ساده لباس بپوش! ساده راه برو!
اما در برخورد با دیگران ساده نباش!!
زیرا سادگی ات رانشانه میگیرند!
برای درهم شکستن غرورت!!!
حسین پناهی
نمایش نسخه قابل چاپ
ساده لباس بپوش! ساده راه برو!
اما در برخورد با دیگران ساده نباش!!
زیرا سادگی ات رانشانه میگیرند!
برای درهم شکستن غرورت!!!
حسین پناهی
آمدم بنویسم پاییز
بنویسم باران
بنویسم تو
دیدم پاییز هست
باران هست
نوشتن نمی خواهند؛
تو "نیستی "
می نویسم : " تو"
واژه ها بی انصاف اند یا در کنار هم بی انصاف می شوند. یا آن کسی که کنار هم می کاردشان
خسته شدم
از گفتن آنچه نمیشود
گفت
خدایا !
کسی غیر از تو با من نیست …
خیالت از زمین راحت ، که حتی روز روشن نیست …
کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیر چشماته !
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته !
فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه ها کردم !
که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم !
خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن !
شنیدم گرمه آغوشت ، اگه میشه منم جا کن...
دلتنگ
مـن دلـــــم مــی خـواهــد
سـاعتـــی غـرق درونــــم باشــــــــم!!
عـــــاری از عـــاطفـــــــه هـــا…
تهــی از مــــوج و ســراب…
دورتـــــر از رفقــــا…
خالـــــی از هـــــرچــه فــــراق!!
مــن نه عـــــاشق هستــــــــــم ؛
و نـــه مـــحتـاج نگاهـــی که بلغـــزد بـــر من…
من دلـــــم تنـــگ خـــودم گشتـــــه و بــس…!
چوپانی را پرسیدند روزگار چگونه است ؟
گفت گوسفندانم را که پشم چینی کردم بیشترشان گرگ بودند...
من به این ساعت ها و ثانیه ها بدبینم
اگر مجالی به من بدهند
دلم می خواهد کمی جناب زمان باشم
تا چشم هایم را گشاد کنم
خوب ببینم
شاید مطمئن شوم برای لحضه ای حتی
وجود داشته ام
نه این نگاه کردن نیست
این نقاب ها با ما چه می کنند؟؟
پنجره را باز کن
واز بوی باران لذت ببر
خوشبختانه باران ارث پدر هیچکس نیست ...
"حسین پناهی"
http://www.sheekh-3arb.net/islam/Lib...g/3ater/80.gif
باز صدای بی صدا
مث یه کوه بلند
مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
با دستهای فقیر
با چشمهای محروم
با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد
شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش
خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک
سایه اش هم نمیموند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها
با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره، قطره
قطرهٔ آب، قطرهٔ آب
در شب بی تپش
این طرف، اون طرف
میافتاد تا بشنفه
صدا؛ صدا
صدای پا، صدای پا
هی تو …
تو از عطر آلاله … بیقرار
تو این رسم رویا و گریه را
از که، از کدام کتاب، از کدام کوچه آموختهای؟
کجا بودهای این همه سال و ماه
چه میکردهای که هیچ خط و خبری حتی
از خوابِ دریا هم نبود … ها؟