اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم
با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم
بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم
نمایش نسخه قابل چاپ
اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم
با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم
بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم
معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شكست من
قانون صادقانه ي قدرت را
تاييد مي كند...فروغ فرخزاد
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم...
مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
قلبم آکنده ز درد است
به دل برنخورد
آنکه همراه دلم بود
غم کس نخورد
تو مگر درد مرا باز ندیدی امروز؟
چه کنم با تو که رفتی ز برم چون دیروز!
قلب من ساکن و سرد است
اسیرم به نفس
مرگ آمد؟ بروم از محبس
تو بگو من بروم
خندان باش
تو بگو چون نفسی در جان باش!
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجویی فرخ
خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل
لاله رویی بر گل سرخی نگاشت
کز سیه چشمان نگیرم دلبری
تا نیفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او
ور باورت نمیکند از بنده این حدیث
از گفته کمال دلیلی بیاورم
مغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمع
کاین سازش پروانه هم از روی حساب است
تو نوری و من مانده در ظلمتم
تو معبودی و من همه غفلتم
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد تو را نسیه بهشت
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
یارب این شمع شب افروز زکاشانه ی کیست
جان ماسوخت بپرسیدکه جانانه ی کیست
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
یارب ان نو گل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
شیرین تر از آنی که به شکر خنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
یک دم ای سرور زغمهای توآزاد که بود
یک شب ای ماه زبیداد تو بیداد که بود
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عسق بیابی و زر شوی
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
تو را رسد شکر آویز خواجگی که جود
که آستین به کریمان عالم افشانی
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر ز آنکه چو گردی ز میان برخیزم
مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز
و گر نه حال بگویم به آصف ثانی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به ابی نخرد طوفان را
[golrooz]
ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست
تو آفتاب ملکی و هر جا که میروی
چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
نـــــــــــی حدیث را پر خـــــــون میکند
قصـــــــه های عشــــق مجنون میکند
دور فلکی یکسره برمنهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد بار به منزل
لحظه ها خاموش است
و من دوست میدارم
این تاریکی را
این غم یادگار عشق توست
یادگاریت
زیباست
گرچه تلخ است
اما زیباست
تاامر و خلق جمله شود دوست دست صنع
کشته است تخم مهر گیاهی بخاک ما
ای معنی انتظار یک لحظه بایست
دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست؟
برگرد نگاهم کن و یک جمله بگو
تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
یادبادآن که زماوقت سفریادنکرد
به وداعی دل غم دیده ی ماشادنکرد
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه ی وصالت ما و خیال و خوابی
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی که دریاست من کیستم
گر او هست حقا که من نیستم
دروفای عشق تومشهورخوبانم چوشمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چوشمع
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم،
پس هستيم