نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
نمایش نسخه قابل چاپ
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
نزدیک شد آن دم که رقبت تو بگوید
دور از درخت این خسته رنجور نمانده ست
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی ...
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وانکه این کار ندانست در انکار بماند ...
دلي ديدم خريدار محبت
كزو گرم است بازار محبت
لباسي بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گر چه پری وشست ولیکن فرشته خوست
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد ؟
چند از ژي زشت و نكو خواهي شد ؟
گر چشمه زمزمي دگر آب حيات
آخر به دل خاك فرو خواهي شد
دلا امشب سفر دارم
چه سودایی به سر دارم