-
103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
یک
اسب و مادیان
مادیان شب و روز در چمنزار می چرید و هیچ وقت زمین را شخم نمی زد ، اما اسب فقط شب ها به چرا می رفت و روزها شخم می زد .
پس مادیان به اسب گفت :
"آخر چرا شخم می زنی ؟ اگر من جای تو بودم این کار را نمی کردم . اگر هم صاحب مزرعه شلاقم می زد ، به رویش جفتک می انداختم."
روز بعد اسب همان کاری را کرد که مادیان گفته بود .
وقتی که صاحبش دید اسب سرکشی می کند مادیان را به جای او به خیش بست .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
دو
روباه و درنا
روباه ، درنا را به مهمانی دعوت کرد و غذا را در بشقاب کشید .
درنا نتوانست با منقار بلندش چیزی بخورد و همه را خود روباه خورد.
روز بعد درنا روباه را دعوت کرد و غذا را در یک کوزه گردن باریک ریخت .
روباه نتوانست پوزه اش را داخل کوزه کند ولی درنا منقار بلندش را در آن فرو برد و همه غذا را خودش خورد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
سه
فرزندان میمون
میمونی دو بچه داشت . یکی را دوست داشت ، ولی آن دیگری را نه .
روزی چند شکارچی میمون را دنبال کردند . او بچه عزیز دردانه اش را برداشت و گریخت ، اما بچه ای را که دوست نداشت تنها گذاشت .
آن بچه در بیشه ای پنهان شد و شکارچی ها از کنارش گذشتند و متوجه او نشدند .
ولی میمون مادر با چنان عجله ای بر روی درخت پرید که سر بچه عزیز دردانه اش را به شاخه ای کوبید و او را کشت .
وقتی که شکارچی ها رفتند ، میمون مادر به سراغ بچه ای که دوست نداشت رفت ، ولی نتوانست او را پیدا کند و تک و تنها ماند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
چهار
گرگ و سنجاب
سنجابی بازی کنان ازین شاخه به آن شاخه می پرید که راست بر سر یک گرگ خوابیده افتاد . گرگ از خواب پرید و خواست او را بخورد .
سنجاب با التماس گفت : " آزادم کن بروم . "
گرگ گفت : " باشد ، آزادت می کنم ، فقط به من بگو که چرا شما سنجاب ها اینقدر شاد هستید . من همیشه خیلی غمگینم ، ولی شما دائم در حال بازی و جست و خیزید . "
سنجاب گفت : " اول بگذار بروم بالای درخت تا از آنجا برایت بگویم ، چون من از تو می ترسم . "
گرگ سنجاب را رها کرد و او از درخت بالا رفت و گفت :
"تو غمگینی ، چون بد هستی ، بدی دلت را سیاه کرده است . و ما شادیم ، چون خوب هستیم و آزارمان به هیچ موجودی نمی رسد . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
پنج
عقاب و کلاغ و چوپان
چند گوسفند در دشتی سرگرم چریدن بودن .
ناگهان عقابی به سرعت فرود آمد و چنگال هایش را در بدن بره جوانی فرو برد و آن را ربود . کلاغی این را دید و او هم دلش هوس خوردن گوشت کرد .
با خودش گفت : " مثل آب خوردن آسان است . من حتی بهتر از عقاب از پس این کار برمی آیم . عقاب بس که نادان بود یک بره کوچک را ربود ، ولی من آن قوچ پروار را که آنجا ایستاده برمی دارم . "
کلاغ پنجه هایش را در پشم قوچ فرو برد و خواست او را بلند کند ، ولی حتی نتوانست چنگال هایش را از پشم حیوان دربیاورد .
چوپان سر رسید و پاهای کلاغ را از پشم قوچ درآورد و او را کشت و همانجا انداخت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
شش
عقاب و خروس ها
دو خروس در کنار کپه پهن در حال جنگ بودند . یکی از خروس ها از دیگری قوی تر بود ، بر آن خروس پیروز شد و از آنجا دورش کرد .
مرغ ها دور خروس اول جمع شدند و از او تعریف و تمجید کردند .
خروس خواست تا اهل حیاط همسایه هم تعریف قدرت و دلاوری های او را بشنوند . پس بر روی مرغدانی پرید و بال هایش را به هم زد و با صدای بلند گفت :
"همه مرا نگاه کنید ، آن خروس را شکست دادم ! در دنیا خروسی پیدا نمی شود که زورش به من برسد ! "
در همان لحظه عقابی به هوا بلند شد ، خروس را به زمین انداخت ، چنگال هایش را در بدن خروس فرو برد و او را با خود به آشیانه اش برد .
ترجمه : مهران محبوب
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
هفت
دو مسافر
پیرمردی و جوانی در راهی می رفتند که دیدند کیسه ای پول بر زمین افتاده . جوان کیسه را برداشت و گفت :
"این کیسه را خدا برایم فرستاده . "
پیرمرد گفت : " بیا تقسیمش کنیم . "
جوان گفت : " نه ، ما آن را با هم پیدا نکردیم ، من خودم آن را از زمین برداشتم . "
پیرمرد حرفی نزد . آن دو کمی دیگر به راه خود ادامه دادند ، ولی ناگهان از پشت سر صدای تاخت و تاز اسب ها و فریاد مردم را شنیدند :
" چه کسی کیسه پول را دزدید ؟ "
جوان سخت ترسید و گفت :
"عمو جان ، خدا کند کیسه پولمان ما را به دردسر نیندازد . "
پیرمرد گفت : " کیسه مال توست ، نه ما ، دردسر هم مال تووست ، نه مال ما . "
مردم مرد جوان را گرفتند و برای محاکمه به شهر بردند ، ولی پیرمرد به خانه خود رفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
هشت
موش و خروس و گربه
بچه موشی به حیاط رفت و گردشی در حیاط کرد و نزد مادرش برگشت :
"وای مادر ، من دو جانور دیدم . یکی ترسناک و آن یکی قشنگ . "
موش مادر گفت : " تعریف کن ببینم هر کدام چه شکلی بودند ؟ "
بچه موش گفت : " جانور ترسناک آهسته دور حیاط راه می رفت ، پاهای سیاه و تاج سرخ داشت ، چپ چپ نگاه می کرد و دماغش عقابی بود . وقتی از کنارش گذشتم ، نوکش را باز کرد ، پایش را بالا برد و چنان فریاد بلندی کشید که من از وحشت خشکم زد . "
موش باتجربه گفت : " این که خروس است خروس هیچ وقت به کسی آزار نمی رساند . از او ترس نداشته باش . خب ، آن جانور دیگر چطور بود ؟ "
" آن یکی زیر آفتاب چرت می زد . گردن سفید و پاهای خاکستری نرم داشت ، و همان طور که به من نگاه می کرد سینه سفیدش را می لیسید و دمش را آرام تکان می داد . "موش مادر گفت
: " تو چه قدر نادانی ! او گربه بود ! "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
نه
روباه و باقرقره
باقرقره ای ( نوعی پرنده ) روی درختی نشسته بود . روباهی نزدیک او آمد و گفت :
" روز بخیر ، دوست عزیز . من آواز زیبایت را شنیدم و آمدم تا سلامی بکنم . "
باقرقره گفت : " خیلی متشکرم . "
روباه خود را به نشنیدن زد و گفت :
" چه گفتی ؟ متوجه نشدم . دوست عزیز ، چرا نمی آیی پایین روی چمن گردشی کنیم و گپی بزنیم . من از اینجا صدایت را نمی شنوم . "
باقرقره در جواب گفت : " می ترسم بیایم روی چمن ، زمین برای ما پرنده ها خطرناک است . "
روباه گفت : " نکند از من می ترسی ؟ "
باقرقره گفت : "از تو هم نترسم ، از جانوران دیگر می ترسم . می دانی که در این اطراف همه جور حیوانی پیدا می شود . "
" اوه ، نه ، دوست عزیز . به تازگی فرمان جدیدی صادر شده که همه باید در صلح و صفا زندگی کنند . به همین دلیل حالا دیگر حیوانات به همدیگر صدمه ای نمی زنند . "
باقرقره گفت : " خوب شد ، چون چند سگ دارند از راه می رسند . اگر این فرمان نبود تو باید طبق معمول فرار می کردی . ولی حالا لازم نیست از چیزی بترسی . "
همین که اسم سگ به میان آمد ، روباه گوش هایش را تیز کرد و آماده فرار شد .
باقرقره پرسید : " داری کجا می روی ؟ طبق فرمان ، سگ ها به تو کاری ندارند . "
روباه گفت : " کسی چه می داند ؟ شاید آنها فرمان را نشنیده باشند . "
و پا به فرار گذاشت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
ده
گرگ و سگ
گرگی گرسنه در اطراف دهکده ای پرسه می زد که به سگی پشمالو و چاق و چله برخورد .
گرگ از او پرسید : " بگو ببینم ، سگ . شما سگ ها از کجا گیر می آورید ؟ "
سگ گفت : " آدمیزاد به ما غذا می دهد . "
" آیا راست می گویند که شما سخت برای او کار می کنید ؟ "
" نه ، کار ما سخت نیست ، کارمان نگهبانی از خانه در شب ها است . "
گرگ پرسید : " فقط برای این کار به شما غذا می دهند ؟ همین الان می روم دنبال این شغل . گیر آوردن غذا برای ما گرگ ها کار دشواری است . "
سگ گفت : " پس راه بیفت ، اراب من به تو هم غذا می دهد . "
گرگ خوشحال شد و همراه سگ رفت تا برای آدمیزاد کار کند .
گرگ هنگام گذشتن از دروازه چشمش به گردن سگ افتاد که موی آن ریخته بود .
" چه بلایی سر گردنت آمده ، سگ ؟ "
" اوه ، چیزی نیست . "
" منظورت چیست ؟ "
" جای زنجییر است . روزها مرا زنجیر می کنند ، زنجیر موی گردنم را ریخته است . "
گرگ گفت : " پس من رفتم ، سگ . خدا نگهدارت ، من نمی خواهم با آدمیزاد زندگی کنم . اگر گرسنه بمانم بهتر از این است که آزادی ام را از دست بدهم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
یازده
کشتی شکسته ها
زمانی چند ماهیگیر با قایق به دریا رفته بودند که طوفان شد . همگی ئچار وحشت شدند و پاروها را انداختند و شروع کردند به دعا به درگاه خدا که نجاتشان بدهد .
قایق هر لحظه از ساحل دورتر می شد .
سرانجام باتجربه ترین ماهیگیر گفت :
" دوستان چرا پاروها را رها کردید ؟ خداوند به داد کسی می رسد که خودش دست به کاری بزند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
دوازده
موش حریص
موشی تخته های کف اتاق را جوید و شکافی در آن درست کرد .
او به زور از شکاف رد شد و غذای فراوانی پیدا کرد .
موش حریص بود و تا جایی که می توانست غذا خورد . وقتی که روز شد ، موش خواست به سوراخش برگردد ، ولی شکمش آنقدر باد کرده بود که نتوانست از شکاف رد شود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
سیزده
موش و قورباغه
موشی به مهمانی قورباغه ای رفت . قورباغه با موش در کنار آبگیر دیدار کرد و او را به خانه اش در زیر آب دعوت کرد .
موش وارد آبگیر شد ، ولی آنقدر آب خورد که به سختی توانست جان سالم به در ببرد .
آنوقت گفت : " دیگر هرگز به دیدار موجودات عجیب و غریب نخواهم رفت . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
چهارده
قورباغه و موش و قوش
قورباغه و موش دعواشان شد .
آن دو به یک دشت باز رفتند و به جان هم افتادند .
قوش ( پرنده ای شکاری ) که دید آنها از او غافل مانده اند به سرعت فرود آمد و هر دوشان رو ربود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
پانزده
موش شهری و موش صحرایی
موش شهری به دیدار موش صحرایی آمد .
موش صحرایی در کشتزاری زندگی می کرد و هر چه از گندم و حبوبات داشت به میهمانش تعارف کرد . موش شهری مدتی دانه ها را گاز زد و بعد گفت :
" لاغری زیاد تو به این خاطر است که غذای درست و حسابی نمی خوری . بیا و ببین ما در شهر چطور زندگی می کنیم . "
این چنین بود که موش صحرایی به دیدار موش شهری رفت .
آنها تا رسیدن شب صبر کردند ، آن موقع موش شهری مهمانش را از راه شکافی به اتاق غذاخوری برد و هر دو از میز بالا رفتند . موش صحرایی تا به حال چنین سفره رنگینی ندیده بود .
او گفت : " حق با توست ، غذای ما موش های صحرایی ناچیز است . من هم می آیم در شهر زندگی کنم . "
چیزی از گفتن این حرف نگذشته بود که مردی با شمع وارد اتاق شد و به تعقیب موش ها پرداخت . آن دو به زحمت توانستند از راه شکاف جان سالم به در ببرند .
موش صحرایی گفت : " نخیر ، خانه من در کشتزار بهتر از اینجاست . شاید آنجا نتوانم شیر و عسل بخورم ، اما بدون ترس و دلهره زندگی می کنم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
شانزده
دریا و رودها و رودخانه ها
مردی پیش مرد دیگری ادعا کرد که می تواند آب خیلی زیادی بخورد .
او گفت : " من می توانم همه آب دریا را سر بکشم . "
"نمی توانی . "
" چرا هزار روبل شرط می بندم که تمام آب دریا را بخورم . "
صبح روز بعد مردم پیش مرد آمدند و گفتند :
"یا برو و همه آب دریا را سربکش ، یا هزار روبل به ما بده . ! "
مرد گفت : " من گفتم آب دریا را سر می کشم و این کار را هم می کنم ، اما نگفتم که آب رودها را می خورم . بر رودها و رودخانه ها سد ببندید تا آب انها به دریا نریزد ، آنوقت من آب دریا را سر میکشم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
هفده
روباه و عقاب
عقابی بچه روباهی رو گرفت و می خواست آن را با خود ببرد . روباه مادر التماس کنان از عقاب خواست که به او رحم کند .
عقاب نپذیرفت و با خود فکر کرد : " مگر چه کاری از دستش برمی آید ؟ آشیانه من بالای درخت کاج است و دست او به آنجا نمی رسد . "
و بچه روباه را با خود برد . روباه مادر دوان دوان به کشتزاری رفت و از آدم ها هیزم روشنی گرفت و به زیر درخت کاج آورد .
نمانده بود روباه درخت را به آتش بکشد که عقاب تقاضای بخشش کرد و بچه روباه را بازگرداند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
هجده
گربه و روباه
گربه ای بر سر اینکه چگونه از دست سگ ها فرار کنند با روباهی گفتگو می کرد .
گربه گفت : " من از سگ ها نمی ترسم . چون یک حیله خوب بلدم که همیشه مرا از دست آنها نجات می دهد . "
روباه گفت : " چطور فقط با یک حیله می توانی از شر سگ ها خلاص شوی ؟ من هفتاد و هفت حیله و کلک می دانم . "
هنگامی که آن دو سرگرم گفتگو بودند چند سوار با شگ هاشان سر رسیدند .
گربه همان یک حیله اش را به کار برد ، یعنی از درختی بالا رفت و سگ ها دست شان به او نرسید . روباه همه حیله هایش را به کار برد ، ولی هیچ کدام کارگر نشد و سگ ها او را گرفتند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
نوزده
میمون و روباه
روزی جانوران میمون را به پادشاهی خود انتخاب کردند ، روباه نزد میمون آمد و گفت :
" حالا شما پادشاه ما هستید و من می خواهم در حق تان خدمتی بکنم . بنده گنجی در جنگل پیدا کرده ام . با من بیایید تا نشانتان بدهم . "
میمون بسیار خوشحال شد و به دنبال روباه راه افتاد .
روباه میمون را به لب دامی برد و گفت : " بفرمایید . من نمی خواهم قبل از شما به آن دست بزنم . "
میمون پایش را در دام گذاشت و گرفتار شد .
آنگاه روباه جانوران را خبر کرد و میمون را به آنها نشان داد و گفت : " ببینید چه پادشاهی برای خودتان انتخاب کرده اید ! آنقدر ابله است که در دام افتاده است . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
بیست
گربه و زنگوله
گربه روزگار موش ها را سیاه کرده بود . هر
روز دو سه تای آنها را شکار می کرد . این بود که موش ها دور هم جمع شدند تا چاره ای پیدا کنند . کلی حرف زدند ، ولی فکرشان به جایی نرسید .
آنگاه بچه موشی گفت :
" من به شما می گویم که با گربه چیکار کنیم . دلیل این که او می تواند شکارمان کند این است که ما متوجه آمدنش نمی شویم . باید زنگوله ای به گردن گربه ببندیم تا موقع آمدنش صدا کند . آنوقت هرگاه که گربه آرام آرام نزدیک شود ما صدایش را می شنویم و فرار می کنیم . "
موش پیری گفت : " گفتنش آسان است ، ولی یک نفر باید زنگوله را به گردن گربه ببندد . فکر تو خوب است ، ولی هر وقت توانستی زنگوله را ببندی آن موقع از تو تشکر می کنیم .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
21
شیر و خر
روزی شیر به شکار رفت و خر را همراه خود برد . او به خر گفت :
" خر ، برو توی جنگل و تا جایی که قدرت داری فریاد بزن . تو حنجره ات قوی است . من هم جانورانی را که از فریاد تو فرار کرده اند شکار می کنم . "
حر کاری را که شیر گفته بود انجام داد . او عر عر می کرد و جانوران بدون آنکه بفهمند به کجا می روند فرار کردند و شیر آنها را شکار کرد .
در آخر شیر به خر گفت : " آفرین ، چه عرعری راه انداختی . "
از آن زمان خر همیشه عرعر کرده است و دوست دارد همه به خاطر این کار از او تمجید کنند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
22
گرگ و روباه
گرگی از دست چند سگ فرار کرده بود و می خواست در جوی آبی پنهان شود . ولی روباهی آنجا نشسته بود . او به گرگ چنگ و دندان نشان داد و گفت :
" برو پی کارت ، اینجا مال من است . "
گرگ جر و بحث نکرد و فقط گفت :
"اگر سگ ها اینقدر نزدیک نبودند به تو می فهماندم اینجا جای چه کسی است ، ولی فعلاً انگار تو درست می گویی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
23
روباه و گرگ
به تن روباه کک افتاده بود و او نقشه ای کشید تا از شر آن خلاص شود .
روباه به کنار رودخانه رفت و دمش را ذره ذره در آب فرو برد . کک ها از روی دم روباه به روی پشت او پریدند . روباه پاهای عقبش را در آب فرو برد . کک ها از روی پشتش به روی سر و گردنش پریدند . او درسته در آب فرو رفت ، طوری که فقط سرش از آب بیرون ماند . کک ها روی پوزه اش جمع شدند . آنگاه روباه سر تا پا به زیر آب رفت . کک ها خود را به کنار رودخانه رساندند و روباه کمی بالاتر از آب درآمد .
گرگ این ماجرا را دید و خواست از روباه هم بهتر عمل کند .
او یکراست به درون آلب پرید و به ته رودخانه رفت و مدت زیادی همانجا ماند . خیال می کرد که به این ترتیب همه کک های تنش غرق می شوند .
ولی همینکه از آب بیرون آمد کک ها جان گرفتند و دوباره مشغول نیش زدن او شدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
24
دهقان و بخت و اقبال
دهقانی به دروی علفزاری رفت و همانجا خوابش برد . بخت و اقبال سر رسیدند و بالای سر او رفتند و گفتند :
" در وقت کار خوابش برده است . نمی تواند آفتاب سر نزده یونجه بیاورذ . بعد همه تقصیر را به گردن ما می اندازد و می گوید : بخت و اقبال ندارم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
25
دختر و سنجاقک
دخترکی سنجاقکی گرفت و خواست پاهای آن را بکند .
پدرش به او گفت : " این سنجاقک ها هستند که صبح ها برایمان آواز می خوانند . "
دخترک به یاد آواز آنها افتاد و سنجاقک را رها کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
26
مار آبی و خارپشت
خارپشت به نزد مار آبی آمد و گفت :
" اجازه بده مدتی در لانه ات بمانم . "
مار چنین کرد . خارپشت وارد لانه مار شد و بچه های مار از دست او آسایش نداشتند .
مار به خارپشت گفت : " من فقط برای مدتی به تو جا دادم . دیگر باید بروی . تیغهای تو بچه های من را می گزد و آنها را زخمی می کند . "
خارپشت گفت : " هر کس خوشش نمی آید راهش را بگیرد و برود . من اینجا راحتم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
27
زاغچه و کوزه
زاغچه تشنه بود . در حیاط کوزه ای بود ، ولی آب ته کوزه بود و نوک زاغچه به آن نمی رسید .
زاغچه آنقدر شن در کوزه ریخت که آب بالا آمد و توانست آن را بنوشد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
28
پرنده کوچک
پرنده کوچکی روی شاخه ای نشسته بود . روی چمن دانه ای افتاده بود .
پرنده با خودش گفت : " بروم آن دانه را بردارم . "
آنگاه از شاخه به زمین پرید و در دام گرفتار شد .
پرنده گفت : " جان دادن برای هیچ و پوچ ! قوش ها پرندگان زنده را شکار می کنند و بلایی سرشان نمی آید . ولی من به خاطر دانه ای ناچیز گرفتار شدم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
29
چوپان دروغگو
پسرک چوپانی گله اش را به چرا برده بود .
یک بار به فکر افتاد فریاد بزند " کمک کنید ! گرگ ! گرگ ! " انگار که گرگ دیده باشد .
روستاییان دوان دوان سر رسیدند و دیدند پسرک سربه سرشان گذاشته است.
او دو سه بار دیگر هم همین کار رو کرد . یک بار از قضا واقعاً گرگی به گله زد .
پسرک بنا کرد به فریاد زدن : " بیایید ! عجله کنید ! گرگ آمد ! "
روستاییان پنداشتند که باز پسرک دارد آنها را فریب می دهد و اعتنایی به او نکردند .
گرگ هم بی آنکه ترسی به خود راه دهد تمام گوسفندان را از هم درید.
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
30
مورچه و کبوتر
مورچه ای برای نوشیدن آب به کنار جویباری رفت . موج آب مورچه را با خود برد و چیزی نمانده بود که او غرق شود .
کبوتری که شاخه ای در نوک داشت از آن بالا می گذشت .
او مورچه را که داشت در جویبار غرق میشد دید و شاخه را برایش انداخت .
مورچه از شاخه بالا رفت و نجات پیدا کرد . از قضا یک بار صیادی توری بر سر کبوتر انداخت .
وقتی خواست تور را بکشد و محکم کند مورچه از پای صیاد بالا رفت و او را گزید .
صیاد از درد فریادی کشید و تور را انداخت .
کبوتر پرید و در آسمان اوج گرفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
31
زاغچه و کبوترها
زاغچه ای دید که به کبوترها خوب دانه و آب می دهند ، پس پر و بال خود را رنگ کرد و به لانه آنها رفت .
کبوترها ابتدا خیال کردند او یکی از خودشان است و به درون لانه راهش دادند . اما بعد زاغچه وضع خود را از یاد برد و مثل زاغچه ها غار غار کرد .
کبوترها او را نوک زدند و از لانه بیرون کردند .
زاغچه پرواز کرد و نزد زاغچه های دیگر رفت ، ولی چون پر و بالش سفید بود زاغچه ها ترسیدند و آنها هم او را از خود راندند.
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
32
عقاب و لاک پشت
لاک پشتی از عقابی خواست که به او پرواز کردن بیاموزد .
عقاب گفت که پرواز کار لاک پشت ها نیست .
ولی لاک پشت آنقدر التماس کرد که عقاب او را در چنگال گرفت و با خود به آسمان برد و از آنجا رها کرد .
لاک پشت روی صخره ها افتاد و قطعه قطعه شد و مرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
33
خر و اسب
روزی روزگاری مردی یک خر و یک اسب داشت . در حالی که آنها در جاده راه می رفتند خر به اسب گفت :
" این بار خیلی برای من سنگین است و قدرت ندارم تمام راه آن را ببرم . کمی از آن را تو بگیر . "
اسب نپذیرفت و خر از ناتوانی افتاد و مرد . آنگاه مرد تمام بار خر و همچنین پوست خر را پشت اسب گذاشت .
اسب نالید و گفت : " بیچاره شدم ، چه بلایی سرم آمد ! حاضر نشدم به داد خر برسم ، حالا بارش را که می برم هیچ ، جور پوستش را هم می کشم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
34
شیر و موش
شیری در خواب بود . موشی از پشت او بالا رفت . شیر از خواب پرید و موش را گرفت . موش التماس کرد که شیر آزادش کند .
" اگر آزادم کنی روزی به دردت خواهم خورد . "
شیر از فکر اینکه موش بتواند کاری برایش انجام دهد خنده اش گرفت و او را آزاد کرد .
روزی شکارچی ها آن شیر را اسیر کردند و به درختی بستند . موش که صدای غرش شیر را شنیده بود به سرعت رفت و طناب ها را جوید و گفت : " یادت هست چه طور به من خندیدی ، چون فکر نمی کردی که بتوانم کاری برایت انجام دهم ؟ حالا ببین که از موش هم کارهایی برمی آید . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
35
زن و مرغ
مرغی هر روز یک تخم می گذاشت . زن خانه فکر کرد که اگر غذای بیشتری به مرغ بدهد مرغ دو برابر تخم خواهد کرد .
پس همین کار را کرد .
مرغ هم چاق شد و دیگر اصلاً تخم نکرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
36
مرغ و تخم های طلایی
مردی مرغی داشت که تخم طلا می گذاشت .
مرد می خواست بیش از اینها طلا داشته باشد ، پس به خیال اینکه در شکم مرغ شمش طلا وجود دارد حیوان را کشت .
ولی توی شکم مرغ درست مثل مرغ های دیگر بود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
37
سگ و خروس و روباه
سگی و خروسی راهی سفر شدند . هنگام غروب ، خروس برای خواب بر سر درختی رفت .
سگ پای درخت ، لای ریشه ها دراز کشید . وقت خروسخوان ، خروس قوقولی قوقویش را سر داد .
روباهی صدای او را شنید و به سرعت آمد .
روباه از خروس خواست پایین بیاید تا به خاطر آواز به آن قشنگی به او تبریک بگوید .
خروس گفت : " باید اول دربان را بیدار کنی ، او لای ریشه های درخت خوابیده است . همینکه او در را باز کرد من می آیم پایین . "
روباه برای پیدا کردن دربان شروع کرد به زوزه کشیدن . بلند شدن سگ همان و به پایان رسیدنکار روباه همان .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
38
راسو
راسویی به مسگری رفت و سوهانی را لیسید .
از زبان راسو خون راه افتاد .
او به خیال اینکه از سوهان خون آمده است خوشحال شد و تمام زبانش را لت و پار کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
39
شیر و خرس و روباه
شیری و خرسی تکه ای گوشت پیدا کردند و بر سر آن به جان هم افتادند . نه خرس از مبارزه دست کشید و نه شیر .
مدت زیادی با هم جنگیدند تا خسته شدند و از پا افتادند .
روباهی تکه گوشت را که بین خرس و شیر افتاده بود دید ، آن را ربود و گریخت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
-
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
40
گرگ و پیرزن
گرگ گرسنه ای در جستجوی غذا بود . در کنار دهکده ای ، از درون خانه ای صدای گریه پسری به گوشش خورد که پیرزنی به او می گفت :
" اگر دست از گریه برنداری ، می دهم گرگ ترا بخورد . "
گرگ از آنجا تکان نخورد و صبر کرد تا پسر را به او بدند . شب از راه رسید . گرگ همچنان در انتظار بود تا اینکه شنید پیرزن می گوید :
" گریه نکن عزیزم ، ترا به گرگ نمی دهم . اگر گرگ جرأت کند بیاید اینجا ، در جا او را می کشم . "
گرگ پیش خودش فکر کرد : " اینجا بین حرف و عمل مردم از زمین تا آسمان فرق است . " و راهش را گرفت و رفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان