گفتار اندر ستايش سلطان ابوطالب طغرل بک
نه چون شاهان ديگر جام جويست
که از رنج آزمودن نام جويست
همي تا آب جيحون راز پس ماند
دوصد جيحون ز خون دشمنان راند
يکي طوفان ز شمشيرش برآمد
کزو روز همه شاهان سرآمد
بدان گيتي روان شاه مسعود
خجل بود از روان شاه محمود
کجا او سرزنش کردي فراوان
که بسپردي به ناداني خراسان
کنون از بس روان شهر ياران
که با باد روان گشتند ياران
همه از دست او شمشير خوردند
همه شاهي و ملک او را سپردند
روان او برست از شرمساري
که بسيارند همچون او به زاري
بنزديک پدر گشته ست معذور
که بهتر زو بسي شه ديد مقهور
کدامين شاه در مشرق گه رزم
توانستي زدن با شاه خوارزم
شناسد هرکه در ايام ما بود
که کار شه ملک چون برسما بود
سوار ترک بودش صد هزاري
که بس بد با سپاهي زان سواري
ز بس کاو تاختن برد و شبيخون
شکوهش بود زان رستم افزون
خداوند جهان سلطان اعظم
به تدبير صواب و راي محکم
چنان لشکر بدرد روز کينه
که سندان گران مر آبگينه
هم از سلطان هزيمت شد به خواري
هم اندر راه کشته شد به زاري
بد انديشان سلطان آنچه بودند
همين روز و همين حال آزمودند
هرآن کهتر که با مهتر ستيزد
چنان افتد که هرگز برنخيزد
تنش گردد شقاوت را فسانه
روانش تير خذلان را نشانه
وليکن گر ورا دشمن نبودي
پس اين چندين هنر با که نمودي
اگر ظلمت نبودي سايه گستر
نبودي قدر خورشيد منور
هميدون شاه گيتي قدر والاش
پديد آورد مردم را به اعداش
چو صافي کرد خوارزم و خراسان
فرود آمد به طبرستان و گرگان
زميني نيست در عالم سراسر
ازو پژمرده تر از وي عجبتر
سه گونه جاي باشد صعب و دشوار
يکي دريا دگر آجام و کهسار
سراسر کوه او قلعه همانا
چو خندق گشته در دامانش دريا
نداند زيرک آن را وصف کردن
نداند ديو در وي راه بردن
درو مردان جنگي گيل و ديلم
دليران و هنرجويان عالم
هنرشان غارتست و جنگ پيشه
بيامخته دران دريا و بيشه
چو رايتهاي سلطان را بديدند
چو ديو از نام يزدان در رميدند
از آن دريا که آنجا هست افزون
ازيشان ريخت سلطان جهان خون
کنون يابند آنجا بر درختان
به جاي ميوه مغز شوربختان
چو صافي گشت شهر و آن ولايت
از آنجا سوي ري آورد رايت
به هرجايي سپهداران فرستاد
که يک يک مختصر با تو کنم ياد
سپهداري به مکران رفت و گرگان
يکي ديگر به موصل رفت و خوزان
يکي ديگر به کرمان رفت و شيراز
يکي ديگر به ششتر رفت و اهواز
يکي ديگر به اران رفت و ارمن
فگند اندر ديار روم شيون
سپهداران او پيروز گشتند
بدانديشان او بدروز گشتند
رسول آمد بدو از ارسلان خان
به نامه جست ازو پيوند و پيمان