103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
یک
اسب و مادیان
مادیان شب و روز در چمنزار می چرید و هیچ وقت زمین را شخم نمی زد ، اما اسب فقط شب ها به چرا می رفت و روزها شخم می زد .
پس مادیان به اسب گفت :
"آخر چرا شخم می زنی ؟ اگر من جای تو بودم این کار را نمی کردم . اگر هم صاحب مزرعه شلاقم می زد ، به رویش جفتک می انداختم."
روز بعد اسب همان کاری را کرد که مادیان گفته بود .
وقتی که صاحبش دید اسب سرکشی می کند مادیان را به جای او به خیش بست .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
دو
روباه و درنا
روباه ، درنا را به مهمانی دعوت کرد و غذا را در بشقاب کشید .
درنا نتوانست با منقار بلندش چیزی بخورد و همه را خود روباه خورد.
روز بعد درنا روباه را دعوت کرد و غذا را در یک کوزه گردن باریک ریخت .
روباه نتوانست پوزه اش را داخل کوزه کند ولی درنا منقار بلندش را در آن فرو برد و همه غذا را خودش خورد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
سه
فرزندان میمون
میمونی دو بچه داشت . یکی را دوست داشت ، ولی آن دیگری را نه .
روزی چند شکارچی میمون را دنبال کردند . او بچه عزیز دردانه اش را برداشت و گریخت ، اما بچه ای را که دوست نداشت تنها گذاشت .
آن بچه در بیشه ای پنهان شد و شکارچی ها از کنارش گذشتند و متوجه او نشدند .
ولی میمون مادر با چنان عجله ای بر روی درخت پرید که سر بچه عزیز دردانه اش را به شاخه ای کوبید و او را کشت .
وقتی که شکارچی ها رفتند ، میمون مادر به سراغ بچه ای که دوست نداشت رفت ، ولی نتوانست او را پیدا کند و تک و تنها ماند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
چهار
گرگ و سنجاب
سنجابی بازی کنان ازین شاخه به آن شاخه می پرید که راست بر سر یک گرگ خوابیده افتاد . گرگ از خواب پرید و خواست او را بخورد .
سنجاب با التماس گفت : " آزادم کن بروم . "
گرگ گفت : " باشد ، آزادت می کنم ، فقط به من بگو که چرا شما سنجاب ها اینقدر شاد هستید . من همیشه خیلی غمگینم ، ولی شما دائم در حال بازی و جست و خیزید . "
سنجاب گفت : " اول بگذار بروم بالای درخت تا از آنجا برایت بگویم ، چون من از تو می ترسم . "
گرگ سنجاب را رها کرد و او از درخت بالا رفت و گفت :
"تو غمگینی ، چون بد هستی ، بدی دلت را سیاه کرده است . و ما شادیم ، چون خوب هستیم و آزارمان به هیچ موجودی نمی رسد . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
پنج
عقاب و کلاغ و چوپان
چند گوسفند در دشتی سرگرم چریدن بودن .
ناگهان عقابی به سرعت فرود آمد و چنگال هایش را در بدن بره جوانی فرو برد و آن را ربود . کلاغی این را دید و او هم دلش هوس خوردن گوشت کرد .
با خودش گفت : " مثل آب خوردن آسان است . من حتی بهتر از عقاب از پس این کار برمی آیم . عقاب بس که نادان بود یک بره کوچک را ربود ، ولی من آن قوچ پروار را که آنجا ایستاده برمی دارم . "
کلاغ پنجه هایش را در پشم قوچ فرو برد و خواست او را بلند کند ، ولی حتی نتوانست چنگال هایش را از پشم حیوان دربیاورد .
چوپان سر رسید و پاهای کلاغ را از پشم قوچ درآورد و او را کشت و همانجا انداخت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
شش
عقاب و خروس ها
دو خروس در کنار کپه پهن در حال جنگ بودند . یکی از خروس ها از دیگری قوی تر بود ، بر آن خروس پیروز شد و از آنجا دورش کرد .
مرغ ها دور خروس اول جمع شدند و از او تعریف و تمجید کردند .
خروس خواست تا اهل حیاط همسایه هم تعریف قدرت و دلاوری های او را بشنوند . پس بر روی مرغدانی پرید و بال هایش را به هم زد و با صدای بلند گفت :
"همه مرا نگاه کنید ، آن خروس را شکست دادم ! در دنیا خروسی پیدا نمی شود که زورش به من برسد ! "
در همان لحظه عقابی به هوا بلند شد ، خروس را به زمین انداخت ، چنگال هایش را در بدن خروس فرو برد و او را با خود به آشیانه اش برد .
ترجمه : مهران محبوب
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
هفت
دو مسافر
پیرمردی و جوانی در راهی می رفتند که دیدند کیسه ای پول بر زمین افتاده . جوان کیسه را برداشت و گفت :
"این کیسه را خدا برایم فرستاده . "
پیرمرد گفت : " بیا تقسیمش کنیم . "
جوان گفت : " نه ، ما آن را با هم پیدا نکردیم ، من خودم آن را از زمین برداشتم . "
پیرمرد حرفی نزد . آن دو کمی دیگر به راه خود ادامه دادند ، ولی ناگهان از پشت سر صدای تاخت و تاز اسب ها و فریاد مردم را شنیدند :
" چه کسی کیسه پول را دزدید ؟ "
جوان سخت ترسید و گفت :
"عمو جان ، خدا کند کیسه پولمان ما را به دردسر نیندازد . "
پیرمرد گفت : " کیسه مال توست ، نه ما ، دردسر هم مال تووست ، نه مال ما . "
مردم مرد جوان را گرفتند و برای محاکمه به شهر بردند ، ولی پیرمرد به خانه خود رفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
هشت
موش و خروس و گربه
بچه موشی به حیاط رفت و گردشی در حیاط کرد و نزد مادرش برگشت :
"وای مادر ، من دو جانور دیدم . یکی ترسناک و آن یکی قشنگ . "
موش مادر گفت : " تعریف کن ببینم هر کدام چه شکلی بودند ؟ "
بچه موش گفت : " جانور ترسناک آهسته دور حیاط راه می رفت ، پاهای سیاه و تاج سرخ داشت ، چپ چپ نگاه می کرد و دماغش عقابی بود . وقتی از کنارش گذشتم ، نوکش را باز کرد ، پایش را بالا برد و چنان فریاد بلندی کشید که من از وحشت خشکم زد . "
موش باتجربه گفت : " این که خروس است خروس هیچ وقت به کسی آزار نمی رساند . از او ترس نداشته باش . خب ، آن جانور دیگر چطور بود ؟ "
" آن یکی زیر آفتاب چرت می زد . گردن سفید و پاهای خاکستری نرم داشت ، و همان طور که به من نگاه می کرد سینه سفیدش را می لیسید و دمش را آرام تکان می داد . "موش مادر گفت
: " تو چه قدر نادانی ! او گربه بود ! "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
نه
روباه و باقرقره
باقرقره ای ( نوعی پرنده ) روی درختی نشسته بود . روباهی نزدیک او آمد و گفت :
" روز بخیر ، دوست عزیز . من آواز زیبایت را شنیدم و آمدم تا سلامی بکنم . "
باقرقره گفت : " خیلی متشکرم . "
روباه خود را به نشنیدن زد و گفت :
" چه گفتی ؟ متوجه نشدم . دوست عزیز ، چرا نمی آیی پایین روی چمن گردشی کنیم و گپی بزنیم . من از اینجا صدایت را نمی شنوم . "
باقرقره در جواب گفت : " می ترسم بیایم روی چمن ، زمین برای ما پرنده ها خطرناک است . "
روباه گفت : " نکند از من می ترسی ؟ "
باقرقره گفت : "از تو هم نترسم ، از جانوران دیگر می ترسم . می دانی که در این اطراف همه جور حیوانی پیدا می شود . "
" اوه ، نه ، دوست عزیز . به تازگی فرمان جدیدی صادر شده که همه باید در صلح و صفا زندگی کنند . به همین دلیل حالا دیگر حیوانات به همدیگر صدمه ای نمی زنند . "
باقرقره گفت : " خوب شد ، چون چند سگ دارند از راه می رسند . اگر این فرمان نبود تو باید طبق معمول فرار می کردی . ولی حالا لازم نیست از چیزی بترسی . "
همین که اسم سگ به میان آمد ، روباه گوش هایش را تیز کرد و آماده فرار شد .
باقرقره پرسید : " داری کجا می روی ؟ طبق فرمان ، سگ ها به تو کاری ندارند . "
روباه گفت : " کسی چه می داند ؟ شاید آنها فرمان را نشنیده باشند . "
و پا به فرار گذاشت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
ده
گرگ و سگ
گرگی گرسنه در اطراف دهکده ای پرسه می زد که به سگی پشمالو و چاق و چله برخورد .
گرگ از او پرسید : " بگو ببینم ، سگ . شما سگ ها از کجا گیر می آورید ؟ "
سگ گفت : " آدمیزاد به ما غذا می دهد . "
" آیا راست می گویند که شما سخت برای او کار می کنید ؟ "
" نه ، کار ما سخت نیست ، کارمان نگهبانی از خانه در شب ها است . "
گرگ پرسید : " فقط برای این کار به شما غذا می دهند ؟ همین الان می روم دنبال این شغل . گیر آوردن غذا برای ما گرگ ها کار دشواری است . "
سگ گفت : " پس راه بیفت ، اراب من به تو هم غذا می دهد . "
گرگ خوشحال شد و همراه سگ رفت تا برای آدمیزاد کار کند .
گرگ هنگام گذشتن از دروازه چشمش به گردن سگ افتاد که موی آن ریخته بود .
" چه بلایی سر گردنت آمده ، سگ ؟ "
" اوه ، چیزی نیست . "
" منظورت چیست ؟ "
" جای زنجییر است . روزها مرا زنجیر می کنند ، زنجیر موی گردنم را ریخته است . "
گرگ گفت : " پس من رفتم ، سگ . خدا نگهدارت ، من نمی خواهم با آدمیزاد زندگی کنم . اگر گرسنه بمانم بهتر از این است که آزادی ام را از دست بدهم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان