-
مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
آغاز قصه شاه و درويش
سخن آراي اين حديث کهن / اين چنين مي کند بيان سخن
که: ازين پيش بود درويشي / راست کيشي، محبت انديشي
از همه قيد عالم آزاده / ليک در قيد عشق افتاده
الم روزگار ديده بسي / محنت عاشقي کشيده بسي
تنش از عشق جسم بي جان بود / رگ برو همچو عشق پيچان بود
بود در کوه گشته و هامون / کار فرهاد کرده و مجنون
بسکه مي داشت ميل عشق مدام / عشق مي گفت در محل سلام
از قضا چند روزي آن درويش / بر خلاف طريق و عادت خويش
از سر کوي عشق دور افتاد / در سراپرده سرور افتاد
ني بدل داغ اشتياقي داشت / ني بجان آتش فراقي داشت
دلش آزاده از جفاي حبيب / جانش آسوده از بلاي رقيب
شکر مي گفت، زانکه روزي چند / بود در کنج عافيت خرسند
گر چه مي خواست ترک محنت عشق / بود در خاطرش محبت عشق
عاشقي گر چه محنت انگيزست / محنت او محبت انگيزست
خواست، القصه، عاشق صادق / که: دگر بار، اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتي باشد / که بقامت قيامتي باشد
با وجود جمال صورت خوب / باشد او را کمال سيرت خوب
از کمال کرم وفاداري / نه ز عين ستم جفاگاري
بهواي چنين دلارامي / مي زد از شوق هر طرف گامي
سوي باغي گذر فتاد او را / که نشان از بهشت داد او را
چهره باغ و طره سنبل / اين يکي حلقه حلقه و آن گل گل
طرفه تر آنکه روي گل گل او / ظاهر از حلقهاي سنبل او
لاله را از پياله اش داغي / گو: چه حاليست در چنين باغي؟
سبزه در وي چو خضر جا کرده / علم سبز در هوا کرده
بهر دفع خمار نرگس مست / نصف نارنج داشت در کف دست
گل بخوش بويي نسيم صبا / پيرهن کرده از نشاط قبا
دو لب خويش از فرح خندان / شکل دندانه بر لبش دندان
منظري داشت همچو خلد برين / برتر از آسمان بروي زمين
بام افلاک پيش منظر او / بود چون سايه پست در بر او
ماه و خورشيد فرش آن در بود / خشتي از سيم و خشتي از زر بود
زير ديوارش، از براي نشاط / بود گسترده صد هزار بساط
ادامه دارد ...
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
آغاز قصه شاه و درويش
زير ديوارش، از براي نشاط / بود گسترده صد هزار بساط
طوف آن باغ چون ميسر شد / ميل درويش سوي منظر شد
ناگهان ديد مکتبي چو بهشت / در و ديوار آن عبير سرشت
وه! چه مکتب؟ که رشک بستانها / بوستاني درو گلستانها
اهل مکتب همه بحسن و جمال / سالشان کم، جمالشان بکمال
يکي ابروي کج عيان کرده / سر «نون و القلم » بيان کرده
يکي از شکل قد و زلف و دهان / از «الف، لام و ميم » داده نشان
همچو «والشمس » آن يکي روي / همچو «والليل » آن يکي را موي
هر که در مکتبي چنين شد خاص / خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سر خيل آن همه ماهي / ملک اقليم حسن را شاهي
طرفه شهزاده اي اي بحسن ادب / طرفه تر آنکه «شاه » داشت لقب
سرو قدي، که چون قدم ميزد / هر قدم عالمي بهم ميزد
شوخ چشمي، که چون نگه ميکرد / خانه مردمان تبه ميکرد
پيش آن چشم خوابناک سياه / سرمه بي قدر، همچو خاک سياه
بودش از زهر چشم مژگانها / همچو زهر آب داده پيکانها
سنبلي بر سمن کشيده چو جيم / کاکلي برقفا فگنده چو ميم
چون نمک ريخته تکلم او / شکر آميخته تبسم او
شکل ابروي آن خجسته تذور / دو پر زاغ بود بر سر سرو
چشمه آب زندگي لب او / موج آن آب سيم غبغب او
از دهانش نشانه هيچ نبود / جز سخن در ميانه هيچ نبود
آن دهان هيچ و آن ميان هم هيچ / جز خيالي نبود و آن هم هيچ
گر ميانش خيال خواهد بود / آن خيال محال خواهد بود
مشکلي هر که پيشش آوردي / او روان حل مشکلش کردي
بود وقت سخن فسون سازي / خرده داني و نکته پردازي
بسکه درويش گشت مايل او / ماند در حسرت شمايل او
هر دمش مي فزود حيراني / حيرتي، آن چنان که ميداني
ادامه دارد ...
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
آغاز قصه شاه و درويش
هر دمش مي فزود حيراني / حيرتي، آن چنان که ميداني
شاه گفتش: چنين خموش مباش / لب بجنبان، تمام گوش مباش
گر ترا هست مشکلي در دل / بکن از من سؤال آن مشکل
چيست؟ گفت آن يگانه آفاق / آنکه هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت: آن ابروان پر خم ماست / کج تصور مکن، که گفتم راست
گر چه جفت اند آن دو بي کم و بيش / ليک طاقند در نکويي خويش
گفت: آري، جواب آن اينست / شاه را صد هزار تحسينست
شاه گفتا که: در کدام کتاب / خوانده اي اين چنين سؤال و جواب؟
گفت: هرگز نخوانده ام سبقي / پيش کس نگذرانده ام ورقي
بهره اي از سواد نيست مرا / غير خواندن مراد نيست مرا
خانه چشمم از سواد تهيست / بي سواديش عين روسيهيست
تا نخواني بدل سروري نيست / ديده را بي سواد نوري نيست
چونکه شه را شد اعتقاد برو / الف و با نوشت و داد برو
ميل درويش زان يکي صد شد / گفت: اين بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گريست /که: درين عاشقي نخواهم زيست
چون بهم حسن و خلق يار شود / عشق عاشق يکي هزار شود
خوبرويي که هست عاشق دوست / در جهان هر که هست عاشق اوست
گر چه درويش ذوفنوني بود / در ره عشق رهنموني بود
لوح تعليم در کنار نهاد / سر تعظيم پيش يار نهاد
اي بسا خرده بين که آخر کار / سوي مکتب رود چو اول بار
اين بود عشق ذوفنون را ورد / که کند اوستاد را شاگرد
عشق چون درس خود کند بنياد / بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار مي نگريست / ليک پنهان بيار مي نگريست
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
در آزاد شدن شهزاده از مکتب و ملول بودن درويش
يار هر گه درو نظر ميکرد / او نظر جانب دگر ميکرد
گر چه عاشق بود خراب نظر / ليک او را کجاست تاب نظر؟
هر گه آن نوش خند شکر لب / جانب خانه رفتي از مکتب
حال درويش ز آن برآشفتي / گريه آغاز کردي و گفتي:
بي تو در مکتبم پريشان حال / همچو ديوانه در کف اطفال
زندگي موجب ملال منست / عرش و کرسي گواه حال منست
هست، دور از تو، دفتر و خامه / آن سيه کار و اين سيه نامه
قامتت را الف هوا خواهست / ها ز شوقت دو چشم بر راهست
صاد چشم اميد ببريده / همچو کاغذ سفيد گرديده
دور از آن چشم نيست نقطه صاد / که برون آمدست نقطه ضاد
دال بي طره تو بد حالست / اينکه خم شد قدش، بر آن دالست
سين ز هجران آن لب خندان / لب حسرت گرفته بر دندان
همچو شينست بي تو سرکش کاف / که کند سينه را شکاف شکاف
جانب قاف گر شوم نگران / آيدم همچو کوه قاف گران
لام بي سنبل تو قلابيست / کز غم او دل مرا تابيست
بي جمال تو بر تن محزون / نعل و داغيست نون و نقطه نون
غير ازين گونه حرف کم ميگفت / حرف ميديد و حرف غم ميگفت
وقت خواندن ز هيبت استاد / چون ز طفلان برآمدي فرياد
ادامه دارد
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
در آزاد شدن شهزاده از مکتب و ملول بودن درويش
وقت خواندن ز هيبت استاد / چون ز طفلان برآمدي فرياد
او هم آواز و هم زبان مي شد / پس بتقريب در فغان ميشد
هر گه از شوق گريه ميکردي / صد هزاران بهانه آوردي
که: غريبم درين ديار بسي / در غريبي چو من مباد کسي
ياد يار و ديار خود کردم / گريه بر روزگار خود کردم
چون خبر يافتي که آمد شاه / زود فارغ شدي ز گريه و آه
که: دگر آه و ناله بي ادبيست / آه! ازين گريه، اين چه بوالعجبيست؟
گفتي از هر طرف حکايتها / کردي از هر کسي روايتها
بود از آن نکته هاي خاطر خواه / غرض او قبول حضرت شاه
شاه را ساختي بخود مشغول / خويش را نيز پيش او مقبول
آري، اينست کار عاشق زار / تا کند جا هميشه در دل يار
شب چو آمد ز خدمت استاد / شاه و طفلان همه شدند آزاد
او گرفتار ماند در مکتب / با دروني سيه تر از دل شب
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
حال گدا بوقت شب در جدايي شاهزاده
چون شب تيره در ميان آمد / دل درويش در فغان آمد
که: دل شب چرا ز مهر تهيست؟ / تيره شد روزم، اين چه رو سيهيست؟
چه شد آيا گرفت ماه امشب؟ / باشد از دود دل سياه امشب
هيچ شب اين چنين سياه نبود / گويي امشب چراغ ماه نبود
شد پر از دود گنبد گردون / روزني نيست تا رود بيرون
همه روي زمين سياه شد، آه! / که نشستم دگر بخاک سياه
جان شيرين رسيد بر لب من / صد شب ديگران و يک شب من
بلکه اين صد شبست، نيست شکي / که بخونم همه شدند يکي
وه! که خورشيد رو بره کرده / رفته و روز من سيه کرده
آسمان واقفست از غم من / که سيه پوش شد بماتم من
صبح از من نميکند يادي / آخر، اي مرغ صبح، فريادي!
کوس امشب غريو کم دارد / ز آب چشمم مگر که نم دارد؟
قمري از بانگ صبح لب بربست / تا شد از ناله ام فغانش پست
ديده ها بر ستاره تا دم صبح / چون شفق ميگريست از غم صبح
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
حالات شاه و گدا در مکتب
صبح دم کز نسيم مهر افروز / دور شد طره شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمه مهر / ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند / ز آتش مهر دانه هاي سپند
آفتاب از فلک هويدا شد / قطره ها ريخت، چشمه پيدا شد
مهر از چرخ نيلگون سر زد / يوسف از آب نيل سر بر زد
آتش موسوي بطور آمد / ظلمت شب برفت، نور آمد
بعد ظلمت، برين بلند ايوان / روي بنمود چشمه حيوان
شه، که صد ناز و عشوه در سر داشت / ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گريبان ناز سر بر کرد / سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خويش / هم قبا چست کرد در بر خويش
حلقه زلف ساخت زيور گوش / چين کاکل فگند بر سر دوش
بر ميان همچو موي بست کمر / صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز / سوي مکتب قدم نهاد بناز
چم درويش مستمند براه / گهر افشان براي مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پيدا شد / فتنه رفته باز پيدا شد
ادامه دارد ...
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
حالات شاه و گدا در مکتب
ناگه آن سرو ناز پيدا شد / فتنه رفته باز پيدا شد
چون بديد آن جمال زيبايي / کرد بنياد ناشکيبايي
دل و جانش در اضطراب افتاد / مست بيخود شد و خراب افتاد
دم بدم حال او دگرگون شد / من چگويم: که حال او چون شد؟
شاه چون ديد بيقراري او / در دلش کار کرد زاري او
پيش او رفت و گفت: حال تو چيست؟ / در چه انديشه اي؟ خيال تو چيست؟
ساعتي با گداي خود بنشست / رفت آنگه بجاي خود بنشست
جاي در پيشگاه خانه گرفت / و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بسکه بودند هر دو مايل هم / جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و ديده بر ديده / هر زمان سوي يکدگر ديده
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
در فسون سازي شهزاده بمعلم بجهت دلداري درويش
شاه چون در گدا نظر ميکرد / مهر او در دلش اثر ميکرد
خواست تا پيش خويشتن خواند / گفت: درويش پيش من خواند
کس نگويد بغير من سبقش / ننويسد کس دگر ورقش
هر که بر حرف او نهد انگشت / کنم انگشت او برون از مشت
هر که بر لوح او رقم سازد / تيغ من دست او قلم سازد
بعد ازين گفتگو بپيشش خواند / ساخت تقريب، نزد خويشش خواند
بهر تعليم چون تکلم کرد / عاشق از شوق دست و پا گم کرد
دال ميگفت، او الف ميخواست / که يکي بود پيش او کج و راست
شاه زان هيچ بر نمي آشفت / نرم نرمک باو سبق ميگفت
شاه درويش دوست مي بايد / تا ازو عالمي بياسايد
خاصه شاهان ملک دين، يعني / پادشاهان صورت و معني
آه! ازين کافران سنگين دل / که بلاي دلند، مسکين دل!
هر زمان فتنه اي برانگيزند / بي گنه خون عاشقان ريزند
هر نفس آتشي برافروزند / بي سبب جان بيدلان سوزند
شهسواران عرصه جانها / آفت عقلها و ايمانها
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
حال عشق شاهزاده با گدا
باز چون ظلمت شب آمد پيش / مبتلاي فراق شد درويش
بامدادان که طفل اين مکتب / صفحه را شست از سياهي شب
آسمان زد برسم هر روزه / قلم زر بلوح فيروزه
اهل مکتب ز خواب برجستند / بخيال سبق ميان بستند
با قد همچو سرو و روي چو ماه / همه جمع آمدند، غير از شاه
دل درويش هيچ از آن نشکفت / هر دم آهسته زير لب ميگفت:
همه هستند، يار نيست، چه سود؟ / سرو من در کنار نيست، چه سود؟
يار مي بايد و نمي آيد / غير مي آيد و نمي بايد
بود شهزاده را يکي همزاد / که ز مادر بشکل او کم زاد
واقف از حال شاه در همه حال / همدم و همنشين او مه و سال
چون بسي بي قرار شد درويش / گفت با او ز بيقراري خويش
که: چرا دير کرد شاه امروز؟ / ساخت روز مرا سياه امروز
آفتاب مرا چه آمد پيش؟ / که نيامد برون ز خانه خويش
برده خواب صبوح از دستش / يا مي ناز کرده سر مستش؟
تا سحر گه نشسته بود مگر؟ / ور نه تا چاشت چيست خواب سحر؟
بود در گفتگو که آمد شاه / شد ز گفت و شنودشان آگاه
رشکش آمد که عاشق نگران / نگرانست جانب دگران
چشم عاشق بيار بايد و بس / عاشقي کي رواست پيش دو کس؟
گفت: هي!هي! عجب خطا کردم! / که باين بوالهوس وفا کردم
گر وفايي درين گدا بودي / اين چنين دربدر چرا بودي؟
ادامه دارد ...
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
حال عشق شاهزاده با گدا
گر وفايي درين گدا بودي / اين چنين دربدر چرا بودي؟
در سگ دربدر وفا نبود / دربدر خود بجز گدا نبود
بنده، چون کرد بندگي کسي / نخرندش، که گشته است بسي
گه بهمزاد خود برآشفتي / بصد آشفتگي باو گفتي:
ميل علت چو نيست بيش از من / پس چرا آمدي تو پيش از من؟
گاه از مکتبش برون کردي / جگرش را بطعنه خون کردي
که: بمکتب دگر ميا با من / يا تو آيي درين طرف يا من
که قلم را بخاک افگندي / گه ورق را ز يکدگر کندي
کردي اظهار رشک و غيرت خويش / رشک خوبان بود ز عاشق بيش
صفحه را پيش روي آوردي / چهره خويش را نهان کردي
فتنه اهل حسن در عالم / بر سر عاشقان بود ماتم
شاه در فکر کار درويشست / خواجه را ميل بنده خويشست
گر سپاهي بشاه خود نازد / شاه هم بر سپاه خود تازد
از خجالت هلاک شد درويش / گفت: راضي شدم بمردن خويش
جان گدازست ناتواني من / مرگ بهتر ز زندگاني من
آه! ازين طالعي که من دارم / گريه از بخت خويشتن دارم
شوخ من، گر چه نکته دان افتاد / ليک بسيار بدگمان افتاد
خواستم سوي گوهر آرم دست / دستم از سنگ حادثات شکست
عمر ميخواستم ز آب حيات / تشنه مردم ز شوق در ظلمات
شاه شيرين زبان شکر لب / بار ديگر چو رفت از مکتب
خواند همزاد را بخدمت خويش / که: چه ميگفت با تو آن درويش؟
قصه را پيش شاه کرد بيان / بطريقي که حال گشت عيان
يافت شه از اداي آن تسکين / بست دل در وفاي آن مسکين
کو رسولي که از براي خدا / حال من هم کند بشاه ادا؟
تا دگر قصد اين گدا نکند / بند بندم ز هم جدا نکند
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
افشاي راز عشق و ملامت عوام
باز چون مهر از فلک سر زد / شاه از خواب ناز سر بر زد
دل پر از مهر و لب پر از خنده / از عتاب گذشته شرمنده
پيش درويش همچو گل بشکفت / رفت در خنده همچو غنچه و گفت:
پس ازين به که ما بهم باشيم / هر دو شاه و گدا بهم باشيم
زانکه شاه و گدا بهم گويند / بي گدا نام شاه کم گويند
نام شاه و گدا بهم گيرند / بي گدا نام شاه کم گيرند
عزت سروران ز درويشيست / فخر پيغمبران ز درويشيست
همه شاهان گداي درويشند / در پناه دعاي درويشند
شاه چون لطف کرد بيش از پيش / ميل درويش گشت بيش از بيش
چند روزي چو در ميان بگذشت / حال درويش زين و آن بگذشت
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
خبردار شدن مردم از حال درويش و پيدا شدن رقيب کافرکيش بدانديش
اهل مکتب شدند واقف حال / گفتگو شد ميانه اطفال
زين حکايت بهم خبر گفتند / اين سخن را بيک دگر گفتند
طفلکان جمله شوخ و حيله گرند / همچو طفلان اشک پرده درند
گر کسي پيش طفل گويد راز / راز او را بغير گويد باز
عاقبت تشت او ز بام افتاد / اين صدا در ميان عام افتاد
همه جا اين فسانه پيدا شد / عيب جو را بهانه پيدا شد
پند گويان ملامتش کردند / بملامت علامتش کردند
در ره عشق جز ملامت نيست / عاشقي کوچه سلامت نيست
دل گرفتار اين ملامت باد / وز غم عافيت سلامت باد
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
راندن کوتوال گدا را از مکتب برقابت خود
هيچ جا در جهان حبيبي نيست / که بدنبال او رقيبي نيست
مردمان تا حبيب مي گويند / در برابر رقيب مي گويند
تا کسي جان بآن جهان نبرد / از بلاي رقيب جان نبرد
شاه را سنگدل رقيبي بود / يک ز انصاف بي نصيبي بود
کار او زهر چشم بود از قهر / کاسه چشم او چو کاسه زهر
بغضب تيز کرده خويش را / خنده هرگز نديده رويش را
مهر آزار خلق در مشتش / شکل کژدم گرفته انگشتش
هر که سر پنجه اي چنين دارد / مشت کژدم در آستين دارد
با وجود چنين ستيزه و قهر / مير بازار بود و شحنه شهر
حکم بر خاص و عام بود او را / اختيار تمام بود او را
سفله را هرگز اعتبار مباد / مدعي صاحب اختيار مباد
حاصل قصه آن که: آن بد کيش / گشت واقف ز قصه درويش
همچو سگ تند شد بقصد گدا / تا ازان آستانش ساخت جدا
آن گدا را چو راند از در شاه / مدتي مي نشست بر سر راه
از سر راه نيز مانع شد / سعي درويش جمله ضايع شد
غير ازينش نماند هيچ رهي / که رود شب بکوي دوست گهي
کرد بيچاره اين چنين تدبير / که رود شب بکوي او شبگير
راز او چون بروي روز افتاد / شب تاريک دلفروز افتاد
پرده صد هزار عيب شبست / يکي از پرده هاي غيب شبست
شب که سر بر زند ز سر ظلمات / در سياهي نمايد آب حيات
نور معراج در دل شب تافت / مصطفي آنچه يافت در شب يافت
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
رفتن گدا بشب بر در شاهزاده
يک شب القصه رو بشاه آورد / رو بشاه جهان پناه آورد
با تن زار و سينه غمناک / دل مجروح و ديده نمناک
هر قدم رو بخاک مي ماليد / از دل دردناک مي ناليد
هر دم آهي کشيدي از دل تنگ / تا از آن آه سوختي دل سنگ
از غم دل بسينه سنگ زدي / با دل از کينه طبل جنگ زدي
رخ بر آن خاک آستان سودي / آستان را ز بوسه فرسودي
گفتي: اين آستانه محترمست / سگ اين کوي آهوي حرمست
هر که او ره بدين طرف دارد / پاي او بر سرم شرف دارد
بر در شاه ديد شير سگي / سگ نگويم، پلنگ تيز تگي
داغ مهر و وفا نشاني او / خواب مردم ز پاسباني او
گفتش: اي سرور وفاداران / در وفا بهتر از همه ياران
گفت: اي از مي وفا سرمست / روز و شب هيچ خورد و خوابت هست؟
رشته دوستيست هر رگ تو / تو سگ کوي يار و من سگ تو
پنجه و ناخنت بخون شکار / سرخ همچون گلست و تيز چو خار
دست تو در حناست گل دسته / گل سرخ آن کف حنا بسته
کف پاي تراست نقش نگين / در نگين تو جمله روي زمين
بارها صيد فربه آوردي / خود قناعت باستخوان کردي
هست شکل دم تو قلابي / که مرا مي کشد بهر بابي
شب رواني که قلب و حيله گرند / از تو شب تا بروز بر حذرند
گريه کرد و ز ديده آبش داد / وز دل خون چکان کبابش داد
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
ناليدن درويش در کوي شاه
آن شب آفاق همچو گلشن بود / شب نبود آن، که روز روشن بود
فلک از آفتاب و بدر منير / قدحي بود پر ز شکر و شير
ماه چون کاسه پنير شده / کوچها همچو جوي شير شده
سايه ظلمت فگنده بر سر نور / ريخته مشک ناب بر کافور
در چمن سايهاي برگ چنار / چون سيه کرده پنجهاي نگار
سايه برگ بيد گاه شمال / راست چون ماهيان در آب زلال
بود ماه فلک تمام آن شب / شاه را شد هواي بام آن شب
شب مهتاب طرف بام خوشست / جلوه هاي مه تمام خوشست
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
ديدار شاه از بام در شب ماه روشن
آمد و جا گرفت بر لب بام / روي بنمود همچو ماه تمام
آمد و بر کنار بام نشست / ديد درويش را که رفته ز دست
رخ بخوناب ديده مي شويد / با دل غم کشيده مي گويد:
کارم از دست شد، چه کارست اين؟ / الله! الله! چه کار و بارست اين؟
آه! ازين بخت و طالعي که مراست / واي؟ ازين عمر ضايعي که مراست
تا بکي سينه پاره پاره کنم؟ / واي من! واي من! چه چاره کنم؟
چاک چاکست دل بخنجر و تيغ / حيف! حيف از دلم! دريغ! دريغ!
آه! ازين بخت و طالعي که مراست / واي! ازين عمر ضايعي که مراست
من کيم؟ آنکه شمع بزم افروخت / شعله اي جست و خانمانم سوخت
من کيم؟ آنکه آب حيوان جست / بر لب چشمه دست از جان شست
من کيم؟ آنکه رنج هجران برد / سير ناديده روي جانان، مرد
نيست غير از وصال او هوسم / آه! گر من بوصل او نرسم
گر نميرم درين هوس فردا / کار من مشکلست پس فردا
شاه چون گوش کرد زاري او / بهر تسکين بي قراري او
گفت: برخيز و اضطراب مکن / غم فردا مخور، شتاب مکن
زانکه من بعد ازين چه صبح و چه شام / آيم و جا کنم بگوشه بام
بر لب بام قصر بنشينم / تا گروه کبوتران بينم
تو هم از دور سوي من مي بين / در و ديوار کوي من مي بين
اي خوش آندم که دوست دوست شود! / يار آنکس که يار اوست شود
روي خود آورد بجانب دوست / طالب او شود که طالب اوست
عشق با يار دلنواز خوشست / بلکه معشوق عشق باز خوشست
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
در صفت کبوتر بازي شاه و نظاره کردن درويش
صبح چون ريخت دانه انجم / آسمان گشت تير و مشعله دم
باز سبز آشيان زرين پر / کرد آهنگ چرخ بار دگر
سوي بام کبوتر آمد شاه / بر فراز فلک برآمد ماه
طرفه بامي، چنانکه بام فلک / خيل خيل کبوتران چو ملک
در پريدن بلند پايه او / چون هما ارجمند سايه او
قدح آب او ز چشمه مهر / ارزنش از ستاره هاي سپهر
تا مگر شه بدست گيرد ني / بسته از جان کمر بخدمت وي
شاه و بالاي سر کبوتر او / چون سليمان و مرغ بر سر او
هر زمان گشته بر سرش جمعي / همچو پروانه بر سر شمعي
پيکر هر يک از لطافت پر / نازنين لعبتي پري پيکر
هر نگارين او نگاري بود / هر سفيدش سمن عذاري بود
داغها مشک فام و عنبر بوي / چون سر نو عروس مشکين موي
چينيش بسکه نازنيني داشت / صورت لعبتان چيني داشت
بسکه بغداديش نکو افتاد / طرفه تر شد ز طرفه بغداد
سايه هاي کبوتران دورنگ / بر زمين نقش کرده شکل پلنگ
همه بر گرد شاه طوف کنان / همه در پيچ و تاب چرخ زنان
چون بدستور خود کبوتر باز / بدهان و بدست کرد آواز
سوي گردون بيک زمان رفتند / همچو پروين بآسمان رفتند
شاه برجست و ني گرفت بدست / نعره اي چند زد، بلند، نه پست
ادامه دارد
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
در صفت کبوتر بازي شاه و نظاره کردن درويش
شاه برجست و ني گرفت بدست / نعره اي چند زد، بلند، نه پست
غرض آن داشت شاه نيک انديش / که خبر دار گردد آن درويش
روي خود سوي قصر شاه کند / جانب ماه خود نگاه کند
چشم او خود بجانب شه بود / زان همه کار و بار آگه بود
از دل و جان دعاي شه مي گفت / گه نظر مي نمود و گه ميگفت:
اي دل من فتاده در دامت / مرغ جانم کبوتر بامت
کاش! من هم کبوتري بودم / صاحب بالي و پري بودم
تا بر آن گرد بام مي گشتم / بر سرت صبح و شام مي گشتم
تنم اينجا اسير قيد شده / دل بآن بام رفته، صيد شده
کوي تو همچو کعبه محترمست / مرغ بامت کبوتر حرمست
از دلم خاست دود و آتش آه / گشت خيل کبوتر تو سياه
بسکه از ديده ريخت اشک اميد / خيل ديگر ازو شدند سفيد
جگريهاي خود که مي نگري / همه از خون دل شده جگري
مست چون بلبلند و سرخ چو گل / گوييا هم گلند و هم بلبل
رنگ ايشان ز اشک آل منست / پر هر يک گواه حال منست
چيست چشم کبوترت پر خون؟ / از چه رو گشت پاي او گلگون؟
حال من ديد و ديده پر خون شد / پا بخوناب ديده گلگون شد
او درين حال و شاه بر لب بام / با رخ همچو ماه کرده قيام
تا چو از دور بيند آن مسکين / شود او را ز ديدنش تسکين
بود در عين عشق بازي خويش / واقف از عشق بازي درويش
شاه تا عشق بازيي نکند / با گدا دلنوازيي نکند
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
سر راه گرفتن رقيب درويش را
چند روزي که شاهزاده عصر / آمد و جا گرفت بر لب قصر
آن گدا رو بقصر شه مي کرد / بر در و بام او نگه مي کرد
بهواي شه و نظاره بام / ماند سر در هوا سحر تا شام
جز بسوي هوا نمي نگريست / هيچ بر پشت پا نمي نگريست
در هوا بسکه بود واله و مست / خلق گفتندش آفتاب پرست
تا بجايي رسيد گفت و شنفت / که رقيب آن شنيد و با وي گفت:
اين گدا از خداي نوميدست / قبله او جمال خورشيدست
کافرست و ز اهل ايمان نيست / کفر مي ورزد و مسلمان نيست
خورد درويش بي گنه سوگند / بخدايي که هست بي مانند
اوست خورشيد و عشق لايق اوست / همه ذرات کون عاشق اوست
پيش خورشيد او حجابي نيست / غير او هيچ آفتابي نيست
شد معين ميان دشمن و دوست / که بعالم خداپرست خود اوست
باز خود را بکوي شاه افگند / وز کف خصم در پناه افگند
ليک طفلان کوچه و بازار / باز جستندش از پي آزار
هر طرف ميشدند سنگ بدست / که: کجا رفت آفتاب پرست؟
هر که کردي بآن طرف آهنگ / تا زند بر گداي مسکين سنگ
سنگ ازان آستان شه کندي / بردي و خود بسويش افگندي
گفت: از سنگ بينم آزاري / سنگ آن آستان بود ياري
بسکه طفلان زدند سنگ برو / عرصه شهر گشت تنگ برو
بضرورت ز شهر بيرون جست / کنج ويرانه اي گرفت و نشست
چون بويرانه ساخت مسکن خويش / پيرهن چاک کرد بر تن خويش
که: من مرده پيرهن چه کنم؟ / مرده گر نيستم، کفن چه کنم؟
هر زمان خاک ريخت بر سر و تن / کين چه عمرست؟ خاک بر سر من
يکسر مو نکاست ناخن خويش / خواست ناخن زند بسينه ريش
موي ژوليده را گذاشت بسر / بلکه مويي ز سر نداشت خبر
با خود از بيخودي سخن ميکرد / گله از بخت خويشتن ميکرد
که: رساندي سرم بچرخ برين / بازم از آسمان زدي بزمين
گر بمن لحظه اي وفا کردي / هم در آن لحظه صد جفا کردي
حد جور و جفا همين باشد / بارک الله! وفا همين باشد
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
جستن کبوتر شاه بر درويش و نامه نوشتن ببال او
بود شه را کبوتري که فلک / نه پري ديد مثل او نه ملک
در پريدن بلند پايه او / چون هماي ارجمند سايه او
قمري از بهر بندگي کردن / پيش او رفته طوق در گردن
حلقه چشم باز را کنده / زره زر بپايش افگنده
کرده پرواز تا مه و انجم / دم همه سوده و شده همه دم
روزي آن هدهد همايون فر / بسکه مي زد بگرد گردون پر
از سر قصر شاه دور افتاد / اندک اندک ز راه دور افتاد
بعد ازان کز هوا فرود آمد / بر سر آن گدا فرود آمد
سر او سود بر سپهر بلند / که بفرقش هماي سايه فگند
گفت: فرق من آشيانه تست / قطره اشکم آب و دانه تست
آن کبوتر بفرق آن محزون / بود چون مرغ بر سر مجنون
آتشين آه را همي افروخت / که چو پروانه بال او ميسوخت
بعد ازان دست برد سوي قلم / تا کند حسب حال خويش رقم
شرح بي مهري زمانه کند / نامه بنويسد و روانه کند
قصه محنت فراق نوشت / شرح غمهاي اشتياق نوشت
هر گه از سوز دل رقم مي زد / آتش اندر ني قلم مي زد
چون نوشت از رقيب و از ستمش / نامه در پيچ و تاب شد ز غمش
نامه را بر پر کبوتر بست / پر ديگر ببال او بر بست
ره نمودش بسوي منظر شاه / کرد پرواز و رفت تا بر شاه
مرغ روحش پريد و از سر او / تا پرد همره کبوتر او
شاه چون خواند عرض حال گدا /گفت کز هر طرف کنند ندا
کين همه خلق بي شماره شهر / جمع گردند بر کناره شهر
سوي ميدان برند تير و کمان / بتماشا روند پير و جوان
هر گروهي نشانه اي سازند / تير خود بر نشانه اندازند
هر که در حکم ما کند تقصير / خويشتن را کند نشانه تير
چون رسيد اين ندا بگوش گدا / خواست تا جان کند ز شوق فدا
رفت و جا بر کنار ميدان کرد / شه دگر روز عزم جولان کرد
هر که بيماري فراق کشيد / عاقبت شربت وصال چشيد
هر که غمگين در انتظار نشست / شادمان در حريم يار نشست
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
رفتن شاهزاده به ميدان
روز ديگر، که آفتاب منير / همه روي زمين گرفت بزير
گرم شد ذره ذره آتش مهر / ذره اش تير شد، کمانش سپهر
شه کمر بست و عزم ميدان کرد / ميل تير و کمان و جولان کرد
گفت تا: مرکبي گزين کردند / زين زر خواستند وزين کردند
وه! چه مرکب؟ که برقي و بادي / طرفه ديوانه اي، پريزادي
خوش خرامي ز آب نازک تر / تيز گامي ز باد چابک تر
نو عروسي ز ناز جلوه کنان / چون دو موي از قفا فگنده عنان
تيزي گوش و نرمي کاکل / خنجر بيد و دسته سنبل
تيز رو بود همچو عمر بسي / خبر از رفتنش نداشت کسي
قاف تا قاف دور هفت اقليم / پيش او تنگ تر ز حلقه ميم
گر رود سوي هفته رفته / بگذرد از قطار آن هفته
شاه چون ميل اسب تازي کرد / مرکب از شوق جست و بازي کرد
يافت از مقدمش رکاب شرف / او چو بدر و مه نو از دو طرف
خلق هر سو دوان که: شاه رسيد / آب حيوان ز گرد راه رسيد
چون بميدان رسيد شاه و سپاه / مهر درويش تافت در دل شاه
ساخت تقريب سير و جولان را / بهر او گرد گشت ميدان را
ديد در گوشه اي وطن کرده / چاک در جيب پيرهن کرده
صفحه سينه را خراشيده / نقش غير از ورق تراشيده
پيرهن چاک کرده در بدنش / همچو تاري ز جيب پيرهنش
تن تاري و اضطراب درو / بلکه تاري و پيچ و تاب درو
سينه اش کوه محنت و اندوه / چشمش از گريه چشمه بر سر کوه
مژه ها گرد ديده نمناک / بر لب چشمه چون خس و خاشاک
تار ريشش ز قطره ها شده پر / آمده راست همچو رشته در
رفته از گرد در ته پرده / روي در پرده عدم کرده
طفل اشک از براي پرده دري / بر رخ او روان بفتنه گري
چون نظر بر جمال شاه افگند / خويشتن را بخاک راه افگند
شاه درويش را چو يافت چنان / جانب اهل قبضه تافت عنان
خواست درويش روي او بيند / او هم از دور سوي او بيند
گفت: زان رو نشانه اي سازند / تير خود بر نشانه اندازند
بسکه تير از هوا کمان داران / بر زمين ريختند چون باران
مزرعي شد کناره ميدان / خوشه اش تير و دانه اش پيکان
روي شه جانب هدف بودي / ليک چشمش بدان طرف بودي
چون بسوي نشانه رو کردي / نظري هم بسوي او کردي
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
در تعريف کمان شاه گويد
بر سر دست شه کماني بود / که مه نو ازو نشاني بود
خم شده همچو ابروي خوبان / کرده هر گوشه عالمي قربان
همچو ابروي يار در خور زه / ليک در گوشه ها فگنده گره
چون جوانان بجنگ خو کرده / همچو شيران بحمله رو کرده
گره افگنده بر سر ابرو / مه عيدش کمند بر بازو
بر کمان داشت ناوک خونريز / راست همچون خدنگ مژگان تيز
هر که او را کشيده تا سر دوش / سرو قدي کشيده در آغوش
در تماشاي قد دلجويش / گوشه چشم مردمان سويش
در ره دوستان فتاده بخاک / دشمنان را ز دور کرده هلاک
شاه در علم قبضه کامل بود / چون کمان سوي تير مايل بود
استخوان را اگر نشان کردي / تير را مغز استخوان کردي
مور اگر آمدي برابر تير / چشم او دوختي ز يک پر تير
چشمش از دوختن شدي چو فراز /بازش از زخم تير کردي باز
شاه چون تير بر نشانه کشيد / آن گدا آه عاشقانه کشيد
گفت: شاها، دلم نشان تو باد / رگ جانم زه کمان تو باد
حلقه ديده باد زهگيرت / تا رسد گاه گاه بر تيرت
کاش! تيرت مرا نشانه کند / تا که آيد بسينه خانه کند
تير ني از تو بر جگر خوردن / خوشتر آيد ز ني شکر خوردن
ني تيري که در کمان داري / کاش! آنرا بسينه ام کاري
گر خدنگي نيايد از شستت / خود بگو: چون ننالم از دستت؟
تا هدف غير اين گدا کردي / قدر انداز من، خطا کردي
تا ترا استخوان نشان شده است / تنم از ضعف استخوان شده است
مو شکافي بچشم ناوک زن / مو اگر ميشکافي اينک من
هيچ رنجي بدست تو مرساد! / چشم زخمي بشست تو مرساد!
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
مناظره تير و کمان با يکديگر
شاه تيري که در کمان پيوست / چون فگندش بر آسمان پيوست
تير چون ديد کز جفاي کمان / ماند از دستبوس شاه جهان
بيخود افگند ز آسمان خود را / بر زمين زد همان زمان خود را
خويشتن را بقصد جنگ آراست / بکمان گفت: اي کج ناراست
از کجي گه بر آتشت دارند / گاه اندر کشا کشت دارند
شرم دار از قد شکسته خويش / وز ميان شکسته بسته خويش
پيري و بهر دستگيري تو / قد من شد عصاي پيري تو
هست بي من بسي شکست ترا / که نگيرد کسي بدست ترا
چون ز تير و کمان سخن گويند / نام تو بعد نام من گويند
پيش بازوي پر دلان ننگي / با وجودي که صد من سنگي
جانب خود مکش بزور مرا / زانکه خواهي فگند دور مرا
داري از دست سرکشي کردن / طوق و زنجير و بند در گردن
خلق پيشت کشند صد ره بيش / تو همان پس روي، نيايي پيش
اين صفت ها طريق پيران نيست / لايق طور گوشه گيران نيست
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
جواب دادن کمان بتير و صلح کردن
چون کمان اين سخن شنيد از تير / بر دلش زخمها رسيد از تير
گفت: تا کي شکست پيري من؟ / بگذر از طعن گوشه گيري من
که تو هم بعد از آنکه پير شوي / بشکني زود و گوشه گير شوي
خويش را بر فلک مبر چندين / بپر ديگران مپر چندين
تو ز پهلوي من شکار کني / کار فرما منم، تو کار کني
بر سر فتنه ديده اند ترا / اره بر سر کشيده اند ترا
تيز ماري و راست چون کژدم / همه را نيش ميزني از دم
هر طرف کز ستيز ميگذري / ميزني نيش و تيز ميگذري
بارها بر نشانه جا کردي / باز کج رفتي و خطا کردي
اهل عالم ترا از آن سازند / که بگيرند و دورت اندازند
چون ترا شاه ميکند پرتاب / تو چرا ميشوي ز من در تاب؟
تير چون راست يافت قول کمان / صلح کرد وز جنگ تافت عنان
باز عقد موافقت بستند / بهم از روي مهر پيوستند
هيچ کاري ز صلح بهتر نيست / بدتر از جنگ کار ديگر نيست
صلح باشد طريق اهل فلاح / زان جهت گفته اند صلح و صلاح
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
واقف شدن مردم از عشقبازي و دلداري درويش و بهانه ساختن رقيب شکار را بجهت جدايي آنها
چند روزي که شاه بنده نواز / سوي درويش جلوه کرد بناز
مردمان پي بحال او بردند / ره بفکر و خيال او بردند
عيب جويان بعيب رو کردند / وز سر طعنه گفتگو کردند
که: چرا شاه با گدا يارست؟ / پادشه را خود از گدا عارست
مسند شاه و بورياي گدا؟ / الله! الله! کجاست تا بکجا؟
از گدا عشق شاه لايق نيست / بلکه او مدعيست، عاشق نيست
پاکبازان دعاي شه گفتند / در معني درين سخن سفتند:
که بدينسان شه پسنديده / کس نديدست و بلکه نشنيده
شاه گر با گدا چنين بازد / همه کس را گداي خود سازد
زين سخن ها رقيب واقف شد / طبع ناساز او مخالف شد
از غضب خون او بجوش آمد / چون خم باده در خروش آمد
گفت: اگر خون اين گدا ريزم / بهر خود فتنه اي برانگيزم
شاه ازين قصه گر خبر يابد / رخ ز من تا بحشر مي تابد
گر بگويم باو، گران آيد / ور نگويم دلم بجان آيد
پس همان به که حيله اي بکنم / شاه را از گدا جدا فگنم
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
حيله کردن رقيب و خبردار نمودن شاه گدا را
روز ديگر که وقت ميدان شد / باز شه را هواي جولان شد
آمد و کرد هم عناني او / شد مشرف بهم زباني او
گفت: شاها، رسيد فصل بهار / معتدل شد براي ليل و نهار
همه روي زمين گلستان شد / موسم باغ و وقت بستان شد
سبزه از برف شد عيان امروز / عالم پير شد جوان امروز
ابر نيسان بکوهسار آمد / باز آبي بروي کار آمد
هيچ داني که سيل چون شده است؟ / از سر کوه سرنگون شده است
سبزه بر هر طرف فگنده بساط / بر زمين پا نميرسد ز نشاط
از گهرهاي شبنم و ژاله / شد مرصع پياله لاله
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
رفتن درويش بصحرا و ساکن شدنش در کوهي و منتظربودنش بمقدم شاه
کوهي و بوالعجب کوهي / کوه دردي و کان اندوهي
تيغ بر فرق ماه و مهر زده / سنگ بر شيشه سپهر زده
سختش بعاشقان در جنگ / از پي جنگ دامنش پرسنگ
تيغ او بسکه خلق را کشته / شده از کشته گرد او پشته
هر گه از هجر يار ناليدي / کوه ازين ناله زار ناليدي
ناله برخاستي ز هر سنگي / رفتي آن ناله تا بفرسنگي
گريه چون کردي از سر اندوه / دجله خون روان شدي از کوه
کله کوه چشمه سار شدي / دامن دشت لاله زار شدي
بسکه با آهوان قرار گرفت / انس با وحش کوهسار گرفت
آهوان رام او شدند همه / او شبان گشت و آن گروه رمه
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
وصف غزال کوهي
در صف آهوان غزالي بود / کش عجب نازنين جمالي بود
عالم از بوي نافه اش مشکين / پيش او آهوي ختن مسکين
شوخ چشمي بغمزه شعبده باز / چشم شوخش تمام عشوه و ناز
گويي آن چشم شوخ در بازي / شوخ چشميست در نظر بازي
گر چه بودند آهوان خيلي / بد گدا را بسوي او ميلي
هر دم از مژه جاي او ميرفت / هر نفس در هواي او ميگفت:
چشم او چشم شاه را مانند / آن بلاي سياه را مانند
نافه او که مشک چين دارد / بوي آن زلف عنبرين دارد
نفسش مشکبار مي آيد / زان نفس بوي يار مي آيد
من سگ آهويي که هر نفسي / خوش دلم ميکند بياد کسي
چون مرا نيست رنگي از رويش / لاجرم شادمانم از بويش
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
بزم آرايي لشکر بشکار
چون ز بهر نشاط نوروزي / شد چمن پر بساط فيروزي
غنچه و گل بعيش کوشيدند / جامه سرخ و سبز پوشيدند
دهن تنگ غنچه خندان شد / ژاله در وي فتاد و دندان شد
نرگس تر بروي لاله فتاد / چشم مخمور بر پياله فتاد
برگ سوسن که سبز رنگ نمود / خنجري در ميان زنگ نمود
لاله آتش چو در تنور افروخت / قرصها در ته تنور بسوخت
فاخته بال و پر ز هم بگشاد / شانه شد بهر طره شمشاد
از مي شوق مست شد بلبل / چشم خود سرخ کرد بر رخ گل
سبزه از بس که رشته با هم بافت / چون اسطرلاب سبز بر هم تافت
در چنين وقت و ساعتي فرخ / آن سهي سرو قامت گل رخ
چون بعزم شکار بيرون رفت / لشکر بي شمار بيرون رفت
بود نزديک شهر صحرايي / دور دوري، گشاده پهنايي
خاک او سر بسر عبير آميز / باد او دم بدم نشاط انگيز
سنبل و سوسنش همه خوشرنگ / لاله اش آبدار و آتش رنگ
صورت وحش و طير او زيبا / همه دلکش چونقش بر ديبا
سبز مرغان او ز سبزي پر / مرغزاري تمام سبزه تر
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
بزم آرايي لشکر بشکار
سبز مرغان او ز سبزي پر / مرغزاري تمام سبزه تر
سبزه اش خط عنبرين مويان / لاله اش عارض نکو رويان
شاه چون خيمه زد در آن صحرا / گفت کز هر طرف کنند ندا
وحشيان را تمام گرد کنند / کار اهل شکار ورد کنند
خلق بر گرد صيد صف بستند / رخنه ها را ز هر طرف بستند
چابکان تيغ را علم کردند / صيد را دست و پا قلم کردند
سر و شاخ گوزن بشکستند / گردن کرگدن فرو بستند
شد نشان خدنگ داغ پلنگ / داغها را فتيله گشت خدنگ
از براي گريختن نخجير / پر برآورد، ليک از پر تير
شير هر دم ز خشم و کينه خويش / پنجه ميزد ولي بسينه ريش
گور از بسکه ديد فتنه و شور / دهنش باز ماند چون لب گور
آهو از گريه چشم پر نم داشت / بر سر گور مرده ماتم داشت
خواب خرگوش از سر او جست / چشم خود را دگر بخواب نبست
روبه از هول جان در آن آشوب / ساخت دم در ره سگان جاروب
در هوا هر پرنده اي که پريد / ترکي از ناوکش بسيخ کشيد
هر غزالي که از زمين برجست / چابکي در کمند پايش بست
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
تعاقب شاهزاده غزال را و رسيدن هر دو پيش گدا
آن غزالي که گفته شد زين پيش / که باو انس داشت آن درويش
در همان صيدگاه حاضر بود / سوي او چشم شاه ناظر بود
آرزو کرد تا ببند افتد / بي مددگار در کمند افتد
در شکارش کسي مدد نکند / صيد او را بنام خود نکند
چون پي آن غزال مرکب تاخت / خويشتن را ز صف برون انداخت
شه بدنبال و آن غزال از پيش / هر دو رفتند تا بر درويش
صيد پيشش نهاد روي نياز / يعني از چنگ او خلاصم ساز
شاه آن حال را تماشا کرد / اعتقاد عظيم پيدا کرد
رفت نزديک او ز پا بنشست / شاه در خدمت گدا بنشست
بسکه شه چهره بر فروخته بود / آن گدا ز آفتاب سوخته بود.
شاه ازو، او ز شاه غافل بود / پرده اي در ميانه حايل بود
هر يکي تيز ديد با دگري / در تفکر که اوست يا دگري؟
شه بدو گفت: اين صفت که تراست / اين چنين نور معرفت که تراست
هر چه گويي صواب خواهد بود / دعوتت مستجاب خواهد بود
گر بهمت دعا کني چه شود؟ / حاجتم را روا کني چه شود؟
طبع درويش ازين سخن آشفت / آه سردي کشيد و باوي گفت:
گر دعا مستجاب داشتمي / کي غم بي حساب داشتمي
شاه را سوي من گذر بودي / با من آن ماه را نظر بودي
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
تعاقب شاهزاده غزال را و رسيدن هر دو پيش گدا
شاه را سوي من گذر بودي / با من آن ماه را نظر بودي
شاه ازو چون شنيد اين سخنان / جست از جاي خويش ذوق کنان
گفتش: اي بي خبر، چه ميگويي؟ / اينک آن شه منم، که مي جويي
بر سريري و شاه مي طلبي؟ / بر سپهري و ماه مي طلبي؟
جان درويش در خروش آمد / رفت از هوش و چون بهوش آمد
گفت: هرگز نميکنم باور / که شود بختم اين چنين ياور
لوحش الله! ازين وفاداري / اين بخوابست، يا ببيداري؟
گر ببيداري آمدي بنظر / خواب بر من حرام باد دگر
ور بخوابم نموده اي ديدار / نشوم کاش! تا ابد بيدار
گر بروزست اين چه خوش روزيست! / ور شبست اين، شب دل افروزيست!
بلکه انديشه و خيالست اين / تو کجا؟ من کجا؟ محالست اين
گر چه ميخواست شاه بنده نواز / که کشد مدت وصال دراز
ليک از بيم آن که: خيل و سپاه / ناگه آنجا رسند در پي شاه
واقف از حال آن دو يار شوند / فتنه روز و روزگار شوند
زود برجست و رو بمنزل کرد / چشم درويش خاک ره گل کرد
ماند مسکين بديده نمناک / با دل ريش و سينه غمناک
شاد گشتي که دست داد وصال / باز غمگين شدي که يافت زوال
بخت بد بين که: عاشق درويش / بعد يک نوش ميخورد صد نيش
بر دلش هيچ راحتي نرسد / کز پي آن جراحتي نرسد
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
بزم آرايي شاه و نظر کردن گدا
شب که در بزمگاه مينا رنگ / زهره با چنگ راست کرد آهنگ
باده از سرخي شفق کردند / اختران لعل در طبق کردند
شاه را دل بسوي باده کشيد / باده با مهوشان ساده کشيد
بهر عشرت نشست در جايي / کان گدا را بود تماشايي
شاه در بزم با هزار شکوه / آن گدا در نظاره از سر کوه
مجلس آراستند و مي خوردند / مي بآواز چنگ و ني خوردند
روي ساقي ز باده گل گل شد / غلغل شيشه صوت بلبل شد
شد لب گلرخان شراب آلود / همچو برگ گل گلاب آلود
عکس رخ بر شراب افگندند / بر شفق آفتاب افگندند
لب شيرين بباده زرين / چو رساندند گشت لب شيرين
خنده شاهدان شورانگيز / گشت در جام باده شکر ريز
چشم ساقي ز باده مست شده / ترک مخمور مي پرست شده
اهل مجلس شکفته و خرم / فارغ از هر چه هست در عالم
شيشه زهد را زدند بسنگ / تار تسبيح شد بريشم چنگ
پر مي لعل شد پياله زر / گل رعنا نمود پيش نظر
شيشه صاف و آن مي دلکش / چون دل صاف عاشقان بي غش
دختر رز بشيشه منزل کرد / گرم خون بود جاي در دل کرد
شيشه مي که پر ز خون افتاد / در درون هر چه داشت بيرون داد
مطرب صاف عندليب آهنگ / ساخت آهنگ و چنگ زد در چنگ
ديگري دف گرفت بيخود و مست / همچو طفلان نواخت بر سر دست
ني تهي ماند ازهوي و هوس / زان کمر بست در قبول نفس
هر ندا کز صداي عود آمد / چنگ بشنيد و در سجود آمد
ناله آمد رباب را بم و زير / زانکه بروي کمانچه ميزد تير
شکل قانون چو مضطر آمد راست / صفحه سينه اش بنقش آراست
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
بزم آرايي شاه و نظر کردن گدا
شکل قانون چو مضطر آمد راست / صفحه سينه اش بنقش آراست
از براي فروغ مجلس شاه / شمع و مشعل شدند زهره و ماه
بزم شه را چو شمع گلشن کرد / ديد درويش و ديده روشن کرد
شاه در بزم با هزار شکوه / و آن گدا را نظاره از سر کوه
تا بنزديک بزمگاه آمد / بهر نظاره سوي شاه آمد
گفت: شايد که در فروغ چراغ / بينم آن شمع بزم را بفراغ
چون ميسر نبود بزم حضور / شاد بود از نگاه دورادور
گر کسي جام عشرتي ميخورد / او بصد رشک حسرتي مي خورد
مي کشيدند مي بنغمه ني / آن گدا آه مي کشيد از پي
شاه بر لب نهاد جام شراب / آن گدا بي شراب مست و خراب
شه ز دست حريف مي مي خورد / آن گدا خون ز دست وي ميخورد
شاه در لاله زار خرم و خوش / و آن گدا در ميانه آتش
شاه ساغر گرفته از سر عيش / و آن گدا را شکسته ساغر عيش
شاه ميکرد نوش باده بکام / آن گدا تلخ کام و زهر آشام
شاه چون رخ ز باده مي افروخت / آن گدا ز آتش رخش ميسوخت
شاه را ذوق و حالتي که مپرس / آن گدا را ملالتي که مپرس
آن شب القصه تا بآخر شب / مجلس عيش بود و بزم طرب
عاقبت کار خويش کرد شراب / اهل مجلس شدند مست و خراب
باده نوشان ز باده مست شدند / سر بپاي قدح ز دست شدند
خواب چون روبآن گروه نهاد / باز درويش سر بکوه نهاد
کوه با عاشقان هم آوازست / پايدارست زان سرافرازست
همچو نازک دلان ز جا نرود / متصل با تو گويد و شنود
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
رفتن شاهزاده بديدن درويش
روز ديگر که با هراز شکوه / رخ نمود آفتاب سر از کوه
سر زد از جيب کوه چشمه نور / شد عيان معني تجلي طور
شاه از خواب صبح دم برخاست / رخ چو خورشيد چاشتگه آراست
بهواي خرام و جلوه گري / جانب کوه شد چو کبک دري
با حريفان دوش کرد خطاب / گفت: بي تابم از خمار شراب
هيچ کس هم عنان من نشود / در سخن هم زبان من نشود
شاه چون اين بهانه پيش آورد / رو بسوي گداي خويش آورد
مرکب ناز تاخت بر سر او / همچو جان جا گرفت در بر او
نظر لطف سوي او بگشاد / لب شيرين بگفتگو بگشاد
گفتش: اي از مي وفا سرمست / روز و شب هيچ خورد و خوابت هست؟
گفت: سير آمدم ز غم خوردن / خواب بر من حرام، جز مردن
باز گفتش که: روز حال تو چيست؟ / در چه فکري شب و خيال تو چيست؟
گفت: روزم دو ديده پر خونست / حال شب را چه گويمت چونست؟
باز گفتش که: چون شبت سيهست / در شب تيره مشعل تو مهست
گفت: شب تا سحر ز شعله آه / هر دم آتش زنم بمشعل ماه
باز گفتش که: کيست محرم تو؟ / تا شود گاه گاه همدم تو؟
گفت: جز آه سرد نيست کسي / تا باو هم نفس شوم نفسي
باز گفتش که: در ضمير تو چيست؟ / حاصل عمر دلپذير تو چيست؟
گفت: غير از تو نيست در دل من / غير ازين خود مباد حاصل من
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
رفتن شاهزاده بديدن درويش
گفت: غير از تو نيست در دل من / غير ازين خود مباد حاصل من
همچنين حسب حال ميگفتند / در جواب و سؤال ميگفتند
چون بهم شرح راز خود کردند / عرض راز و نياز خود کردند
شاه را شد هواي منزل خويش / ماند درويش خسته با دل ريش
باز فردا شه سعادتمند / سايه لطف اين گدا افگند
همچنين چند روز پي در پي / گذر افتاد شاه را بر وي
شاه چون سوي او گذشت بمي / گفت اين قصه با رقيب کسي
مدعي باز حيله اي انگيخت / که ز هم رشته وصال گسيخت
روز ديگر رقيب دشمن روي / روي با شاه کرد آن بد خوي
گفت شاها دگر بهار گذشت / وقت صحرا و لاله زار گذشت
چند بينيم وحش صحرا را؟ / نيست الفت وحشيان ما را
جاي در شهر کن که آنجا به / سگ شهر از غزال صحرا به
شهرباشد نکوترين جهان / شهر باشد مقام پادشهان
جاه يوسف ز مصر حاصل شد / مصطفي را مدينه منزل شد
در و ديوار و کوي شهر مدام / سايه افگنده بر خواص و عوام
خانه ها همچو خانه ديده / منزل مردم پسنديده
بسکه افسانه و فسون پرداخت / شاه را سوي شهر مايل ساخت
باز درويش در فراق بماند / دل پر از درد و اشتياق بماند
روي در حالتي غريب آورد / اين بلا بر سرش رقيب آورد
هيچ کس را غم رقيب مباد / دوري از صحبت حبيب مباد
نيست مقصود بي کسان غريب / غير وصل حبيب و مرگ رقيب
وصل جانان بود ز جان خوشتر / ليک مرگ رقيب ازان خوشتر
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
بشهر آمدن شهزاده
بار ديگر که خسرو انجم / سرطان را گرفت در قلزم
بس هواي تموز گرمي کرد / آهن و سنگ رو بنرمي کرد
رگ و پي از تف سموم گداخت / مغز در استخوان چو موم گداخت
آب دريا فتاد از کم و کاست / تا بحدي که گرد ازو برخاست
آب گرديد آهن از گرمي / سنگ شد همچو موم از نرمي
بط که در آب داشت مسکن خويش / بود بريان ميان روغن خويش
هر که مي راند توسن سرکش / توسنش نعل داشت در آتش
قيمت يخ چو نقره گشت گران / قحط شد همچو وصل سيم بران
شب ز گرمي مه جهان افروز / گشت چون آفتاب عالم سوز
آن کواکب نبود شب بفلک / که عرق ريختند خيل ملک
شد عرق ريز روي ماه و شان / قرص خورشيد شد ستاره فشان
در چنين روزها مگر يک روز / از تف آفتاب عالم سوز
چهره آتشين چو شاه افروخت / آتشي گشت و عالمي را سوخت
شمع رخساره را چو روشن ساخت / ديگران سوختند و او بگداخت
زرد شد آفتاب طلعت شاه / رنگ شمعي گرفت مشعل ماه
پدر همچو بدر آن مه نو / خسروي بود نام او خسرو
بد فلک حشمت و ستاره حشم / آسمان چتر و آفتاب علم
لشکرش را شماره پيدا نه / کشورش را کناره پيدانه
عالم از کوس او پر آوازه / صيت عدلش برون ز اندازه
چون پدر ديد ضعف حال پسر / از دلش بر دويد دود بسر
هر غباري که بر دل پسرست / کوه اندوه بر دل پدرست
پدران را پسر بود محبوب / همچو يوسف بديده يعقوب
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
بشهر آمدن شهزاده
پدران را پسر بود محبوب / همچو يوسف بديده يعقوب
دلفريبست عارض پسران / خاصه در پيش ديده پدران
خسرو از بهر چاره کارش / ناتوان شد چو چشم بيمارش
هر حکيمي که در ديارش بود / همه را خواند و کرد گفت و شنود:
کين جگر گوشه بجان پيوند / بعلاج شماست حاجت مند
حکما گوهر بيان سفتند / پيش خسرو بصد زبان گفتند:
کين سخن قول هوشمندانست / که درين فصل شهر زندانست
در چنين وقت بهترين جايي / نيست جز در کنار دريايي
لب درياست چون لب دلبر / از برون سبزه وز درون گوهر
دايم آنجا هواي معتدلست / آن هوا فيض بخش جان و دلست
خشکي اين هوا ضرر دارد / لب دريا هواي تر دارد
خسرو اسباب ره مهيا کرد / شاه از آن جا هواي دريا کرد
آن نه دريا، که بود صد قلزم / صد چو توفان نوح در وي گم
چرخ گويي در اضطراب شده / در زمين رفته است و آب شده
موج او سر بر آسمان ميسود / يعني از ماه تا بماهي بود
عالمي را بآب کرده خراب / آري اينست کار عالم آب
گوهرش از حساب افزون بود / همچو ريگ از شمار بيرون بود
گر چه غواص پا ز سر کردي / هيچ زو سر برون نياوردي
از خوشي کف زنان که: دارد در / کف او خالي و کنارش پر
شاه با آن رخ جهان آرا / کرد منزل کناره دريا
آن هوا برد ضعف حالش را / داد زيب دگر جمالش را
گل رويش نمود زيبايي / سرو قدش فزود رعنايي
بوالعجب قد و قامتي برخاست / وه! چه گفتم؟ قيامتي برخاست
کمر از روي چابکي بربست / سرو قدش بنازکي برجست
سستي او بدل بچستي شد / همه اسباب تن درستي شد
هيچ دولت چو تن درستي نيست / هيچ محنت چو ضعف و سستي نيست
مبتلاي مرض مباد کسي / خاصه خوبان، که ناز کند بسي
هر کسي عمر خواهد و بيمار / هر دم از عمر خود شود بيزار
غم بخوبان سرو قد مرساد / قوم نيک اند، چشم بد مرساد
ناز اين قوم نازنين باشد / غايت نازکي همين باشد
دل پريشان جمع ايشان باد / ور نه، يک بارگي پريشان باد
-
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
اقامت شاهزاده بر لب دريا و گدا بر کوه
بود چون بحر و کان ز معني پر / اين يکي لعل دارد و آن در
هر دو را خاتم و نگين کردند / نقش آن خاتم اين چنين کردند
که: چو آن شاه مسند تمکين / نقش صحت گرفت زير نگين
همچو در يگانه يکتا شد / جلوه گاهش کنار دريا شد
بسکه طبعش بصيد شد مايل / روز و شب جا گرفت بر ساحل
تا در آن صيدگه مقامش بود / مرغ و ماهي اسير دامش بود
بر لب آن محيط شورانگيز / لجه موج خيز گوهر ريز
بود کوهي که گفته شد زين پيش / که بدان انس داشت آن درويش
بسکه کاهيده بود از اندوه / بود مانند کاه در پس کوه
کوه درويش را وطن شده بود / بيستون جاي کوهکن شده بود
هر گه از شوق بي قراري شدي / بر بلندي کوهسار شدي
بهر شاه از مژه گهر سفتي / قصرش از دور ديدي و گفتي
چون ندارم بکوي او گذري / دارم از دور سوي او نظري
گر رسيدن بکعبه نتوانم / باري، از قبله رو نگردانم
با صبا هم نفس شدي بهوس / گفتي: اي همدم خجسته نفس
چون دهي جلوه سرو ناز مرا / عرض ده پيش او نياز مرا
سجده کن خاک آستانش را / بوسه زن پاي پاسبانش را
سگ او را سلام من برسان / پيک او را پيام من برسان
طوف کن گرد آن ديار، بيا / گردي از کوي او بيار، بيا
تا من از آب ديده گل سازم / مرهم زخمهاي دل سازم
چون رسيدي از آن طرف بادي / کردي از روي شوق فريادي
که: تو امروز بوي او داري / گردي از خاک کوي او داري