نو به زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی وطرب کردن رندان پیداست
نمایش نسخه قابل چاپ
نو به زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی وطرب کردن رندان پیداست
تو با دل تنگیای من، تو با این جاده همدستی..
تظاهـــ ــر کن ازم دوری
تظاهــ ـــر می کنم هـســ ـــتی....
تو آهنگ سكوت تو
به دنبال يه تسكينم …
صــدايي تو جهــ ـــانم نيست
فقط تصوير مي بينم
من دیوانه اگر اشک به دادم نرسد میمیرم
من دیوانه اگر یاد تو را یادی نکنم میمیرم
من به محراب نگاه تو خدا را ديدم
كه به صد لطف و صفا
آيه مهر و وفا ساخته بود
من به چشمان تو ديدم كه خدا
دل به آن چشمی كه خود ساخته بود
باخته بود
در جوانی حاصل عمرم به نادانی گذشت
آنچه باقی بود هم در پشیمانی گذشت!
تنهاييم را همصدايي باش
و
محراب سكوتم را سخت بشكن
وديگر
از جداييها نگو
كز رنج جدايي
سخت بيزارم
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردی از یاد
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
درد اگر سينه شكافد، نفسي بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ
آب شو، « آه » مگو .
***
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر
سكه زرد و سپيدي كه به سقف فلك است
سكه نيرنگ است
سكه اي بهر فريب من و تست
سكه صد رنگ است
***
ما همه كودك خرديم و همين زال فلك
با چنين سكه زرد ـ
و همين سكه سيمين سپيد ـ
ميفريبد ما را
هر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـ
گفته ام با دل خويش:
مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش
نتوانم كه گريزم نفسي از چنگش
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه
« خويش » در راه نفاق ـ
« دوست » در كار فريب ـ
« آشنا » بيگانه
***
شاخه عشق، شكست
آهوي مهر، گريخت
تار پيوند، گسست
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
تویی که در جواب من ، همیشه آه می کشی
تن خمیده ی مرا ، شبیه ماه می کشی
تو بهترین ترانه ای که از دلم نمی روی
تو شعر صادقانه ای ، که جاودانه می شوی
یک نفر میخواهد که به یادت باشد،
نکند کنج هیاهو بروم از یادت!
تو کیستی؟ که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو کیستی ؟که من " بی تو "
بسان قایق سرگشته روی گردابم...
می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
تمام قصه همین بود راست می گفتی :
تو باد بودی و من در مباد سرگردان
زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان
و من میان تب و انجماد سرگردان
ستاره ها همه شومند و ماه خسته من
میان یک شب بی اعتماد سرگردان
مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست
هزار آینه ی نا مراد سرگردان
نماد نام تو بود و نماد ناله من
هزار ناله در این یک نماد سرگردان
درخت کوچک تنها به باد عاشق بود
و باد
بی سر و سامان
و باد
سرگردان*
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
باز می گویند فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود
در جاده صبح
با دامن پر، باز مي گشتم - سبكبال -
سرشار از اميدواري !
مي رفتم و ديدمش باز،
در صبحگاه آفتابي :
نيلوفرستاني، سمن زاري، كه چون عشق،
تا چشم مي پيمود، آبي !
از لابه لاي شاخه ها از پشت نيزار
از دور، از دور ...
او همچنان تا جاودان سر مست، مغرور
رسم دو رنـگی٬ آئـین مـا نـیست
یـکـرنـگ بـاشد٬ روز و شـب من
نمیدانم !
دل من نازک است
یا چشمان تو تـــــــــــیز!
هر گاه نگاه به تو می دوزم
بند دلم
پاره می شود
درياي خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد
در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را
از دور مي شنيد
دلم در دوریت خون شد ٬بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ، ای کافر نمی آید؟
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ما چون دو دریچه ٬ روبروی هم٬
آگاه ز هر بگو مگوی هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده٬
هر روز قرار روز آینده
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت ...
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
- که سر به صخره گذارد٬
غریبی و پاکی
ترا ٬ ز وحشت توفان ٬ به سینه می فشرم
عجب سعادت غمناکی
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
شبی به خلوت پر ماهتاب ِ من بگذر
ز کوچه های گل افشان ِ خواب من بگذر
بپوش پیرهن ِ سایه مرا بر تن
برو به چشم ِ من از آفتاب من بگذر
روز ها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو؟
- این مباد
- که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو ٬
در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو او اشارت های ابرو
وقـتی آب ایـن قدر گـذشته از سـرم
مـن نمیتـوانـم از تـو بـگذرم، قـبول کن
نه از رومم نه از زنگم همان بی رنگ بی رنگم بیا بگشای در بگشای دلتنگم [nishkhand]
پ.ن: اولین باریه که هم شعر نو میگم هم شعر شاعری غیر از حافظ !!
میتوان٬
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با تو٬
هر دو بیزار از این فاصله هاست.
تو که کیمیا فروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی!
يک روز رسد غمي به اندازه ي کوه
يک روز رسد نشاط اندازه ي دشت
آری افسانه ي زندگي چنين است عزيز
در سايه ي کوه بايد از دشت گذشت!
تا به كي ديدهات اشكبار است؟
بوسه اي زن كه دوران رونده است