون از مدرسه جادو انجام دهند . تكرار
چنين كاري منجر به اخراج شما از مدرسه مي شود. (قانون مربوط به محدوديت استفاده از جادوتوسط جادوگران سا ل اول،
ماده 1875 ، بند سوم ) ما همچنين به شما ياد آوري مي كنيم كه هر عمل جادويي كه توجه غير جادوگرها (مشنگ ها ) را به
خود جلب كند ، طبق ماده 13 قوانين محرمانه كه توسط اتحاديه بين المللي جادوگرها تدوين گرديده است خلاف قانون است و
مجازاتي به همراه دارد.
با آرزوي تعطيلاتي خوش براي شما، آقاي پاتر عزيز.
مافالدا هوپكريك
اداره رسيدگي به امور جادو
هري سرش را بالا گرفت و آب دهانش را به زحمت قورت داد.
عمو ورنون كه چشمانش برق مي زد گفت:
- تو به ما نگفته بودي كه اجازه نداري بيرون از مدرسه جادو كني . بدون شك فراموش كردي راج ع به آن
حرف بزني...
او مثل سگي بزرگ دندان هايش را نشان مي داد.
- حالا، من براي تو خبر هايي دارم پسرم ... از اين به بعد درون اتاقت زنداني مي شي... و هرگز به آن مدرسه
بر نمي گردي، هرگز... چون در هر صورت، اگر سعي كني خودتو با جادو خلاص كني، تو را اخراج خواهند كرد!
و در حالي كه ديوانه وار مي خنديد، هري را كشان كشان به طبقه اول برد.
عمو ورنون به گفت ه اش عمل كرد . صبح روز بعد كسي را آورد و جلوي پنجره اتاق هري ميل ه هاي آهني
نصب كرد و طبق دستور او يك دريچه كوچك كنار در پايين اتاق قرار داده شد تا بتوانند سه وعده غذاي
هري را به او بدهند . هري فقط اجازه داشت يك بار صبح و يك بار شب براي رفتن به دستشويي از اتاق خارج
شود. بقيه اوقات او در اتاقش زنداني بود . سه روز گذشت و دورسلي ها هنوز هم از خود سخت گيري نشان
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
مي دادند. هري هيچ راه گريزي نمي ديد. او كه روي تختش دراز كشيده بود و غروب خورشيد را تماشا
مي كرد با اندوه از خود پرسيد سرانجام او چه خواهد شد.
آيا بهتر نبود براي رهايي از آن جا جادو به كار ببرد ، حتي اگر منجر به اخراجش از هاگوارتز شود ؟ از طرفي
زندگي در پريوت درايو هرگز تا اين حد غير قابل تحمل نشده بود . حالا كه دورسلي ها مطمئن بودند در خطر
نيستند و هري نمي تواند آنها را تبديل به خفاش كند ، او تنها سلاحش را در برابر آنها از دست داده بود . دابي
شايد او را از حوادث ترسناك نجات داده بود، اما با اين وضعي كه در پيش بود، او احتمالاً از گرسنگي مي مرد.
دريچه پايين اتاق باز شد و دست خال ه پتونيا كه يك كاسه سوپ را به درون اتاق هل مي داد، پديدار شد .
هري كه از شدت گرسنگي دل درد گرفته بود ، از تخت پايين پريد و كاسه را برداشت . سوپ سرد بود ، اما براي
او مهم نبود و تمام سوپ را يك نفس خورد . سپس هري عرض اتاق را طي كرد و تك ه هاي سبزي جات را كه
ته كاس ه مانده بود درون ظرف غذاخوري هدويگ ريخت . جغد پرهايش را از هم باز كرد و نگاه م أيوسانه اي به
غذا انداخت.
هري با ناراحتي گفت:
- بهتره ناز نكني، اين تنها چيزيه كه براي خوردن داريم.
سپس كاسه خالي را نزديك دريچه گذاشت و به طرف تخت رفت و روي آن دراز كشيد . او هنوز احساس
گرسنگي مي كرد.
او با خودش فكر كرد اگر تا چهار هفته ديگر زنده بماند و به هاگوارتز نرود چه اتفاقي خواهد افتاد . آي ا آنه ا
كسي را دنبال او خواهند فرستاد؟ آيا آنها موفق خواهند شد دورسلي را مجبور كنند كه او را رها كند؟
اتاق تاريك و تاري ك تر شد. هري از گرسن گي ضعف كرده بود و شكمش قار وقور مي كرد، سؤالات فراواني
به ذهنش مي رسيد كه براي آنها جوابي نداشت. چند لحظه بعد او به خواب عميقي فرو رفت.
هري در خواب ديد كه او را در يك باغ وحش به نمايش گذاشته اند. روي قفس او يك نوشته به چشم
مي خورد: جادوگر سال اولي . او كه ض عيف و گرسنه روي تختي كوچك از كاه دراز كشيده بود ، بازديد كنند ه ها
را مي ديد كه با تعجب به او نگاه مي كردند. او درون جمعيت دابي را شناخت و با صداي بلند از او درخواست
كمك كرد، اما او صداي دابي را شنيد كه پاسخ داد:
- هري پاتر درون قفس در امان است، آقا!
جن ناپد يد شد. سپس نوبت دورسلي ها بود كه ظاهر شدند. او دادلي را ديد كه به ميله هاي قفس مي كوبد و
او را مسخره مي كند.
در حالي كه صداي ضربه روي ميل ههاي فلزي مثل چكش به مغز رنجور هري مي خورد، آرام گفت:
- بسه، مرا راحت بذارين... بسه... مرا راحت بذارين...
او ناگهان چش م هايش را باز كرد . نور ماه از پنجره به درون اتاق تابيده بود و كسي داشت واقع اً او را از لاي
ميله ها تماشا مي كرد. يك صورت كك مكي، با موهاي قرمز و بيني دراز!
هري فوراً رون ويزلي را شناخت.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 3: پناهگاه زيرزميني
هري در حالي كه به پنجره نزديك مي شد آهسته گفت :
«! رون »
سپس پرده كركره را بالا برد تا بتوانند از لاي ميله ها با
هم صحبت كنند.
- رون، تو چه كار كردي... چطور؟
هري وقتي ديد رون از صندلي عقب يك اتومبيل
فيروزه اي رنگ كه در هوا معلق بود به طرف پنجره خم شده
است، از تعجب دهانش باز ماند . فرد و جورج برادرهاي
دوقلوي رون كه جلوي اتومبيل نشسته بودند به او لبخند مي زدند.
- چطوري هري؟
رون پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده ؟ چرا به نامه هام جواب ندادي ؟ دوازده بار تو را به خانه مون دعوت كردم . تا اين كه يك
روز بابا به خانه آمد و گفت كه تو به خاطر اين كه عليه مشن گ ها جادو انجام دادي يك اخطاريه دريافت
كردي.
- اين كار من نبود. تازه او از كجا مي دونه؟
رون پاسخ داد:
- پدرم تو وزارت خانه كار مي كنه. تو خيلي خوب مي دوني كه ما اجازه نداريم بيرون مدرسه از جادو استفاده
كنيم...
هري در حالي كه اتومبيل پرنده را نشان مي داد با طعنه گفت:
- مي بينم كه تو هم به اين دستور عمل مي كني.
رون گفت:
- اوه، اينو به حساب نيار ، ما فقط اونو قرض گرفتيم . اين اتومبيل مال پدرمه ، ما كه اونو جادو نكرد ه ايم. اما
انجام دادن جادو جلوي چشم مشن گهاي كه با او نها زندگي مي كني...
- من بهت گفتم كار من نبود . بعداً برايت ت وضيح مي دهم. به من گوش كن ، مي تواني به هاگوارتز خبر بدي
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
كه دورسلي ها من را زنداني كرد ه اند و نمي گذراند به مدرسه برگردم ؟ من نمي توانم با جادو از اينجا
بيرون بيايم ، وگرنه وزارت جادوگري خواهد گفت كه من بعد از سه روز براي دومين بار قانون را نقض كرده ام،
اون وقت...
رون گفت:
- پرحرفي بسه. ما دنبال تو اومديم و مي خوايم تو رو به خون همون ببريم.
- تو ديگر نه، تو هم اجازه نداري مرا با جادو آزاد كني...
رون در حالي كه با اشاره سر دو برادر ديگر خود را نشان مي داد با اطمينان گفت:
- ما احتياجي به اين كار نداريم. مگه يادت رفته كيا همرام هستن.
فرد سر يك طناب را به طرف هري پرت كرد و گفت:
- اونو به ميل هها ببند.
هري در حالي كه طناب را محكم دور ميل هها گره مي زد، گفت:
- اگر دورسلي ها بيدار بشن، منو مي كشن.
فرد در حالي كه طناب را به ميل هها محكم كرد گفت:
- نگران نباش.
هري عقب ر فت تا به قفس هدويگ كه در سكوت صحنه را تماشا مي كرد، رسيد. به نظر مي رسيد هدويگ
هم فهميده بود كه قرار است اتفاق بزرگي بيفتد . اتومبيل حركت كرد ، و ناگهان صداي بلندي برخاست ، و
ميله هاي پنجره از جا كنده شد . هري با سرعت به طرف پنجره آمد و ميل ه ها را ديد كه در فا صله يك متري
زمين از طناب آويزان هستند . رون كه نفسش بند آمده بود ، ميله ها را بالا كشيد و درون اتومبيل گذاشت . هري
با نگراني گوش هايش را تيز كرد ، اما هيچ صدايي از اتاق دورسلي ها نيامد. آن وقت فرد اتومبيل را به عقب راند
و تا جاي ممكن به پنجره اتاق هري نزديك كرد.
رون گفت:
- زود باش سوار شو.
هري گفت:
- من بايد وسايلم را با خود بيارم. چوبدستي جادويي، جارويم...
- آنها كجان؟
- تو اتاقك زير پل هها و در آن هم قفل است.
جورج كه پهلوي فرد نشسته بود گفت:
- مشكلي نيست. اينو به عهده ما بذار.
فرد و جورج آن گاه با احتياط از پ نجره اتاق وارد شدند. هري وقتي ديد جورج از جيبش يك سنجاق سر
معمولي بيرون آورد و آن را درون سوراخ قفل كرد، با خود فكر كرد بهتر است اين كار به عهده آنها بگذارد.
فرد گفت:
- جادوگرها فكر مي كنن آموختن حقه هاي مشنگ ها وقت تلف كردنه ، اما آنها كلك هايي بلدند كه دا نستن
آنها به زحمتش مي ارزه، هر چند انجام اونا زمان مي خواد.
سپس صداي تيكي آمد و قفل در باز شد.
جورج آهسته گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- خوب، ما مي ريم چمدانت را بياريم ، تو هم هر چه را كه فكر مي كني بدردت مي خوره بردار و از
پنجره بده به رون.
هري آهسته به دوقلوها كه از پله پايين مي رفتند گفت:
- مواظب پله پايين باش چون قرچ قروچ صدا مي كنه.
هري چرخي در اتاق زد و وسايلش را جمع كرد و از پنجره به رون داد . سپس به كمك فرد و جورج رفت تا
چمدان بزرگش را از پله ها بالا بياورند . هري صداي سرفه عمو ورنون را شنيد . آنها كه نفسشان بند آمده بود
بالاخره به راهروي طبقه اول رسيدند و چمدان سنگين را تا پنجره حمل كردند . فرد دوباره سوار اتومبيل شد
تا به رون كمك كند و چمدان را به درون اتومبيل بكشند. هري و جورج هم آن را به سمت بيرون هل دادند.
عمو ورنون دوباره سرفه كرد. فرد كه كاملاً از نفس افتاده بود گفت:
- يك كمه ديگه. يك هل محكم بدين.
هري و جورج با تمام وزن خود به آن فشار آوردند و بالاخره چمدان درون صندوق عقب اتومبيل افتاد.
جورج آهسته گفت:
- همه چيز رو به راهه، راه مي افتيم.
اما به محض اين كه هري رو لبه پنجره پريد، فرياد بلندي شنيد. اين صداي رعدآساي عمو ورنون بود:
- اي جغد بدجنس!
- هدويگ را فراموش كردم!
هري فوراً به درون اتاق برگشت . همان موقع چراغ راهرو روشن شد . او قفس هدويگ را برداشت و به
سمت پنجره دويد . قفس را به رون داد و دوباره از لبه پنجره بالا رفت ، در همان لحظه عمو ورنون چند ضربه
به در كوبيد... كه اتفاقاً باز شد.
عمو ورنون لحظه اي در چارچوب در مات و مبهوت ايستاد ، سپس مثل يك گاو عصباني نعره اي كشيد و
خود را به هري رساند و كمربند او را گرفت.
رون، فرد و جورج دس تهاي هري را محكم گرفته بودند و او را با تمام قدرت به سمت خود مي كشيدند.
عمو ورنون با عصبانيت گفت:
- پتونيا! او در رفت! او مي خواد فراركنه!
برادران ويزلي با يك حركت هري را آن قدر محكم كشيدند كه كمربندش از دست هاي عمو ورنون سر
خورد.
رون به محض اين كه هري سوار شد، در اتومبيل را بست و فرياد زد:
- گاز بده فرد!
اتومبيل به سمت ماه به راه افتاد.
هري به سختي ب اورش مي شد، او حالا آزاد بود ! شيشه اتومبيل را پايين كشيد ، نسيم شبانگاهي موهايش را
نوازش مي داد. او خان ه هاي پريوت درايو را ديد كه پشت سرش دور مي شدند. عمو ورنون ، خاله پتونيا و دادلي
تپل از پنجره خم شده و با چشمان گرد و دهان باز اتومبيل را كه درآسمان بالا مي رفت نگاه مي كردند.
هري خطاب به آنها فرياد زد:
- تابستان آينده مي بينمتون!
ويزلي ها شروع كردند به خنديدن و هري در حالي كه نيشش تا بنا گوش باز بود ، راحت روي صندلي
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
اتومبيل نشست.
او به رون گفت:
- هدويگ را از قفس بيرون بياريم تا پشت سرمون پرواز كنه. خيلي وقته كه پرواز نكرده.
جورج سنجاق سر را به رون داد و لحظه اي بعد، هدويگ با خوشحالي از پنجره بيرون رفت تا اتومبيل را در
پرواز همراهي كند.
رون با بي صبري گفت:
- خوب حالا... تعريف كن، چه اتفاقي افتاده بود؟
هري ماجراي دابي و هشداري كه به او داده بود و سرنوشت غ م انگيز كيك خام ه اي را براي آنه ا تعريف
كرد. به دنبال صحب تهاي او سكوت طولاني برقرار شد.
بالاخره رون گفت:
- واقعاً عجيبه.
جورج تأييد كرد:
- خيلي عجيبه. او بهت نگفت چه كسي توطئه چيده؟
هري پاسخ داد:
- من فكر مي كنم او نمي توانست چيزي بگه . هر وقت كه مي خواست چيزي بگ ه سرشو محكم به ديوار
مي كوبيد.
فرد و جورج به همديگر نگاه كردند.
او گفت:
- شما فكر مي كنيد براي من داستان سر هم كرده؟
فرد گفت:
- جن هاي خانگي قدرت جادويي زيادي دارند . اما معمولا اونا حق ندارن بدون اجازه ارباباشون از آن
استفاده كنن . من تصور مي كنم دابي از ط رف كسي فرستاده شده تا تلاش كنه تو به هاگوارتز برنگردي . كسي
كه بد تو را مي خواد. يادت نيست چه كسي در مدرسه با تو دشمني داشت؟
هري و رون يك صدا فرياد زدند:
- اوه، چرا!
هري گفت:
- دراكو مالفوي، او از من متنفره.
جورج رو به او كرد و گفت:
- دراكو مالفوي؟ اون پسر لوسيوس مالفوي نيست؟
- احتمالاً چرا، اين يك اسم معمولي نيست. براي چه؟
جورج گفت:
- من شنيد هام كه پدر در مورد او حرف مي زد او يكي از نزديك ترين افراد طرفدار اسمشو نبر بوده.
فرد سرش را برگرداند و رو به هري گفت:
- و وقتي اسمشو نبر ناپديد شد ، لوسيوس مالفوي برگش ت و گفت كه اونا مجبورش كردن . به نظر پدر ، او
يكي از دوستاي اصلي اسمشو نبر بوده
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري قبلاً شايعاتي را در مورد خانواده مالفوي شنيده بود و زياد تعجب نكرد . دادلي در مقايسه با
دراكو مالفوي مهربا نتر و دوست داشتن يتر به حساب مي آمد.
هري گفت:
- نمي دونم آيا خانواده مالفوي جن خانگي دارن يا نه.
فرد گفت:
- با اين حال، مطمئناً ارباب دابي از خانواد ههاي جادوگر قديمي و ثروتمنده.
جورج گفت:
- مامان هميشه آرزو داشت يك جن خانگي داشته باشيم تا اتوكشي ها را انجام بده . اما به جاي آن يك
غول پير در زير شيرواني داريم و تعداد زيادي جن خاكي كه باغ را اشغال كردن. جن هاي خانگي فقط در خانه
جادوگران قديمي و قلع هها يافت مي شوند. ما هيچ شانسي براي داشتن يك جن خانگي نداريم...
هري ساكت بود . دراكو مالفوي هميشه هر چيزي مي خواست م ي خريد . خانواده اش روي گنجي از طلا
نشسته بودند . او خيلي راحت تصو ر مي كرد كه مالفوي يك لباس شيك پوشيده و به خدمت كارش دستور
مي داد تلاش كند و مانع برگشتن هري به هاگوارتز شود. هري حر فهاي دابي را كاملاً جدي گرفته بود.
رون گفت:
- به هر حال ، خوشحالم كه دنبالت اومديم ، من وقتي ديدم كه تو به نامه هام جواب ندادي حسابي نگران
شدم. اول فكر كردم كه ارول اشتباه كرده.
- ارول؟
- جغد نامه رسان خانواد ه مان است. او خيلي پيره . اين اولين بار نبود كه در رساندن نامه دچار اشتباه مي شد.
آن وقت، سعي كردم هرمس را قرض بگيرم.
- كي؟
فرد گفت:
- جغدي كه پدر و مادر به پرسي وقتي شاگرد ممتاز شد هديه دادند.
رون گفت:
- اما پرسي اونو به من قرض نداد. مي گفت كه اونو لازم داره.
جورج ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- رفتار پرسي از اول تعطيلات خيلي عجيب بوده . او مرتب نامه مي فرسته و تقريباً تمام مدت تو اتاقشه ...
اما هيچ كس نمي تونه تمام روزشو با برق انداختن مدال لياقتش بگذرونه...
جورج در حالي كه به عقربه جهت نماي روي داشبورد اشاره مي كرد افزود:
- تو خيلي داري به سمت غرب ميري فرد.
فرد آهسته فرمان اتومبيل را چرخاند.
هري پرسيد:
- پدرتون مي دونه كه شما اتومبيلشو برداشتين؟
رون پاسخ داد:
- خب... نه. او بايد شبو در وزارتخ انه مي موند. اما خوشبختانه ، قبل از اين كه مادرم متوجه بشه اتومبيل را
به امانت برداشتيم، به خانه برم يگرديم.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- پدرتان در وزارت جادو چه كار مي كنه؟
رون گفت:
- او در كسل كنند هترين قسمت كار مي كنه. اداره سوء استفاده از مصنوعات مشن گها.
- چي؟
- اين مربوط مي شه به كل وسايلي كه توسط مشن گ ها ساخته شد ه ان و كساني كه اونا را جادو كرده ان.
اين اداره وظيفه داره جادوي اين وسايلو باطل كنه يا نگذاره آنها وارد مغازه و خانه هاي مشنگ ها بشن . براي
مثال، سال قبل پيرزن جادوگري مرد و سرويس چاي خوري اش به يك عتيقه فروشي فروخته ش د. يك خانم
مشنگ اونو خريد و به خان ه اش برد، او تصميم گرفت با آنها از دوستانش پذيرايي كند . اين موضوع تبديل به
يك كابوس شد . قوري عصباني شده و شروع به ريختن چاي در همه جاي خانه كرد . يك مرد مشنگ هم كه
يك قندگير جادو شده به بين ي اش چسبيده بود راهي بيمارستان شد . پدر آن روز داشت ديوانه مي شد . در دفتر
پدرم جادوگر پيري به نام پركينز كار مي كنه. آنها بيش تر شب ها را به انجام جادو روي مشنگ هايي مي گذرانند
كه چيزهاي جادويي ديد هاند. اين بخاطر آن است كه حافظه مشن گها از اين گونه چيزها كاملاً پاك شود.
- اما... اتومبيل... پدرت كه...
فرد زد زير خنده.
- پدر عاشق چيزهايي است كه مشنگ ها مي سازند. او يك انباري پر از اين وسايل دارد ، او اين وسايل را
تكه تكه مي كند، سپس آنها را جادو كرده و دوباره به هم وصل مي كند. اگر مجبور بشه خونه خودشو بازرسي
كنه بايد خودشو به زندان بندازه. اين موضوع مادر را خيلي نگران كرده.
جورج در حالي كه به پايين نگاه مي كرد گفت:
- اين هم جاده اصلي. تا ده دقيقه ديگه مي رسيم. به موقع خونه هستيم، هوا داره روشن مي شه.
پرتو ضعيفي به رنگ صورتي در افق بالا آمد . اتومبيل ارتفاعش را كم كرد و هري توانست مزارع و درختان
را ببيند.
جورج گفت:
- نزديك مزرعه مان هستيم.
اتومبيل پرنده نزديك زمين شد. پرتو طلايي خورشيد از لابلاي درختان مي تابيد.
فرد با صداي بلند گفت:
- فرود بيا!
آنها با يك تكان كوچك روي زمين فرود آمدند و نزديك يك انباري مخروبه كه وسط يك حيات كوچك
قرار داشت متوقف شدند. هري براي اولين بار خانه رون را مشاهده كرد.
اين خانه انگار قبلاً يك خوكداني بزرگ بوده كه در طول زمان بزرگ تر شده است . خانه چندين طبقه
داشت و آن قدر كج بود كه فقط جادو مي توانست آن را نگه دارد. (اين چيزي بود كه هري فكر مي كرد ) چهار
روي « پناهگاه زيرزميني » يا پنج دودكش روي سقف قرمز آن قرار داشت و يك تابلو چوبي كه نام خانه يعني
آن كنده كاري شده بود نزديك در ورودي آويزان بود . چكمه ها گوشه اي روي هم انباشته شده بودند ، يك
پاتيل كهنه و زنگ زده جلوي در خانه بود تعدادي مرغ هم درون حياط مشغول دانه خوردن بودند.
رون گفت:
- اينجا خيلي لوكس و زيبا نيس.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري به پريوت درايو فكر كرد و با لحن شادي گفت:
- با شكوه ست!
آنها از اتومبيل بيرون آمدند.
فرد گفت:
- حالا، بي سرو صدا به طبقه بالا مي ريم،. منتظر مي شيم تا مادر ما را براي صبحانه صدا بزنه . رون، تو ، با
او از ديدن هري خيلي .« مامان ، ببين ديشب كي اومده » : عجله وارد آشپزخان ه م ي شي و فرياد مي زني
خوشحال مي شه و هرگز متوجه نمي شه كه ما اتومبيل پدر را به امانت برد هايم.
رون گفت:
- باشه، هري بيا، اتاق من...
رون حرفش را قطع كرد . چشمانش روي خانه خيره ماند و رنگ چهره اش عوض شد . سه نفر ديگر رويشان
را فوراً برگرداندند.
خانم ويزلي با قدم هاي بلند داشت به طرف آنها مي آمد و باعث وحشت مرغ ها شد. خانم كوتاه و چاقي كه
هميشه چهره اي مهربان داشت حالا تبديل به ببري عصباني شده بود.
فرد گفت:
- آي!
جورج گفت:
- اي واي!
خانم ويزلي كه دس ت هايش را به كمر ش زده بود مقابل آنها ايستاد و به هر سه پسرش كه سرشان را از
خجالت پايين انداخته بودند خيره خيره نگاه كرد . او پيش بندي گل دار پوشيده بود كه يك جيب داشت و از
درون آن يك چوبدستي جادويي بيرون زده بود.
او گفت:
- خوب، چه حرفي براي گفتن دارين؟
جورج در حالي كه سعي مي كرد لحن صدايش شاد و پيروزمندانه باشد گفت:
- سلام، مامان.
خانم ويزلي با ناراحتي گفت:
- شما فكر نكرديد من از ناراحتي بميرم؟
- متأسفيم مامان، اما خودت مي دوني لازم بود كه...
هر سه پسر خانم ويزلي قد و هيكل بزرگ تري از او داشتند، اما حالا با صداي بلند او كه مي گفت:
- تخت خواب ها خالي! نه يادداشتي ! اتومبيل سرجايش نبود ... ممكن بود تصادف كنين ... از نگراني داشتم
ديوانه مي شدم... منتظر مي شديد تا پدرتان برگردد ! بيل، چارلي پرسي هرگز اين قدر ما را نگران نكردند ...، هر
سه در سر جايشان ميخكوب شده بودند.
فرد زير لب گفت:
- پرسي ممتاز...
خانم ويزلي در حالي كه با انگشت به فرد اشاره مي كرد با صداي بلند گفت:
- تو، بهتره كمي از پرسي ياد بگيري ! ممكن بود كشته بشين، يا توسط مشن گ ها شناسايي بشين ، و يا
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
باعث از دست دادن شغل پدرتان بشين!...
در طول حرف زدن خانم ويزلي زمان براي بچ ه ها به كندي مي گذشت. بالاخره، وقتي حرفهايش تمام شد
به سمت هري برگشت كه باعث شد او يك قدم به عقب برود.
گفت:
- من واقعاً از ديدنت خوشحالم. بيا يه چيزي بخور بايد گرسنه ات باشه.
آن وقت برگشت و وارد خانه شد هري نگاه نگراني به رون كه داشت به علامت سر او را تشويق به رفتن
مي كرد، انداخت.
آشپزخانه كوچك بود . يك ميز و تعدادي صندلي چوبي وسط آشپزخانه را اشغال كرده بودند . هري لبه يك
صندلي نشست و اطرافش را نگاه كرد. اولين بار بود كه وارد خانه جادوگرها مي شد.
ساعت پاندولي كه مقابل او ، روي ديوار آويزان بود فقط يك عقربه داشت و ه يچ عددي روي آن به چشم
وقت غذا دادن » ،« وقت نوشيدن چاي » : نمي خورد. دور تا دور صفحه ساعت به جاي عدد جملاتي نوشته بود
سه رديف كتاب روي طاقچه بخاري ديواري قرار داشت . هري عنوان چند كتاب « دير كرده اي » يا « به مرغ ها
را خواند : چگونه پنير را جادو كنيم ، شيريني پزي جا دويي، با چوبدستي جادويي خود مي توانيد در عرض يك
دقيقه بساط يك م هماني را فراهم كنيد . يك راديوي كهنه كه كنار ظرفشويي قرار داشت پيامي را پخش كرد ،
با صداي خواننده معروف سلستينا ماگول بك. « سلام جادوگرها » ترانه
خانم ويزلي با سر وصداي زياد مشغول آماده كردن صبحانه بود. او در حالي كه سوسي سها را درون ماهي
تابه سرخ مي كرد نگاه هايي خشمگين به پسرانش مي انداخت. او گاه گاهي زير لب زمزمه مي كرد:
«. هرگز به چنين چيزي فكر نكرده بودم » يا ،« نمي دونم چي تو سرشون مي گذره » -
او در حالي كه بشقاب هري را پر از سوسيس مي كرد گفت:
- تو هيچ تقصيري نداري ، پسر خوب ، من و آرتور خيلي نگرانت بوديم ، همين ديشب ، ما صحبت كرديم كه
اگر تا جمعه به نامه رون جواب ندادي بياييم دنبالت.
او در حالي كه سه تا تخم مرغ به بشقاب هري اضافه مي كرد ادامه داد:
- اما طي كردن نيمي از كشور آن هم با يك اتومبيل پرنده ك ه ممنوع است ! هر كسي مي تونه شما را ديده
باشه...
او چوبدستي جادويي اش را مرتب در جهت ظرفشويي كه پر از ظرف كثيف بود تكان مي داد و ظرف ها به
تنهايي خود را مي شستند.
فرد گفت:
- هوا ابري بود، مامان.
خانم ويزلي به سردي جواب داد:
- با دهان پر حرف نزن!
جورج گفت:
- اما، مامان، آنها غذاي خيلي كمي به هري مي دادن.
- تو هم ساكت شو!
خانم ويزلي كه به نظر مي رسيد كمي آرام شده است مقداري كره روي نان ماليد و به هري داد . در همين
لحظه، يك دختر بچه مو قرمز كه لباس خواب به تن داشت وارد آشپزخانه شد سپس فريادي كشيد و دوباره
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
دوان دوان برگشت.
رون رو به هري كرد و با صداي آهسته گفت:
- اين جينيه، خواهرم. او تمام تابستان مرتب از تو حرف مي زد.
فرد لبخندي زد و گفت:
- او از تو امضا مي خواد.
او وقتي متوجه نگاه مادرش شد سرش را پايين انداخت و هيچ حرفي نزد.
فرد بالاخره چاقو و چنگالش را درون بشقاب گذاشت و در حالي كه خميازه مي كشيد گفت:
- اي واي، خيلي خسته ام. بهتره برم بخوابم...
خانم ويزلي با سردي گفت:
- مطمئن نباش ! تقصير خودت بود كه ديشب نخوابيدي . حالا بايد بروي سراغ جن خاكي هاي باغ . تعداد
اين موجودات ترسناك خيلي زياد شده.
- اوه، مامان...
او نگاهي عصباني به رون و جورج انداخت و گفت:
- و شما دو نفر، شما هم به او كمك كنيد. سپس رو به هري اضافه كرد:
- عزيزم، تو مي توني بري بخوابي. تو كه از اونا نخواستي اين اتومبيل لعنتي را بردارن.
اما هري كه خوابش نمي آمد با عجله گفت:
- ترجيح مي دهم به رون كمك كنم من تا به حال جن خاكي نديد هام...
- عزيزم تو خيلي لطف داري، اما كار كسل كنند هايه، حالا ببينم لاكهارت نظرش چيه.
او كتاب بزرگي را از روي طاقچه برداشت. جورج شروع كرد به غر زدن.
- مامان، ما خيلي خوب مي دانيم چطور ترتيب جن خاك يهاي باغ را بديم.
هري نگاهي به جلد كتاب انداخت. روي كتاب با حروف طلايي نوشته شده بود:
راهنماي گيلدروي لاكهارت در مورد موجودات موذي . بالاي عنوان كتاب، عكس بزرگي از يك جادوگر با
موهاي طلايي موجدار و چشمان آبي روشن به چشم مي خورد. مطابق معمول دنياي جادوگرها عكس جاندار
بود: گيلدروي لاكهارت مرتب به همه چشمك مي زد. چهره خانم ويزلي شاد شد، و گفت:
- او جادوگر خيلي خوبيه، درباره تمام موجودات موذي اطلاع داره، كتاب جالبيه.
فرد طوري كه همه بشنون زير لب گفت:
- مامان خيلي طرفدار اونه.
خانم ويزلي كه گون ههايش سرخ شده بود با عصبانيت گفت:
- خوب، فرد، مسخره باز ي بسه . اگر فكر مي كنين بيش تر از لاكهارت مي دونين، زودتر برين ، مشغول كار
بشين، اما واي به حالتون اگه بيام و كوچك ترين اثري از جن خاكي در باغ ببينم.
برادران ويزلي در حالي كه خميازه مي كشيدند و غرغر مي كردند سلانه سلانه از خانه بيرون رفتند ، هري
هم به دنبال آنها رفت. باغ بزرگ و دقيقاً همان شكلي بود كه هري تصور مي كرد. دورسلي ها چنين باغي را
اصلاً دوست نداشتند - باغ پر از علف هاي هرز بود و چم ن هايش حسابي بلند شده بود - اما هري محو
تماشاي درختان گردويي كه در طول ديوار هاي باغ قرار داشتند شده بود . او تا به حال چني ن منظره اي نديده
بود، يك استخر سبز پر از قورباغه نيز آن جا وجود داشت.
- - - به روز رسانی شده - - -
هري به رون گفت:
- مشنگ ها هم درون با غهايشان جن خاكي دارن.
رون روي بوته گل ختمي خم شد و گفت:
- بله، من اونا رو ديد ه م ام ا آنها جن خاكي واقعي نيستن ، انگار بابانوئ ل هاي كوتوله چاقي هستن با چرخ
دستي و چو بهاي ماهي گيري...
درون علف ها چيزي تكان خورد و رون در حالي كه موجودي را در دستش گرفته بود راست ايستاد.
او با ناراحتي گفت:
- ايناهاش، اين هم يك جن خاكي.
جن كوتوله با صداي بلند فرياد زد:
- ولم كن! منو بذار زمين!
در حقيقت او اصلاً شبيه يك بابا نوئل نبود . او كوچك بود و پوستي مثل چرم داشت . سر بزرگ و پر
زگيلش شبيه يك سيب زميني بود . رون دس ت هاي او را گرفته بود . جن خاكي سعي مي كرد با پاهاي كوچكش
به او لگد بزند. رون مچ پاهايش را گرفت و او را وارونه نگه داشت.
او گفت:
- بايد اونا رو اين طوري نگه داشت.
و شروع كرد به چرخاندن آن. «! ولم كن » او جن خاكي رو بالاي سرش برد
رون با ديدن قيافه متعجب هري توضيح داد:
- اين كار هيچ صدمه اي به اونا نمي زنه. فقط بايد اونا را گيج كرد تا راه لان ههايشان را پيدا نكنن.
او مچ پاي جن خاكي را رها كرد ، موجود چندين متر به هوا پرت شد و با صداي محكمي درون مزرع ه اي
كه طرف ديگر پرچين باغ بود افتاد.
فرد گفت:
- خنده دارن! من شرط مي بندم پشت درخت يكي از اونا را بگيرم.
هري خيلي زود فهميد كه نبايد دلش به حال جن خاكي ها بسوزد. او تصميم داشت اولين جن خاكي كه
گرفته بود آن طرف پرچين بيندازد ، اما جن كوتوله كه احساس ضعف داشت دندان هاي تيزش را درون انگشتان
او فرو كرد و هري دستش را محكم تكان داد تا او را از دستش جدا كند تا اين كه...
- آفرين، هري! تو او را 15 متر پرت كردي.
بزودي جن خاكي ها از هر طرف پرت مي شدند. جورج كه پنج، شش جن خاكي را با هم گرفته بود گفت:
- اينا موجودات خوبي نيستن ، وقتي متوجه مي شن مشغول بيرون كردن هم نوعشان هستيم از لان ه هايشان
بيرون ميان تا ببينن چه اتفاقي افتاده، ما قبلاً فكر مي كرديم اونا خودشون را مخفي مي كنن.
وقتي همه جن خاك يها به مزرعه پشت پرچين پرتاپ شدند، پشت پسرها از خستگي خم شده بود.
رو ن در حالي كه به پرچين نگاه مي كرد گفت:
- آنها دوباره برمي گردن. اينجا را خيلي دوست دارن ... پدر ب ا آنها خيلي مهربونه ، به نظر او آنه ا موجوداتي
بامزه هستن.
در همين موقع در خانه باز شد.
جورج گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- اين پدره كه برگشته.
آنها دوان دوان باغ را ط ي كردند و با عجله وارد خانه شدند . آقاي ويزلي روي صندلي آشپزخانه لم داده ،
عينكش را در آورده و چش م هايش را بسته بود . او مردي لاغر اندام و تقريباً طاس بود و همان تعداد موي كمي
كه در سرش مانده بود به قرمزي موهاي فرزندانش بود . آقاي ويزلي رداي بلند سبزي به تن دا شت كه پر از
گرد و خاك بود، انگار از سفري طولاني برگشته بود.
او در حالي كه كورمال كورمال دنبال قوري مي گشت زير لب گفت:
- چه شبي بود!
- نه تا بازرسي داشتيم! نه تا! ماندانگاس فلچر سعي كرد وقتي پشتم به او بود مرا جادو كنه.
او يك جرعه چاي نوشيد و آه عميقي كشيد.
فرد با اشتياق پرسيد:
- بابا، چيزي پيدا كردين؟
آقاي ويزلي در حالي كه خميازه مي كشيد جواب داد:
- اوه، تعدادي كليد كه به مرور كوتاه مي شدن و يك كتري كه خودش آب را جوش مي آورد.
جورج با تعجب پرسيد:
- كي خودشو با ساختن كليدهاي كوتاه شونده سرگرم كرده؟
آقاي ويزلي آهي كشيد و گفت:
- اوه، اين كار فقط براي اذيت كردن مشنگ هاست. اونا كليد هايي را كه در اثر كوتاه شدن تدريجي ناپديد
مي شن به مشنگ ها مي فروشن، پس از مدتي مشنگ ها ديگر كليد ها را پيدا نخواهند كرد ... البته ، محكوم
كردن فروشنده كليد ها خيلي مشكل است ، چون هيچ مشنگي باور نمي كنه كه كليد هاش كوتاه شدن .
خوشبختانه، آنها براي انكار جادو هر چيزي را باور مي كنن، حتي اگر اونو با چشم خودشون ببينن ... جادوگران
با تغيير شكل اشيا خودشونو سرگرم مي كنن...
- براي مثال اتومبيل پرنده؟
خانم ويزلي وارد آشپزخانه شد او سيخ كبابي را مثل شم شير به دست گرفته بود . آقاي ويزلي چش م هايش
گرد شد و با قياف هاي گناهكار به همسرش نگاه كرد.
- اتومبيل ها، عزيزم؟
خانم ويزلي كه چشمانش برق مي زد گفت:
- كاملاً درسته ، آرتور، اتومبيل ها. فكر كن جادوگري يك اتومبيل قديمي مي خره به همسرش مي گه كه
مي خواد قطعات مخت لف اونو در بياره تا طرز كار اونو بفهمه ، در حالي كه او واقعاً سرگرم جادو كردن آنه ا بوده
تا اتومبيلو به پرواز در بياره.
آقاي ويزلي پل كهايش را به هم زد.
- مي دوني، عزيزم، جادوگري كه چنين كاري را كرده قانون را زير پا نگذاشته ، گرچه... او بايد حقيقت را به
همسرش مي گفت. در اين قانون تبصره اي وجود داره كه همه مي دونن... تا زماني كه جادوگر قصد به پرواز در
آوردن اتومبيلو نداشته باشه، داشتن اتومبيل پرنده در خانه جرم نيست.
خانم ويزلي فرياد زد:
- آرتور ويزلي ، خودت ترتيب تصويب اين تبصره از قانون را دادي ! فقط براي اين كه بتوني به كار خودت
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
ادامه بدي و با جادو كردن وسايل مشنگ ها كه درون انباريه خودتو سرگرم كني ! محض اطلاع به شما
مي گم كه هري با اتومبيلي كه تو قصد به پرواز در آوردن اونو نداشتي به اينجا اومد!
آقاي ويزلي كه متوجه نشده بود گفت:
- هري؟ هري كيه؟
او اطرافش را نگاه كرد و بالاخره با ديدن هري از جايش پريد.
- خداي من! اين هري پاتره؟ از آشنايي با تو خوشحالم! رون خيلي راجع به تو حرف زده...
خانم ويزلي با تعجب گفت:
- پسرانت با اين اتومبيل پرنده دنبال هري رفت هان! خوب، در اين مورد چي مي گي؟
آقاي ويزلي كه خيلي هيجان زده شده بود گفت:
- واقعاً، شما با آن پرواز كردين؟ من... منظورم اينه...
او با ديدن نگا ههاي همسرش با لكنت گفت:
- كار... كار خيلي بدي كردين، بچه ها... خيلي بد...
رون در گوش هري آهسته گفت:
- بيا بريم، بهتره اونا رو به حال خودشون بذاريم. مي خوام اتاقم رو به تو نشان بدم.
خانم ويزلي مثل يك قورباغه باد كرده بود.
آنها خود را يواشكي به بيرون آشپزخانه رساندند و از راهروي باريكي گذشتند تا به راه پل ه هاي كج و معوجي
كه به شكل مار پيچ به طبقات بالا مي رفت رسيدند . در طبقه دوم ، در يكي ازاتاق ها نيمه باز بود . هري قبل از
اين كه در بسته شود چشمان براقي را ديد كه او را نگاه مي كرد.
رون گفت:
- جيني است. واقعاً عجيب است كه او اين قدر خجالتي شده، معمولاً كسي نمي تونه اونو ساكت كنه.
آنها باز هم از پله ها بالا رفتند تا بالاخره رسيدند مقابل دري كه رنگ آن ريخته بود و روي آن نوشته بود :
.« اتاق رونالد »
هري وارد اتاق شد سرش تقريباً به سقف شيب دار اتاق مي خورد. او كه چشمانش خيره شده بود ، احساس
مي كرد وارد يك كوره آتش شده است : درون اتاق رون همه چيز به رنگ نارنجي روشن بود، روتختي، ديوارها
و حتي سقف . در اين هنگام هري متوجه شد كه تقريباً تمام ديوارها با پوسترهايي از هفت جادوگر پوشيده شده
است. اين جادوگران نيز پيراهن نارنجي به تن داشتند و جاروهاي خود را با تمام قدرت در هوا تكان مي دادند.
هري پرسيد:
- اين ها اعضاي تيم كوييديچ هستن؟
و يك توپ در حال حركت روي آن گلد وزي شده « چ» و « ك» رون به روتختي نارنجي اش كه دو حرف
بود، اشاره كرد و گفت:
- تيم چادلي. آنها در رده نهم قهرماني هستند.
كتاب هاي جادويي رون به طور نامرتبي گوشه اتاق كنار تعدادي كتاب كمدي كه به نظر مي رسيد قهرمانش
مارتين ميگز، مشنگ ديوانه باشد، روي هم انباشته شده بودند.
چوبدستي جادويي رون روي آكورايم پ ر از نوزاد قورباغه كه لبه پنجره بود قرار داشت. كنار آن خال خالي
موش خاكستري چاق او جلوي آفتاب خوابيده بود.
هري پايش به تعدادي كارت بازي كه خود به خود بر مي خوردند گير كرد . او از پنجره كوچك اتاق
بيرون را نگاه كرد . آن پايين ، درون مزرعه ، تعدادي جن خاكي را ديد كه يكي پس از ديگري از پرچين
گذشتند و وارد باغ ويزل ي ها شدند. او سپس به سمت رون كه داشت با نگراني او را نگاه مي كرد برگشت ، انگار
منتظر بود هري نظرش را بگويد.
رون با عجله گفت:
- اين اتاق كمي كوچ يكه. مثل اتاقي كه تو در خانه مشنگ ها داري، نيست. اين اتاق درست زير اتاق زير
شيرواني كه غول در آن جا زندگي مي كنه قرار داره. او مرتب به لول هها ضربه مي زنه و غرغر مي كنه...
اما هري لبخند زد و گفت:
- زيباترين خونه ايه كه من تا به حال ديد هام.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 4: مغازه فلوري و بوت
زندگي در پناهگاه زيرزميني هيچ شباهتي به زندگي در پريوت
درايو كه هري مي شناخت، نداشت. دورسلي ها دوست داشتند همه
چيز مرتب و تميز باشد ، در حالي كه ويزل ي ها مرتب با اتفاقات
عجيب و غير قابل پيش بيني روبرو بودند . هري وقتي براي اولين
بار به آينه روي طاقچه آشپزخانه نگاه كرد خيلي شگفت زده شد .
بلوزت را بكن توي شلوارت ، پسر » : آينه به سرش فرياد كش يد
«! نامرتب
غولي كه درون اتاق زير شيرواني زندگي مي كرد هر وقت كه
مي ديد خانه خيلي ساكت شده شروع مي كرد به زوزه كشيدن و
ضربه زدن به لول ه هاي آب، انفجارهاي كوچكي كه گاهي ازدرون
اتاق فرد و جورج شنيده مي شد به نظر كاملاً عادي مي آمد. آينه سخنگو و غول پر سر و صدا براي هري خيلي
عجيب بودند، اما عجي بتر آنكه همه افراد خانواده با او صحبت مي كنند.
خانم ويزلي حتي درمورد جورا ب هاي هري توجه نشان مي داد و در هر وعده غذا او را مجبور مي كرد چهار
بشقاب غذا بخورد . آقاي ويزلي هم خيلي دوست داشت س ر ميز غذا كنار او بنشيند تا بتواند از او سؤالاتي راجع
به زندگي مشن گها مخصوصاً طرز كار اداره پست بپرسد.
وقتي هري در مورد دستور كار تلفن توضيح مي داد او با تعجب مي گفت:
- فوق العاده ست! واقعاً مشنگ ها خيلي باهوش هستن كه مي تونن بدون استفاده از جادو از پس كا رهاي
خود بر بيان.
يك هفته از آمدن هري به پناهگاه زيرزميني گذشته بود كه يك روز صبح ، خبرهايي از هاگوارتز به او
رسيد. وقتي همراه رون براي صرف صبحانه پايين مي آمد، آقا و خانم ويزلي را ديد كه با جيني دور ميز
آشپزخانه نشسته بودند . در اين هنگام ، صدايي بلند شد . جيني با ديدن هري ، ناخودآگاه كاسه سوپ از دستش
به زمين افتاد.
هر دفعه هري وارد اتاق مي شد و جيني هم آن جا بود ، هر چه دستش بود زمين مي انداخت. او فوراً زير ميز
رفت تا كاسه را بردارد . وقتي بالا آمد رنگ صورتش مثل خون قرمز شده بود ، اما هري وانمود كرد كه اصلا
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
متوجه چيزي نشده است . او پشت ميز نشست و مشغول خوردن نان سوخار ي هايي شد كه خانم ويزلي
به او تعارف كرده بود.
خانم ويزلي گفت:
- شما امروز نامه دارين.
و دو پاكت نامه مهردار را كه از جنس چرم زرد رنگي بود ، به آنها داد. نام هر دو با جوهر سبز روي پاك ت ها
نوشته شده بود.
- دامبلدور مي دونه كه تو اينجا هستي، هري. انگار علم غيب داره.
وقتي فرد و جورج با لباس خواب وارد آشپزخانه شدند، او اضافه كرد:
- شما هم نامه دارين.
هر كس مشغول خواندن نامه خودش شد و چند لحظه سكوتي سنگين برقرار شد . در نامه هري آمده بود
كه او بايد طبق معمول د ر روز اول سپتامبر در ايستگاه كينگزكراس سوار قطار سريع السير هاگوارتز شود . در
نامه همچنين فهرست كتاب هاي جديدي كه او براي آن سال تحصيلي نياز داشت، آمده بود.
لازم است شاگردان سال دوم كتاب هاي زير را تهيه نمايند:
طريقه مدارا با غو لها نوشته گيلدروي لاكهارت
تعطيلات با ديوهاي افسان هاي، گيلدروي لاكهارت
پرسه زدن با س گهاي سه سر، گيلدروي لاكهارت
سفر با مردگان خون آشام، نوشته گيلدروي لاكهارت
گردش با گرگين هها، نوشته گيلدروي لاكهارت
يك سال با يتي، نوشته گيلدروي لاكهارت
فرد كه نامه اش را تمام كرده بود، نگاهي به نامه هري انداخت و گفت:
- تو هم بايد تمام كتاب هاي لاكهارت را بخري ! استاد جديد دفاع در برابر جادوي سياه بايد يكي از
دوستان لاكهارت باشد. او مطمئناً يك جادوگر زنه.
فرد آن وقت متوجه نگاه مادرش شد و ترجيح داد ديگر در اين مورد حرف نزند و مشغول خوردن مربا شد.
جورج نگاهي كوتاه به پدر و مادرش انداخت و گفت:
- قيمت همه اين كتا بها خيلي زياد مي شه. كتاب هاي لاكهارت گران هستند.
خانم ويزلي كه نگران به نظر مي رسيد گفت:
- يك كاريش مي كنيم. من فكر مي كنم بهتره وسايل جيني رو از حراجي بخريم.
هري از جيني پرسيد:
- آه درست فهميدم؟ تو امسال به هاگوارتز ميري؟
او كه كاملاً سرخ شده بود با تكان سرش تأييد كرد و آرنجش را درون ظرف كره قرار داد . خوشبختانه فقط
هري متوجه شد ، چون در همان موقع ، پرسي، برادر بزرگ تر رون ، وارد آشپزخانه شد ، او كه قبلا لباسش را
پوشيده بود و نشان افتخار هاگوارتز هم روي سينه اش خودنمايي مي كرد با لحن شادي گفت:
- صبح همگي بخير. روز خوبيه.
او روي تنها صندلي خالي نشست اما فوراً از جايش پريد و گردگير خاكستري رنگ كهن ه اي را از روي
صندلي برداشت ... هري ابتدا فكر كرد كه آن واقعاً يك گردگير است اما مشاهده كرد كه دارد نفس مي كش د.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
رون با تعجب گفت:
- ارول!
سپس جغد بيچاره را بغل كرد و نام هاي را از زير بال او بيرون آورد و افزود:
- بالاخره هرميون جواب نامه ام را فرستاد ! من براش نوشته بودم كه تصميم دارم تو را از خانه دورسلي
فراري دهم.
او ارول را برد و روي ميله اي كه به در پشتي خانه متص ل بود قرار داد ، اما جغد بلافاصله روي زمين افتاد و
رون مجبور شد او را روي حصيري كه مخصوص پهن كردن لباس بود بگذارد. زير لب گفت:
- طفلكي.
او سپس نامه هرميون را باز كرد و آن را با صداي بلند خواند:
رون و هري عزيز (اگر آن جا هستي)،
اميدوارم كه اوضاع روبراه باشه و تو تونسته باشي هري را بدون انجام كارهاي غيرقانوني از اونجا خارج كني، در غير
اين صورت او به دردسر مي افتد. من خيلي نگران هستم، اگر هري در جاي امني است فوراً به من خبر بده. شايد بهتر باشه يك
جغد ديگه بفرستي چون يك پرواز ديگه باعث مرگ ارول م يشه.
من حسابي سرگرم انجام تكاليف مدرسه هستم، البته...
رون با دلخوري گفت:
- چه فكري ما در تعطيلاتيم!
من سه شنبه آينده به همراه پدرومادرم به لندن ميرم تا كتاب هاي جديد مدرسه روبخرم. شايد همديگررو اونجا ديديم.
دوست دارتان هرميون
خانم ويزلي در حالي كه ميز صبحانه را جمع مي كرد گفت:
- به نظرم فكر خوبيه ، ما هم همان روز براي تهيه كتاب هامون به لندن مي ريم . خب امروز چه كار
مي كنين؟
هري، رون، فرد و جورج قصد داشتند به كلبه كوچكي كه ويزلي ها بالاي تپه داشتند بروند . درختان اطراف
كلبه، آن جا را از ديد ساكنان دهكده پنهان مي كرد. آنها مي توانستند آن جا كوييديچ بازي كنند به شرط اين كه
خيلي بالا پرواز نكنند و از توپهاي واقعي كوييديچ هم استفاده نكنند چون ممكن بود توجه ساكنان دهكده را
به خود جلب كند . آنها بايد به جاي توپ واقعي كوييديچ از سيب استفاده مي كردند و به نوبت با نيمبوس 2000
هري پر واز مي كردند. اين بهترين جارويي بود كه آنها داشتند. جاروي رون اغلب به دنبال پروان ه ها م ي رفت و
از مسيرش منحرف مي شد.
پنج دقيقه بعد ، آنها در حالي كه جاروهاي خود را روي شان ه شان گذاشته بودند از تپه بالا رفتند . آنه ا از
پرسي خواسته بودند آنها را همراهي كند، اما او گفته بود خيلي كار دارد.
هري پرسي را فقط موقع صرف غذا مي ديد. او بقيه اوقات درون اتاقش بود.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فرد ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
- من خيلي دوست دارم سر از كارش در بيارم . رفتارش خيلي عوض شده . قبل ازاومدنت ، نتايج امتحاناتش
فرستاده شد. اوبا اين كه در هر دوازده درسش نمره عالي گرفت هيچ تعجبي نكرد.
جورج وقتي نگاه متعجب هري را ديد گفت:
- بيل هم مثل او نمره عالي مي گرفت. اگر مواظب نباشيم ، يك شاگرد ارشد ديگه در خانواده خواهيم
داشت. من نميتوانم اين افتضاح را تحمل كنم.
بيل بزرگ ترين برادر ويزل ي ها بود. او وچارلي ، برادر دوم ، تحصيلاتشان را در هاگوارتز به پايان رسانده بودند ،
هري هرگ ز آنها را نديده بود ، اما مي دانست كه چارلي در روماني روي انواع اژدها مطالعه مي كند و بيل هم در
مصر براي گرينگوتز بانك جادوگرها كار مي كند.
جورج گفت:
- من نمي دونم امسال مامان و بابا چگونه از ع هده خريد وسايل مدرسه ما برخواهند آمد . پنج سري از كتاب
لاكهارت! به علاوه، جيني تعدادي ردا، يك چوبدستي جادويي و وسايل ديگر لازم داره...
هري ساكت بود . او احساس ناراحتي مي كرد. او در يكي از صندوق هاي بانك گرينگوتز مقداري پول دارد
كه پدر و مادرش براي او ارث گذا شته بودند . البته، او فقط به پول جادوگرها ثروتمند بود ، كسي نمي توانست
گاليون، سيكل و نوآز را كه پول جادوگرها بودند در مغازه مشنگ ها خرج كند . او با اين حال راجع به حساب
بانكي اش در گرينگوتز چيزي به دورسلي ها نگفته بود . به عقيده او ، ترس آنها از جادو مانع نمي شد كه نسبت
به اين همه طلا ب يتفاوت بمانند.
سه شنبه بعد خانم ويزلي بچه ها را صبح زود بيدار كرد . آنها بعد از اين كه با عجله تعدادي ساندويچ كره
خوردند، لباس هايشان را پوشيدند . خانم ويزلي گلدان خالي را كه روي طاقجه بود برداشت و در حالي كه درون
گلدان را نگاه مي كرد، آهي كشيد و گفت:
- آرتور، پودر سفر داره تمام مي شه. امروزبايد مقداري بخريم ... خوب ، اول م همان ! بفرما هري عزيز ! و
گلدان را جلوي او گرفت.
رون با لكنت گفت:
- او تا به حال از پودر سفر استفاده نكرده! متأسفم، هري، فراموش كرده بودم.
آقاي ويزلي با تعجب پرسيد:
راه پيدا كردي؟ « مسير عبور » - هرگز؟ سال گذشته، چگونه براي خريد وسايلت به
- سوار قطار زيرزميني شدم...
آقاي ويزلي با اشتياق گفت:
- واقعاً؟ آيا راه فرار هم وجود داره؟ چگونه كار مي كنه؟
خانم ويزلي حرفش را قطع كرد و گفت:
- خواهش مي كنم آرتور ، حالا وقتش نيست . سفر با اين پودر خيلي سريعتره ، عزيزم، اما اگر تا به حال از آن
استفاده نكرد هاي...
فرد گفت:
- او خيلي زود ياد مي گيره، مامان. نگران نباش، هري، فقط نگاه كن ما چه كار مي كنيم.
او مقدار كمي پودر درخشان از درون گلدان برداشت ، به طرف آتشي كه درون اجاق مي سوخت . ريخت
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آتش غرش بلندي كرد ، سپس شعله هايش كه به رنگ سبز زمردي در آمده بودند به اندازه قد فرد بالا
« بازار تراورز » : آمد و او را به درون اجاق كشيدند. فرد قبل از اين كه ميان شعله ها ناپديد شود فرياد زد
وقتي جورج داشت از درون گلدان پودر برمي داشت، خانم ويزلي رو به هري گفت:
- بايد نام محلي را كه قصد داري بروي با صداي بلند بگويي ، عزيزم. مواظب باش كه از اجاق مناسبي
خارج بشي. تعداد اجاق هاي خانه جادوگرها زياد است، اما اگر واضح حرف بزني...
آقاي ويزلي در حالي كه مقداري پودر بر مي داشت گفت:
- او اين كار را خيلي خوب انجام مي ده، مالي، نگرانش نباش.
- اما، عزيزم، اگر او گم بشه، ما به عمو و خال هش چي بگيم؟
دادلي خيلي خوشحال خواهد شد اگر من » : هري به او اطمينان داد براي آنها اصلاً اهميت ندارد . و گفت
«. براي هميشه درون لول ههاي بخاري گم بشم
خانم ويزلي گفت:
- بسيار خوب ... در اين صورت ... تو بعد از آرتور برو . به محض اين كه درون شعله ها رفتي مقصدت را با
صداي بلند اعلام كن...
رون سفارش كرد:
- و دس تهاتو صاف پهلويت نگهدار.
خانم ويزلي اضافه كرد:
- و چش مهاتو ببند. به خاطر دوده...
رون گفت:
- و تكان نخور، و گرنه، درون يك اجاق بد فرود مي آيي.
- ترس هم به خود راه نده و فوراً خارج نشو. جايي منتظر باش تا فرد و جورج تو را ببينن.
هري در حالي كه سعي مي كرد تمام اين سفارشات را به خاطر بسپارد، مقداري پودر سفر برداشت و نزديك
آتش شد . او نفس عميقي كشيد و پودر را درون اجاق ريخت و يك قدم جلو رفت ، شعله هاي آتش گر ماي يك
نسيم ملايم را داشتند. او دهانش را باز كرد تا مقصدش را بگويد اما مقدار زيادي دوده وارد گلويش شد.
او در حالي كه سرفه مي كرد با لكنت گفت:
-... با... زار... ترا... ورز.
در اين هنگام احساس كرد درون گردبادي عظيم كشيده شده . او به نظرش رسيد درون غرش هايي كر
كننده با سرعت تمام دور خود مي چرخد. سعي كرد چشمانش را باز نگه دارد ، اما شعله هاي سبز جلوي
چشمانش مي رقصيدند و حس ناخوشايندي به او مي دادند . آرنجش محكم به چيزي برخورد كرد و فوراً
دست هايش را صاف پهلويش نگه داشت و همچنان چرخيد و چرخيد و چرخيد ...، او حس مي كرد در تمام طول
مسير نسيم خنكي به صورتش مي خورد... چشمانش را كمي باز كرد و از پشت عينكش تصوير مبهمي از
اجاق هاي خانه هاي كه نمي شناخت مشاهده كرد ... حالت تهوع داشت . نزديك بود غذايي را كه خورده بود بالا
بياورد... او دوباره چشم هايش را بست و اميد داشت هر چه سر يع تر اين وضع خاتمه پيدا كند ... بالاخره با
صورت روي زمين سرد سنگي افتاد و عينكش در اثر برخورد با سنگ شكست.
گيج و مبهوت در حالي كه سر تا پايش را دوده سياه فرا گرفته بود ، با احتياط از جايش برخاست و عينك
شكسته اش را به چشمش زد . كسي در آن اطراف نبود . نمي دانست كجا فرود آمده است . او خود را درون اجاق
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
يك مغازه بزرگ جادوگري يافت كه نور كافي نداشت ... اما هيچ كدام از وسايلي كه در فهرست هاگوارتز
بود در اين مغازه به چشم نمي خورد! درون ويترين مغازه ، يك دست چروكيده ، يك دست كارت بازي خون آلود
و يك چشم درشت شيشه اي وجود دا شت. نقاب هاي شيطاني كه به نظ ر مي رسيد به پايين خيره شده اند ، به
ديوارها آويخته شده بودند . يك اسكلت انسان روي پيشخوان مغازه قرار داشت و انواع سلا ح هاي تيز و زنگ
زده از سقف آويزان بودند . بدتر ازهمه، خيابان تنگ و تاريكي بود كه آن طرف ويترين مغازه مشاهده م ي شد و
نداشت. « مسير عبور » هيچ شباهتي به
هري بايد هر چه زودتر از آن جا خارج مي شد. او كه بيني اش بعد از سقوط هنوز درد مي كرد، بي سر و صدا
به طرف در مغازه رفت . هنوز در نيمه راه بود كه سايه دو نفر را پشت ويترين ديد كه خواستند وارد مغازه شوند .
يكي از آن دو نفر كسي بود كه هري دلش نمي خواست با قيافه دودي و عينك شكسته اش با او روبرو شود : او
كسي نبود جز دراكو مالفوي.
هري سريع نگاهي به اطراف انداخت و كمد سياه بزرگي را در سمت چپش ديد . او با عجله درون كمد پريد
و درهاي آن را روي خودش بست و لاي آن را كمي باز كرد تا بتواند آ نچه را كه در مغازه اتفاق مي افتد را
ببيند. چند لحظه بعد، زنگوله بالاي در به صدا در آمد و مالفوي وارد شد.
مردي كه همراه او بود نمي توانست كسي جز پدرش باشد . او هم چهر هاي رنگ پريده، بيني اي نوك تيز و
چشماني خاكستري و سرد داشت . آقاي مالفوي در حالي كه به اشيا داخل مغازه نگاه مي كرد به طرف
پيشخوان رفت و زنگوله كوچكي را كه روي آن بود به صدا درآورد.
سپس رو به پسرش كرد و گفت:
- به چيزي دست نزن دراكو.
مالفوي كه دستش را به طرف چشم شيش هاي دراز كرده بود پاسخ داد:
- فكر مي كردم تو مي خواي برام يك هديه بخري.
پدرش در حالي كه با انگشتانش روي پيشخوان ضربه مي زد، گفت:
- به تو گفتم كه به زودي يك جاروي مسابقه برات مي خرم.
مالفوي با بدخلقي پاسخ داد:
- چه فايده داره ، من كه عضو تيم مدرسه نيستم . هري پاتر ، پارسال يك جارو به نام نيمبوس 2000 داشت.
او با اجازه مخصوص دامبلدور توانست در تيم گريفنيندور بازي كنه . او آن قدرها هم بازيكن خوبي نيست ، فقط
چون مشهور هست... شهرت او به خاطر اثر زخم لعنتي است كه روي پيشاني دارد...
مالفوي خم شد تا قفس هاي را كه پر از جمجمه انسان بود وارسي كند.
- همه دني ا مي دونن كه او واقعاً باهوش است ، هري پاتر خارق العاده ، با آن اثر زخم روي پيشاني و
جاروي...
آقاي مالفوي نگاهي عصباني به پسرش انداخت و گفت:
- تو صد دفعه اين چيزهارا به من گفت ه اي. و بهت يادآوري مي كنم بي احترامي به هري پاتر دور از احتياطه ،
چون اكثر جادوگران او را به عنوان قهرماني شايسته مي شناسند كه باعث ناپديد شدن لرد سياه شد ... آه، آقاي
بارجو.
مردي با شانه هاي افتاده پشت پيش خوان ظاهر شد . او موهاي بلند چربش را كه روي پيشان ي اش افتاده
بود با دست عقب زد.
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آقاي بارجو با لحن چاپلوسان هاي گفت:
- اقاي مالفوي ، چقدر از ديدن شما خوشحالم . واقعاً مرا مفتخر كرديد ... مالفوي جوان هم كه اينجا هستند
جاي بسي خوشبختي است... چه كار مي توانم برايتان انجام دهم؟
بايد اجناسي رو كه همين امروز صبح برام رسيده به شما نشان بدم، قيمت آنها خيلي مناسب...
آقاي مالفوي حرف او را قطع كرد و گفت:
- آقاي بارجو، اين دفعه، من نمي خرم، مي فروشم.
- مي فروشيد؟
لبخند آقاي بارجو محو شد.
آقاي مالفوي يك طومار چرمي از جيبش درآورد و گفت:
- مطمئناً شما خبر دارين كه وزارت تعداد بازرسي ها را زياد كرده . من در خان ه ام چيزهايي دارم كه اگر روزي
وزارت از وجود اونا آگاه بشه باعث دردسرم خواهد شد...
آقاي بارجو عينكش را نوك بين ياش گذاشت و به فهرست اجناس نگاهي انداخت.
- در هر حال وزارت به شما كاري نخواهد داشت، قربان؟
- هيچ كس تا به حال خونه منو بازرسي نكرده . نام مالفوي هنوز از احترامي خاص برخورداره ، اما وزارت
تعداد بازرسي را افزايش داده . همه از اقدامات تازه وزارت در حمايت از مشنگ ها صحبت مي كنن... بدون شك
اين هم زير سر اين آرتور ويزلي ژنده پوشه او عاشق مشن گهاست. احمق...
هري از عصبانيت خونش به جوش آمد.
-... و همان طور كه مي بينين، ممكن است اين شايعات بازرسي به حقيقت بپيونده.
آقاي بارجو گفت:
- البته قربان، مي فهمم. خوب ببينيم اين...
دراكو در حالي كه دست چروكيده اي را كه روي بالشتك بود نشان مي داد گفت:
- مي تونيد اينو به من بدين.
آقاي بارجو فهرست اجناس آقاي مالفوي را روي پيشخوان رها كرد و با عجله به سمت دراكو رفت و با
تعجب گفت:
- آه! دست روشنايي را مي گين! وقتي كسي يك شم ع روشن را كف اين دست بذاره ، فقط خودش مي تونه
از روشنايي اون بهره مند بشه . ديگران در تاريكي مي مونن ! يك وسيله سودمند براي دزد ه ا و غارتگرها .
پسرتان خيلي با سليقه است، قربان.
آقاي مالفوي با لحن سردي گفت:
- من اميدوارم او چيزديگري جز يك دزد و غارتگر بشه.
آقاي بارجو با دست پاچگي اضافه كرد:
- من نمي خواستم شما را برنجانم، قربان، باور كنيد.
آقاي مالفوي با لحن سردتري گفت:
- با اين حال، اگر اون خوب درس نخونه، اين شغل در انتظارشه.
دراكو جواب داد:
- تقصير من نيست. همه استادها براي خودشون نور چشمي دارن، مثلاً هرميون گرانجر...
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
آقاي مالفوي با تشر گفت:
- واقعاً خجالت آوره. دختري كه خانواد هاش نيز جادوگر نيست درامتحانات نمراتي بهتر از تو گرفته.
هري از ديدن قيافه عصباني دراكو آن قدر خوشحال شد كه دوست داشت فرياد بزند.
آقاي بارجو با چاپلوسي گفت:
- همه جا همين طوره. هر روز احترام و حيثيت جادوگرها كم تر و كم تر مي شه...
آقاي مالفوي با حالت مغروران هاي حرف او را قطع كرد و گفت:
- اما احترام من كم نشده.
آقاي بارجو تعظيمي كرد و اضافه كرد:
- احترام شما براي من هم كم نشده، قربان.
آقاي مالفوي با بي تفاوتي گفت:
- در اين صورت ، شايد بتونيم سراغ فهرست اجناسي كه به شما دادم بريم . بايد به شما بگم كه من كمي
عجله دارم، بارجو، كارهاي مهمي دارم كه بايد انجام بدم.
آن وقت آنها شروع كردند به چانه زدن سر قيمت اجناس . هري با نگراني دراكو را ديد كه تمام اشيا درون
مغازه را وارسي مي كرد و به مخفي گاه او نز ديك و نزديك تر مي شد. او ابتدا طناب داري را تماشا كرد ، سپس
دست نزنيد ، جادو شده است ، اين » . با نيشخند نوشته روي مقوايي را كه جلوي يك گردنبند زيبا بود خواند
«. گردنبند باعث مرگ 19 تن از صاحبان مشنگش شده است
دراكو سپس چشمش به كمدي كه مقابلش قرار داشت افتاد. جلو رفت... دستش را به طرف كمد دراز كرد...
آقاي مالفوي در همين لحظه گفت:
- معامله تمام شد دراكو بيا بريم.
هري وقتي ديد دراكو از آن جا دور شد عرق پيشانيش را با سر آستينش را پاك كرد.
- اميدوارم روز خوبي داشته باشيد ، آقاي بارجو . من فردا در قصرم منتظر شما هستم تا بياييد و اين اجناس
را ببريد.
به محض اين كه در مغازه بسته شد، آقاي بارجو رفتار چاپلوسانه اش را كنار گذاشت.
- خودت روز خوبي داشته باشي ، آقاي مالفوي ، اگر شايعاتي كه مردم مي گويند درست باشد ، چيزهايي كه
به من فروختي نصف اجناسي كه در قصرت پنهان كرد هاي نمي شه...
آقاي بارجو با قيافه اي گرفته در حالي كه كلمات نامفهومي را زمزمه مي كرد، ته مغازه ناپديد شد . هري چند
لحظه منتظر شد سپس بي سر و صدا از كمد بيرون آمد
از كنار ويترين عبور كرد و از مغازه خارج شد.
او عينك شكسته اش را به چشم زد و به اطراف نگاه كرد . خيابان باريكي بود كه تمام مغازه هايش اختصاص
به جادوي سياه داشتند . روي تابلوي مغازه اي كه درون اجاق آن فرود آمده بود نام بارجو بورك ديده مي شد و
از بقيه بزرگ تر بود . پشت ويترين مغازه روبرو سرهاي موميايي وحشت آوري قرار داشتند و كمي آن طرف تر
درون يك قفس بزرگ شيشه اي تعد اد زيادي عنكبوت زنده وجود داشت . دو جادوگر با قيافه هاي نامرتب پشت
يك در پنهان شده بودند و هري را تماشا مي كردند و در گوشي با هم حرف مي زدند.
هري هر لحظه ترسش بيش تر مي شد. او در حالي كه سعي مي كرد عينكش را روي چشمانش نگه دارد به
راه افتاد و اميدوار بود راهي براي خارج شدن از آن جا پيدا كند
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
يك تابلوي چوبي كهنه كه بالاي سردر مغاز ه اي كه شم ع هاي سمي مي فروخت آويزان بود ، به هري
فهماند كه او در خيابان آمبروم است . اما اين موضوع هيچ كمكي به او نكرد ، او تا به حال نام اين محل را
نشنيده بود . بدون شك دودهايي كه در بخار ي منزل ويزل ي ها وارد گلويش شد نگذاشت كه او نام مقصدش را
واضح تلفظ كند. او كه سعي مي كرد خونسردي خود را حفظ كند، دنبال راه چاره مي گشت.
در اين هنگام صدايي در گوشش گفت:
- گم شد هاي، عزيزم؟
هري ازجا پريد . پيرزن جادوگري جلوي او ظاهر شد كه يك سيني پر از ناخن ان سان دستش بود . پيرزن نيم
نگاهي به او انداخت و وقتي لبخند زد دندان هاي زردش ديده شدند. هري يك قدم عقب رفت و گفت:
- نه، نه، چيزي نيست. من فقط...
- هري! تو اينجا چه كار مي كني؟
قلب هري به تندي مي زد. ناگهان پيرزن جادوگر انگار كه غافل گير شده باشد ، از جا پريد ، سيني اش وارونه
شد و ناخن هايش روي پاهايش ريخت . پيرزن شروع كرد به نفرين كردن در همان حال ، هاگريد ، شكاربان
هاگوارتز، كه هيكل تنومندي داشت با گا م هاي بلند به طرف آنها آمد. چشمان سياهش بالاي ريش پرپشتش
برق مي زد.
هري كه خيالش راحت شده بود با تعجب گفت:
- هاگريد! من گم شدم... پودر سفر...
هاگريد دستش را پشت گردن هري گذاشت و در حالي كه اورا از آن جا دور مي كرد، سيني خالي جادوگر را
نيز از دستش انداخت . نعره هاي دلخراش پيرزن تا انتهاي خيابان شنيده مي شد. هري كمي آن طرف تر چشمش
به ساختماني افتاد كه برايش خيلي آشنا بود. بانك گرينگوتز. هاگريد او را به مسير عبور آورده بود.
هاگريد با غرغر گفت:
- تو در وضع خطرناكي بودي!
او لباس هاي دوده اي هري را با چنان شدتي فوت كرد كه باعث شد او درون ظرفي پر از تاپاله اژدها كه
جلوي يك مغازه دارو فروشي بود پرتاپ شود.
- چه كسي به تو گفته است در آمبروم ول بگردي ؟ اينجا محله خيلي بديه . اميدوارم كسي تو رو آن ج ا
نديده باشه.
هري در حالي كه خم مي شد تا نگذارد هاگريد دوباره او را فوت كند، پاسخ داد:
- من خودم متوجه شدم، من به شما گفتم كه گم شده بودم شما اينجا چه كار مي كردين؟
هاگريد گفت:
- من براي خريد سمي كه حلزون را نابود مي كنه اومدم . آنها تمام كل م هاي مزرعه مدرسه را از بين برد ه ان.
تو تنها اومدي؟
هري توضيح داد:
- من با خانواده ويزلي بودم، اما از هم جدا افتاديم. بايد اونا را پيدا كنم.
آنها شروع به قدم زدن در خيابان كردند.
هاگريد پرسيد: چرا به نام ههايم جواب نمي دادي؟
هري كه به زحمت گا م هاي بلند او را دنبال مي كرد ماجراي ملاقات با دابي را براي او تعريف كرد و اين كه
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
دورسلي ها او را وادار به فرار كردند.
هاگريد با عصبانيت گفت:
- اي مشنگ هاي بدجنس! اگر مي دونستم...
- هري! هري! اونجا رو نگاه كن!
هري سرش را بالا گرفت و هرميون گراجر را بالاي پل ه هاي ورودي بانك گرينگوتز ديد او با عجله از پل ه ها
پايين دويد. موهاي قهوه اي و پرپشتش در هنگام دويدن به زيبايي اين طرف و آن طرف مي رفت.
- چه اتفاقي براي عينكت افتاده ؟ سلام، هاگريد... چقدر از ديدن هر دوي شما خوشحالم ... هر ي تو هم
مي خواي به بانك گرينگوتز بري؟
- آره، وقتي ويزلي ها را پيدا كردم.
هاگريد لبخندي زد و گفت:
- مثل اين كه پيداشون كردي.
در حقيقت ، رون، فرد، جورج، پرسي و آقاي ويزلي از بين جمعيت بيرون آمده و داشتند به طرف آنه ا
مي دويدند، آقاي ويزلي كه نفسش بريده بود با تعجب گفت:
- هري! ما اميدوار بوديم كه جاي خيلي دوري فرود نيامده باشي.
سپس سر كچل و براقش را با دستمال خشك كرد.
- مالي خيلي نگران بود. آه، خودش اومد!
رون پرسيد:
- كجا فرود آمدي؟
هري با قياف هاي ناراحت پاسخ داد:
- در خيابان آمبروم.
فرد و جورج يك صدا گفتند:
- چه وحشتناك!
رون با حسرت گفت:
- ما حق نداريم به اونجا بريم.
هاگريد گفت:
- من از اين بابت خوشحالم!
خانم ويزلي بالاخره پيدايش شد. او در حالي كه دست جيني را گرفته بود دوان دوان به طرف آنها آمد.
- اوه هري عزيزم! خدا مي دونه كجا فرود آمدي.
او كه نفسش بند آمده بو د، از كيفش يك برس لباس بيرون آورد و مشغول پاك كردن لبا س هاي دوده اي
او كه هاگريد نتوانسته بود پاكش كند، شد.
آقاي ويزلي عينك هري را برداشت ، با چوبدستي جادويي اش ضربه اي به آن زد و آن را به او برگرداند .
عينك كاملاً نو شده بود.
هاگريد گفت:
- من بايد برم. در هاگوارتز مي بينمتان!
خانم ويزلي گفت:
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- خيابان آمبروم! آه، هاگريد، خوشحالم كه اونو پيدا كردي! نمي تونم تصور كنم...
هاگريد خداحافظي كرد و با گا م هاي بلند از آنها دور شد . او در بين جمعيتي كه در خيابان رفت و آمد داشتند
يك سر و گردن بلندتر بود.
وقتي همگي از پله هاي بانك بالا مي رفتند هري به رون و هرميون گفت:
- حدس بزنين كي رو تو مغازه بارجوبورك ديدم. مالفوي وپدرش.
آقاي ويزلي كه پشت سر آنها بود، فوراً پرسيد:
- لوسيوس مالفوي چيزي خريد؟
- نه او براي فروش آمده بود.
آقاي ويزلي كه راضي به نظر مي رسيد گفت:
- پس، او نگرانه، آه، چقدر دوست دارم لوسيوس مالفوي را يكي از همين روزها دستگير كنم...
وقتي همگي وارد بانك شدند. خانم ويزلي اخطار كرد:
- مواظب باش ، آرتور. اين خانواده برايت دردسر به وجود ميارن . در افتادن با چنين شخص كله گنده اي، تو
رو به خطر مي اندازه.
آقاي ويزلي خشمگين شد و گفت:
- تو فكر مي كني من از پس او برنميام؟
اما پدر و مادر هرميون توجه او را جلب كرد . آنها جلوي راهروي درازي كه به سالن بزرگ مرمرين منتهي
مي شد ايستاده بودند. آنها كه كمي نگران شده بودند منتظر بودند هرميون آنها را معرفي كند.
آقاي ويزلي با خوشحالي گفت:
- شما مشنگ هستيد ! بهتره كه حتماً يك نوشيدني با هم بخوريم ! شما توي بانك چه داريد ؟ آه شما پول
مشنگ ها را با ما عوض مي كنيد؟ مالي، نگاه كن!
او كه كاملاً هيجان زده بود. اسكناس ده لير هاي را كه دست آقاي گرانجر بود به همسرش نشان داد.
رون به هرميون گفت:
- به زودي همديگر رو مي بينيم.
يكي از نگهبانان گرينگوتز هري و خانواده ويزلي را به طرف راهروهاي زيرزميني كه پول هايشان آن جا قرار
داشت راهنمايي كرد . آنها براي رسيدن به گاوصندو ق هاي خودسوار واگن هاي كوچكي كه روي ريل حركت
مي كردند شده و از راهروهاي زيرزميني بانك عبور كر دند. هري از اين گردش كه او را به ياد جشن مشن گ ها
مي انداخت لذت مي برد. اما وقتي نگهبان در گاوصندوق ويزلي ها را باز كرد، اوخيلي ناراحت شد ، ناراحت تر از
وقتي كه خود را درخيابان آمبروم يافت . در حقيقت، درون گاوصندوق آنها فقط يك مشت سكه نقره و يك
سكه طلا باقي م انده بود . خانم ويزلي به گوشه هاي گاوصندوق نگاه كرد تا مطمئن شود پول ديگري باقي
نمانده باشد ، سپس تمام سك ه ها را جمع كرد و درون كيفش ريخت . هري بيش تر ناراحت شد وقتي همه جلوي
گاوصندوق او رسيدند . او در حالي كه سعي مي كرد آنها محتويات درون گاوصندوقش را نبينند ب ا عجله چند
مشت سكه درون كيف چرم ياش ريخت.
آنها وقتي به در ورودي بانك رسيدند دوباره از يكديگر جدا شدند . پرسي زير لب گفت كه او يك قلم پر نو
احتياج دارد . فرد و جورج بين جمعيت ، دوستشان لي جوردن را ديده بودند . خانم ويزلي و جيني به مغاز ه اي كه
لباس هاي دست دوم م ي فروخت رفتند . و اما آقاي ويزلي اصرار داشت همراه آقاي گرانجر به كافه شودرون
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
باوور بروند و يك نوشيدني بخورند.
خانم ويزلي موقع رفتن گفت:
- ما يك ساعت ديگه براي خريد كتا بهاتون به مغازه فلوري وبوت مي ريم.
او با صداي بلند به دوقلوها كه از آنها كمي دورتر بودند گفت:
- و شما به هيچ وجه پاتونو تو خيابان آمبروم نمي ذارين!
هري، رون و هرميون از خيابان سنگفرشي عبور كردند . صداي به هم خوردن سكه هاي طلا و برنز درون
جيب هري ، او را براي خرج كردن وسوسه مي كرد. او سه تا بستني بزرگ توت فرنگي خريد و هر سه در حالي
كه ويترين مغاز ه ها را تماش ا مي كردند بستني هايشان را ليس مي زدند. آنها فرد و جورج را ديدند كه با لي
ساخت دكتر فيلي باستر بودند . آن طرف تر پرسي « ترقه هاي ضد رطوبت و بي خطر » جوردن در حال خريد
بود. « سرگذشت شاگردان ارشد معروف بود » درون مغازه سمساري محو تماشاي كتابي با عنوان
رون نوشته پشت جلد آن كتاب را با صداي بلند خواند:
- مطالعه سرگذشت زندگي ارشدهاي هاگوارتز. واقعاً جالبه...
پرسي با لحن سردي پاسخ داد:
- برو كنار.
رون آهسته توضيح داد:
- پرسي خيلي بلند پروازه. او نقشه هايي در سر داره. او دلش مي خواد وزير جادوگري بشه.
آنها به گردش خود ادامه دادند و يك ساعت بعد ، به طرف كتاب فروشي فلوري و بوت به راه افتادند . فقط
آنها نبودند كه مي خواستند به آن جا بروند ، وقتي نزديك مغازه رسيدند ، با تعجب جمعيت زيادي را جلوي در
مغازه ديدند . علت اين ازدحام ، كلماتي بود كه روي يك تكه پارچه نوشته شده و به سر در مغازه نصب شده
بود:
را كه سرگذشت خود اوست به « من جادويي » 16 كتاب / 12 تا 30 / گيلدروي لاكهارت ، امروز از ساعت 30 »
«. همه اهدا مي كند
هرميون فرياد زد:
- ما مي تونيم اونو ملاقات كنيم! او نويسنده بيش تر كتاب هاي درسيه!
جمعيت را اكثرا جادوگرهاي زن به سن وس ال خانم ويزلي تشكيل مي دادند. جادوگر كتابفروش كه به نظر
خسته مي آمد جلوي در ورودي ايستاده بود و سعي مي كرد نظم را در جمعيت ايجاد كند. او با صداي بلند گفت:
- خانم ها خواهش مي كنم آرامش خود را حفظ كنيد... هل ندين... مواظب كتاب ها باشين...
هري، رون و هرميون م وفق شدند خود را به داخل كتاب فروشي برسانند . يك صف طولاني داخل مغازه به
وجود آمده بود و در اول صف گيلدروي لاكهارت كتاب هايش را امض ا مي كرد و هديه مي داد. هر سه نفر يك
را برداشتند و در جايي كه خ انواده « سير و سياحت با ارواح » يا « سفر با مردگان خون آشام » نسخه از كتاب
ويزلي منتظرشان بودند وارد صف شدند.
خانم ويزلي گفت:
- آه، شما اومدين، بسيار خوب.
او كه نفسش بند آمده و مرتب به موهايش دست مي كشيد، گفت:
- ما به زودي اونو ملاقات مي كنيم..
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
وقتي صف جلو رفت ، آنها گيلدروي لاكهارت را مشاهده كردند كه پشت ميز نشسته بود . مي ز با
عكس هاي بزرگ خود او تزيين شده بود . او در عكسهايش با لبخندبه جمعيت چشمك مي زد. لاكهارت واقعي
يك رداي بلند جادوگري به رنگ آبي به تن داشت كه كاملاً رنگ چشمانش بود ، كلاه تيزش را كمي كج
روي موهاي حالت دارش گذاشته بود كه او را دوست داشتن يتر مي كرد.
يك مرد كوتاه قد بد اخلاق با يك دوربين بزرگ مرتب از او عكس مي گرفت. هر بار كه دوربين فلاش
كوركننده اي مي زد دود بنفش رنگي از آن خارج مي شد.
عكاس در حالي كه عقب عقب مي رفت تا زاويه بهتري داشته باشد به رون تشر زد:
- برو كنار! اين عكس براي مجله جادوگريه.
رون كه پايش توسط مرد كوتاه قد لگد شده بود جواب داد:
- اين دليل نمي شه كه پاي مردم را لگد كني!
گيلدروي لاكهارت صدايش را شنيد و سرش را بالا گرفت تا رون را ببيند كه چشمش به هري افتاد .
لحظه اي او را نگاه كرد، سپس از روي صندليش برخاست و با صداي بلند گفت:
- خداي من، تو هري پاتر نيستي؟
صداي پچ پچ جمعيت بلند شد و لاكهارت با عجله به سمت هري رفت ، دست او را گرفت و در ميان
تشويق فراوان حاضرين او را به سمت ميز برد . وقتي لاكهارت بنا به تقاضاي عكاس كه مرتب عكس
مي گرفت و دودش را نصيب ويزل يها مي كرد، دست هري را فشرد، گونه هاي هري از خجالت سرخ شدند.
لاكهارت كه دندان هاي درخشانش كمي پيدا بود گفت:
- يك لبخند زيبا بزن. من و تو با هم اين كار را مي كنيم.
او بالاخره دست هري را رها كرد . هري كه انگشتانش بي حس شده بودند خواست نزد ويزلي ها برود ، اما
لاكهارت دستش را دور شان ههاي او گرفت و او را محكم به خود فشار داد.
سپس در حالي كه با تكان دست جمعيت را به سكوت دعوت مي كرد با صداي بلند گفت:
- خانم ها و آقايان ، الآن لحظه فوق العاده ايه! مي خواهم خبري به شما بدهم ! امروز وقتي هري پاتر جوان
وارد مغازه فلوري و بوت شد ، فقط مي خواست كتاب سرگذشت منو داشته با شه و حالا خوشحال مي شوم كه
سري كامل كتا بهامو به او هديه بدم...
جمعيت دوباره شروع به تشويق كرد.
به دست خواهد آورد. « من جادويي » - هري به هيچ وجه خبر نداشت كه به زودي چيزي بيش تر از كتاب
لاكهارت هري را محكم تكان داد به طوري كه باعث شد عينكش تا نوك بين ي اش پايين بيايد. او در ادامه
گفت:
را خواهند داشت . بله خان م ها و آقايان ، من با كمال « من واقعي » - در حقيقت ، او و همكلاس ي هايش كتاب
را در مدرسه هاگوارتز « دفاع در برابر جادوي سياه » افتخار به شما اعلام مي كنم كه از اول سپتامبر ، من درس
تدريس خواهم كرد.
در ميان تشويق و فرياد هاي شاد جمعيت ، هري سري كامل كتاب هاي گيلدروي لاكهارت را به عنوان
هديه دريافت نمود . او در حالي كه زير سنگيني كتاب ها تلوتلو مي خورد، خود را به گوشه اي از مغازه كه جيني
با پاتيل جديدش منتظر ايستاده بود رساند.
هري در حالي كه كتا بها را داخل پاتيل م يانداخت زير لب گفت
-
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- بگير، اين كتاب ها مال تو، من براي خودم مي خرم.
در اين هنگام هري صدايي شنيد كه فوراً شناخت، صدا گفت:
- از اين موضوع حسابي خوشحالي پاتر؟
او از جايش برخاست و روبه رويش دراكو مالفوي را ديد كه هميشه لحن تمسخرآميزي داشت.
مالفوي ادامه داد:
- هري پاتر مشهور. ممكن نيست وارد يك كتاب فروشي بشه و عكسش روي جلد مجل هها نره.
جيني در حالي كه با عصبانيت به مالفوي نگاه مي كرد جواب داد:
- راحتش بذار، او خودش نمي خواست.
اين اولين بار بود كه در حضور هري حرف مي زد.
مالفوي با طعنه گفت:
- خوب، پاتر، مي بينم كه براي خود دوست دختر پيدا كرد هاي؟
جيني از خجالت سرخ شد . در همين حال رون و هرميون در حالي كه تعداد زيادي از كتاب هاي لاكهارت را
در دست داشتند، از بين جمعيت به سمت آنها آمدند.
رون طوري به مالفوي نگاه كرد كه انگاراو يك مزاحم است. در همين حال به او گفت:
- آه، تو هستي، از ديدن هري در اينجا غافلگير شدي، نه؟
مالفوي پاسخ داد:
- ويزلي، ديدن تو در اين مغازه بيش تر مرا غافل گير كر د. فكر مي كنم پدر و مادرت به خاطر خريد
كتاب هاي تو مجبورن يك ماه گرسنه بخوابن.
رون هم مثل جيني از خجالت سرخ شد . او كتاب هايش را درون پاتيل اندا خت و به سمت مالفوي هجوم
آورد، اما هري و هرميون او را عقب كشيدند.
آقاي ويزلي كه همراه فرد و جورج بين جمعيت گير افتاده بود فرياد زد:
- رون! چكار مي كني؟ بيا، بريم، اينجا خيلي شلوغه.
- خوب، خوب، آرتور ويزلي.
اين صداي آقاي مالفوي بود . او دستش را روي شانه دراكو گذاشته و همان حالت تمسخرآميز را به خود
گرفته بود.
آقاي ويزلي سرش را تكان داد و با لحن سردي گفت:
- لوسيوس.
مالفوي با صداي بلند گفت:
- شنيده ام كه در وزارتخانه حسابي مشغول هستي . تمام اين بازرسي ها... اميدوارم حداقل اضافه كاري بهت
بدن؟
او دستش را درون پاتيل جيني فرو كرد و از ميان كتاب هاي نو گيلدروي لاكهارت ، كتاب كهنه دست دومي
بيرون آورد و گفت: « راهنماي تغيير شكل براي تازه كارها » را با نام
- ظاهراً نمي دن. چرا آبروي جادوگرها را مي بري وقتي به اندازه كافي پول بهت نمي دن تا بتواني كتاب نو
براي بچ هات بخري؟
آقاي ويزلي بيش تر از رون وجيني خجالت كشيد