اندر بازآمدن دايه به نزديک رامين به باغ
نگر تا نيز پيش من نگويي
ز من خشنودي ديوان نجويي
که من دل زين جهان بيزار کردم
خرد را بر روان سالار کردم
به هرساني خداي دانش و دين
به از ديوان خوزاني و رامين
نيازارم خداي آسمان را
نه بفروشم بهشت جاودان را
ز بهر دايه بي شرم و بي دين
بداده هردو گيتي را به رامين
چو دايه خشم ويس دلستان ديد
سخنها از خداي آسمان ديد
زماني با دل انديشه همي کرد
که درمان چون پديدآرد بدين درد
نياراميد ديو دژ به رامش
همان مي بود خوي خويش کامش
جز آن گاهي که کار ويس و رامين
بياميزد به هم چون چرب و شيرين
چو افسونها به گرد آورد بي مر
ز هر رنگ و ز هر جاي و ز هر در
دگرباره زبان از بند بگشاد
سخنها گفت همچون نقش نوشاد
بدو گفت اي گرامي تر ز جانم
به زيب و خوبي افزون از گمانم
هميشه دادجوي و راست گو باش
هميشه نيک نام و نيک خو باش
من اندر چه نياز و چه نهيبم
که چون تو پاک زادي را فريبم
چرا گويم سخن با تو به دستان
که بر چيز کسانم نيست دستان
مرا رامين نه خويشست و نه پيوند
نه هم گوهر نه هم زاد و نه فرزند
نگويي تا چه خوبي کرد با من
که با او دوست گردم با تو دشمن
مرا از دو جهان کام تو بايد
وز آن کامم همي نام تو بايد
بگويم با تو اين راز آشکاره
کجا اکنون جزينم نيست چاره
هرآيينه تو از مردم بزادي
نه ديوي نه پري نه حورزادي
ز جفت پاک چون ويرو گسستي
به افسون نيز موبد را ببستي
نديده هيچ مردي از تو شادي
که تا امروز تن کس را ندادي
تو نيز از کس نديدي شادکامي
نراندي کام با مردان تمامي
دوکردي شوي و هردو از تو پدرود
چه ايشان و چه پولي زان سوي رود
اگر خود ديد خواهي در جهان مرد
نيابي همچو رامين يک جوانمرد
چه سود ار تو به چهره آفتابي
که کامي زين نکورويي نيابي