پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
81
طاووس و درنا
طاووس و درنا بر سر اینکه کدامیک ارزشمندتر است بحث می کردند .
طاووس گفت : " من در میان پرندگان از همه زیباتریم . دم من مثل رنگین کمان می درخشد . ولی تو خاکستری و بی نقش و نگاری . "
درنا جواب داد : " اما من در آسمان پرواز می کنم ، در حالی که تو در یک تکه زمین آلوده دور خودت می چرخی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
82
بلدرچین و صیاد
بلدرچینی در دام صیاد اسیر شد و التماس کنان از او خواست آزادش کند .
او گفت : " مرا آزاد کن ، من هم به خدمت تو درمی آیم و بلدرچین های دیگر را فریب می دهم و به دامت می کشانم . "
" ای بلدرچین ، اگر هم می خواستم ترا آزاد کنم ، حالا دیگر این کار را نمی کنم ، بلکه چون خواستی به هم نوعانت خیانت کنی سر از تنت جدا می کنم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
83
گنجشک
گنجشک آدمیزادی را دید که می خواست تخم کتان بکارد . گنجشک به نزد پرندگان دیگر رفت و گفت :
" پرنده ها ، بروید و هر چه زودتر تخم کتان ها را بخورید . وقتی که دانه ها سبز شوند آدمیزاد از آنها نخ می ریسد و از نخ برای صید ما تور خواهد بافت . "
پرنده ها اعتنایی به حرف گنجشک نکردند و او هم نمی توانست به تنهایی تخم کتان ها را بخورد . کتان ها گل دادند و باز هم گنجشک پرنده ها را خبر کرد که کتان ها را برچینند تا بعداً مایه دردسر آنها نشود . ولی پرنده ها توجهی نکردند . کتان ها رسیدند . گنجشک برای بار سوم پرنده ها را خبر کرد و باز آنها اعتنایی نکردند . آنگاه گنجشک از دست پرنده ها خشمگین شد و برای زندگی با آدمیزاد به سوی او پرواز کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
84
قوش و کبوتران
قوشی پیوسته به دنبال شکار کبوترها بود ، ولی موفق نمی شد حتی یک دانه از آآنها را صید کند . پس حیله ای اندیشید تا فریب شان دهد . پروازکنان به سوی لانه کبوترها رفت ، بر سر درختی نشست و مدام به آنها گفت که میل دارد به خدمتشان دربیاید .
او گفت : " من کاری ندارم و خیلی هم به شما علاقه مندم . پیشنهادی دارم . شما مرا به داخل لانه تان راه بدهید و به پادشاهی انتخابم کنید ، من هم به شما خدمت می کنم . نه تنها دیگر از شکار شما دست برمیدارم ، بلکه مراقبم که هیچ جانور دیگری هم به شما آزار نرساند . "
کبوترها پذیرفتند و قوش را به لانه راه دادند . وقتی که قوش وارد لانه شد ، لحن صحبتش تغییر کرد .
" من پادشاه شما هستم و باید فرمانم را گوش کنید . اول از همه باید روزی یک کبوتر بخورم . "
به این ترتیب قوش روزی یک کبوتر را می کشت . کبوترها پشیمان بودند و دنبال راه نجات می گشتند ، ولی دیگر بسیار دیر شده بود .
آنها با خود می گفتند : " نباید قوش را به لانه راه می دادیم ، حالا دیگر چاره ای نداریم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
85
ارباب و نوکر
مهمان های زیادی به عروسی آمده بودند . همسایه ای نوکرش را صدا کرد و گفت :
" برو ببین چه آدم هایی به مهمانی آمده اند ؟ "
نوکر رفت و کنده درختی را کنار درگاه گذاشت و خودش روی نیمکتی در حیاط نشست تا منتظر کسانی شود که از خانه بیرون می آیند .
مهمان ها رفته رفته خانه را ترک کردند . هر که بیرون می آمد پایش در کنده درخت گیر می کرد و بد و بیراهی می گفت و به راه خود می رفت . فقط پیرزنی بیرون آمد و سکندری خورد و بعد برگشت و کنده درخت را از سر راه برداشت .
نوکر نزد اربابش برگشت .
ارباب پرسید : " خیلی ها آمده بودند ؟ "
نوکر در جواب گفت : " فقط یک نفر ، یک پیرزن . "
" چطور ممکن است ؟ "
" خب ، من کنده درختی را کنار درگاه گذاشتم و همه پایشان در آن گیر کرد ، ولی هیچکس کنده را از سر راه کنار نزد . همگی مثل گوسفند بودند . ولی پیرزن آن را کنار زد و دیگر پای کسی در کنده گیر نکرد . فقط آدم واقعی این کار را می کند . بنابراین پیرزن تنها آدمی بود که به عروسی آمده بود . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
86
دیگ مسی و دیگ گلی
دیگ گلی با دیگ مسی جر و بجث می کرد .
دیگ گلی دیگ مسی را ترساند که او را می زند .
دیگ مسی گفت : " فرقی نمی کند که من ترا بزنم یا تو مرا ، چون این تو هستی که میشکنی ، نه من . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
87
خفاش
در زمان های بسیار دور بین درندگان و پرندگان جنگ سختی درگرفت . خفاش طرف هیچکدام را نگرفت . او صبر کرد تا ببیند کدامیک غالب می شود .
ابتدا چیزی نمانده بود که پرنده ها پیروز شوند ، این بود که خفاش به آنها پیوست و با آنان هم پرواز شد و خودش را پرنده نامید . ولی بعد ، وقتی که نزدیک بود درندگان پیروز شوند ، خفاش به سوی آنها رفت . او دندان ها و پنجه ها و بادکش پاهایش را به درندگان نشان داد و با اصرار به آنها گفت که او هم درنده هست و درندگان را دوست دارد .
عاقبت پرندگان پیروز شدند و خفاش دوباره به سوی آنها رفت ، ولی پرندگان او را از پیش خود طرد کردند .
خفاش که دیگر نمی توانست پیش درندگان برگردد ، از آن زمان به بعد در زیرزمین ها و تنه درختان زندگی میکند و در تاریکی پرواز می کند و از هر دسته درندگان و پرندگان دوری می جوید .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
88
مرد خسیس
مرد خسیسی یک صندوق سکه طلا جمع کرد و آن را در زیر خاک پنهان کرد . او هر روز مخفیانه بر سر صندوق می رفت و به آن نگاه می کرد . از قضا نوکرش او را دید و شبی صندوف را از زیر خاک درآورد و ربود .
هنگامی که مرد خسیس بر سر صندوق رفت تا به سکه هایش نگاهی بیندازد دید صندوق را برده اند و گریه را سر داد .
همسایه ای او را دید و گفت :
" چرا گریه می کنی ؟ تو که هرگز از آن سکه ها استفاده نمی کردی ، میکردی ؟ برو به همان گودالی که صندوق آنجا بود نگاه کن . مگر فرقی می کند ؟ "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
89
مرد و سگ
سگی به درون چاه افتاد . مردی کوشید سگ را از چاه بیرون بیاورد ، ولی او دست مرد را گاز گرفت .
مرد سگ را به چاه پرت کرد و گفت :
" حالا که به ازای نجات جانت می خواهی دستم را گاز بگیری ، همان بهتر که آن ته بمانی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
90
سگ و تکه چوب
سگی دست به شکار مرغ ها زد .
صاحبش تکه چوبی به دور گردن او بست .
آنگاه سگ برای خودنمایی دور حیاط خانه ها می گشت و می گفت :
" ببینید صاحبم چه علاقه ای به من دارد . او از بین همه سگ ها مرا انتخاب کرده است . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان