پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
ديوار
زخم شب مي شد كبود
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي بر ضربه مي افزود
تا بسازم گرد خود ديواره اي سرسخت و پا برجاي
با خود آوردم ز راهي دور
سنگهاي سخت و سنگين را برهنه پاي
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست
روز و شب ها رفت
من به جا ماندم دراين سو شسته ديگر دست از كارم
نه مرا حسرت به رگها مي دوانيد آرزوي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم
ليك پندارم پس ديوار
نقشهاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت
تا شبي مانند شبهاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد پيكر ديوار
حسرتي با حيرتي آميخت
مرگ رنگ
رنگي كنار شب
بي حرف مرده است
مرغي سياه آمده از راه هاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته ي هر آهنگ
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك
مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ ‚ بي تكان
لغزانده چشم را
بر شكل هاي در هم پندارش
خوابي شگفت مي دهد آزارش
گلهاي رنگ سرزده از خاك هاي شب
در جاده اي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار
هر دم پي فريبي اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار
بندي گسسته است
خوابي شكسته است
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گلهاي رنگ را
از ياد برده است
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است
دريا و مرد
تنها و روي ساحل
مردي به راه مي گذرد
نزديك پاي او
دريا همه صدا
شب ‚ گيج درتلاطم امواج
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و درچشم هاي مرد
نقش خطر را پر رنگ ميكند
انگار
هي مي زند كه : مرد! كجا ميروي كجا ؟
و مرد مي رود به ره خويش
و باد سرگردان
هي مي زند دوباره : كجا مي روي؟
و مرد مي رود و باد همچنان
امواج ‚ بي امان
از راه مي رسند
لبريز از غرور تهاجم
موجي پر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب
دريا همه صدا
شب گيج در تلاطم امواج
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و .....
نقش
در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخنهاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچ كس ديگر
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد
از ميان برده است طوفان نقشهايي را
كه به جا ماند از كف پايش
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش
آن شب
هيچ كس از ره نمي آمد
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود
كوه : سنگين ‚ سرگردان ‚ خونسرد
باد مي آمد ولي خاموش
ابر پر ميزد ولي آرام
ليك آن لحظه كه ناخنهاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز
رعد غريد
كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند
امشب
باد وباران هر دو مي كوبند
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد
هر دو مي كوشند
مي خروشند
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجير پولادين
سالها آن را نفرسوده است
كوشش هر چيز بيهوده است
كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
سرگذشت
مي خروشد دريا
هيچ كس نيست به ساحل پيدا
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك
مانده بر ساحل
قايقي ريخته شب بر سر او
پيكرش را ز رهي ناروشن
برده درتلخي ادراك فرو
هيچ كس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش
و در اين وقت كه هر كوهه ي آب
حرف با گوش نهان مي زندش
موجي آشفته فرا مي رسد
از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوندي داشت
با خيالي درخواب
صبح آن شب كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظه غمناك به جا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا ميرسد آن موج كه مي گويد باز
از شبي طوفاني
داستاني نه دراز
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
غمي غمناك
شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
و پیامی در راه
روزی
خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .
در رگ ها ، نور خواهم ریخت .
و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب !
سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .
خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد .
زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید .
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ !
دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت ، جار
خواهم زد : آی شبنم ، شبنم ، شبنم .
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ،
کهکشانی خواهم دادش .
روی پل دخترکی بی پاست ، دب اکبر را برگردن او
خواهم آویخت .
هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچید .
هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند .
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !
ابر را ، پاره خواهم کرد .
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ،
دل ها را با عشق ، سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد .
و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمۀ زنجره ها
بادبادک ها ، به هوا خواهم برد .
گلدان ها ، آب خواهم داد .
خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش
خواهم ریخت .
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد .
خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد .
خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت .
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند .
هر کلاغی را ، کاجی خواهم داد .
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !
آشتی خواهم داد .
آشنا خواهم کرد .
راه خواهم رفت .
دور خواهم خورد .
دوست خواهم داشت .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
سرود زهر
می مکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پرخاکسترش را با نگاه خویش می کاوم
از پی نابودی ام ، دیری است
زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم ،
می کند رفتار با من نرم .
لیک چه غافل !
نقشه های او چه بی حاصل !
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش .
او نمی داند که روییده است
هستی پربار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهر می شویم
پیکر هر گریه ، هر خنده ،
در نم زهر است کرم فکر من زنده ،
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
پاداش
گیاه تلخ افسونی !
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم .
در چشمانم چه تابش ها که نریخت !
و در رگ هایم چه عطش ها که نشکفت !
امدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه رهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود .
چه رؤیاها که پاره نشد !
و چه نزدیک ها که دور نرفت !
و من بر رشته صدایی ره سپردم
کا پایانش در تو بود .
امدم تا ترا بویم ،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که امدم .
دیار من آن سوی بیابان هاست .
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود .
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده ی بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم .
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت !
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد !
آمدم تا تو را بویم ،
و تو : گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که امدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی ،
به پاس این همه راهی که امدم .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
لولوی شیشه ها
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه ی کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
نسیم از دیوارها می تراود :
گل های قالی می لرزد .
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند .
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده ای
انسان مه آلود !
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید .
تصویری به شاخه ی بید آویخته :
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد ،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود !
ترا در همه ی شب های تنهایی
توی همه ی شیشه ها دیده ام .
مادر مرا می ترساند :
لولو پشت شیشه هاست !
و من توی شیشه ها ترا می دیدم .
لولوی سرگردان !
پیش آ ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید .
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت :
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
برخورد
نوری به زمین فرود آمد :
دو جاپا بر شن های بیابان دیدم .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جاپا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
ناگهان جاپاها براه افتادند .
روشنی همراهشان می خزید .
جاپاها گم شدند ،
خود را از روبرو تماشا کردم :
گودالی از مرگ پر شده بود
و من در مرده خود براه افتادم
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم ،
شاید از بیابانی می گذشتم .
انتظاری گمشده با من بود .
ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اصطرابی زنده شدم :
دو جا پا هستی ام را پر کرد .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جاپا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .
پاسخ : مجموعه اشعار سهراب سپهری
سفر
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند .
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رؤیاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه ی تاریک درونم نیفکنده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ی ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتنش را در روحم ریخت
و هنوز من در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم .
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت :
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد ،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم .