پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اصلی و کرم
در شھر گنجه كه سبز و كھنسال بود اربابي عادل و باخدا به اسم" زياد خان" بود كه فرزندي نداشت . او بارعیت از ھر كیش و مذھبي كه بودند مھربان بود
و حتي خزانه داري داشت مسیحي به نام " قارا كشیش" كه چون دوچشم خويش از او مطمئن بود . ازبختِ بدِروزگار او نیز فرزندي نداشت .
روزي دومرد سفره ي دل مي گشايند و عھد مي بندند كه اگر خدا آنان را به آنھا را به عقد ھم در آوَرَند . دعاھاشان مستجاب مي گردد و بعد از نه ماه و
نه روز ھركدام صاحب فرزندي مي شوند . زياد خان صاحب پسري به نام "محمود " مي گردد و قارا كشیش صاحب دختري به اسم مريم .
آنان دور ازچشم ھم بزرگ مي شوند و محمود به مكتب مي رود و مريم پیش پدرش به در س و مشق مي پردازد . پانزده سالشان مي شود و براي يكبار
ھم شده ھمديگر را نمي بینند .
روزي محمود ھوس شكار كرده و با لله اش" صوفي " از كوچه باغي ميگذشت كه شاھین از شانه اش پر مي گیرد و در ھواي صید پرنده اي سوي باغي مي رود و محمود ھم به دنبال اش كه ببیند كجا رفت .
محمود خود را به باغ مي رساند و وقتي شاھین را رو شانه ي دختري ميبیند و نگاھشان درھم گره مي خورَد،محمود از اصل اش مي پرسد و او مي گويد:
" اصل ام از تبار زيبايان و قبله ام قبله ي نور و يك عالم از قبیله ي شما جدا .مريم ھستم دختر قارا كشیش." كَرَم "كن و بیا شاھین خود ببر !"
محمود مي گويد:
«." از اين به بعد تو ا" اصلي " باش و من " كَرَم »
كرَم انگشتري اش را به اصلي و اصلي ھم دستمال ابريشمي اش را به كَرَم مي دھد .
كرم تا باشاھین اش از باغ بیرون مي آيد ، مدھوش و بي طاقت از از پا ميافتد و " صوفي " مي شتابد تا ببیند چه خبر است كه مي فھمد درد عشق به جان اش افتاده است .
كَرَم به صوفي مي گويد :
" چشمانش در روشني، ستاره ھاي آسمان بود و شرر ھاي نگاھش شعله ي آتش داشت .آتش عشقش در جانم گرفت و اين تب مرا خواھد كشت ."
كَرَم در بستر بیماري مي افتد و ھر حكیمي كه به بالین اش مي آيد چاره ي دردمندي اش را دوايي نمي يابد .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
طبیبان در درمان اش عاجزمي شوند و اما پیرزني عارف ، از درد عشق ميگويد . صوفي ھم كه تا حالا مُھرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمي دارد.
زياد خان ، قارا كشیش را فرا مي خواند و مي گويد :
" بي آنكه ما درفكرش باشیم ، تقدير كار خودرا كرده است . عشق مريم ،آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عھد و پیمان خود عمل كنیم ."
قارا كشیش از اين حرف برآشفته شده و مي گويد:
" میداني كه كار محالي است ! شما مسلمانید و ما ارمني . دين و آيین ما فرق مي كند ."
زيادخان از اين حرف يكّه خورد و گفت :
" ارمني و مسلمان كدامه ؟ ھمه بنده ي خدايیم و ھر كاري راھي دارد . مرد است و عھدش !"
قارا كشیش مھلتي سه ماھه خواست كه سورو سات عروسي را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارھا روبه راه است ."
سرِسه ماه ، كرم از كابوسي شبانه برخاست و افتاد به گريه و زاري و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابي ديدم كه بد جوري مرا ترساند . ديدم طوفان شده و اصلي اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور مي شود . در جايي بودم كه درختان شكسته بودند
و باغھا ھمه ويران . ھیچ جا و مكاني برايم آشنا نبود ."
صبح كه شد رفت اصلي را ببیند وداخل باغ ، دختري ديد كه فكر كرد اصلي است و شعري برايش خواند . اما دختره كه روبرگرداند ديد اصلي نیست و
وقتي از زبان اوشنید كه شبانه از اينجا گريخته اند طنین ساز و نوايش گوش فلك را پر كرد :
" برف كوھا آب و آبھا سیل شود و زمین را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم ھمه تیره است . ميِ تقدير و ساقيِ فلك در گردش و بزمند و اين باده بر ما نوش باد . غمخوارم باشید و برايم دعا كنید كه شاھین نازنینم را از آشیان دزديده اند . من دنبالش مي روم و اما اين سفررا آيا برگشتي نیز خواھد بود ؟ "
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پدر ھرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو" حلالیت بخواھد .
لحظه ي وداع بود و صوفي و كرم آماده ي راه . آنھا گاھي تند و گاھي آرام مي رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز كه كه روزي از كارواني سراغ گرفته و فھمیدند كه قارا كشیش و عائله اش در گرجستان اند . در راه به دسته اي درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و مي رفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنھا سخن ھا گفت .
به گرجستان كه رسیدند خبر كشیش را از " تفلیس " گرفتند . نزديكي ھاي تفلیس بودند كه كنار رود" كور چاي " به عده اي جوان برخورده و آنھا وقتي گوش به ساز و آواز كرم دادند نشاني كشیش را از او دريغ نداشتند .
كشیش كه از ديدن كرم جا خورده بود گفت :
" از كاري كه كرده ام پشیمانم . اصلي آنقدر ازدوري تو دررنج است كه لحظه اي آرام نمي گیرد ."
اصلي و كرم ھمديگر را ديدند و و قتي شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
" فردا به عقد ھم درخواھیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا مي داند !"
كرم و صوفي شب را آرام و مطمئن مي خوابند و اما شبانه ، باز كشیش ، اصلي را زوركي با خود مي برد .
سحرگاھان كه كرم مي فھمد باز رودست خورده است از راه و بیراه مي روند كه شايد خبري ازآنھا بگیرند . كرم لباس خنیاگري به تن داشت به ھر جا كه
مي رسید ساز و نوايش را كوك كرده و از دلداده ي دلبندش مي پرسید.
صوفي و كرم ردپاي آانھا را از شھرھاي " قارص "و " وان " مي گیرند و تا مي پرسند مي گويند كه تازه راه افتاده اند .
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
اما بشنويم از كشیش كه به " قیصريه " مي رسد و از پاشاي آنجا امان مي خواھد و از او قول مي گیرد كه نشاني او وخانواده اش ، مخفي بمانَد.
كرم و صوفي سرگشته و آواره ي شھرھاھستند و ھیچ خبري از اصلي ندارند كه روزي در گردنه اي گیر افتاده و مرگ را درجلوي چشمان خود ميبینند . برف و بوران كم مانده بود آنھا را از بین ببرد كه ناگھان ، يك مردنوراني مي بینند كه از مِه در آمده وبه آنھا مي گويد :
" غم نخوريد و چشمانتان را يك لحظه ببنديد ."
آنھا تا چشم بر ھم مي زنند خود را در محلي باصفا ديده و ھر چقدر مي جويند خبري از آن مرد نوراني نمي يابند . در اين ھنگام يك آھوي زخمي ، ھراسان و گريزان خود را به كَرَم مي رسانَد و كرم اورا پناه داده و از تیر رس صیاد دورش مي كند و باز به ھمراه صوفي راه مي افتند . بین راه به قبرستاني مي رسند و كرم ، كله ي خشكیده اي مي بیند و با او راز دل مي گويد. ھمانطور كه با دشتھا ، كوھھا ، و چشمه ھا درد دل مي كرد . مي رسند به " ارزروم " و مي فھمند كه كشیش و خانواده اش در قیصريه اند .
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خندهھاشان با غمزه و عشوه آمیخته . كرم كه غبار و خستگيِ راه به تن اش بود و لباسھاي مندرس و زلفان بلندش با ريش و پشم صورتش قاطي شده بود ،به ھمراه صوفي در كوچه باغھاي قیصريه بودند كه بگو بخند نازنینان اورا متوجه آنھا نمود و ناگاه در میان آنان "اصلي " را ديد .
در نگاه اول اصلي او را نشناخت و اما به يكباره فھمید كه اوست و مدھوش بر زمین افتاد . وقتي به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشي بود كه از در باغ رانديمش. "
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
كرم كه سوگلي اش را باز يافته بود رو به حمام و بازار قیصريه نھاد و با ظاھري آراسته و لباسھايي فاخر ، برگشت منزل كشیش و با اين بھانه كه درد دندان دارد مادر اصلي او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر كشیدني است بكشد و اگر مرھمي مي خواھد دوا و درمان كند . اصلي ھم بي آن كه به رويش بیاورد چنین كرد و اما از احوال آنان حالي اش شد كه اين بايد كَرَم باشد .
مادر اصلي گفت :
" تو دردت چیزديگري است و دندان را بھانه كرده اي . اما نوشداروي تو پیش من است و ھمین حالا بر مي گردم . "
مادر اصلي سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت كلیسا كه قاراكشیش را خبر كند . اصلي و كرم تنھا ماندند و از عشق و دلدادگي آنقدر گفتند و گفتند كه
زار گريستند و آخر سر " اصلي " گفت :
" حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه اي به سلیمان پاشا مي نويسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخي كه داشتیم سخن
مي گويم . او شاعر است و شايد كه عشق را بفھمد. "
اصلي نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش ھاي پاشا سر رسیده و او را كت بسته بردند به قصر قیصريه . سلیمان پاشا كه به قارا كشیش قول داده
بود كرم را بخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ي اصلي را ديد و خواند ، درنگي كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفھمم ."
كرم كه ھمه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسید :
" مگر قحطي دختر بود كه زمین و زمان را به دنبالش تا اينجا آمده اي ؟"
كرم ھم در پاسخ ، بانغمه ي ساز و نواي سحر انگیزش چنین گفت :
" اي سروران ، اي حضرات من از راه عشق ، خود ھزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمي گردد. آتش شوري در دلم افتاده كه من از بیم آن مي گريزم و اما
دل با لھیب شعله ھايش مي آمیزد و ھیچ ترسي ندارد . گناه من نیست ، گناه دل است !"
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پاشا خواھري داشت " ساناز" نام و خیلي باتدبیر. از پاشا خواست كه به او نیز فرصتي دھد تا اين خنیاگر عاشق را بیازمايد .
او دسته اي دختر و نوعروس با قد و قواره ي يكسان و لباسھاي ھمسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلي نیز بین آنھا بود . چھره ي دختران ھمه پوشیده بود و چشمان كرم بسته و يك به يك از جلو او مي گذشتند و او در میان تعجب ھمگان، بانغمه و نوا و الھام غیبي ، نام و رسمشان را يك به يك مي گفت و نوبت اصلي كه شد او را ھم شناخت . ھمه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسید به امتحاني ديگر.
اورا به گورستاني بردند كه مردم پشت میّت به نماز ايستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز میّت را تو بخوان . كرم به نماز ايستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ھا را بخوانم يانماز مُرده را ؟ "
سلیمان پاشا و وزير و اعیان ھمه يكصدا آفرين گفتند . كرم فھمیده بود مرده اي در كار نیست و آن مرد كفن شده زنده اي بیش نیست و سوگواري ھا
ھمه ساختگي اند .
ساناز از پاشا خواست كه ھر چه زودتر ترتیب عروسي اصلي و كرم را بدھد كه اين ھمه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست . پاشا به كشیش گفت اين
عروسي بايد سر بگیرد و كشیش نیز باروي خوش پذيرفت و اما مھلتي سه روزه خواست . او باز شبانه گريخت و كرم از نو ، آواره اي غريب كه به دنبال اش تا شھر حلب رفت . كشیش كه مي دانست كرم دست بردار نیست و باز خواھد آمد اين بار تصمیم گرفت كه تار سیدن كرم ، اصلي را شوھر دھد و خیال اش تخت شود كه او ھم از اين گريزھا و سفرھا ، تا بخواھي خسته و آزرده بود .
كرم در حلب مي گشت و با ساز خود در قھوه خانه ھا و میدان ھا مي نواخت و مي خواند كه روزي " گولخان " يكي از سردارھاي پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزي در خانه مھمان كرد.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
از شنیدن سرنوشت اش حالي به حالي شد و سوگند خورد كه اگر سوگلي اش اينجا باشد حتما او را به دلداده اش خواھد رسانید . از پیرزني مكّار خواست كه از زنده و مردهي اصلي خبر بیاورد وھزار درھم طلا بگیرد . تا كه روزي پیرزن خبر آورد و گفت:" اگر ديربجنبید كار از كار گذشته و اصلي را شوھر خواھند داد . "
گولخان پیش پاشاي حلب رفت و حكايت اصلي و كرم كه گفت يك ديوان عدالت تشكیل گرديد و بعد از شور و مشورت ، رأي به وصال عاشقان دادند.
قارا كشیش اما مھلتي يكروزه خواست كه پاشا گفت :
" اصلي امشب را در قصر مي ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داري كه سوروسات عروسي را جوركني !"
قارا كشیش ، كه در آيین اش تعصب داشت به مكر و جادو ، يك لباس سرخ عروسي حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادي ، از دخترشخواست كه لباس عروسي را به تن كند كه ھمین امشب عروس خواھد شد.
به امر پاشا عروسي سر گرفت و و وقتي اصلي و كرم به حجله مي رفتند از خوشبختي و خوشحالي در پوست خود نمي گنجیدند . عاشقان در حجله بودند كه اصلي گفت :
" پدرم سفارش كرده كه دگمه ھاي لباسم راحتما تو بازكني !"
كرم اما ھر چه كرد دگمه ھا باز نشد كه نشد . با سِحرِ سازو نوايش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ھا يكي باز شد و اما تا دگمه ي بعدي راخواست باز كند دگمه ي فبلي چفت شد . ساعتھا با دگمه ھا ور رفت و فقط يك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشي جست و به سینه ي كرم افتاد . كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلي ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و ديد كه از كرم جز خاكستري بر جا نمانده است و فوري ، خبر به كشیش برد .
چھل روز و چھل شب ، اصلي از كنار خاكسترھا ي كرم جُم نخورد و فقط يكسر گريست . چھل و يكمین روز ، گیسوان اش را جارو كرد و خاكستر ھا را داشت جمع مي نمود كه آتش زير خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او ھم به يكباره سوخت و خاكستر شد .
خبر كه در شھر حلب پیچید دل ھا ھمه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشیش و زن اش را بخاطر طلسمي كه كرده بودند گردن زدند.
خاكسترھاي اصلي و كرم را نیز در صندوقچه اي ريخته و در جايي مصفا به خاك سپردند. گنبدي از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زيارتگاه دلھاي باصفا گرديد .
روايت اين است كه تا صوفي زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود . آرامگاه عاشقان !
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
نجف و پریزاد
حكايت از رفاقت دو مرد است ، با راز و دردي يگانه كه دل در مھر ھم ميبندند و قولي كه بايد سالیاني بعد عملي گردد . دوبازرگاني كه ھر كدام از دياري ديگرند و عمري بگذشته و از دنیا فقط يك چیز كم دارند ، آن ھم وجود فرزندي كه ندارند. مرداني باخدا و دلھايي صاف كه امیرمؤمنان با اذن پروردگار،ياري رس آنھا مي گردد و با ھديه ي سیبي ، سبب ساز ولادت فرزنداني مي گردد تا آرزوھا بر دل نمانند . يكی پسر و يكي دختر . اسمشان نجف و پريزاد و ھمچون دونیمه ي يك سیب و ھر كدام دور از ھم ، كودكي و نوجواني را پشت سرھم مي گذارند و چون مرگ يكي از دو يار فرا مي رسد، وصیت پدر به نجف ، زمینه ساز سفري میگردد تا عشق و آشنائي ھا آغاز گردد و ملال و اندوه چنگ در قلب دلدادگان اندازد.
نجف در سفري از اصفھان به بھبھان ، به جوياي يار ديرين پدر مي خیزد و چون او را مي يابد و پريزاد را نیز مي بیند و دخترعمو و پسرعمو ،دو دلداده ي دلبندي مي شوند كه بعد ازمدتھای مدید ، به عقد ھم درمي آيند و چون با كاروانیان بار سفر مي بندند و ھمره بازرگان ، راه اصفھان پیش مي گیرند ،تقدير رقمي ديگر مي خورد.
در شامگاھي كه نجف ، پريزاد را غنوده مي بیند ، به كنجكاويِ گردنبندي در سینه كه دعايي بر آن نوشته شده ، در دام طلسمي مي افتد كه در يك در چشم برھم زدن ، طوفاني و غباري برمي خیزد و نجف بدل به كبوتري ميگردد كه بال زنان ، برسیه چادر كارواني سرمي كوبد و چون پريزاد از صداي بال بال زدن آن از خواب مي پرد ، تازه مي بیند كه دعاي اھدائي پدر ، چه بر روز و بخت اش آورده است . جَلد و سريع ، كبوتر را مي خواھد بگیرد كه از ھواكش چادر ، پر مي كشد و مي رود.
پريزاد با اين امید كه روزي طلسم مي شكند و نجف را باري ديگر مي بیند ، لباسھاي نجف را به تن مي كند و چون به میان كاروانیان مي رود ھمه او رانجف صدا مي زنند و فرق او را با نجف نمي فھمند . زيرا نجف و پريزاد ، ھردو نیمه ھاي يك سیب بودند و شباھت ھا ، اعجاب انگیز . كلكي نیز سوار ميكند و به ياران مي گويد :
" از لحظه اي كه پريزاد از ايل و تبارش جدا شده آب چشمانش يك دم باز نمي ايستد و لذا قصدم اين است با غلامان او را راھي بھبھان سازم و در فرصتي ديگر او را به اصفھان بازآورم."
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
پريزاد در چھره و قالب نجف ، ھرچند به سرزمیني ناشناخته گام مي گذارد اما از مردم عامي و تجّار گرفته تا خواھر و مادر نجف ھمه او را مي شناسند و نجف صدايش مي زنند.
رسم روزگار بود كه وقتي تاجران از سفر بازمي گشتند ھركس به قدر و وُسع و توان ، ھديه به بارگاه شاه عباس مي فرستاد و در روزي خاص ، تجّار و اعیان و وزير و وكیل جمع شدند تا در حضور پادشاه ، پرده از ھدايا برگیرند .
پريزاد نیز به راھنمائي مادر نجف ، اما با ذوق و سلیقه ي خويش ، چنان ھديه و ارمغاني تدارك مي بیند كه روز موعود ، وقتي پرده از ھدايا برمي دارند ، ارمغان نجف تحسین شاه را برمي انگیزد و وقتي مي فھمد كه نجف فرزند " محمدسوداگر " است مي گويد :
"چنان مھری از اين جوان در دلم افتاده كه اي كاش دختري مي داشتم و عقد نجف مي كردم ! اما افسوس ..."
در اين لحظه وزير مي گويد : "افسوس براي چه سرور من ؟ اگر شما دختر نداريد من كه دارم !"
پادشاه خوشحال مي شود و در جمع بازرگانان و اشراف اعلام مي دارد : " اگر نجف بپذيرد آنان مال ھمديگر مي شوند . خرج عروسي ھم پاي من..."
خرامان و شاد ھمه به نجف تبريك مي گويند و اما نجف كه ھمان پريزاد است و نامزد نجف،چیزی بر زبان نمي راند و دلبسته ي تقدير و ھرچه پیش آيد كه شايد نجف باز آيد.
جشن و پايكوبي چھل شب و روز دوام مي يابد و لحظه ، آن لحظه ايست كه عروس و داماد را دست به دست ھم راھي حجله مي سازند و پريزاد بدنبال چاره ايست و چاره در چیست نمي داند . سر بر آستان پروردگار مي سايد و با خلوص دل به نماز مي ايستد.
پاسخ : ادبيات شفاهي آذرباييجان
حال بشنويم از نجف كه به جلد كبوتري در آمده و در میان برف و بوران و مه ،سرگردان قله ھا و صخره ھاست . چوپانان و ايلات خبر مي آورند كه طنینناله و زاري چنان در كوھھا بلند است كه ھیچ چرنده و پرنده اي از ترس، جرأت نزديكي بدانجا را ندارد .
ھمه در جست و جوي " احمد صیاد" برمي آيند كه شكارچي است و با جادو و طلسم انس و الفتي ديرينه دارد . كتاب دعايي دارد كه آني از خود دور نمي سازد . خبر را چون مي شنود با پیام آوران راھي مي شود و چون نزديك مي گردد تیر بركمان مي گیرد و بلند و پرطنین ، صفیر صدايش در قله ھا مي پیچد :
" ھركه ھستي بیرون آي و صلا در ده كه چه ھستي و كه اي ؟ انس و جن ھم اگر باشي از تیرمن خلاصي نخواھي داشت ! "
نجف كه دیری بود صداي آدمیزاد نشنیده بود ، حكايت خويش بازگفت و " احمدصیاد" كتاب دعا باز كرد و باخواندن دعايي ، طلسم وي بشكست و احمد با حالي پريشان و موھايي افشان و درھم ، از جلدكبوتر در آمد و پاي در صخره ي روبرو نھاد.
صیاد ، خوشحال و شادمان ، او را به منزلگه خويش در ھمدان مھمان نمود و مدتی چون بگذشت ، دخترش " خانلارخاني " دل در گرو نجف نھاد و الّا و بلّا كه من بايد زن نجف شوم. نجف به پاس لطفي كه از صیاد ديده بود به اين وصلت رضايت در داد و روزي كه از بازار ھمدان مي گذشت كارواني ديد كه عزم اصفھان دارد و مكتوبي بنوشت و دست قاصد داد . قاصد چون نامه به منزلگاه نجف در اصفھان رساند ، پريزاد از واقعه خبردار شد و با صله و انعام قاصدي فرستاد و خواستاري سريع نجف شد در اصفھان.
نجف بعد از طي ماجراھايي ھمراه " خانلارخاني "خود را به اصفھان رساند و در لباس سائلي وارد خانه ي شان گرديد . پريزاد كه چھل شبانه روز ھمه اش مشغول عبادت و راز و نیاز بود و دختر وزير منتظر كه اين چھل روز تمام گردد ، چون از واقعه خبردار شد ، راه دربار پیش گرفت و شاه بر نجف غضب كرد و به سیاه چالش انداخت.
"خانلارخاني " كه در كوھھا آشیان گزيده بود و منتظر نجف كه باز آيد و به ھمراه ھم قدم در اصفھان گذارند ، به واسطه ي پريزاد با خبر مي گردد كه نجف اسیر و مغضوب پادشاه است و لذا قاصدي مي فرستد و شاه را به نبردي مي خواند نابرابر ، كه او يك تنه و شاه با سپاھیانش در رزمگه حاضر شوند وگُردي و دلاوري او را ببینند كه چسان نجف را از زندان شاه خواھد رھاند.
شاه عباس از رجزخواني وپر دلي "خانلارخاني " كه يك شیرزن بي باك مي نمود ، خوش اش مي آيد و او را به دوستي و داوري به دربار فرا مي خواند و چون پادشاه از ماجرا و چندو چون وقايع كاملاً آگاه مي گردد به جلادانش دستور رھايي نجف را مي دھد و از نو ، ھرسه سوگلي نجف را به يكجا جمع مي كند و با برپايي جشن عروسي ، ھفت شبانه روز تمام ، شھر اصفھان ، روز از شب باز نمي شناسد.