گر توباشی میتوان صد سال بی جان زیستن
بی توگر صدجان بود یک لحظه نتوان زیستن
نمایش نسخه قابل چاپ
گر توباشی میتوان صد سال بی جان زیستن
بی توگر صدجان بود یک لحظه نتوان زیستن
با عکس صدای خود در این وادی
در صحبتم و به کار حیرانم
دراین دنیا کسی بی غم نباشداگر باشد بنی ادم نباشد
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
قطره ای اشکیم اما در دورن دل نهان ********* گر بسویی دیده ره یابیم دریا میشویم
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سرآید
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
پای در زنجیر نزد دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ...
از عطر آن همه گل باغ مـــــــــحمـــــدی(ص)
یک قطره اش به قمصر کاشان رسیده است
یا رب مددی کن و ندایی بفرست
طوفانزده ام راه نجاتی بفرستت
طائر جان را چه کنی لاشخور
نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شـــــد
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس
در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل
هرکه خواهد دیدنم گو در سخن بیند مـــرا
هرآنکوخاطرمجموع ویارنازنین دارد
سعادت همدم اوگشت ودولت همنشین دارد.
ساقیا بده جامی زان شراب روحانـی
تا دمی برآسایم زین حجاب ظلمانی
یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت
وین دل سوخته پروانه ی ناپروا بود
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیــــــــدن . . .
مالک کلبه ی رؤیا ، صاحب چشمای ابری
حقیقت داره که با من واسه ی همیشه قهری
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن ، معذور دار ما را
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین برتو که شایسته صد چندینی
سرو علمدار رفت سوخت خزان را به تفت
و از سر که رخ نمود لاله شیرین قبا . . .
وقت آن است كزين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم از پي جانان بروم
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
کلوا واشربو را در گوش کرد
ولا تسرفوا را فراموش کرد [golrooz]
دوش دیدم که ملاعک در میخانه ردند گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
گاوان و خران بار بــــــــــردار
به زآدمیــــــــــــان مردم آزار
به غيرديده که پوشيدم از مراددوکون
به قدرهمت خود جامه اى نپوشيدم!!(کليم)
با دل سنگينت ايا هيچ در گيرد شبي
اه اتش ناك و سوز ناله شبگير ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
جز اينقدر نتوان گفت در جمال تو عيب
كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــدهانـد
در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــدهانـد
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در خرابات مغان نور خدا مي بينم
وين عجب بين كه چه نوري ز كجا مي بينم
و اگــر بر تو ببندد همه رهها و گذرهــا
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...