پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
الهی !
تا با توأم، بیشتر از همه ام
وتا با خودم،کمتر از همه ام
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
اي بنده من اطاعت من كن تا تو را مثل خود سازم من به هر چيز كه
مي گويم باش بوجود مي ايد تو را هم چنان كنم كه كه
به هر چيز كه بگويي باش بو جود بيا يد[golrooz]
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
من آن خاكم كه عاشق ميشود
سر تا پاي خودم را كه خلاصه ميكنم، ميشوم قد يك كف دست خاك كه ممكن بود يك تكه آجر باشد توي ديوار يك خانه، يا يك قلوه سنگ روي شانه يك كوه، يا مشتي سنگريزه، تهته اقيانوس؛ يا حتي خاك يك گلدان باشد؛ خاك همين گلدان پشت پنجره.
يك كف دست خاك ممكن است هيچ وقت، هيچ اسمي نداشته باشد و تا هميشه، خاك باقي بماند، فقط خاك.
اما حالا يك كف دست خاك وجود دارد كه خدا به او اجازه داده نفس بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد. يك مشت خاك كه اجازه دارد عاشق بشود، انتخاب كند، عوض بشود، تغيير كند.
واي، خداي بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاك انتخاب شده هستم. همان خاكي كه با بقيه خاكها فرق ميكند. من آن خاكي هستم كه توي دستهاي خدا ورزيده شدهام و خدا از نفسش در آن دميده. من آن خاك قيمتيام. حالا ميفهمم چرا فرشتهها آنقدر حسودي شان شد.
اما اگر اين خاك، اين خاك برگزيده، خاكي كه اسم دارد، قشنگترين اسم دنيا را، خاكي كه نور چشمي و عزيز دُردانه خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نكند، اگر همين طور خاك باقي بماند، اگر آن آخر كه قرار است برگردد و خود جديدش را تحويل خدا بدهد، سرش را بيندازد پايين و بگويد: يا لَيتَني كُنت تُراباً. بگويد: اي كاش خاك بودم...
اين وحشتناكترين جملهاي است كه يك آدم ميتواند بگويد. يعني اين كه حتي نتوانسته خاك باشد، چه برسد به آدم! يعني اين كه...
خدايا دستمان را بگير و نياور آن روزي را كه هيچ آدمي چنين بگويد.
" عرفان نظرآهاري "
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
"آن سوی گستاخی "
ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما آتش است.آتش نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
ما اینجاییم و خدا آنجا و بین ما دریاست.دریا نمی گذارد دستمان به خدا برسد.
گاهی اما برای رسیدن به او نه طاعت به کار می آید نه عبادت.نه ذکر و نه دعا.نه التماس و نه استغفار.
تنها بی باکی است که به کار می آید .بی باکی عبور از آب و بی باکی عبور از آتش .
گذشتن از آتش اما نه به امید آنکه آتش گلستان شود و تو ابراهیم.
گذشتن از دریا اما نه به امید آنکه دریا شکافته شود و تو موسی.
آتش را به امید سوختن گذشتن و دریا را به امید غرق شدن.
جاده ایمان خطرناک است.پر آب و پر آتش.مسافرانی بی پروا می خواهد.آنقدر بی پروا که پا بر سر هر چیز بگذارند و از سر همه چیز بگذرند.از سر دنیا و آخرت از سر بهشت و از سر جهنم.آنان که می ترسند از لغزیدن و می ترسند از افتادن به راه ایمان نمی مانند.
ایمان را به گستاخی باید پیمود نه به ترس .زیرا خداوند آنسوی گستاخی است.نه این سوی تردید و ترس.
" عرفان نظر آهاری "
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
" قالی بزرگیست زندگی "
هر هزار سال یکبار فرشته ها قالی جهان را در هفت آسمان می تکانند،تا گرد و خاک هزار ساله اش بریزد و هر بار با خود می گویند:
این نیست قالی که قرار بود انسان ببافد،این فرش فاجعه است.با زمینه ی سرخ خون و حاشیه های کبود معصیت ، با طرح های گناه و نقش برجسته های ستم.
فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
رنگ در رنگ ،گره در گره،نقش در نقش.قالی بزرگی است زندگی که تو می بافی و من می بافم و او می بافد.همه بافنده ایم .می بافیم و نقش می زنیم ،می بافیم و رج به رج بالا می بریم .می بافیم و می گستریم.
دار این جهان را خدا بر پا کرد.و خدا بود که فرمود:ببافید.و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
و هر که آمد،گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.و چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد .آمیزه ای از زیبا و نازیبا.سایه روشنی از گناه و صواب.
گره تو هم بر این قالی خواهد ماند.طرح ونقشت نیز.وهزارها سال بعد،آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشه ای از آن را تو بافته ای.
کاش گوشه ای را که سهم توست،زیباتر ببافی
" عرفان نظر آهاری "
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
هفت بار روح خویش را آزردم:
اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."
"جبران خلیل جبران"
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
قسم به بزرگی ات
و لحظه هایی که از آن من کرده ای
دنیا و دار و ندارش
به چشم بر هم زدنی هم نمی ارزد
پاسخ : ✿دل نوشتههاي عرفاني✿
گفتند: چله نشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت.
شب چهلمین بر بام آسمان خواهی رفت. و من چهل سال از چله ی بزرگ زمستان تا چله ی کوچک تابستان را به چله نشستم،
اما هرگز بلندی را بوی نبردم. زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کرده ام.