تا ذوالفقار شاه ولی دستگیر ماست
شمشیری شهامت و شیر شجاعتیم
نمایش نسخه قابل چاپ
تا ذوالفقار شاه ولی دستگیر ماست
شمشیری شهامت و شیر شجاعتیم
مرا چشمي است خون افشان ز دست آن كمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو
وصل است رشته سخنم با جهان راز
زان در سخن نصیبه ام از راز می دهند
در عمق ِقلبم آتشی است ، قلبی سوزان
در عمق ِقلبم آرزویی است ، برای آغاز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
ترسم اين قوم كه بر درد كشان مي خندند
در سر كار خرابات كنند ايمان را
اما عجيب دل نگرانم، چه مي كني؟
ابري ترين سوال جهانم چه مي كني ؟
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
راه دل عشاق زد آن چشم خمــــــــــــــــاری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
سلام شرمنده واسه این 6 ماهی که نبودم .
به مدیر بخش ادبیاتم تبریک می گم واسه داشتن ای همه طرفدار .
اگه شعر تکراری گفتم عذر می خوام بذارید به حساب یه مدت نبودنم تو سایت.
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل النهار آید
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند *********وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه ردند
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد******** ياد حريف شهر و رفيق سفر نکرد
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
دانمت که بر سـرم گذر کنی بهرحمـت اما
آن زمان که بر کشد گیاه غـم سـر از مزارم
ماه را گو منماي ديگر رو، كه با روي تو هست ... محفل ما بي نياز، از محفل آراي دگر
رواست در بر اگر مي طبد كبوتر دل
كه ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد
دانی که چرا خانه حق گشته سه پوش
زیرا که خدا هم عزادار حسین است
تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت ******** جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان
ایوان مدائن را آیینه عبرت دان
نومید تر از هر کس و نام تو (( امید )) است .
همچون خبر بد که بگویند نوید است .
آیا نشنیدی ز نظامی که چه گفته ست ؟!
پایان شب تار و سیه سپید است .
( م .امید )
تاب بنفشه میدهد طرّه ی مشک سای تو****پرده ی غنچه می دهد خنده ی دلگشای تو
واي رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
دل مي رود ز دستم صاحب دلان خدا ر ا
در دا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
ای ماه شب دریا ای چشمه زیبایی
یک چشمه و صد دریا فرّی و زیبایی
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دست از طلب ندارم تا کام من برآید********** یا تن رسد بجانان یا جان ز تن برآید
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شوخی مکن که مرغ بیقرار من***********سودای دام عاشقی از سر بدر نکن
نمك در نمك دان شوري ندارد
دل من طاقت دوري ندارد
امید چه کردی با دلم با این شعرت...تو معرکه ای پسر
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیایی و زر شوی
يارا يارا گاهي دل مارا به چراغ نگاهي روشن كن
چشم تار دل را چو مسيحا به دميدن آهي روشن كن
نسترن جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
دل خوش عشق شما نیستیم ای اهل زمین"
به خدا معشوقه ی ما بالایی است.
شعر قشنگی بود....مرسی
تمام نا تمام من با تو تمام میشود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام میشود
ديده بدبين بپوشان اي كريم عيب پوش************زين دليري ها كه من در كنج خلوت مي كنم