هزاران آفرین بر تو دلارامی دل انگیزی
قیامت قامتی داری چه بنشینی چه برخیزی
سراپا گلبنی جانا مگر باغ همزادی
گل اندامی گل آمیزی گلاب افشان و گلبیزی
ز دلها آفرین خیزد چو چشمت را بگردانی
شوند اینه ها حیران چو زلفت را به رخ ریزی
نمایش نسخه قابل چاپ
هزاران آفرین بر تو دلارامی دل انگیزی
قیامت قامتی داری چه بنشینی چه برخیزی
سراپا گلبنی جانا مگر باغ همزادی
گل اندامی گل آمیزی گلاب افشان و گلبیزی
ز دلها آفرین خیزد چو چشمت را بگردانی
شوند اینه ها حیران چو زلفت را به رخ ریزی
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
میسراید شاد
قصه ی غمگین غربت را:
"هان کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز
روز های تنگ و تارش,چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش,سرد و بیگانه
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام,این جاوید خون آشام
سوی ناهید,این بدبیوه گرگ قحبه ی بی غم
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و میرقصید دست افشان و پاکوبان به سان دختر کولی
و اکنون میزند با ساغر "مک نیس"یا"نیما"
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند
دور از تو ندارم من نه سر و نه سامانی
عمریست که این غم را میدانم و میدانی
تاریکی شب با من ، اشکم همه در دامن
پوشیده دلم بر تن شولای پریشانی
روزی که تو را دیدم از عشق تو ترسیدم
افسوس نپرسیدم از عهدی و پیمانی
از عشق غزل خواندی ، پیش دل من ماندی
گفتی که از این پس هم می خوانی و می مانی
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه ی دولت پناه تو
وندرین هنگامه
رویِ گام*هایِ کُند و سنگینش
بازمی*اِستد ز راهش مَرد
وزگلو می*خواند آوازی که
ماهی*خوار می*خواند
شباهنگام
آن آواز
بردریا
پس، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشش از پیِ به*زیستن، امید می*تابد به چشمش رنگ...
می*زند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می*کشد دریا غریوِ خشم
می*خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت
می*گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
ابر می*گرید
باد می*گردد..
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
دوستت دارم پریشان، شانه می خواهی چه کار؟
دامبگذاری اسیرم ، دانه می خواهی چه کار؟
تا ابد دور تو می گردم ، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی ، پروانه می خواهی چه کار؟
مثل من آواره شواز چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری ، خانه می خواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می خواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ای مردانه می خواهی چه کار؟
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید در این شهر توان بود
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغای قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
تو مرا با برگ کاغذی
پر از پروانه
به شهر پروانه ها بردی
و خبر از قاصدک باغ دادی
که باغ هم پر از پروانه است
و دلم نیز پر از آواز پرواز پروانه ها
تو مرا ب یک برگ پر از پروانه
به اوج صداقت ها
و صمیمیت ها بردی
و در این اندیشه
وقتی که بزرگ شدی
گاهی
خلوص کودکی اتفاق می افتد
و همیشه پیش از آ“که فکر کنی ، اتفاق می افتد
تو مرا با یک جهان پر از
رؤیاهای صادقانه آشنا کردی
و مرا در پرواز لطیف پروانه ها
و آن همه خوبی اسیر
رفتی همه گفتند که
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
و به ناباوری و غصه من خندیدند
آه ای رفته سفر
که دگر باز نخواهی برگشت
کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه دنیای بزرگ
چه غم آلوده جدایی هایی است
و بدانی
که از دل نرود هرکه از دیده برفت...
تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .
***
دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا !
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
تن آسایان بلایش بر نتابند
بلی من گفتم ، آن بالا به من ده
چو بادریادلان افتی ، قدح چیست
به جام آسمان دریا به من ده
همه هست آروزیم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
ای صمیمی ای دوست
گاه و بی گاه لب پنجره ام می آیی
تو مرا یاد کنی یا نکنی ، من به یادت هستم
آرزویم همه سرسبزی توست ...
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثار ی بکند
در این شبــهای بـــارانی
غــــــم انگیز است تنـــــــهایــــــی
بـــــــه امـــــــید نگـــــــاهی تلــخ که می آیـــــی
به احســــاست قســــــم یــــک شب
دلم می میرد از حسرت
و من آهسته می گویم :
تــــــو هــــــــم دیـــــگر نمـی آیــــی .....
یک ذره وفا را به دو عالم نفروشیم
هرچند در این عهد خریدار ندارد
دارم از مکـــــتب عشــــــاق هـــــمه درس وفا
گر چه آفت شده بر سینه ی بریان که مـــــپرس
مـــــــی زند این دل غمـــــدیده ز بیـــــداد فلک
شعر امـــــــــــیّد بر ین دفتر و دیوان که مپرس...
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی نرود از یادت
دلا بسوز که سوز تو کار ها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
تا چند بسته ماندن در دام خود فریبی
با غیر آشنایی با آشنا غریبی؟
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
مائیم و آستانه دولت پناه تو
(حافظ)
واژه ها طعم نفس های تو را می دادند
قاصدك ها غزلت را به خدا می دادند
عشق ما معجزه ی آخر تنهایی بود
مدتی بود كه هی وعده به ما می دادند
واژه هایی كه به تعبیر قلم محتاجند
عشق را هدیه به این قافیه ها می دادند
از سكوت در و دیوار غزل می بارید
كوچه ها نیز به شعر تو بها می دادند
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای نام او شد جان نیز هم
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود .
در چشم من، وليكن ...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود
دوش در خیل غلامان درش می رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
يك شب ز لوح خاطر من بزداي
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم به انتقام جفا كاري
در عشق تازه فتح رقيبش رافروغ فرخزاد