کاش می شد هیچ کس تنها نبود
کاش می شد دیدنت رویا نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
گفته بودی که فردا می رسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
نمایش نسخه قابل چاپ
کاش می شد هیچ کس تنها نبود
کاش می شد دیدنت رویا نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
گفته بودی که فردا می رسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
زندگی گفت:که آخر چه بود حاصل من؟
عشق فرمود تا چه گوید دل من
عقل نالید کجا حل شود مشکل من
مرگ خندید:در خانه ی ویرانه ی من
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوع علفی میآمد!
در گلستانه بوی علفی میآمد ...
سهراب؛ کجایی که ببینی در این روزگار دیگه توی گلستانه هم بوی علف نمییاد
دیگه سوسمارها جایی برای لغزیدن ندارن
من هم بر لب آبی گیوهها رو کندم، ولی نکردم پا را در آب.
چون دیگه آب زلال نبود!
مهربانی نیست، سیب گران است، ایمان نیست
ریا هست، بیمهریست
تا شقایق هست، زنده بودن را باید تحمل کرد!
تو كه از سفر هزار دروغ سایه ها باز نمی گردی!
نمیدانم
از دیروز همدلی
تا امروز بی همزبانی
چند بار دست آسمان از بغضم خط خورده است
بر سرم مهر نپاش!
حالا دیگر دلم دست چپ و راستش را می شناسد
ماهك شبهای دور
نقره نگاهت را نتابان
پلنگ عاشقت چشمانش را تا همیشه بسته است....!!!
بي تو اينجا همه در حبس ابد تبعيدند
سالها، هجري و شمسي، همه بي خورشيدند
از همان لحظه كه از چشم يقين افتادند
چشم هاي نگران آينه ي ترديدند
نشد از سايه ي خود هم بگريزند دمي
هر چه بيهوده به گرد خودشان چرخيدند
چون به جز سايه نديدند كسي در پي خود
همه از ديدن تنهايي خود ترسيدند
غرق درياي تو بود ولي ماهي وار
باز هم نام و نان تو ز هم پرسيدند
در پي دوست همه جاي جهان را گشتند
كس نديدند در آيينه به خود خنديدند
سير تقويم جلالي به جمال تو خوش است
فصلها را همه با فاصله ت سنجيدند
تو بيايي همه ساعت ها و ثانيه ها
از همين روز، همين لحظه، همين دم عيدند
قيصر امين پور
به یادت که می افتم،
می آیی کنار دلتنگی هایم می نشینی
بوی لبخندت، بی پناهی ام را خانه می شود
و دستان آبی ات،تشنگی ام را دریا...
به یادت که می افتم،
همسایه ها را می بینم،رهگذران را...
و سفره ای که مهربانی را آواز می خواند
همسایه ها و رهگذران تو را به خاطر دارند
ومرا،
که آن روز تو را به باران سپردم
و تشنه،با چند دانه شعر،
به خانه آمدم...
امشب سالگرد تولدت است
لبخندهایت کنارم نشسته است
...
نمی دانم چرا امشب،
این همه باران می بارد!!
سلام ای غروب غریبانه ی دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دل های خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم،اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه ی واژه از غم نخشکد
اگر روز گار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی،اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
از این بی راهه تردید از این بن بست می ترسم
از این حسی که بین ما هنوزم هست می ترسم
از اینکه هر دو می دونیم نباید فکر هم باشیم
از اینکه تا کجا می ریم اگه یک لحظه تنها شیم
ته این راه روشن نیست منم مثل تو می دونم
نگو باید برید از عشق نه می تونی نه می تونم
نه می تونیم برگردیم نه رد شیم از تو این بن بست
منم می دونم این احساس نباید باشه اما هست !!!
باز با آن دیگری دیدم تو را
جای قهر و اخم خندیدم تو را
باز گفتی اشتباهت دیده ام
گفتمت باشد ، بخشیدم تو را
باز هم این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد
آنقدر کردی که دیگر قلب من
از تو و از عشق تو بیزار شد
آن رقیبان یک شبت می خواستند
ذره ذره پاکی ات می کاستند
شب به مهمان خانه ات مهمان شدند
صبح اما از برت برخاستند
آمدی گفتی پشیمانی دگر
زین پس اما پاک می مانی دگر
گفتمت توبه به گرگان چاره نیست
گفتی ام چون کوه ایمانی دگر
گفتمت باشد بخشیدم تو را
اخم وا کردم و خندیدم تو را
زین حکایت ساعتی نگذشت تا
باز با آن دیگری دیدم تو را
وقتـی بیـنمـون یه دنیـا حرفه ... امـا الکـی
وقتی شبـهامون پره ، از گریه ی یواشکـی
وقتـی ما زنـدونـی یـه خونه غرق ماتمیم
پس چرا منتظریم ؟ ... چرا هنوزم با همـیم ؟!
بینِ دسـتـامون فقـط فاصـله هایِ سـرده
حلقـه ی زوج من و تو خیلی وقته فـرده !
می بینی ؟! قصه ی ما حتی تو اوجش ، پَــسـته
جـاده ی زنـدگـی ما ، آخـرش بن بـسـته
بیـا تنـهـائیـمونو تو خـونـه تنـها بـذاریم
مرغ عشقـو با دروغاش تو قفس جا بذاریم
یه خداحافـظ بگیـم ، وقتـی سلامی نداریم
بریم و توُ جاده ی رها شدن پا بذاریم