کنون که بر کف گل جام باده صافست
بصد هزار زبان بلبلش در اوصافست
نمایش نسخه قابل چاپ
کنون که بر کف گل جام باده صافست
بصد هزار زبان بلبلش در اوصافست
تافته ی حسن ایزدی از رخ خوب احمدی
خضر بقای سرمدی یافته از لقای او
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که بدام اندازد
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر
روز عاشورا در آن میدان عشق
کرد رو را جانب ساطان عشق
بارالها این سرم این پیکرم
این علمدار شهید این اکبرم
ما همه ناقصیم و اوست تمام
ابدا ذوالجلال والاکرام
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما;;)
ای گرفته ولایت از تو نظام
چون نبوت به مصطفی شده تام
دیده ی مصطفی به تو روشن شد
شادمان از تو انبیای کرام
مرغ جان در این قفس بی بال و پر افتاد و هرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
:-?
در کوی تو عاشقان در آیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند