پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
311 تا 320
سقف و دارز کشیدن! هیچ ربطی بهم نداره اما هر وقت دراز کشیدم سقف جلو چشمم بود و هی پایین تر می اومد تا خودشو به من برسونه! با اون چشمای پر از شهوتش! گاهی اونقدر پایین می اومد که سردیش رو رو بدنم حس می کردم! سنگین وسرد!
نخواستم دیگه ببینمش! رو تخت به طرف دیوار چرخیدم! دیوار خداقل نمی خواست مثل سقف بیفته روم!
گلی که در مرداب می روید عطر لحن می پراکند!
زهره
عشث کابوسی بیش نیست!
ملیحه
به خاطر داشته باش که مردان فقط خریدار جسم تواند.
شراره
با هر سه تا موافقم!
مژگان
امروز فردا نیست و فردا امروز نه
الهه
وقتی خورشید می تابد، هنوز زمین می چرخد.
پس زندگی ادامه دارد.
منصوره
چقدر طول می کشه تا ادم به عرفان برسه؟ یه شب، دو شب؟ یه هفته، دو هفته؟ یه ماه، دو ماه یا سال ها؟
ده ها بار اینارو خوندم. از بالای دیوار تا پایین دیوار!
تنهایی همدم خوبیست به شرط انکه سکوت نکند!
ریحانه
جسمم را به اسارت کشیدید، با روح آزادم چه می کنید.
ثریا
بعضی هاشون رو بیشتر از پنجاه بار خواندم! به بعضی هاشون اصلا توجه نکردم! تو یه جمله یه دنیا نفرت جا گرفته! ولی بعضی هاشون قشنگه و نشون دهنده ی روح لطیف نویسنده اش!
صدای چرخش قفل! بعد بازو بسته شدن و پشت سرش صدای قدم های کسی که دنبال چیزی می آد! نه تند، نه کند!
تا اینجا بیست و پنج تا صدا باید بشنوم! شایدم بیست و شش تا! چه فرقی می کنه! مهم اون چیزیه که وقتی رسید بهت می گه!
بلند شدم و رو تخت نشستم و به ژیلا گفتم:
- انگار اومدن.
ژیلا از جاش بلند شد و رفت جلو! وقتش بود!
برگشت طرف من و گفت:
-بریم تمومه!
چند روز منتظر این لحظه بودم انا الان با سستی و رخوت از تخت اومدم پایین. مثل مسخ شده ها!
یه راهرو که همون بیست و پنج قدم بود شایدم بیست و شیش تا!
یه در با صدای خشک چرخش کلید و قفل!
یه صدای باز و بسته شدن!
یه راهرو دیگه که نمی دونستم چند قدمه و الان می دونم! سی و دوتا!
یه در دیگه با همون صدای چرخش کلید و قفل!
یه راهرو دیگه! دوازده قدم!
یه در که دیگه صدای چرخش کلید و قفل نداره!
یه دفتر کار! با چند تا دفتر و یه مشت کاغذ و خودکار و مهرو این چیزا!
یه راهرو دیگه! پونزده قدم!
یه اتاق دیگه پر از ادم با لباسای یه جور و نگاه های یه جور!
یه راهرو دیگه! بیست قدم!
یه انبار با کلی جعبه و کارتن تو قفسه ها!
یه در خیلی بزرگ اما خیلی پهن و عریض! سی و پنج قدم!
و یه در خیلی بزرگ با صدای چرخش چند تا کلید و قفل!
بعدش ادمایی که بیرون بیخودی منتظرن!
و چند تا ماشین که تو بعضی هاش ادما نشستن!
و یه ماشین خالی یه گوشه پارک شده!
ماشین ژیلا!
- تو بشین تو تا اقای متین ام بیاد!
در ماشین را باز کرد و رفتم عقب نشستم.
- چیزی می خوری برات بگیرم؟
- فقط بریم!
- الان می آد!
چشمامو بستم و سرم رو تکیه دادم عقب.
شنبه بود یا یکشنبه؟ شنبه بود! شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، امروزم چهارشنبه!
پنج روز! چهار شب و پنج روز، یا چهار شب و چهار روز! آره! چهارشب و چهار روز!
چهل شب و چهل روز!
شبایی به بلندی عمر یه آدم و روزایی به اندازه ی عمر همون ادم!
آدمایی که زیادم عمر می کنن!
کجای زندگی بودم وقتی ژیلا اومد؟
داشتم با مادر ویا حرف می زدم.
- شما نمی فهمین من چی میگم! همونطور که اون روزا نفهمیدین!
- اینجای خط دیگه دست منه! بگو؟
- نمی گم اما اگرم بگم شما نمی فهمین! کنار هم گذاشتن ذهن و ایده و فکر من و شما مثل نشستن شب و روز کنار همدیگه س! نشدنی یه!
صدای در ماشین اومد. بعدش صدای اقای متین!
شما خوبین؟
چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. یه سری تکون داد و نشست رو صندلی جلو. ژیلام سوار شد که متین گفت!
من سر راه پیاده می شم!
ژیلا حرکت کرد. هرچی جلوتر می رفتیم صدای ازدجام بیشتر می شد!
ازدحام ادما و ماشینا!
کجا گم شدم! کجا پیدا!؟ اصلا پیدا شدم؟!
گم نشدم که پیدا بشم!
اقای متین داره حرف می زنه اما بیشترش رو متوجه نمی شم!
- زندگی ادامه داره!
ژیلا ماشین رو از لای ماشینای دیگه رد می کنه و می ره جلو.
- یه شروع دیگه یه اینده دیگه!
چقدر خوب رانندگی می کنه! مثل پویا!
- کمی استراحت خیلی مسائل رو حل می کنه!
لی لی لی لی حوضک! جوجوئه اومد اب بخوره افتاد تو حوضک!
- یه کمی که استراحت کردین، باهاتون صحبت می کنم!
من همون جوجوئه هستم! اومدم اب بخورم که افتادم تو حوضک.
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
- یه پزشک خوب!
چقدر سر و صدا اینجا هست!
- مسافرتم خیلی عالیه!
چیزای دیگه ام گفت که معنی شون رو نفهمیدم!
حالا ژیلا ماشین رو نگه داشته و متین داره پیاده می شه! انگار از منم خداحافظی کرد! نمی دونم!
ژیلا حرکت می کنه. ماشین به سرعت می ره! و منمبا ماشین! شایدم جلوتر از ماشین! شایدم عقب تر!
آره، عقب ار! اما کجا؟!
چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد! اصلا نمی تونستم چیزی رو کنترل کنم!
اما چه کنترلی! من مجبور بودم!
اما چه اجباری!
کی منو مجبورکرد!
ژیلا را نگاه می کنم! داره رانندگی می کنه! تو خودشه! ناراحته! چهره اش تو همه! مثل وقتی که ادم داره می ره مجلس ختم!
یه ماشین از بغل مون رد شد و بوق زد! صوت راننده اش رو دیدم! یه پسر جوون بود! به ژیلا نگاه کرد و یه بوق دیگه زد! ژیلا بهش نگاه نکرد! صدای بوق ماشینش شبیه صدای زنگ تلفن بود! نه! زنگ ایفون! زنگ ایفون یا تلفن!
که من جواب نمی دم!
ده بار این، ده بار اون!
اثر قرص ها از بین رفته بود! اما من هنوز تو تختم هستم و نمی خوام از جام بلند شم اما صدای زنگ تلفن و موبایل و ایفون قطع نمی شه!
از جام بلند شدم و ایفون را خاموش میکنم! موبایلم همین طور! دوشاخه تلفن ام ازپریز می کشم بیرون!
دوباره می رم می خوابم!
هنوز گیجم!
از شوکی که بهم وارد شده!
چند ساعت دیگه تو تخت می مونم اما مگه چقدر می شه خوابید!؟
تمام بدنم درد گرفته!
از جام بلند شدم! بی هدف تو خونه می گردم! همه جای خونه می رم جز جلوی پنجره ها! از پنجره ها می ترسم!
اشپزخونه، سالن، اتاق خوابها! همه جا جز پنجره ها!
اما تا کی می تونم ادامه بدم! بالاخره چی؟! باید باهاش برخورد کنم یا نه؟! اینطوری که نمی شه!
می رم یه دوش می گیرم. حالم خیلی بهتر می شه!
بعدش احساس گرسنگی شدیدی می کنم!
تند می رم سر یخجال، یاد غذای روز قبل می افتم. همه فاسد و خراب شده! می ریزمش تو سطل اشغال! یه خورده نون از تو فریزر درمی آرم با کمی پنیر! کتری رو می ذارم رو گاز و اب رو جوش می آرم و چایی دم می کنم. همونجا منتظر می شم تا دم بکشه و بعدش یه لیوان چایی و چند قاشق شکر و با نون و پنیر می خورم.
احساس می کنم بهترم، دیگه از اون گیجی و منگی خبری نیست!
فقط فکر!
فکر، فکر، فکر!
اینطوری دیوانه می شم! باید یه کاری بکنم! باید فکر کنم که اصلا پویایی وجود نداره! باید همه چیز را فراموش کنم و برگردم زندگی خودم!
به همون زندگی یکنواخت و معمولی و خسته کننده! بدون عشق!
حداقل دیگه این بلاها سرم نمی آد!
اما چی شد که دیگه نخواستم به اون زندگی ادامه بدم؟!
مگه دنبال همین عشق نبودم؟! شایدم دنبال یه تنوع بودم که به عشق رسیدم!
بازم فکر!
فکر، فکر، فکر!
دوباره رفتم تو حموم و لباسام را درآوردم و رفتم زیر دوش ایستادم!
- مونا؟!
صدای ژیلا بود!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
مونا؟!
- هان؟!
- خوبی؟!
- آره، آره، خوبم. کجاییم؟
برگشت و یه نگاه بهم کرد! با تعجب! با نگرانی!
- نزدیک خونه!
بیرون رو نگاه کردم. راست می گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کسی می دونه برگشتم؟
- منظورت از کسی کیه؟
- هرکسی!
- خودت گفتی که به کسی نگم!
- آهان!
- می خوای بریم خونه من؟!
- نه، واقعا نه!
تو اینه نگاهم کرد و دیگه چیزی نگفت. دلم می خواست خونه خودم باشم! اونجا احساس ارامش می کردم. می خواستم تنها باشم! و فکر کنم! ب این مدت! به این چند وقت! می خواستم باز بهش فکر کنم! ده بار، صد بار، هزار بار!
کمی بعد رسیدیم. از ت ماشین به ساختمون نگاه کردم. چهره اشنا!
پیاده شدم. ژیلا از صندوق عقب ساکم رو درآورد و از توش کلید خونه رو!
ماشین رو قفل کرد. می خواست باهام بیاد بالا. بهش گفتم می خوام تنها باشم! خیلی اصرار کرد اما ازش خواهش کردم که بره.
با اکراه رفت. ایستادم تا ماشینش دور شد. بعد برگشتم طرف ساختمون! یه نگاه کوچک به پنجره ها کردم. کسی نبود! یعنی چیزی نمی دونستن؟! در را باز کردم و رفتم طرف اسانسور و رفتم توش!
و خاطره !
خاطره ها!
خاطرات!
یه هجوم وحشیانه!
با یه نگاه، هر چیزی می خواست خودشو بهم نشون بده و یه خاطره رو یادآوری کنه!
جلوشونو هم نمی تونستم بگیرم.
گذاشتم کار خودشون رو بکنن!
رفتم بالا و در اپارتمان را باز مردم! اونجام همین طور بود!
یه حمله بی رحمانه!
باید تحمل می کردم!
رفتم تو و در رو بستم و ساک ام رو گذاشتم رو زمین!
همه جا تمیز و مرتب بود. خاله مهتاب رام تمیزش کرده بود!
رفتم رو مبل نشستم.
از خودم بدم اومد! کثیف بودم! باید حمام می کردم! یه حمام چند ساعته! اون روزم حموم کردم! دوبار! می خواستم این جمله ی مادرش رو از ذهن و جسمم پاک کنم! پویا صرع داره!
وقتی اومدم بیرون، حالم خیلی خیلی بهتر بود و می تونستم فکر کنم! و باید فکر می کردم! نباید می ذاشتم فکر احاطه ام کنه! باید من فکر می کردم!
موبایل مو روشن کردم! می خواستم پیام ها رو چک کنم!
می دونستم پویا چند تا بهم پیام داده!
روشن شد وبلافاصله زنگ زد! همون زنگ ملایم و آروم!
ده تا پیام بود!
بیست تا، سی تا!
همه شون رو خوندم، ازم عذر خواهی کرده بود. خیلی خیلی زیاد! مادرش بهش گفته بود که اومده اینجا!
صدبار عذر خواهی کرده بود. ازم می خواست که باهاش حرف بزنم!
خواستم موبایل رو خاموش کنم که زنگ زد!
خودش بود!
می خواستم جواب ندم اما دلم نیومد!
باید برای اخرین بار باهاش حرف بزنم!
-مونا؟!
سکوت کردم.
- مونا خواهش می کنم تو رو خدا حرف بزن!
با یه مکث آروم گفتم:
- چی بگم؟
از تو صداش می شد شادی رو حس کرد.
- هر چی دلت می خواد، باهام دعوا کن! فحش بده اما حرف بزن!
- مگه چیزی برای گفتن مونده؟
- من یه دنیا حرف نگفته برات دارم!
- ما وقت یه دنیا حرف رو نداریم!
- اول ازت عذر خواهی می کنم! زیاد زیاد! به خاطر اومدن مادرم و اینکه نمی دونم چه برخوردی باهات داشته و چی گفته!
- چیزی نگفتن! برخوردشون هم بسیار خوب بود! یه صحبت دوستانه!
- ببخش! ببخش! ببخش! نباید این اتفاق می افتاد! خودمو یه بچه ننه می بینم و از خودم خجالت می کشم! با مادرمم دعوا کردم!
- کار خیلی بدی کردی!
- تو فقط گوش کن!
- گوش می کنم!
- به من وقت بده! فقط نیم ساعت!
- پویا! بذار تموم بشه!
- باشه، تموم بشه اما منم تموم می شم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
_بچه بازي در نيار!
_دارم باهات جدي حرف مي زنم!
_يعني مي خواي چيکار کني؟!خودکشي؟!
_کاراي بدتر از خودکشي م هست! حرفامو جدي بگير!
«مي دونستم چه جور اخلاقي داره! وقتي مي خواست کاري رو انجام بده حتما انجام مي داد و شوخي نمي کرد !»
_عاقل باش پويا!
_عاقلم ! و ميخوام توام همين طور باشي!
_چيکار بايد بکنم که تو منو ول کني؟!
_فقط مي توني بميري!
«فکر کردم اشتباه شنيدم!»
_چيکار کنم؟!
_بميري! فقط اينطوري مي توني از دستم فرار کني! اون موقع بعدش منم مي آم! بيخودي م منو نصيحت نکن!
_اگه واقعا تو رو نخوام چي؟
_داري دروغ مي گي! شهامت داشته باش و حقيقت رو بگو! همون طور باش که بودي! مونا! مونايي که من مي شناسم!
«يه خرده ساکت شدم و بعد گفتم»
_چيکار بايد بکنم؟!
_نيم ساعت به من وقت بده که حرفامو بزنم!
_بعدش مي ري سراغ زندگيت؟!
_نه! مي رم اما نه سراغ زندگيم!
_پس من بايد چيکار کنم! اگه نخوام با تو باشم بايد چيکار کنم!؟
_بايد ديگه دوستم نداشته باشي! حالا بگو دوستم نداري!
«بازم سکوت کردم و کمي بعد گفتم»
_کِي مي خواي حرف بزني؟
_همين الان! تا يه ربع ديگه اونجام!
_الان؟! اين وقت شب؟! بذار فردا!
_همين الان! تا فردا ديگه ديوونه شدم!
«کمي مکث کردم و بعد آروم گفتم»
_بيا!
«و موبايل رو قطع کردم .يه لحظه فکر کردم چيکار کنم! بگم بياد بالا يا خودم برم پايين!
سريع رفتم و موهامو درست کردم و کمي آرايش! هر چند که نمي دونستم چرا! اگه مي خواستم که بره ديگه آرايش براي چي؟
چند دقيقه بعد حاضر شدم!
بايد يه کاري مي کردم که منو ول کنه!
به خودم عطر زدم!
اينم حتما به خاطر اين بود که مي خواستم منو ول کنه!
خودمم نمي دونستم چي مي خوام!
چند دقيقه بعد دوباره موبايل زنگ زد.پويا بود!»
_سلام،چرا آيفون رو جواب نمي دي؟!
«يادم افتاد که آيفون رو خاموش کردم!»
_خاموشش کرده بودم!
_من پايين هستم!
_دلت مي خواد بياي بالا؟!
«ساکت شد و بعد با بي ميلي گفت»
_تو بيا پايين!
«کليدم رو برداشتم و در آپارتمان رو باز کردم و رفتم بيرون و سوار آسانسور شدم و رفتم پايين.پشت در رو پله ها نشسته بود.
تند بلند شد و نگاهم کرد و گفت»
_سلام.
_سلام.
«رفت طرف ماشينش و درش رو برام باز کرد.سوار شدم .خودشم سوار شد و حرکت کرد که گفتم»
_حرف بزن. بايد برگردم خونه!
«هيچي نگفت و فقط سرعت ماشين رو زياد کرد. مثل برق مي رفت.
ده دقيقه که گذشت گفت»
_مادرم بهت چي گفت؟
_گفت که با ازدواج من و تو موافق نيست!
_همين؟!
_همين کافي نيست؟!
_و تو قبول کردي؟!
_نبايد مي کردم؟!
_پس خود من چي؟! من حق انتخاب ندارم؟!
«با بي حوصلگي گفتم»
_نمي دونم پويا! ازدواجي که با مخالفت همراه باشه که ديگه آخرش معلومه! همين الان ازدواج هايي که با شادي و موافقت و خوشي شروع مي شه،يه سال نشده به هزار تا مشکل برمي خوره واي به اين جور ازدواج ها!
«پيچيد تو يه خيابون و جلو يه پارک نگه داشت و ماشين رو خاموش کرد.
پياده شدم .اونم پياده شد .دو تايي بدون حرف رفتيم تو پارک. يه پارک کوچيک بود و خلوت! يعني اصلا کسي توش نبود.يه جاش يه آلاچيق بود که برگ ها دورش رو پوشونده بودن.
رفتيم توش و رو يه نيمکت نشستيم که گفت»
_حالا بگو که دوستم نداري!
«نگاهش کردم و هيچي نگفتم»
_بگو ديگه!
_دوستت ندارم!
_تو چشمام نگاه کن و بگو!
_چه فرقي مي کنه؟
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
_فرقش اينه که وقتي تو چشمام نگاه مي کني نمي توني دروغ بگي!
_ببين پويا ،مادرت ناراضيه!
_مادرم با ازدواج هورا و حامد هم ناراضي بود اما ببين چقدر خوشبختن!
_معلوم نيست که ازدواج ماهام اونطوري باشه؟
_چرا نبايد باشه؟!
_نمي دونم !شايد نباشه!
_مادرم چيز ديگه م به تو گفته!
_مثلا چي؟!
_همون چيزي که باعث شده اينطوري بشي!
_چيزي منو وادار نکرده ! من از اولشم مي دونستم اين اشتباهه!
_اما راضي بودي!
_اشتباه مي کردم!
«يه لحظه نگاهم کرد و بعد گفت»
_مادرم بهت گفته که من بيمارم! درسته؟!
«سرم رو انداختم پايين و هيچي نگفتم»
_براي همينه که ديگه نمي خواي باهام ازدواج کني!
«بازم چيزي نگفتم»
_من چه گناهي کردم که اين بيماري رو گرفتم؟!مگه دست خودم بوده؟!
_ببين پويا،اينا هيچ ربطي به هم نداره!من...
_چرا داره! تو کسي نبودي که تسليم بشي!
«يه لحظه مکث کرد و بعد گفت»
_بهت حق مي دم! من بايد از اول بهت مي گفتم اما ترسيدم! ترسيدم از دستت بدم! چند بار خواستم بهت بگم اما همه ش مي گفتم يه خرده ديگه صبر کنم ! يعني جرأت گفتنش رو نداشتم و هي امروز و فردا
مي کردم!ولي به خدا دارم خوب مي شم مونا! دکترا گفتن داري خوب مي شي! الان يه ساله که دچار حمله نشدم! مرتب قرصامو خوردم! کلاساي مديتيشن رفتم! با روان شناس مرتب مشاوره دارم!
يه سالم بيشتره که طوريم نشده! همه شونم مي گن داري خوب مي شي!
«تو صداش بغض بود و گريه. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.اشک تو چشماش حلقه زده بود و به سختي جلوشو مي گرفت!»
_هر کاري بهم مي گن مي کنم! ورزش مي کنم! سعي مي کنم! عصباني نشم! تلويزيون زياد تماشا نمي کنم! با دوستام زياد اين ور و اون ور نمي رم و شب زنده داري نمي کنم!
«واي که من چه حيووني بودم که اون فکرارو مي کردم!»
_همه ش به خودم تلقين مي کنم که خوب شدم!با مردم مهربوني مي کنم و از شادي شون انرژي مثبت مي گيرم!
«خدا جون من چه جور آدمي شدم؟! اصلا آدم هستم؟!»
_همه ش با خدا حرف مي زنم و ازش مي خوام که شفام بده! سعي م يکنم که کاراي خوب بکنم و به مردم کمک کنم!
«خدايا منو ببخش! داشتم چي مي شدم؟! راست مي گفت! من جا زدم! تسليم شدم! به خاطر همين که فهميدم اين بيماري رو داره!
مثل بچه ها داشت حرف مي زد ! صادق و از ته دل ! با بغض تو صداش و اشک تو چشماش!
از خودم متنفر شدم ! واقعا از خودم متنفر شدم!
يه مرتبه با يه صدايي که پر از يأس و نااميدي و خشم بود داد زد و گفت»
_آخه من چيکار کنم که مريضم ! من که نمي خواستم اين طوري باشم! کاشکي جاي اين مرض،سرطان داشتم! کاشکي يه مرض ديگه داشتم! کاشکي...
«بعد ساکت شد و يه لحظه بعد بلند شد و گفت»
_من بايد قبلا بهت مي گفتم! تو حق داري!
«دو يه قدم رفت و برگشت و گفت»
_مي رم يه خرده آب بخورم و بيام!
«از در آلاچيق رفت بيرون.کمي آروم شده بود.از رو نيمکت بلند شدم.داشتم آروم آروم گريه مي کردم!
چه ديوي شده بودم من!
رفتم دم درِ آلاچيق و تماشاش کردم.داشت مي رفت به طرف يه شير آب که يه مرتبه نشست رو زمين و سرش رو گرفت تو دستش! فکر کردم دچار حمله شده!مثل برق دويدم طرفش و وقتي رسيدم بهش ديدم داره
گريه مي کنه!مثل بچه ها وقتي که غصه دار مي شن! يه گريه ي آروم! شونه هاش يه تکون ملايم داشت و نشون مي داد که از ته دل داره گريه ميکنه!
نشستم کنارش!دست کشيدم به موهاش!پُرپشت و قشنگ!
آروم دستشو از رو صورتش برداشتم!صورتش خيسِ خيس بود! چشماشم همين طور! مژه هاش از اشک به هم چسبيده بود و چشماش رو خيلي خيلي قشنگ تر کرده بود!
با دستام اشک هاشو پاک کردم و همونجور که خودم گريه مي کردم گفتم»
_خجالت داره! پسر گنده! مَرد که گريه نمي کنه! مريضي که مريضي! گريه براي چيه؟!اولا که مريضيت هيچي نيست! يه حالت عصبيه! بعدشم که خوب شدي! از تمام اينا گذشته،من چون مادرت
موافق نيست نمي خوام باهات ازدواج کنم نه به خاطر اين مسأله!
«با چشماش که پر از اشک بود نگاهم کرد! داشتم خفه مي شدم!»
_راستي ميگي؟!به خاطر بيماريم نيست؟!
«به خودم هزار تا لعنت فرستادم که اصلا يه همچين فکرايي کردم!»
_آره،راست ميگم!
_دوستم داري؟!
_خيلي!
_به خدا خوب شدم مونا! مي خواي ببرمت خود دکترم بهت بگه!
«يه چيزي درونم شکست!»
_اصلا اين چيزا لازم نيست!
_نه،بيا ببين چي ميگه که خيالت راحت بشه!
_من خيالم راحته! حتي اگه خوبم نشده بودي بازم دوستت داشتم!حالا ديگه اين حرفا رو نزن! گريه م نکن!
_خودتم داري گريه مي کني!
_من از گريه ي تو گريه م گرفته! تو نکن من نمي کنم!
_پس باهام ازدواج مي کني؟!
_بذار چند روز فکر کنم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
_ديدي حالا داري دروغ ميگي!
_به جون خودت راست ميگم! تو اين دنيا هيچکس برام عزيزتر از تو نيست پويا! تو نمي دوني من چقدر دوستت دارم اما بهم وقت بده! فقط چند روز!
_که بعد بهم بگي نه؟
_نه،فقط بايد فکر کنم که چيکار بايد بکنيم!
_يعني ما دو تا؟
_آره! خودمون!
_که ازدواج کنيم!
_آره!آره! ولي بايد راه درست رو بريم!
_يعني بالاخره ش با هم ازدواج مي کنيم!
_آره،مي کنيم!
_قول بده!
«يه مکثي کردم که گفت»
_مي خواي گولم بزني؟!
_نه!
_پس قول بده!
«ديگه نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم!انقدر معصومانه حرف مي زد که اصلا نمي تونستم جواب نه بهش بدم! چشمام تو چشماش بود و عشق تمام وجودم رو گرفته بود!
انقدر دوستش داشتم که ديگه موافقت مادرش برام بي اهميت بود!حاضر بودم هر کاري ميگه بکنم! بعدش ديگه چيزي برام مهم نبود! اون منو دوست داشت و منم اونو دوست داشتم!گور پدر
بقيه م کرده!
_بهت قول ميدم!
_بگو به جون پويا!
_به جون پويا! حالا راضي شدي؟!
_کِي؟!
_دِ ديگه اذيتم نکن!
«با دستاش صورتش رو پاک کرد و خنديد.بعد صورت منو پاک کرد و گفت»
_راست راستي گريه مي کردي؟!
«بهش خنديدم.گريه و خنده! پشت سر هم و دوباره گريه و دوباره خنده!يه چيز عجيب که تا حالا تجربه نکرده بودم!مثل خيلي چيزاي ديگه! مثل تو پياده رو جلوي آسايشگاه! مثل الان!شب توي
پارک!و چيزي که ديدم! يعني حس کردم!
دو تا سايه که دست همديگرو گرفتن و رفتن بين درختا!
دو تا سايه تو يه خواب!
اونجايي که نور چراغاي پارک بهش نمي رسه!
اونجايي که فقط مهتاب مي دونه کجاست!
و انقدري روشنش مي کنه که فقط از اونا دو تا سايه پيداست!
و اين يه رويا تو ذهن من بود!
که فقط من مي تونستم اونا رو ببينم!
نه هيچکس ديگه! و نه نگهبان پارک!
و وقتي دو تا سايه يکي شدن هم کسي نمي تونست اونا رو ببينه!
چون اونا فقط سايه بودن و تو روياي سايه ها!
سايه اي که گريه مي کرد و سايه ي ديگر بغلش کرده بود و اشک اش رو پاک مي کرد!
سايه هايي که عاشق همديگه بودند!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
فصل سیزدهم
«يه دست روي ميز کشيدم.پاک و تميز بود! خاله مهتاب همه جارو تميز کرده بود! هر چيزي رو هم همونجا گذاشته بود که قبلا بود!
از جام بلند شدم.بي اختيار رفتم سر يخچال.توش همه چي بود.ميوه،شيريني،نوشابه، آبمیوه ،چند تا کنسرو.
رو ميز آشپزخونه يه کاغذ بود.
مونا جان تو فريزر چند نوع غذا گذاشتم .فقط گرم شون کن.
مهتاب
پس هنوز کسايي رو دارم که براشون مهم هستم!
رفتم از تو سالن ساکم رو آوردم و بازش کردم.لباس بود و کيف پول و موبايلم.روشنش کردم که يه پيام برام اومد!
ژيلا بود! مي خواست بدونه خوبم يا نه!
براش Message زدم که خوبم!
لباسامو انداختم تو سبد رخت چرک ها و برگشتم تو آشپزخونه و در یخچال رو دوباره باز کردم.گرسنه م نبود اما شدید هوس نسکافه کرده بودم.
کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز.شیر گاز بسته بود.بازش کردم و گاز رو روشن.
رو صندلی آشپزخونه نشستم تا آب کتری جوش بیاد!
احساس سرما کردم! هوا سرد شده بود.هنوز شوفاژها رو باز نکرده بودن.بلند شدم و شومینه رو روشن کردم و خیره شدم بهش.
رقص شعله ها! شعله های بلند،شعله های کوتاه!
خم شدن و راست شدن! چپ و راست رفتن و چرخیدن!
درست مثل یه رقص دسته جمعی که دو تا دو تا جفت ها با هم می رقصن!و سایه هایی که در اثر هر حرکت ایجاد می کنن!
سایه ها!
و اون شب وقتی من و پویا از پارک اومدیم بیرون،اون دو تا سایه م اومدن بیرون. مثل ما!
چند روز بعدش بود؟
دو روز،سه روز؟
ازش یه هفته وقت خواسته بودم که به اجبار قبول کرد!
چهار روز بعدش بود! آره!چهار روز!
شبش تلفنی با هم صحبت کرده بودیم.ناراحت بود! مادرش ناراحتش کرده بود.نه از روی قصد! از روی محبت و دوست داشتن!
می گفت با هر حرکت یا هر صحبت،مریضیم رو یادم میندازه!
یادآوری می کنه که قرصات یادت نره و من یاد این بیماری گند می افتم!
یا روزهای کلاس مدیتیشن رو بهم گوشزد می کنه و من بازم یاد مریضیم می افتم!
یا وقتی می خوام رانندگی کنم! یا در مورد رژیم غذاییم یا جلسات روان شناسم! با هر کدوم از اینا منو یاد نقصی که دارم میندازه!
و چیزای دیگه!
که البته نگفت اون چیزای دیگه چی هستن!
فردا عصرش بود .صبحش منتظر تلفنش بودم که نزد.عصری حدود ساعت پنج بود که زنگ خونه رو زدن.فکر کردم باید پویا باشه!رفتم
طرف آیفون و با نهایت تعجب هورا رو دیدم!
جا خوردم!»
_سلام هورا جان! بفرمایین!
_سلام مونا جان! ببخشین که...
_بیا تو ! بیا تو! طبقه ی دوم!
_ممنون!
«در رو باز کردم و یه نگاهی به خونه انداختم و یه نگاهی تو آینه به خودم.خونه تمیز و مرتب بود و خودم که تقریبا آماده بودم.یعنی آماده ی آماده!
چون فکر می کردم پویا ممکنه بیاد دنبالم.
در آپارتمان رو باز کردم.کمی بعد آسانسور رسید و هورا ازش اومد بیرون. رفتم جلو و بغلش کردم.اونم همینطور.و هر دو گرم و صمیمی مثل دفعه ی اولی
که دیدمش!
تعارفش کردم تو و وقتی نشست رفتم و براش نوشیدنی و میوه و شیرینی آوردم.
تو خودش بود.هم غمگین و هم نه! غمگین صداش بود که کمی موقع حرف زدن ارتعاش داشت.مثل یه کوچولو بغض! اما نه،ا اون جهت که چشماش روشن
بود!
اولش حرفای معمولی و بعدش مرور خاطرات اون چند روز دهکده!
می دونستم که چیزی هم پشت تمام ایناس! و منتظر بودم تا جواب بدم! نه مثل جواب هایی که به مادرش دادم!
داشتم براش میوه پوست می کندم که بی مقدمه گفت!»
_حال پویا خوب نیست!
«میوه و چاقو هم دو از دستم افتاد!مات شدم بهش! دولا شد و چاقو و میوه رو از رو زمین برداشت و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت»
_قرصاشو نخورده!
«فقط نگاهش کردم! یه لبخند دیگه زد و گفت»
_به کمکت احتیاج دارم! فقط باید تو باهاش صحبت کنی!
«یه طعم تلخ تو ذهنم جمع شده بود! ازجام بلند شدم.اونم بلند شد .رفتم تو اتاق و سریع لباسامو عوض کردم.صداشو شنیدم»
_گاز رو خاموش کردم!
«اومدم بیرون و پرسیدم»
_ماشین داری؟
_آره،بریم!
«دوتایی رفتیم پایین و رفتیم تو خیابون که حامد رو اون طرف ،تو پیاده رو دیدم .تند اومد جلو و سلام کرد.باهاش یه احوالپرسی سریع کردم و سوار ماشینش شدم و حرکت
کردیم.»
دلم می خواست بدونم الان حالش چطوره! یه لحظه داشت اون فیلم ها تو ذهنم تکرار می شد که بهش اجازه ندادم! اصلا!
آروم ولی محکم گفتم»
_من باید چیکار کنم؟
«حامد تو آینه نگاهم کرد و هورا برگشت طرفم و گفت»
_کاری که واقعا باید بکنی!اگه دوستش داری!
_دارم!
_چقدر؟!
_خیلی زیاد!
«بهم خندید و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت»
_پس هر چی دلت میگه انجام بده!
«یه لحظه تو چشمای همدیگه نگاه کردیم که گفت»
_این بیماری ممکنه برای همیشه با اون باشه!
_برام مهم نیست!
«دوباره بهم خندید .یه خنده پر از محبت!دستم رو تو دستش فشار داد و گفت»
_تو خوبش می کنی!مطمئنم!
«یه لحظه صورت حامد برگشت طرفم.با یه لبخند محکم از اعتماد!
کمی بعد رسیدیم و با ماشین رفتیم تو خونه.یه خونه ی خیلی بزرگ و شیک.
جلوی پله ها پیاده شدیم و حامد و هورا اومدن دو طرف من و هور دستم رو گرفت و سه تایی از پله ها رفتیم بالا.
بعد از راهرو تو سالن پدر پویا منتظرمون بود.
یه نگاه طولانی برای شناخت من!
سلام من و بعدش یه لبخند و جواب سلام!
حس کردم منو پذیرفت!
حالا سه نفر در کنارم بودن! یعنی اینطور فکر میکردم!
خونه دوبلکس بود.از پله ها رفتیم بالا.یه تراس بزرگ بود مشرف به سالن پایین.و چند تا در.شیش تا هفت تا!
یعنی خیلی پولدار و ثروتمند!
رسیدیم جلو یه در که باز بود و از توش صدای حرف می اومد!
بیرون مکث کردم .هورا پند ضربه ی کوتاه و نرم به در زد و گفت»
_مامان!
«صداها قطع شد!»
تا آخر صفحه ی 335
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
یه لحظه بعد مادرش تو چهارچوب در ظاهر شد. با یه لبخند و چهره غمگینی که می گفت اون لبخند دروغه.
سلام کردم. دستش رو به طرفم دراز کرد و باهاش دست دادم.
با اکراه از جلوی در کنار رفت و راه رو به من واگذار کرد.
نگاه هورا و حامد و پدرش بهم می گفت برم اتاق! و رفتم!
یه اتاق خیلی بزرگ بود با یه میز ساده، یه اباژور، یه سیستم صوتی خیلی شیک و جدید، چند گلدون بزرگ و پربرگ و قشنگ و دیوارهایی که با چند تا تابلو تزیین شده بود! چند تصویر و چند تابلو خط.
و یه تخت دو نفره ی شیک که یکی روش خوابیده بود و پتو رو رو سرش کشیده بود و یه مردی که حدس زدم باید پزشک باشه، نشسته کنار تخت که با ورود من از جاش بلند شد و با یخ لبخند و یه حرکت سر، ادای احترام کرد و از اتاق رفت بیرون!
یه لحظه صبر کردم و بعد اروم رفتم رو مبل کنار تخت نشستم.
یه نگاه به چیزی یا کسی که زیر تخت بود کردم!
نمی دونستم چه احساسی دارم!
برکشتم و به در نگاه کردم! هورا تو چهارچوب ایستاده بود و منتظر!
یه لحظه خجالت کشیدم! من اینجا چی کار می کردم؟
برگشتم و به تخت و جسمی که زیر پتو پنهان شده بود نگاه کردم!
جسم نه، روح!
یه روح کهمحکم ایستاده بود!
دیگه خجالت نکشیدم!
اون منو می خواد! به هر صورت!
چرا من نه؟!
-پویا؟!
یه لرزش یه مکث! بعد پتو رفت کنار!
موهاش ژولیده بود و ریشش دراومده بود! و صورت خیلی قشنگ تر و طبیعی تر!
با چشمای پر از ناباوری نگاهم کرد! بهش لبخند زدم! یه نگاه به طرف در به هورا کرد و بعد پتو رو دوباره کشید سرش !
برگشتم به هورا نگاه کردم! خندید و یه چشمک بهم زد و رفت!
- اگه همین الان از زیر پتو نیایی بیرون می رم!
یه لحظه مکث!
- اخه اینطوری نمی خواستم منو ببینی!
- یعنی چی؟ لوس و ننر! مثل بچه ها؟!
یه سکوت.
- هنوز خوب نشدم!
و یه صدای غمگین!
- هنوز مریضم!
- خب؟!
- بهت گفته بودم که خوب شدم! اما نشدم!
- خب؟!
- همین!
- و دیگه منو نمی خوای؟
یه سکوت دیگه و بعدش.
- تو چی؟ یه مریض رو می خوای؟
- آره!
- حتی اگه خیلی مریض باشه!
- هر چقدر مریض تر بهتر! چون بیشتر به من احتیاج داره!
و یه لحظه سکوت. بعد پتو رفت کنار! بهم خندید و منم بهش خندیدم. دستش رو به طرفم دراز کرد و گرفتم، داغ بود! گرماش از دستم گذشت و درونم رو گرم کرد. مثل اتیش شومینه!
داشت منو به طرف خودش می کشید! به طرف تخت! با لبخند!
و با لبخند بهش چشم غره رفتم و دستم را از تو دستش کشیدم بیرون! بازم خندید و دنبال دستم گشت!
که پیداش نکرد!
و خندید!
منم خندیدم!
و به در نگاه کردم!
کسی اونجا نبود!
- پاشو دیگه!
رو تخت نشست و گفت:
- چند روز تموم شد؟
- شاید! اینم راه خوبی بود آ!
خندید و گفت:
- فکر راه بودنش نبودم!
- ولی انگار بود! حالا پاشو!
- باید دوش بگرم!
- خب بگیر!
- نری آ!
خندیدم که داد زد:
- حامد!
کمی بعد حامد پیداش شد! با لبخند شیرین و محکم همیشگیش!
- مونا رو ببر پایین! منم یه دوش می گیرم و می آم!
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
بلند شدم و با حامد رفتم پایین!
پدر و مادرش وهورا بالای سالن نشسته بودند، دکتر رفته بود. با اومدن من، هورا و پدرش بلند شدن یه خرده بعد مادرش با یه حرکت نیمه از احترام!
نشستیم! با سکوت و در سکوت! ایم موقع ها معمولا زن خونه صحبت رو شروع می کنه و سکوت رو می شکنه!
مادرش ساکت بود و فقط با چشماش به من می گفت که ما با هم حرف زدیم و تو قول دادی!
اما قول من دیگه اهمیت نداشت!
این مشکل خودش بود با پویا! یا خودش با خودش که باید یه جوری حل می کرد!
که انگار نمی توانست حل کنه!
پس سکوت ادامه داشت. منم اصراری برای شکستن سکوت نداشتم! برامم فرقی نمی کرد که چقدر ادامهپیدا کنه! اما انگار برای حامد مهم بود.
- رفت دوش بگیره!
هورا به من نگاه کرد و گفت:
باید قرص هاش رو بخوره!
و جمله پدرش که با لحن مهربان، همراه با یه لبخند ادا شد!
- لج کرده
و این شاید تایید پذیرفتن من بود!
اما مادرش ، نه! هنوط سر حرفش بود! من مناسب برای پویا نبودم!
- ما با هم قراری گذاشتیم مونا خانم!
- من سر حرفم هستم!
هورا تند شد!
- مامان!
- تو دخالت نکن هورا!
- ولی ما دنبالش رفتیم!
- فقط برای کمک
- دفعه دیگه چی؟! اگه پشت ماشین در حال رانندکی باشه؟! اگه وسط خیابان باشه چی؟!
- باهاش صحبت می کنیم! قانعش می کنیم!
حامد بلند شد و از سالن بیرون رفت. پدرش با نگاه رفتنش رو دنبال کرد و بعد به مادرش کفت:
- دست بردار پروانه! تو سر ازدواج هورام همین کارو کردی!
- با ازدواج اونام موافق نبودم! الانم نیستم! حامدم با من خوب نیست! ببین بچه رو برده گذاشته خونه دوستش!
- مامان! چرا بی خودی قضاوت می کنین؟! ما بهار رو مخصوصا نیاوردیم! یادتون رفته اینجا چه خبر بود؟!
مستخدم شون اومد. با یه سینی که توش چایی بود. همه ساکت شدن . تعارف کرد و رفت. به فنجونم دست نزدم. هورا با یه لبخند عصبی فنجون را از روز میز برداشت و داد دستم! بعد برگشت طرف مادرش و گفت:
- مامان! می خواین مثل عروسی ما لجبازی کنین؟!
- من حقی دارم! در مورد بچه هام! ندارم؟!
- شما حق مادری دارین که ما همیشه ادا کردیم. اما در مورد کسی که می خوایم باهاش زندگی کنیم چی؟! باید اونم شما انتخاب کنین؟
- من بحثی با کسی ندارم!
336 تا 340
پاسخ : رمـــــــان نــــنـــه ســــرمـــا ( ماندا معینی ـ مودب پور )
341 تا 350
- مامان تور رو خدا یه خرده فکر کنین! دارین با جون با پویا بازی می کنین! همین دفعه خدا به همه مون رحم کرد که تو حیاط این اتفاق براش افتاده!
- پروانه! پروانه! خواشه می کنم اینقدر خودخواه نباش.
- از اون گذشته! پویا یه ایراد بزرگ داره! اینو که نمی تونیم انکار کنیم! اون بیماره! موناره داره گذشت...
- لطفا دهنت رو ببند هورا!
- اگهمن دهنم رو ببندم پویا خوب می شه؟
- تو نباید در مورد برادرت اینطور صحبت کنی!
- شما حق دارین با زندگی برادرم بازی کنین؟!
- اگه مونا خانم اجازه بدن پویا برمی گرده به زندگیش!
هورا و پدرش برگشتم و منو نگاه کردن. فنجون چایی هنوز دستم بود. اما ازش نخورده بودم. دوباره گذاشتمش روی میز و گفتم:
- من سعی خودمو می کنم. حالا شما بفرمایین چیکار کنم؟!
- از زندگیش برو بیرون!
هورا خودشو کشید جلوی مبل و گفت:
- یعنی مثلا یه مدت بره مسافرت! اونوقت پویا دوباره همین کار رو می کنه! فرصاشو نمی خوره و بعدش روز از نو روزی از تو!
- پروانه! تو سر هورام اشتباه می کردی! می گفتی یک سال نشده از حامد جدا می شه! من دارم بهت می گم! الانم داری اشتباه می کنی! پویا واقعا مونا رو دوست داره! من هیچ وقت پویا را انقدر خوشحال ندیده بودم! یعنی قبل از این جریان! اینم فقط به خاطر اشنایی با مونا بوده!
این چیز قشنگ رو خراب نکن! ما به خاطر پویا غضه خوردیم! خودشم همین طور! یادت رفته؟1 چه شبایی تا صبح کنارش نشستیم که نکنه تو خواب طوریش بشه؟! چه شب هایی تا شب باهاش حرف زدیم که نره خودکشی کنه؟! اینا رو باید یادت بندازم؟!
- ما پدر و مادر بدی نبودیم!
- نبودیم اما ما اونو به دنیا آوردیم با این بیماری! ما می تونستیم این کار رو نکنیم! وقتی هورا را داشتیم سالم! ما می دونستیم که ممکنه برای بچه بعدی مون این اتفاق بیفتهً می فهمی چی میگم!
- هورا سالم بود، ممکن بود که پویام...
- نمی خوام دیگه چیزی بشنوم.
پدرش عصبانی شده بود! بغض تو گلوش بود! ممکن بود هر لحظه گریه اش بگیره! با صدای بلند اما مودب و شمرده حرف می زد!
- من پسرم رو زنده می خوام! اگه تو خیابان این اتفاق براش بیفته چیکار کنم؟! اون تازه چند وقته به زندگی امیدوار شده! فقط ام به خاطر موناست! اگه زبونم لال بلایی سرش بیاره چی؟ اونم به خاطر چی؟ که مثلا دختر فلانی را براش بگیریم؟! که چی بشه؟! اصلا برای ما چه فرقی می کنه؟!
صورتش سرخ شده بود و صداش می لرزید.
من سرم رو انداخته بودم پایین! فقط منتظر بودم که پویا بیاد و قرص هاش رو بهش بدم و یه خرده باهاش صحبت کنم و برم!
تو همین موقع حامد با یه لیوان اب اومد. بدون حرف! لیوان رو داد به پدر هورا و دستش رو رو شونه اش گذاشت! پدر هورام با یه نگاه حق شناس لیوان رو گرفت و کمی ازش خورد!
سکوت برقرار شد. آرومتر شده بود. یه خرده بعد گفت:
- حامد فقط هورا رو خواست! نشونم داد! یادته! من مطمئنم مونام فقط خود پویا رو می خواد! با وجود بیماریش! نه احتیاجی به پول داره و نه چیز دیگه! می دونی که از نظر مالی مشکلی نداره! یه دختر خانم و قشنگ! دیگه ما چی می خوایم؟! یه خورده فکر کن پروانه! کاری نکن که پشیمون بشی!
تو همین موقع حامد آروم گفت:
-پویا!
یه مرتبه همه برگشتیم و پله ها رو نگاه کردیم!
پویا بالای پله ها ایستاده بود و داشت به ما نگاه می کرد! از جاش تکون نمی خورد! فقط ماها رو نگاه می کرد! قسمت اخر حرفهای پدرش رو شنیده بود.
هورا بهم اشاره کرد.
از جام بلند شدم و رفتم طرف پله ها. وقتی دید می خوام برم بالا. جرکت کرد و از پله ها اومد پایین! موهاش هنوزخیس بود. صورتش رو اصلاح کرده بود. یه جین پوشیده بود با یه تی شرت مشکی که خیلی بهش می اومد! مخصوصا با پوست سفیدش.
آروم اومد پایین و وقتی رسید به من گفت:
- مساله ای پیش اومده؟!
- نه!
نگاهم کرد که بهش خندیدم و گفتم:
- نه! واقعاً!
یه نگاه به بقیه کرد که گفتم:
- می خواهم باهات حرف بزنم!
تند گفت:
- در چه مورد؟
- در مورد کاری که کردی! باید قرص هاتو بخوری!
خندید، کمرنگ!
- می خورم.
- الان.
دوباره خندید. هورا از جاش بلند شد و از روی میز، کنار سالن دوتا بسته قرص آورد و قرص ها را از توش درآورد و داد بهش.
گرفت و گذاشت تو دهنش. بدون اب!
برگشتم طرف هورا و گفتم:
- آب.
حامد لیوان رو از رو میز برداشت و اومد جلو و داد به پویا! پویام گرفت و کمی ازش خورد!
انگار همه فقط منتظر همین بودند! چون یه نفس راحتی کشیدن! بدون هماهنگی قبلی! اما همه با هم! حتی خود من!
صدای قل قل اب کتری بلند شد! به زحمت نگاهم را از شعله ها گرفتم! رفتم تو اشپزخونه و زیر کتری را کم کردم و قوری را درآوردم و چایی دم کردم. بعدش یادم افتاد که هوس نسکافه کرده بودم!
یه لیوان بزرگ درست کردم. تلخ!
رفتم رو مبل نشستم!
حالا باید چیکار کنم!
یعنی همیشه این وقت روز چیکار می کردم!
یه پیام دیگه اومد!
بازم ژیلا بود! می خواست بدونه خوبم یا نه؟!
براش زدم که خوبم!
موبایل رو گذاشتم رو میز و بهش خیره شدم!
هزار تا حرف توش بود!
همه از پویا!
دلم می خواست برش دارم و یکی یکی شون رو بخونم.
اما نه! ولش کن!