پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
فصل 8: سالگرد مرگ
ماه اكتبر فرا رسيد و سرما و رطوبت را به قلعه هاگوارتز و اطراف آن جا
آورد. مادام پامفري ، پرستار مدرسه ، با اپيدمي سرماخوردگي بين شاگردان
ساخته بود كه به « رپيماتين » و استادان روبرو شد . او شربتي به نام
سرعت تأثير كرده و سرماخوردگي را خوب مي كرد، اما اين شربت يك
اثر ديگر هم داشت و آن اين بود كه تا چند ساعت از گوش ها دود بيرون
مي زد. جيني ويزلي كه رنگ به چهره اش نمانده بود با اصرار پرسي از آن
شربت خورد و دودي كه از گوش هايش بيرون آمد لابه لاي موهاي
براقش رفت، اين طور به نظر مي رسيد كه سرش آتش گرفته است.
به مدت چندين روز قطرات درشت باران به شيشه پنجره هاي قلعه
خورد، سطح درياچه بالا آمد ، باغچه هاي گل تبديل به مرداب شدند و
كدو حلوايي هاي هاگريد خيلي زود به اندازه يك آلونك رشد كردند . در
اين مدت اشتياق اليور وود براي جلسات تمرين كم نشد و بعد از ظهر
شنبه كه به شدت باران مي باريد، هري خيس و گل آلود به برج گريفيندورها برگشت . چند روز به جشن
هالووين نمانده بود.
علاوه بر وجود باد و باران دليل ديگري هم وجود داشت كه باعث مي شد اعضاي تيم گريفيندور اشتياقي
براي تمرين نداشته باشند . فرد و جورج كه تمرين تيم اسليترين را زير نظر گرفته بودند و سرعت بالاي
نيمبوس 2001 آنها را ديده بودند . گفتند كه تيم اسليترين با جاروهاي جدي دشان با سرعت يك هواپيما حركت
مي كنند و مثل لك ههاي دنباله دار سبز رنگ به نظر مي رسند.
هري وقتي داشت با كفش هاي گل آلودش از راهرو مخفي مي گذشت، با كسي روبرو شد كه به نظر رسيد
ناراحت تر از او است. نيك سربريده، شبح گروه گريفيندور، با قيافه اي گرفته از پنجره بيرون را نگاه م يكرد.
او زير لب گفت:
- من شرايط لازمو ندارم... براي يك سانتي متر...
هري گفت:
- سلام، نيك!
شبح از جا پريد، نگاهي به اطرافش كرد و جواب داد:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- سلام، سلام!
او كلاهي از پر به سرش داشت و موهاي بلندش را از پشت بسته بود و لباسي با يقه چي ن دار پوشيده بود
كه گردن بريد ه اش را كاملاً پنهان مي كرد. او مثل دود رنگ پريده بود و هري از ميان بدن او قطرات بزرگ
باران را كه به پنجره مي خوردند، به طور مبهم مي ديد.
نيك در حالي كه نام هاي را تا كرده و درون لباسش مي گذاشت گفت:
- به نظرم نگراني، پاتر جوان!
هري گفت:
- شما هم همين طور.
نيك سربريده در حالي كه با عصبانيت دستش را تكان مي داد جواب داد:
- اوه، خيلي مهم نيست . خيلي آرزو داشتم عضو بشوم . البته، من داوطلب عضويت شدم ، اما ظاهر اً شرايط
لازمو نداشتم.
عليرغم صداي بي خيالش، ناراحتي عميقي در چهر هاش ديده مي شد.
او ناگهان نامه را از جيبش در آورد و گفت:
- با اين كه پنج بار با تبر به گردنم زد ه اند، به نظر تو اين براي عضويت در باشگاه مردگان بي سر كافي
نيست؟
هري كه مي دانست او منتظر جواب مثبت است پاسخ داد:
- البته كه كافيه!
- دلم مي خواهد كه كار يكسره م ي شد و كله ام كامل بريده مي شد. اين طوري هم بيش تر درد مي كشم و
هم مسخره مي شم. با اين حال...
نيك سربريده نامه را تكان داد تا باز شود و با عصبانيت شروع به خواندن كرد:
ما فقط كساني را عضو باشگا همان مي كنيم كه سرشان به طور كامل از بدن جدا شده باشد . شما خوب مي دانيد كه در غير
اين ص ورت، براي ما ممكن نيست در فعاليت هايي نظير پرتاب كله همراه با اسب سواري ، يا مسابقه دو بي سرها شركت كنيم .
من خيلي متأسفم كه به اطلاع شما برسانم شما شرايط لازمو براي عضويت نداريد.
با تقديم احترام. سرپاتريك ولاني- پودمور
نيك سربريده با عصبانيت نامه را درون جيبش گذاشت و گفت:
- هري، سرم فقط به يه سانتي متر پوست و پي بنده ، همه فكر مي كنن كه من با سر بريده زيب ا تر شده ام.
اوه نه! اين براي آقاي پودمور كافي نيست.
نيك بي سر چند بار نفس كشيد، سپس با لحن آرا متري ادامه داد:
- و تو، هري، چه چيزي تو رو اين قدر ناراحت كرده؟ كاري از دستم برمياد؟
هري پاسخ داد:
- نه، مگر اين كه بتونين هفت عدد جاروي مدل نيمبوس 2001 براي تيم ما فراهم كنين ، براي مسابقه
مقابل تيم اسليترين...
هري با شنيدن صداي گربه كه پايين پايش بود حرفش را ناتمام گذاشت . او به زمين نگاه كرد و دو چشم
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
زرد رنگ را دي د كه مثل چراغ مي درخشيدند. اين صداي خانم نوريس ، گربه خاكستري رنگ و لاغري
بود كه نقش دستيار آرگوس فليچ سرايدار مدرسه را در جنگ بي پايانش با شاگردان هاگوارتز بازي م يكرد.
نيك با عجله گفت:
- هري، بهتره از اينجا بري ! فليچ زياد سرحال نيست . او سرما خورده . شاگردان سال سوم به طور اتفاقي
مغز قورباغه رو به سقف كلاس شماره پنج پاشيد ه اند. او تمام صبح را به نظافت مشغول بوده ، حالا، اگر ببيند
همه جا را گلي كرد هاي...
هري در حالي كه از نگاه سرزن شآميز خانم نوريس دوري مي كرد گفت:
- حق با توئه.
با اين حال ، سرعت هري كافي نبود . آرگوس فليچ كه به نظر م ي رسيد قدرت مرموزي او را به حيوان
وحشتناكش مرتبط مي كند، در حالي كه نفس نفس مي زد و چشمانش برق مي زد ناگهان از راه رسيد . او سرش
را با شال پيچيده بود و بين ياش قرمز بود.
او در حالي كه چشمانش از حدقه در آمده بود و چان هاش مي لرزيد فرياد زد:
- همه جا را كثيف كردي!
سپس با انگشت به جاپاهاي گلي كه هري به جا گذاشته بود اشاره كرد و گفت:
- بي نظمي و كثافت كاري! من به اندازه كافي كثافت تميز كرد هام! دنبال من بيا، پاتر!
هري با قياف ه اي گرفته براي نيك سربريده دست تكان داد و به دنبال فليچ از پله پايين رفت و به جاپاهاي
گليش دوباره اضافه كرد.
هري تا به حال به اتاق فليچ نرفته بود . جايي كه شاگردان سعي مي كردند از آن دوري كنند . اتاق محقر و
بدون پنجر ه اي بود كه توسط يك چراغ روغني كه از سقف آويزان بود روشن شده بود . بوي ماهي كباب شده
در اتاق پيچيده بود . ديوارهاي اتاق با قفسه هاي چوبي پوشيده بود . درون قفسه ها پرونده هايي به چشم
مي خورد كه فليچ در آنها جزئيات تنبيه شاگردان هاگوارتز را از شروع كارش نوشته بود . يك قفسه كامل به
پرونده هاي تنبيه فرد و جورج ويزلي اختصاص داشت . يك مجموعه كامل از زنجيرها و دستبند هاي گوناگون
كه با دقت برق انداخته شده بودند به ديوار پشت ميز فليچ آويزان بود . همه مي دانستند كه او هميشه از
دامبلدور تقاضا مي كند به او اجازه بدهد شاگردان را با پا از سقف آويزان كند.
فليچ يك قلم پر برداشت و يك تكه كاغذ پوستي را جلويش باز كرد.
او با عصبانيت زير لب گفت:
- خوب اول، اين فرم را پر كنيم... نام: هري پاتر. جرم:...
هري حرف او را قطع كرد و گفت:
- مبالغه نكنين، فقط يك كمي گِل بود.
فليچ با تعجب گفت:
- به نظر شما ، فقط كمي گل بود . پسرم، اما به نظر من ، براي پاك كردن كثافت كار ي هاي تو يك ساعت
وقت لازمه! پس مي گيم، جرم: كثيف كردن قلعه... مجازات پيشنهادي...
فليچ قلم پرش را بالا گرفت و نگاهي حيله گرانه به هري انداخت كه نفسش را در سينه حبس كرده و
منتظر شنيدن مجازاتش بود.
اما به محض اين كه سرايدار قلمش را پايين آورد تا بنويسد ، صداي افتادن چيزي از طبقه بالا آمد ! صدا
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
درست از بالاي اتاق او آمد و باعث لرزيدن چراغ روغني كه به سقف آويزان بود شد.
فليچ با عصبانيت قلمش را پرت كرد و فرياد زد:
- بدعنق!
و بدون اين كه به هري نگاه كند از اتاق بيرون دويد، خانم نوريس هم به دنبال او رفت.
بدعنق شلو غ ترين روح در مدرسه بود ، او هميشه در مسيرش خرابكاري و بي نظمي بوجود مي آورد و هيچ
وقت آرام نبود، هري زياد از او خوشش نمي آمد، اما از حضورش در اين لحظه خيلي ممنون بود.
هري در حالي كه منتظر فليچ بود خود را روي مبل بيد زده اي كه جلوي ميز بود انداخت . هري كنار فرمي
كه هنوز كامل پر نشده بود ، يك پاكت بزرگ بنفش رنگ ديد كه روي آن با حروف نقر هاي نوشته شده بود :
« جادوي سريع، درس هاي مكاتبه اي براي جادوگران تازه كار »
هري كه وسوسه شده بود پاكت را باز كرد و كاغذ پوستي را كه درون آن بود بيرون آورد و متن آن را كه
در زير آمده خواند:
آيا احساس مي كنيد از جادوي مدرن عقب ماند هايد؟ آيا جرأت نداريد جلوي جمع جادو كنيد فقط از ترس اين كه مسخ ره
شويد؟ آيا وقتي چوبدستي جادوييتان را دست مي گيريد همه شروع مي كنند به خنديدن؟ مشكل شما يك راه حل دارد!
در ادامه نامه روش پيشنهادي همراه با شواهد هيجان انگيز مفصل توضيح داده شده ب ود. هري با
كنجكاوي به محتويات ديگر پاكت نامه نگاهي انداخت . چرا فليچ مي خواهد از طريق مكاتبه جادو ياد بگيرد ؟
آيا به اين معني است كه او يك جادوگر كامل نيست ؟ در اين هنگام ، صداي پاي سرايدار را درون راهرو شنيد ،
هري فوراً محتويات پاكت نامه را درونش گذاشت و آن را همان لحظه كه در باز شد روي ميزانداخت.
فليچ قيافه پيروزمندان هاي به خود گرفته بود.
او با خوشحالي به خانم نوريس گفت:
- آن كمد براي پنهان شدن جاي خوبي بود. گربه ملوسم، اين دفعه، بد عنق گير مي افته!
او ابتدا به هري و سپس به پاكت نامه نگاه كرد . هري فهميد كه پاكت نامه را پنجاه سانتي متر دورتر از
محلي كه قبلاً قرار داشت انداخته است، اما ديگر خيلي دير بود.
چهره بي رنگ فليچ از عصبانيت قرمز شد. هري خود را آماده شنيدن داد و فرياد او كرد.
فليچ با يك حركت سريع پاكت را از روي ميز برداشت و درون كشو گذاشت.
سپس با لكنت گفت:
- تو... تو اونو خوندي؟
هري به دروغ گفت:
- نه.
فليچ دست هايش را به هم فشرد.
- اگر فكر مي كردم تو نام ه هاي خصوصي منو مي خوني... نه فقط نامه من ... بلكه نامه دوستتو ... با اين
حال...
هري با نگراني به او نگاه مي كرد، فليچ هرگز اين اندازه عصباني نشده بود . چشما نش داشت از حدقه در
مي آمد و گون ههاي شلش از شدت عصبانيت تكان مي خوردند.
- خيلي خوب ... در اين صورت ... برو بيرون ... و يك كلمه با كسي حرف نزن ... نگو كه ... بالاخره ، اگر تو
اونو نخونده باشي... حالا برو، بايد يك گزارش درباره بدعنق بنويسم...
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري كه باورش نمي شد چن ين شانسي آورده باشد ، با عجله از اتاق بيرون رفت ، ازراهرو گذشت و از
پله ها دو تا يكي بالا رفت . بيرون آمدن از اتاق فليچ آن هم بدون تنبيه ، بدون شك يك اتفاق بي نظير در
تاريخ مدرسه بود.
- هري! هري! اين كار موثر بود؟
نيك سربريده از درون كلاس بيرون آمد . هري پشت سر او تكه هاي باقيمانده يك كمد بزرگ به رنگ
سياه و طلايي را ديد كه بايد از بالا به زمين افتاده و شكسته شده باشد.
نيك گفت:
- من موفق شدم بدعنق را قانع كنم كه اين كمد را بالا ببره و درست بالاي سقف اتاق فليچ رها كنه .
اميدوار بودم كه حواسش پرت بشه...
هري با قدر شناسي گفت:
- تو بودي؟ بله، خيلي موثر بود، من حتي جريمه هم نشدم، متشكرم نيك!
آنها طول راهرو را با هم طي كردند . هري متوجه شد كه نيك ب ي سر هنوز نامه سر پاتريك را در دست
دارد.
هري گفت:
- خيلي دوست داشتم كاري كنم تا عضو باشگاه...
نيك ناگهان ايستاد . هري كه فرصت ن داشت بايستد با بهت زدگي از بين او عبور كرد . او احساس كرد زير
دوش آب سرد رفته است.
نيك با هيجان گفت:
- تو مي توني يك كاري بكني. هري... به زحمت مي افتي... نه، قبول نمي كني...
- چه كاري؟
نيك بي سر در حالي كه سين هاش را جلو مي داد گفت:
- روز جشن هالووين پانصدمين سال مرگ منه.
«! آه » : هري كه نمي دانست بايد خوشحال باشد يا ناراحت گفت
- در اين فرصت ، من مقدمات يك جشن كوچك را در بزرگ ترين اتاق زيرزمين ترتيب مي دم. دوستانم از
تمام جاها ميان به من افتخار مي دهي اگه قبول كني در جشن ما شركت كني ، آقاي ويزلي و دوشيزه گرنجر
حتماً دعوت مي شن، اما من مطمئنم كه ترجيح مي دي در جشن مدرسه شركت كني؟
او با نگراني به هري نگاه كرد.
- اوه، نه، من خوشحال مي شم بيام...
- آه، دوست عزيز! هري پاتر در سالگرد مرگ من حضور داره! و...
او در حالي كه چشمانش از هيجان برق مي زد، لحظه اي فكر كرد و گفت:
- آيا مي توني به سرپاتريك بگي كه به نظر تو من خيلي وحشتناك هستم؟
- بله... البته...
آن وقت نيك بي سر لبخند زد.
وقتي هري به سالن عمومي رفت و موضوع را تعريف كرد، هرميون با اشتياق گفت:
- سالگرد مرگ ؟ براي آدم هاي زنده خيلي كم پيش مياد كه بتونن در اين نوع جشن ها شركت كنن . خيلي
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هيجان انگيزه!
رون كه در حال انجام تكاليفش بود با غرولند گفت:
- چه فكري، جشن سالگرد مرگ! من هيچ شاد ياي در اون نم يبينم!
هواي بيرون تاريك بود و قطرات باران هنوز به شيشه پنجره ها مي خورد. در عوض ، سالن نشيمن روشن و
گرم بود . آتشي كه در اجاق شع له ور بود نور لرزانش را روي شاگرداني مي انداخت كه درون مب ل هاي راحتي
فرو رفته و مشغول مطالعه بودند و حرف مي زدند يا تكاليفشان را انجام مي دادند. فرد و جورج در حال انجام
يك آزمايش عجيب بودند . آنها تعدادي ترقه بي خطر به خورد يك سمندر داده بودند و با دقت منتظ ر نتيجه
بودند.
هري تازه داشت ماجرايي را كه در اتاق فليچ اتفاق افتاده بود (مخصوصاً پي بردن او به محتويات نامه ورد
سريع)، براي رون و هرميون تعريف كرد ، كه در اين هنگام سمندر ناگهان به هوا پريد و شروع كرد به دويدن
دور اتاق و بعد از هر انفجار كر كنند ه اي از دها نش جرقه بيرون مي پريد. صحنه سمندر كه اطرافش را باراني از
ستاره هاي درخشان فرا گرفته بود و پرسي كه با عصبانيت داد و فرياد مي كرد و به سمت فرد و جورج مي آمد
را كاملاً فراموش كند. « ورد سريع » باعث شدند كه موضوع سرايدار و روش
وقتي روز جشن هالووين فرا رسيد ، از اين كه عجولانه براي شركت در جشن نيك بي سر به او قول داده بود
احساس پشيماني كرد. شاگردان مدرسه با شور و شوق خود را براي جشن بزرگ آماده مي كردند. سالن بزرگ
با خفا ش هاي زنده تزيين شده بود ، كدو حلواي ي هاي هاگريد به حدي بزرگ شده بودند كه سه نفر مي توانستند
درون آن بنشينند، دامبلدور هم از يك گروه نمايشي براي اجراي برنامه دعوت كرده بود.
هرميون با لحن مستبدان هاي به هري گفت:
- قول، قوله. تو بهش گفتي كه به اين جشن مي ري.
به اين ترتيب ، ساعت هفت شب ، هري، رون و هرميون به جاي رفتن به سالن بزرگ ، راه زيرزمين را در
پيش گرفتند.
راهروي باريكي كه به محل برگزاري جشن نيك بي سر مي رفت توسط شمع ها چهره آنها را هم مثل اشباح
كرده بود . آنها هر چه جلوتر مي رفتند هوا سردتر مي شد. خيلي زود ، آنها صداي ترسناكي شنيدند ، انگار صدها
ناخن روي تخته سياه كشيده مي شدند.
رون زير لب گفت:
- اين صداي موسيقي اوناست، نه؟
آنها ناگهان در گوشه اي از راهرو نيك بي سر را ديدند كه در آستانه دري كه پرده اي سياه از آن آويزان بود
ايستاده بود.
شبح با لحن سوگواري گفت:
- دوستان عزيزم، خوش اومدين... خيلي خوشحالم كرديد كه اومدين...
او كلاه پرش را از سر برداشت و در حالي كه تعظيم مي كرد آنها را به داخل دعوت كرد.
آن وقت با منظره شگفت آوري روبرو شدند . صدها شبح نيمه شفاف به رنگ مرواريد سفيد به همراه ارواح
ديگر وسط اتاق در حال رقص بودند و يك گروه سي نفري موسيقي روي سكويي به رنگ سياه در حال
اجراي موزيك بودند . يك چلچراغ شامل هز اران شمع سياه از سقف آويزان بود و نور آبي به همه جا پخش
مي كرد. هري، رون و هرميون از دهانشان بخار بيرون مي آمد، انگار وارد سردخانه شده بودند!
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري كه مي خواست پاهايش را گرم كند، پيشنهاد كرد:
- بريم نگاهي به اطراف بيندازيم.
رون با نگراني گفت:
- مواظب باشيد از ميان كسي عبور نكنيد.
آنها آن وقت وارد اتاق شدند يك گروه از مردگان راهبه عبور كردند . مردي كه نامش مويين گراس بود و
شبح شادمان هافلپاف بود و لباس پاره به تن داشت و پر از غل و زنجير بود ، در حال صحبت با شوالي ه اي بود
كه وسط پيشانيش يك تير عبور كرده بود . هري تعجب نكرد از اين كه مي ديد بارون خونخوار شبح ترسناك
اسليترين كه هميشه پر از لكه هاي خون بود، گوشه اي تنها ايستاده و اشباح ديگر او را نمي شناختند.
هرميون سرجايش ميخكوب شد و گفت:
- اوه نه! زود، برگرديم، نمي خوام با ميرتل گريان روبرو بشم.
هري در حالي كه با عجله تغيير مسير مي داد گفت:
- كي؟
هرميون گفت:
- او در توالت دختران در طبقه دوم پرسه مي زنه.
- توالت ها؟
- بله اين توالت ها تمام مدت سال غير قابل استفاده هستن چون او مرتب گريه مي كنه و در آن جا سيل راه
مي اندازه. من اونج ا نمي رم و تا جايي كه بتونم از او دوري مي كنم. رفتن به توالت و شنيدن نال ههاي پشت سر
هم او واقعاً وحشتناكه...
رون گفت:
- نگاه كنين، آن جا چيزهايي براي خوردن وجود داره.
در گوشه ديگر اتاق ، ميز درازي قرار داشت كه با مخمل سياه پوشانده شده بود . آنه ا با اشتياق به ميز
نزديك شدند ، اما ناگهان سر جايشان ميخكوب شدند و قياف ه هايشان در هم رفت . بويي كه از غذاها بلند
مي شد كاملاً نفرت آور بود . ماهي هاي بزرگ گنديده درون بشقاب هاي نقره اي قرار داشتند ، شيريني ه ا آن قدر
سوخته بودند كه به شكل تكه هاي ذغال در آمده بودند . در وسط ميز ، يك كيك خالي بزرگ به شكل سنگ
قبر خودنمايي مي كرد كه روي آن با حروف سياه نوشته شده بود:
سر نيكلاس دوميمسي، پورپينگتون
تاريخ مرگ: 31 اكتبر سال 1942
رون گفت:
- بهتره كه خيلي نزديك ميز نمونيم. حالم بد مي شه.
تازه مي خواستند برگردند كه مردي كوچك از زير ميز بيرون پريد و جلوي آنها در هوا معلق شد.
هري با احتياط گفت:
- سلام، بدعنق.
برخلاف اشباح ديگر كه دور و بر آنها پرسه مي زدند. بدعنق شبح مزاحم اصلاً رنگ پريده و شفاف نبود . او
كلاهي نوك تيز به رنگ نارنجي روشن روي سر و يك پاپيون هم به گردنش زده بود . لبخند شيطنت آميزي
بر لب داشت.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
او در حالي كه يك كاسه پر از گردوهاي كپك زده را به طرف آنها دراز مي كرد دوستانه گفت:
- شما چيزي نمي خوريد؟
هرميون گفت:
- نه، متشكرم.
بدعنق در حالي كه چشمانش برق مي زد گفت:
- شنيدم در مورد ميرتل بيچاره حرف مي زديد. شما درباره او حر فهاي خوبي نزديد.
سپس نفس عميقي كشيد و فرياد زد:
- ميرتل!
هرميون فوراً زير لب گفت:
- اوه، نه بدعنق به او نگو من چي گفتم ، او خيلي ناراحت مي شه. من به اين موضوع فكر نكردم ، در واقع ،
من چيزي عليه او ندارم... اوه، سلام، ميرتل...
ميرتل شبح يك دختر كوتاه قد بود و افسرد ه ترين چهره اي داشت كه هري تا به حال ديده بود. موهاي بلند
آويزانش نيمي از چهر هاش را پوشانده بود و عينكي با شيش ههاي كلفت به چشم داشت.
او با صدايي گرفته گفت:
- چي؟
هرميون با خونسردي پرسيد:
- حالت چطوره ميرتل؟ خوشحالم كه تو رو بيرون توالت مي بينم.
ميرتل حرفي نزد.
بدعنق با خجالت در گوش ميرتل گفت:
- دوشيزه گرنجر از تو برايم صحبت كرد.
هرميون با عصبانيت نگاهي به بدعنق انداخت و گفت:
- داشتم مي گفتم كه... تو امشب چقدر زيبا شد هاي.
ميرتل با ترديد به هرميون نگاه مي كرد. او در حالي كه در چشمان كوچك نافذش اشك جمع شده بود
گفت:
- تو منو مسخره مي كني.
هرميون در حالي كه با آرنجش به پهلوي رون و هري مي زد تكرار كرد:
- نه، نه، اين طور نيست! من همين الآن داشتم مي گفتم كه ميرتل چقدر زيبا شده، نه؟
- اوه، بله...
- درست همان چيزيه كه او گفت...
ميرتل شروع كرد به گريه كرد و هق هق كنان گفت:
- احتياجي به دروغ نيست!
در همين حال بدعنق پشت سر او داشت مي خنديد، ميرتل ادامه داد:
- تو فكر مي كني من نمي دونم مردم پشت سر من چه مي گن؟ ميرتل خپل ، ميرتل زشت ، ميرتل افسرده ،
ميرتل بيچاره!
بد عنق در گوشش گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
را فراموش كردي! « جوش دار » - تو
ميرتل گريان آن وقت زد زير گريه و از اتاق بيرون رفت ، بدعنق در حالي كه گردوهاي كپك زده را به طرف
او پرتاب مي كرد فرياد زد:
- ميرتل جوش دار! ميرتل جوش دار!
هرميون با ناراحتي گفت:
- اي بابا!
نيك بي سر از ميان جمعيت عبور كرد و به طرف آنها سر خورد و پرسيد:
- خوش مي گذره؟
آنها به دروغ گفتند:
- اوه، بله!
نيك مغرورانه گفت:
- جشن خوبيه. حالا وقت اونه كه سخن راني كنم. برم به گروه موسيقي اطلاع بدم موزيكو قطع كنن.
اما همان موقع ، موزيك خودش قطع شد . همه ساكت شدند و هيجان زده به اطراف نگاه مي كردند. صداي
شيپور شكار به گوش مي رسيد.
نيك با قامتي تلخ گفت:
- آه، اونا هستن. گروه مردگان بي كله!
تعداد زيادي شبح اسب ناگهان از ديوار وارد اتاق شدند كه روي هر يك از آنها يك شواليه بي كله سوار بود .
مهمان ها شروع كردند به كف زدن . هري هم شروع كرد به كف زدن . اما با ديدن نيك از كار خود منصرف
شد.
اسب ها دور اتاق چهار نعل رفتند و وسط اتاق با ز يبايي روي دو پا ايستادند . جلوي گروه يك شبح بلند
قامت قرار داشت كه سرش را در حالي كه شيپور مي زد زير بغلش گرفته بود . او از اسبش پايين آمد ، سرش را
بالا برد تا جمعيت را ببيند . جمعيت زدند زير خنده ، شبح در حالي كه سرش را روي گردنش مي گذاشت به
طرف نيك بي سر رفت.
او با عصبانيت گفت:
- نيك! حالت چطوره؟ سرت هنوز سر جاشه؟
سپس خنده اي كرد و با دست محكم روي شانه نيك زد.
نيك با ناراختي گفت:
- خوش آمدي، پاتريك!
سر پاتريك با ديدن هري، رون و هرميون با تعجب گفت:
- انگار اي نجا، زنده ها هم دعوت هستند!
او از جايش پريد و سرش روي زمين افتاد و دوباره جمعيت زدند زير خنده.
نيك با ناراحتي گفت:
- خيلي مسخره است.
كله سر پاتريك كه روي زمين افتاده بود گفت:
- نگران نباش. خوب، تو هنوز از اين كه در باشگاه پذيرفته نشدي عصباني هستي؟ اما، نگاه كن...
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري نگاهي معني داري به ميزبانش كرد و گفت:
- من، من فكر مي كنم كه نيك خيلي... ترسناكه و...
كله سرپاتريك با صداي بلند گفت:
- ها! ها! شرط مي بندم او از تو خواسته كه اين را بگي، مرد جوان!
نيك با صداي بلند گفت:
- لطفاً چند لحظه توجه بفرماييد، مي خوام سخنراني كنم.
او از سكويي كه غرق در نور آبي بود بالا رف ت. اما فرصت نكرد چند كلمه بيش تر حرف بزند . سرپاتريك و
همراهانش مشغول يك نوع بازي هاكي شدند كه در آن جاي توپ از كله استفاده مي شد . نيك سعي كرد
توجه م همانش را به خود جلب كند ، اما كله سرپاتريك در ميان تشويق جمعيت از جلوي دماغش رد شد و او
مجبور شد از سخنرانيش صرف نظر كند.
هري گفت:
- بياين، بريم.
او به دنبال رون و هرميون از اتاق بيرون رفت . آنها دوباره به راهرويي كه توسط شم ع هاي سياه روشن
مي شد رسيدند. رون در حالي كه با قد مهاي تند به سمت پل هها مي رفت، اميدوارانه گفت:
- شايد هنوز مقداري كيك مونده باشه.
در اين هنگام هري دوباره صدايي شنيد:
-... تكه پاره ات مي كنم... از هم مي درمت... مي كشمت...
اين همان صدايي سرد و وحشتناكي بود كه در اتاق لاكهارت شنيده بود.
او ايستاد و در حالي كه در روشني راهرو به اطراف نگاه مي كرد. گوش هايش را تيز كرد.
- هري، چي شده...؟
- اين همان صداست. ساكت باشيد...
- چقدر گرسنه ام... خيلي وقته كه...
هري گفت:
- گوش كنين!
-... كشتن... وقت كشتن است...
صدا ضعيف و ضعيف تر شد. هري مطمئن بود صدا دور مي شود. صدا داشت در قسمتي از قلعه بالا مي رفت.
احساس ترس و هيجان هري را به جلو مي راند.
او فرياد زد:
- از اين جا!
او پله ها را دو تا يكي بالا رفت و با عجله وارد سرسراي ورودي شد . اما صداي همهمه بچ ه ها كه از سالن
بزرگ، محل برگزاري جشن هالووين به گوش مي رسيد، نمي گذاشت صداي ديگري شنيده شود . هري سپس
به طبقه اول رفت، رون و هرميون هم به دنبال او رفتند.
- هري، چي شده...؟
- هيس!
هري دوباره گوش هايش را تيز كرد. او صدا را كه از طبقات بالا مي رفت و دور مي شد، مي شنيد.