پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
بی پاسخ
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید .
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم :
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد .
سایه ای در من فرود آمد
و همه ی شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد .
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
و در پایان همه ی رؤیاها در سایه بهتی فرو می رفت .
من در پس در تنها مانده بودم .
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام .
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود ،
در گنگی آن ریشه داشت .
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود .
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود .
آیا این هشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود .
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم .
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم :
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم ؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهری
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
طنین
به روی شط وحشت برگی لرزانم ،
ریشه ات را بیاویز .
من از صداها گذشتم .
روشنی را رها کردم .
رؤیای کلید از دستم افتاد .
کنار راه زمان دراز کشیدم .
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند .
خاک تپید .
هوا موجی زد .
علف ها ریزش رؤیا را در چشمانم شنیدند :
میان دو دست تمنایم روییدی ،
در من تراویدی .
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم :
" نه صدایم
و نه روشنی .
طنین تنهایی تو هستم ،
طنین تاریکی تو .
سکوتم را شنیدی :
" بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست ،
درها را خواهم گشود ،
در شب جاویدان خواهم وزید . "
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
همراه
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم .
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود .
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود .
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد .
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود .
تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها .
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم .
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند ،
درها عبور غمناک مرا می جستند .
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم .
ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی .
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت :
همه تپش هایم از آن تو باد ، چهره ی به شب پیوسته !
همه تپش هایم .
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت صعله گمشده را بربایم .
دستم را به سراسر شب کشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید .
خوشه فضا را فشردم ،
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید .
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم .
میان ما سرگردانی بیابان هاست .
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست .
میان ما " هزار و یک شب " جست و جوهاست .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
فراتر
می تازی ، همزاد عصیان !
به شکار ستاره ها رهسپاری ،
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار .
اینجا که من هستم
آسمان ، خوشه ی کهکشان می آویزد ،
کو چشمی آرزومند ؟
با ترس و شیفتگی ، در برکه ی فیروزه گون ، گل های سپید می کنی
و هر آن ، به مار سیاهی می نگری ، گلچین بی تاب !
و اینجا _ افسانه نمی گویم _
نیش مار ، نوشابه ی گل ارمغان آورد .
بیداری ات را جادو می زند ،
سیب باغ ترا پنجه ی دیوی می رباید .
و _ قصه نمی پردازم _
در باغستان من ، شاخه ی بارور خم می شود ،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد .
در بیشه ی تو ، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد .
در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .
در سایه _ آفتاب دیدارت ، قصه ی " خیر و شر " می شنوی .
من شکفتن ها را می شنوم .
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد .
تو در راهی .
من رسیده ام .
اندوهی در چشمانت نشست ، هرو نازک دل !
میان ما راه درازی نیست : لرزش یک برگ .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
سایبان آرامش ما ، ماییم
در هوای دو گانگی ، تازگی چهره ها پژمرد .
بیایید از سایه _ روشن برویم .
بر لب شبنم بایستیم ، در برگ فرود آییم .
و اگر جا پایی دیدیم ، مسافر کهن را از پی برویم .
برگردیم ، و نهراسیم ، در ایوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سرکشیم .
شب بوی ترانه ببوییم ، چهره ی خود گم کنیم .
از روزن آن سوها بنگریم ، در به نوازش خطر بگشاییم .
خود روی دلهره پرپر کنیم .
نیاویزیم ، نه به بند گریز ، نه به دامان پناه .
نشتابیم ، نه به سوی روشن نزدیک ، نه به سمت مبهم دور .
عطش را بنشانیم ، پس به چشمه رویم .
دم صبح ، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره کنیم .
ماندیم در برابر هیچ ، خم شدیم در برابر هیچ ، پس نماز مادر را نشکنیم .
برخیزیم ، و دعا کنیم :
لب ما شیار عطر خاموشی باد !
نزدیک ما شب بی دردی است ، دوری کنیم .
کنار ما ریشه ی بی شوری است ، بر کنیم .
و نلرزیم ، پا در لجن نهیم ، مرداب را به تپش درآییم .
آتش را بشویم ، نی زار همهمه را خاکستر کنیم .
قطره را بشویم ، دریا را در نوسان آییم .
و این نسیم ، بوزیم ، و جاودان بوزیم .
و این خزنده ، خم شویم ، و بینا خم شویم .
و این گودال ، فرود آییم ، و بی پروا فرود اییم .
بر خود خیمه زنیم ، سایبان آرامش ما ، ماییم .
ما وزش صخره ایم ، ما صخره ی وزنده ایم
ما شب گامیم ، ماگام شبانه ایم .
پروازیم ، و چشم براه پرنده ایم .
تراوش آبیم ، و در انتظار سبوییم .
در میوه چینی بیگاه ، رؤیا را نارس چیدند ، و تردید از رسیدگی پوسید .
بیایید از شوره زار خوب و بد برویم .
چون جویبار ، آیینه ی روان باشیم : به درخت ، درخت را پاسخ دهیم .
و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم ، هر لحظه رها سازیم .
برویم ، برویم ، و بیکرانی را زمزمه کنیم .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
پرچین راز
بیراهه ها رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ،
مسافر میان سنگینی پلک و جوی سجر !
در باغ ناتمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید .
در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود .
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه زیست را .
و آن روز ، و ان لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم .
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟
ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ، گریستی .
همیشه _ بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز !
و چه از این گویاتر ، خوشه ی شک پروردی .
و ان شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود ، دری به فرود ، روزنه ای به اوج .
گریستی ، " من " بیخبر ، بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفت .
وای " من " کودک تو ، در شب صخره ها ، از گود نیلی بالا چه می خواست ؟
چشم انداز حیرت شده بود ، پهنه ی انتظار ، ربوده ی راز ، گرفته ی نور .
و تو تنهاترین " من " بودی .
و تو نزدیک ترین " من " بودی .
و تو رساترین " من " بودی ، ای " من " سحرگاهی ، پنجره ای بر خیرگی دنیاها سرانگیز !
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
آوای گیاه
از شب ریشه سرچشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم .
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم .
مغاک جنبش را زیستم .
هشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد :
من ترا زیستم ، شبتاب دوردست !
رها کردم ، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند .
بیداری ام سربسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم .
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد .
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزید .
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه ی آفتاب .
و از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمده ام :
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام .
شب می شکافد ، لبخند می شکفد ، زمین بیدار می شود .
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
میوه ی تاریک
باغ باران خورده می نوشید نور .
لرزشی در سبزه های تر دوید :
او به باغ آمد ، درونش تابناک ،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید .
شاخه خم می شد به راهش مست بار ،
او فراتر از جهان برگ و بر .
باغ ، سرشار از تراوش های سبز ،
او ، درونش سبزتر ، سرشارتر .
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس .
پرتویی افتاد در پنهان او :
دیده بود آن را به خوبی ناشناس .
در جنون چیدن از خود دور شد .
دست او لرزید ، ترسید از درخت .
شور چیدن ترس را از ریشه کند :
دست آمد ، میوه را چید از درخت
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
شب هم آهنگی
لب ها می لرزند . شب می تپد . جنگل نفس می کشد .
پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده .
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند .
به سقف جنگل می نگری : ستارگان در خیسی چشمانت می دوند .
بی اشک ، چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساست .
دستانت را می گشایی ، گره ی تاریکی می گشاید .
لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد .
می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند .
بیا با جاده ی پیوستگی برویم .
خزندگان در خوابند . دروازه ی ابدیت باز است . افتابی شویم .
چشمان را بسپاریم ، که مهتاب اشنایی فرود امد .
لبان را گم کنیم ، که صدا نابهنگام است .
در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد .
باد می شکند . شب راکد می ماند . جنگل از تپش می افتد .
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود .