من از درد و درمان و وصل و هجران
پسندم آن چه را جانان پسندد
نمایش نسخه قابل چاپ
من از درد و درمان و وصل و هجران
پسندم آن چه را جانان پسندد
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود زمن میدانی
درگردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی زسر گردانی
یا رب این هجر کجا بود که شد قسمت ما * این چه دردی است که هرگز نکند هجرت ما
از چه ما را به بلا سهم چنین سوزان شد * ساختندی مگر از جنس بلا طینت ما
از چرخ بهرگونه همی دار امید
وز گردش روزگار می لرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سپید
دل اگر بی غم بود،
اگر از بهر پرستو قفسی تنگ نبود ...
زندگی ، عشق ، اسارت ، قهر و آشتی ..
همه بی معنا بود ....
دانا چو طبله ی عطار است خاموش و هنرنمای.
يه نفر خوابش مياد و واسه خواب جا نداره
يه نفر يه لقمه نون براي فردا نداره
يه نفر مي شينه و اسکناساشو مي شمره
ميخواد امتحان کنه که داره يا نداره
هیچ دردی را دوا جز ناخن تدبیر نیست
با همه سختی بساز و شکوه از دنیا مکن
نازنینا ما بناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
دانی که چرا خانهء حق گشته سیه پوش
زیرا که خدا هم عزادار حسین است
تو ناگهان زيبا هستي. اندامت گردابي است.
موج تو اقليم مرا گرفت.
ترا يافتم، آسمان ها را پي بردم.
ترا يافتم، درها را گشودم، شاخه را خواندم.
من سرا پا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که این درد ندانی
یا در خانه ای بی پنجره
چه فرق می کند کجا مهمان باشم
وقتی شبیه زندگی نیستم
مفلسانیم که در دولت سودای رخت
خاصل از هر دو جهان هیچ نیر زد بر ما
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
ور نبود هیچ یک از این ؛ دولت حسن تو باد
عشق تو ما را بس است درد تو ما را تمام
منت عاشقي ات به سر من نگذار
بعد از اين پاي دگر در گذر من نگذار
رفتی و از رفتن تو ؛ قلب آیینه شکسته
کوچه ها در خلوت غم ؛ پنجره ها همه بسته
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کند
پنهان خورید باده که تزویر می کند
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر رفتم
من شنیدم که عجب ولوله ای، غوغا بود.
رد پایی زنگاهت، به لب پنجره ام،
بعدِ باران سحر نیز، هنوز آنجا بود.
تا سحرگاه در آغوش خیالت دیشب،
بنشین که هزار فتنه برخاستاز حلقه عارفان مدهوش
آتش که تو میکنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش
شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم
هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم
شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را
کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...
هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم
زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود
گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟
آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی
زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی
مـکـتــوب ِ یــار ؛
نـیـاورده ســت ؟
تمام نا تمام من با تو تمام می شود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام می شود
دلخوشیهای دنیا رو خودم به فالت می کنم
می برمت یک جای دور می شم واست سنگ صبور
رفتیم رو به کاخ آمال و آرزو
آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی
یه روز برفی از پیشم رفتی با چشات گفتی دوباره
واست بهارم دل و میزارم این تنها یادگاره
عشق تو شوک بود به قلب خستم ببین که بی تو شکستم
نکنه بمیرم تو رو نبینم یخ کنه دستای خستم
میسر نگردد به کس این سعادت
به کعبه ولادت به مسجد شهادت
ديشب دوباره ديدمت اما خيال بود
تو در كنار من بشيني محال بود
هر چه نگاه عاشق من بي نصيب بود
چشمان مهربان تو پاك و زلال بود
در عطري كه از تو بر سينه دارم
چه بي پروا دوستت دارم
و چه بي نشان تو را گم ميكنم
وقتي كه دروغ ميگويم
منحنی قامتم قامت ابروی توست
خط مجانب بر آن سلسله گیسوی اوست
تا آدمیان به خویش می پردازند
خود را به سرای قدرتی می بازند
خون شد جگر انار وقتی که شنید
از شاخه او چوب فلک می سازند
سه تا حرف دارم
1.خیلی خیلی قشنگ بود به نظرم.......خیلی ممنوننقل قول:
منحنی قامتم قامت ابروی توست
خط مجانب بر آن سلسله گیسوی اوست
2.هزارمین پست این انجمن و فعالترین بودنش رو به صاحب انجمن تبریک میگم
3.این هم شعر من :
در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست
آنجا که صفا هست در آن نور خدا هست
تو رفتي من تنها شدم با غصه هاي زندگي
§ قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگي
یا خواب من ز غصه به روحم رسیده است
یا از سرم پریده و خوابم نمیبرد
دستي كه داس را برداشت
همان دستي ست
كه يك روز
در خوابهاي مزرعه گندم مي كاشت .
تا سر زلف تو در دست نسيم افتاده است
دل سودا زده از غصه دو نيم افتاده است
تو از قبیله ی باران تو از سلاله شبنم
دلیل هستی حوا گواه عفت مریم
تو عطر نور ونیایش تو دست سبز دعایی
شمیم فصل شکفتن بهار باغ خدایی بهار باغ خدایی
یارم از خانه برون رفت و به چشمم سالی است
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است