پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
اضافت کردن آدم علیهالسلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی
کرد حق و کرد ما هر دو ببین
کرد ما را هست دان پیداست این
گر نباشد فعل خلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان
خلق حق افعال ما را موجدست
فعل ما آثار خلق ایزدست
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض
گر به معنی رفت شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیشبینی آن زمان
تو پس خود کی ببینی این بدان
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان
حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن
نه که تقدیر و قضای من بد آن
چون به وقت عذر کردی آن نهان
گفت ترسیدم ادب نگذاشتم
گفت هم من پاس آنت داشتم
هر که آرد حرمت او حرمت برد
هر که آرد قند لوزینه خورد
طیبات از بهر کی للطیبین
یار را خوش کن برنجان و ببین
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانک دستی تو بلرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریدهٔ حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که لرزانیدیش
مرتعش را کی پشیمان دیدیش
بحث عقلست این چه عقل آن حیلهگر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر
بحث عقلی گر در و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگرست
بادهٔ جان را قوامی دیگرست
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در حکم آن
سوی حس و سوی عقل او کاملست
گرچه خود نسبت به جان او جاهلست
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضؤ جان آمد نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی
زانک بینایی که نورش بازغست
از دلیل چون عصا بس فارغست
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
تفسیر و هو معکم اینما کنتم
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون خود کی شدیم
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
ور به خواب آییم مستان وییم
ور به بیداری به دستان وییم
ور بگرییم ابر پر زرق وییم
ور بخندیم آن زمان برق وییم
ور بخشم و جنگ عکس قهر اوست
ور بصلح و عذر عکس مهر اوست
ما کییم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچهیچ
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
سؤال کردن رسول روم از عمر رضیالله عنه از سبب ابتلای ارواح با این آب و گل جسم
گفت یا عمر چه حکمت بود و سر
حبس آن صافی درین جای کدر
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستهٔ ابدان شده
گفت تو بحثی شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کردهای تو یاد را
از برای فایده این کردهای
تو که خود از فایده در پردهای
آنک از وی فایده زاییده شد
چون نبیند آنچ ما را دیده شد
صد هزاران فایدهست و هر یکی
صد هزاران پیش آن یک اندکی
آن دم نطقت که جزو جزوهاست
فایده شد کل کل خالی چراست
تو که جزوی کار تو با فایدهست
پس چرا در طعن کل آری تو دست
گفت را گر فایده نبود مگو
ور بود هل اعتراض و شکر جو
شکر یزدان طوق هر گردن بود
نی جدال و رو ترش کردن بود
گر ترشرو بودن آمد شکر و بس
پس چو سرکه شکرگویی نیست کس
سرکه را گر راه باید در جگر
گو بشو سرکنگبین او از شکر
معنی اندر شعر جز با خبط نیست
چون قلاسنگست و اندر ضبط نیست
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
در معنی آنک من اراد ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف
آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام
واله اندر قدرت الله شد
آن رسول اینجا رسید و شاه شد
سیل چون آمد به دریا بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر
موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد
سنگ سرمه چونک شد در دیدگان
گشت بینایی شد آنجا دیدبان
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زندهای پیوسته شد
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
ور بخوانی و نهای قرآنپذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر
ور پذیرایی چو بر خوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفس
مرغ کو اندر قفس زندانیست
مینجوید رستن از نادانیست
روحهایی کز قفسها رستهاند
انبیاء رهبر شایستهاند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا اینست این
ما بذین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چارهٔ این قفس
خویش را رنجور سازی زار زار
تا ترا بیرون کنند از اشتهار
که اشتهار خلق بند محکمست
در ره این از بند آهن کی کمست
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونک بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلستان
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی درمیان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح مینوش کن بر یاد من
گر نمیخواهی که بدهی داد من
یا بیاد این فتادهٔ خاکبیز
چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدههای آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
و انتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو اینست نورت چون بود
ماتم این تا خود که سورت چون بود
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کلست و خود کلست او
عاشق خویشست و عشق خویشجو
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
صفت اجنحهٔ طیور عقول الهی
قصهٔ طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود
کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه
و اندرون او سلیمان با سپاه
چون بنالد زار بیشکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زو شصت لبیک از خدا
زلت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خلق
هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن والله اعلم بالصواب
باز میگردیم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان
مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک
این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفت خام
این زبان چون سنگ و هم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
درمیان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جانها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسیحآساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپستر رود
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون میخور که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زانک صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب درست
گفت پیغامبر که ای مرد جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودیست آتش در مرو
رفت خواهی اول ابراهیم شو
چون نهای سباح و نه دریایی
در میفکن خویش از خودراییی
او ز آتش ورد احمر آورد
از زیانها سود بر سر آورد
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر برد خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص دست شیطانست و دیو
زانک اندر دام تکلیفست و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در منکر رود
هرچه گیرد علتی علت شود
کفر گیرد کاملی ملت شود
ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد اکنون پای دار
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
تعظیم ساحران مر موسی را علیهالسلام کی چه میفرمایی اول تو اندازی عصا
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی بکین
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند
زانک گفتندش که فرمان آن تست
گر همی خواهی عصا تو فکن نخست
گفت نی اول شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را درمیان
این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مری آن دست و پاهاشان برید
ساحران چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم آن در باختند
لقمه و نکتهست کامل را حلال
تو نهای کامل مخور میباش لال
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبد ز آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زانک اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
وادخلوا الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بیطمع نیست
مبدعست او تابع استاد نی
مسند جمله ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانهای
دلق و اشکی گیر در ویرانهای
زانک آدم زان عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبهپرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی وز صلب او
در طلب میباش هم در طلب او
ز آتش دل و آب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست باز
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
لقمهای کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغی را کشد
علم و حکمت زاید از لقمهٔ حلال
عشق و رقت آید از لقمهٔ حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد
دیدهای اسپی که کرهٔ خر دهد
لقمه تخمست و برش اندیشهها
لقمه بحر و گوهرش اندیشهها
زاید از لقمهٔ حلال اندر دهان
میل خدمت عزم رفتن آن جهان
پاسخ : " مثنوي معنوي " ؛ اثري جاويدان از مولانا جلال الدين محمد بلخي
دفتر اول
باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل دوستکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچ دیدی و آنچ گفتی بازگو
گفت نه من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان
من چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروهی طوطیان همتای تو
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهرهاش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود
نکتهای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت
فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش بحکم خلق نیست
بیشریکی جمله مخلوق خداست
آن موالید ار چه نسبتشان به ماست
زید پرانید تیری سوی عمرو
عمرو را بگرفت تیرش همچو نمر
مدت سالی همی زایید درد
دردها را آفریند حق نه مرد
زید رامی آن دم ار مرد از وجل
دردها میزاید آنجا تا اجل
زان موالید وجع چون مرد او
زید را ز اول سبب قتال گو
آن وجعها را بدو منسوب دار
گرچه هست آن جمله صنع کردگار
همچنین کشت و دم و دام و جماع
آن موالیدست حق را مستطاع
اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
بسته درهای موالید از سبب
چون پشیمان شد ولی زان دست رب
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب
از همه دلها که آن نکته شنید
آن سخن را کرد محو و ناپدید
گرت برهان باید و حجت مها
بازخوان من آیة او ننسها
آیت انسوکم ذکری بخوان
قدرت نسیان نهادنشان بدان
چون به تذکیر و به نسیان قادرند
بر همه دلهای خلقان قاهرند
چون بنسیان بست او راه نظر
کار نتوان کرد ور باشد هنر
خلتم سخریة اهل السمو
از نبی خوانید تا انسوکم
صاحب ده پادشاه جسمهاست
صاحب دل شاه دلهای شماست
فرع دید آمد عمل بیهیچ شک
پس نباشد مردم الا مردمک
من تمام این نیارم گفت از آن
منع میآید ز صاحب مرکزان
چون فراموشی خلق و یادشان
با ویست و او رسد فریادشان
صد هزاران نیک و بد را آن بهی
میکند هر شب ز دلهاشان تهی
روز دلها را از آن پر میکند
آن صدفها را پر از در میکند
آن همه اندیشهٔ پیشانها
میشناسند از هدایت خانها
پیشه و فرهنگ تو آید به تو
تا در اسباب بگشاید به تو
پیشهٔ زرگر بهنگر نشد
خوی این خوشخو با آن منکر نشد
پیشهها و خلقها همچون جهاز
سوی خصم آیند روز رستخیز
پیشهها و خلقها از بعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب
پیشهها و اندیشهها در وقت صبح
هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح
چون کبوترهای پیک از شهرها
سوی شهر خویش آرد بهرها