پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
وود خشمگين شد و جواب داد:
- همه خوب به حر ف هاي من گوش كنين . سال گذشته ، ما بايد جام كوييديچ را مي برديم. ما بهترين تيم
بوديم، بدبختانه، اتفاقاتي كه از اراده ما خارج بود...
هري با ناراحتي روي نيمكت به خود پيچيد . او سال گذشته ، هنگام برگزاري مسابقه نهايي ، در درمانگاه
بيهوش بود و در تيم حضور نداشت و به اين ترتيب ، تيم گريفيندور بزرگ تر ين شكست را در سيصد سال
گذشته متحمل شد.
وود لحظه اي حرفش را قطع كرد . كاملاً واضح بود كه خاطره آن مسابقه نهايي هنوز او را رنج م ي ده د. و
جارويش را برداشت و در حالي كه با عجله بيرون مي رفت فرياد زد:
- پس امسال بايد بيش تر از هميشه تمرين كنيم... و حالا، بريم روش جديدمونو روي زمين پياده كنيم!
افراد تيم در حالي كه خميازه مي كشيدند به دنبال او بيرون رفتند.
هري وقتي به زمين بازي رسيد، رون و هرميون را ديد كه در جايگاه تماشاچيان نشسته بودند.
رون با تعجب گفت:
- هنوز تمرين تموم نشده؟
هري پاسخ داد:
- شروع هم نشده تا تموم بشه. وود داشت تاكتيك جديدش را براي ما توضيح مي داد.
او سوار جارويش شد و لگد محكمي به زمين زد . جارو خيلي زود بالا رفت و اوج گرفت . هواي خنك صبح
كه به صورتش خورد خيلي موثرتر از سخن راني طولاني وود بود . او با آخرين سرعت بالا رفت ، دور تا دور
ورزشگاه چرخيد، و با فرد و جورج مسابقه سرعت داد.
وقتي آنها از هم سبقت مي گرفتند، فرد پرسيد:
- اين صداي تليك تليك مسخره چيه؟
هري نگاهي به جايگاه تماشاچيان انداخت . كالين روي بلندترين صندلي نشسته بود و مرتب عكس
مي گرفت. صداي تليك تليك دوربين در ورزشگاه خالي مي پيچيد و انعكاس آن صدا به آنها مي رسيد.
كالين با صداي تيزي گفت:
- هري، اينجا را نگاه كن! اينجا!
فرد گفت:
- او ديگه كيه؟
هري كه ناگهان سرعتش را زياد كرد تا حد امكان از كالين دور شود به دروغ گفت:
- نمي دونم!
وود در حالي كه اخم كرده بود با سرعت به طرف آنها آمد و پرسيد:
- چه خبره ؟ چرا اون پسره مرتب عكس مي گيره؟ خوشم نمي ياد. شايد جاسوس باشه . اسليترين ها خيلي
مايلند تكنيك تازه ما رو تو تمرينات بفهمن.
هري گفت:
- او از بچ ههاي گريفيندور است.
جورج گفت:
- اسليترين ها نيازي به جاسوس ندارن
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
وود با بدخلقي گفت:
- منظورت چيه؟
جورج با انگشت گروهي از شاگردان را كه پيراهن سبز به تن داش تند و جارو به دست وارد زمين مي شدند ،
نشان داد و گفت:
- خودشون اينجا هستن!
وود با عصبانيت گفت:
- خوب كه اين طور! اصلاً باور نكردنيه! من زمينو براي خودمون رزرو كرد هم! بريم ببينيم چه خبره!
وود مستقيم به طرف پايين رفت و با عصبانيت فرود آمد. هري، فرد و جورج هم به دنبال او فرود آمدند.
وود با صداي بلند خطاب به كاپيتان اسليتري نها گفت:
- فلينت! ما امروز صبح زمين را به طوركامل رزرو كرده ايم! براي همين صبح خيلي زود بيدار شده ايم !
خوب، حالا برين بيرون!
ماركوس فلينت از وود هم هيكل يتر بود.
او با لحن مسخره آميزي جواب داد:
- به اندازه كافي جا براي همه هست!
آنجلينا، اليشيا و كتي به آنها پيوستند. آنها شانه به شانه هم مقابل گريفيندورها كه حسابي عصباني بودند ،
ايستادند.
وود با عصبانيت اعتراض كرد:
- اما من زمين بازي را رزرو كرد هم!
فلينت گفت:
- خوب، درست! با اين حال من از پروفسور اسنيپ يك يادداشت دارم. نگاه كن:
من پروفسور اسنيپ به تيم اسليترين اجازه مي دهم امروز در زمين بازي كوييديچ تمرين كنند تا بازيكن »
«. جستجوگر جديدشان با پست خود آشنا شود
وود با حالتي مبهوت گفت:
- بازيكن جستجوگر جديد آوردين؟ كجاست؟
از پشت سر شش بازيكن تيم كه به صف ايستاده بودند ، پسري كه هيكلش كوچك تر از بقيه اعضا تيم بود
بيرون آمد. اين پسر پوزخند مي زد و صورتش پر از كك بود، دراكو مالفوي بود.
فرد در حالي كه با بي ميلي به او نگاه كرد پرسيد:
- تويي، پسر لوسيوس مالفوي؟
فلينت در حالي كه بازيكنان ديگر لبخند مي زدند گفت:
- ببين، مسخره ست كه از پدر دراكو حرف مي زني. الآن هديه فوق العاده اي را كه او به تيم اسليترين داده
را بهت نشون مي دم.
آن وقت هفت بازيكن جاروهايشان را كه برق مي زدند به آنها نشان دادند . روي دسته فلزي جارو ها با حروف
طلايي نوشته شده بود: نيمبوس 2001
فلينت در حالي كه گرد و غبار روي دسته جارويش را مي تكاند، گفت:
- آخرين مدله. يك ماهه كه وارد بازار شده. از مدل قديمي 2000 خيلي بهتره.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
او با لبخند تمسخرآميزي خطاب به فرد و جورج كه مدل جروهايشان
- و اما جاروهاي مدل بروس دور، آنها اصلاً قابل مقايسه با مدل نيمبوس 2001 نيستن.
گريفيندورها لحظه اي ساكت ماندند . مالفوي، طوري لبخند مي زد كه چشمانش به اندازه دو دكمه كوچك
شده بودند.
فلينت گفت:
- اوه، نگاه كنيد، زمين اشغال شد.
رون و هرميون به طرف آنها آمدند تا ببينند چه خبر است.
رون از هري پرسيد:
- چرا بازي نمي كنين؟ او اينجا چه كار مي كنه؟
مالفوي در حالي كه پيراهن تيمش را مي بوسيد با لحن مغروران هاي جواب داد:
- من بازيكن جستجوگر جديد تيم اسليترين هستم ، همه دارن با تحسين جاروهايي كه پدرم به تيم هديه
كرده نگاه مي كنن.
رون با ديدن هفت جاروي مدل بالا كه جلوي چشمانش قرار داشتند دهانش از تعجب باز ماند.
مالفوي با صداي ملايمي گفت:
- بد نيست ، نه؟ اما شايد گريفيندور موفق بشه مقدار كمي طلا پيدا كنه تا با آن جاروهاي جديد بخره . شما
مي تونين جاروهاي مدل بروس دور خود را به يك موزه بدين. شايد موزه اي باشد كه از آن خوشش بياد.
اسليترين ها زدند زير خنده.
هرميون به سردي گفت:
- حداقل، هيچ يك از بازيكنان گريفيندور عضويتشو در تيم نخريده . اين به خاطر استعداد خودشونه كه
انتخاب شد هن.
مالفوي ناگهان غرورش را از دست رفته ديد.
او آروغي زد و گفت:
- كسي نظر تو را نپرسيد، لجن زاده.
هري با ديدن عك س العمل بقيه فهميد كه مالفوي چيز وحشتناكي گفته است . فلينت جلوي مالفوي ايستاد
تا نگذارد فرد و جورج به او حمله كنند.
آليشيا فرياد زد:
- چطور جرأت مي كني؟
رون دستش را درون جيب ردايش كرد و در حالي كه چوبدستي جادويي اش را بيرون مي آورد فرياد زد:
- اين دفعه سزاي حرفتو مي بيني!
و چوبدستي جادوي ياش را روي صورت مالفوي گرفت.
آن وقت صداي انفجاري در تمام ورزشگاه پيچيد و جرقه سبز رنگي از سر ديگر چوبدستي جادويي كه به
طرف رون بود بيرون پريد و به شكمش خورد و او را روي زمين پرت كرد.
هرميون فرياد زد:
- رون! رون! حالت خوبه؟
رون دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد، اما تنها صدايي كه از دهان او خارج شد صداي يك آروغ بلند بود.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
سپس مقدار زيادي حلزون استفراغ كرد كه روي زانوهايش ريخت.
اسليترين ها با صداي بلند زدند زير خنده . فلينت كه دلش را گرفته بود به جارويش تكيه داد تا ن يفتد. مالفوي
چهار دست و پا روي زمين افتاد و با مشت روي زمين مي كوبيد. گريفيندورها اطراف رون جمع شدند ، هنوز
حلزون هاي درشت براق از دهانش بيرون مي آمد. هيچ كس جرأت نمي كرد به او نزديك شود.
هري به هرميون گفت:
- بهتره اونو نزد هاگريد ببريم، خانه او نزديك تر از درمانگاهه.
هرميون سرش را به علامت تأييد تكان داد . آنها زير بغل رون را گرفتند و به او كمك كردند تا از جايش
برخيزد.
- چه اتفاقي افتاده، هري؟ چه خبر شده؟ او مريضه؟ تو مي توني اونو معالجه كني اين طور نيست؟
كالين بقيه را كنار زده بود تا به آنها برسد و در حالي كه اطرافش جست و خيز مي كرد دنبال آنها مي رفت.
رون يك آروغ بلند زد و دوباره تعداد زيادي حلزون از دهانش بيرون پريد.
كالين كه مجذوب شده بود گفت:
- هي، اونجا رو!
او دوربينش را بالا گرفت و گفت:
- هري تو مي توني اونو بي حركت نگه داري تا ازش عكس بگيرم؟
هري با عصبانيت فرياد زد:
- برو كنار، كالين!
او و هرميون، رون را كشان كشان بيرون ورزشگاه بردند و به او كمك كردند تا خانه هاگريد راه برود.
هرميون به رون گفت:
- داريم مي رسيم. يك كمي ديگه سعي كن، حالت خوب مي شه.
آنها وقتي به چند قدمي كلبه شكاربان رسيدند ، ديدند در كلبه باز شد . اما كسي كه از آن بيرون آمد هاگريد
نبود. گيلدروي لاكهارت كه پيراهن ارغواني رنگ به تن داشت با عجله از كلبه بيرون آمد.
هري رون را پشت نزديك ترين بوته گياه كشاند و زمزمه كرد:
- زود، بياييد اينجا!
هرميون با بي ميلي دنبال آنها رفت.
لاكهارت با صداي بلند به هاگريد گفت:
- كافيه بلد باشي اين كارو انجام بدي! اگر احتياج به من داشتي، مي دوني كجا منو پيدا كني! يك نسخه از
كتابمو بهت مي دم، تعجب مي كنم كه چرا تا به حال اين كتاب را نخوندي . من امشب اونو امضا مي كنم و
مي دم برات بيارن. خوب، خدا نگه دار!
او سپس به طرف قلعه رفت.
هري منتظر شد كه لاكهارت كاملاً دور شود ، سپس به رون كمك كرد تا از جايش برخيزد ، او را كشان
كشان به سمت كلبه هاگريد برد و در كلبه را زد.
هاگريد فوراً در را باز كرد ، قيافه اش گرفته بود اما وقتي ملاقات كننده هايش را شناخت چهره اش از هم باز
شد.
او گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- الآن داشتم از خودم مي پرسيدم شما كي به ديدن من مياين . بياين تو . فكر كردم پروفسور
لاكهارت دوباره برگشته.
هري و هرميون به رون كمك كردند تا وارد كلبه شود . كلبه هاگريد شامل يك اتاق بود ، در يك طرفش
تختي خيلي بزرگ و در طرف ديگرش اجاق قرار داشت . هاگريد از ديدن رون كه هنوز داشت حلزون استفراغ
مي كرد متعجب نشد. هري آنچه را كه اتفاق افتاده بود توضيح داد و به رون كمك كرد روي صندلي بنشيند.
هاگريد لگن مسي را جلوي رون گذاشت و گفت:
- بهتره كه بيرون بيان، زود باش! خودتو از اين جانوران كثيف خلاص كن.
هرميون وقتي ديد رون روي لگن خم شده است با نگراني گفت:
- فكر نمي كنم بشه براي اون كاري انجام داد . بايد منتظر بشيم خودش تموم بشه . انجام اين جادو در
مواقع معمولي مشكله، چه برسه با يك چوبدستي جادويي شكسته...
هاگريد مشغول درست كردن چاي براي آنها شد. فنگ سگ هاگريد ، با مهرباني زانوهاي هري را ليس
مي زد.
هري در حالي كه گو شهاي فنگ را نوازش مي كرد پرسيد:
- لاكهارت با تو چكار داشت، هاگريد؟
هاگريد خروسي را كه نصف پرهايش را كنده بود از روي اجاق برداشت و به جاي آن كتري گذاشت.
سپس با غرغر گفت:
- او براي خارج ساختن جن ها از چاه به من سفارش هايي كرد. انگار من بلد نيستم اونو انجام بدم ، او
چندين دفعه برام تعريف كرد كه چگونه موفق شده خودشو از دست فلان روح سرگردان خلاص كنه . حاضرم
اين كتري رو قورت بدم اگه تنها يه كلمه از حرف هاش راست باشه.
هري با تعجب به او نگاه كرد: او كسي نبود كه از يك پروفسور هاگوارتز انتقاد كند.
هرميون با صداي بلندتر از معمول گفت:
- فكر مي كنم شما كاملاً بي انصافيد. كاملاً واضحه كه پروفسور دامبلدور فكر كرده كه او بهترين استاد
براي تدريس اين درسه...
هاگريد در حالي كه يك بشقاب پر از كارامل جلوي آنها مي گذاشت حرفش را قطع كرد و گفت:
- او بهترين استاد نبود، تنها استاد بود.
در اين مدت رون درون لگن حلزون استفراغ مي كرد.
- او تنها كسي بود كه آنها داشتن. پيدا كردن استاد دفاع در برابر جادوي سياه خيلي مشكل شده . مردم
دوست ندارن خودشون رو به دردسر بيندازن. هيچ كس موفق نشده مدت زيادي در اين پست طاقت بياره.
هاگريد در حالي كه با علامت سر به رون اشاره مي كرد پرسيد:
- و حالا، به من بگين براي چه سعي كرد اونو جادو كنه؟
هري گفت:
- مالفوي به هرميون حرف بدي زد كه نمي دونم معني اون چيه . مطمئناً ناسزاي زشتي بود چون همه
عصباني شدن.
رون در حالي كه سرش را بالا مي گرفت با صداي خشني گفت:
- واقعاً زشت بود
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
او كه رنگش پريده و پيشانيش عرق كرده بود، گفت:
« لجن زاده » : - مالفوي به او گفت
رون دوباره سرش را درون لگن فرو برد و دوباره تعدادي حلزون بالا آورد.
هاگريد برآشفته شد. او با عصبانيت گفت:
- شايد منظورش اين نبوده!
هرميون پاسخ داد:
- چرا، اما من معني اونو نمي دونم.
رون در حالي كه سكسكه مي كرد گفت:
- اين بدترين چيزيه كه مي توان تصور كرد . لجن زاده ، يك ناسزاي زشت براي كسيه كه در يك خانواده
مشنگ متولد شده ، بعضي از جادوگرها ، براي مثال ، خانواده مالفوي ، خودشان را خيلي برتر از د يگران مي دونن
چون خون خالص دارن ، اما براي بقيه جادوگرها اين موضوع اهميتي نداره . براي مثال نويل لانگ باتم را
ببين، او از خانواد هاي است كه خون خالص داره، اما حتي نمي تونه يك پاتيل رو سرپا نگه دارد.
هاگريد مغرورانه گفت:
- و جادويي نيست كه هرميون نتونه انجام بده.
گونه هاي هرميون سرخ شدند.
رون در حالي كه با سرآستينش عرق روي پيشانيش را پاك مي كرد، گفت:
- اين يك ناسزاي نفرت انگيزه . منظور كسيه كه خونش كثيفه . چقدر احمقان ه ست! در هر صورت ، در زمان
ما، اكثر جادوگرها خون مشنگ در رگ هاشون، داره. اگر آنها با مشنگ ها ازدواج نمي كردن ، از مدت ها قبل
نسلشون منقرض شده بود.
او دوباره سكسكه كرد و سرش را دوباره در لگن فرو برد.
هاگريد گفت:
- من تو رو درك مي كنم كه چرا خواستي اونو جادو كني ، رون. اما بهتر شد كه چوبدستي جادوي ي ات
درست عمل نكرد ، چون اگر موفق مي شدي مالفوي را جادو كني ، پدرش ، لوسيوس مالفوي فوراً به اينجا
مي اومد، حداقل، اين طوري به دردسر نيفتادي.
هري خواست به او خاطر نشان كند كه دردسر استفراغ كردن حلزون خيلي بيش تر از آمدن لوسيوس
مالفوي است. اما كارامل ها دندان هايش را به هم چسبانده بود و او نتوانست دهانش را باز كند.
هاگريد كه به فكر فرو رفته بود ناگهان گفت:
- آه راستي هري ، من از تو گله دارم . شنيده ام كه عك س هاي امضا شد ه ات را بين همه پخش مي كني. چرا
من نبايد يكي از اونا رو داشته باشم؟
هري كه عصباني شده بود موفق شد دهانش را از هم باز كند و گفت:
- من هيچ عكسي امضا نكرد هام. اگر لاكهارت هنوز از اين موضوع تعريف مي كنه...
اما هاگريد زد زير خنده.
او با دست آرام به پشت هري زد كه باعث شد روي ميز پرت شود و گفت:
- شوخي كردم . من خوب مي دونم كه اين موضوع حقيقت نداره . من به لاكهارت گفتم كه تو احتياجي به
اين كارها نداري. تو بدون انجام اين كارها هم از او مشهورتري.
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
هري گفت:
- نبايد از حرفت خوشش اومده باشه.
هاگريد كه چشمانش برق مي زد تأييد كرد:
- فكر نمي كنم. وقتي به او گفتم كه تا به حال هيچ يك از كتا ب هاشو نخوندم فوراً رفت. رون، تو كارامل
نمي خوري؟
رون با صداي ضعيفي گفت:
- نه، متشكرم، به دردسرش نمي ارزه.
هاگريد گفت:
- بياين ببينين چي پرورش داد هام.
هاگريد در باغچه كوچكي كه پشت كلبه داشت تعدادي كدو حلوايي كاشته بود كه خيلي بزرگ شده بودند.
هاگريد با خوشحالي گفت:
- زيبا هستن، نه؟ آنها را براي جشن هالووين كاشته ام، تا آن موقع به اندازه كافي بزرگ مي شن.
هري پرسيد:
- چه كودي به اونا مي دي؟
هاگريد ابتدا به اطراف نگاه كرد تا مطمئن شود كسي در آن نزديكي نباشد.
سپس پاسخ داد:
- من... من به آنها كمي... كمي كمك مي كنم، مي دوني منظورم چيه؟
هري متوجه چتر قرمز رنگ هاگريد كه به ديوار تكيه داده شده بود ، شد. او دلايل زيادي داشت كه شك
كند اين چتر بيش تر از چيزي است كه ظاهرشان نشان مي دهد. او حتي كمي مطمئن بود هاگريد چوبدستي
جادويي اش را درون چتر مخفي كرده است . هاگريد رسم اً اجازه نداشت از جادو استفاده كند . او وقتي شاگرد
سال سوم بود ، از مدرسه هاگوارتز اخراج شده بو د، اما هري تا به حال علت آن را نفهميده بود . هر بار كسي به
اين موضوع اشاره مي كرد، هاگريد خود را به كري مي زد تا وقتي كه موضوع صحبت عوض شود.
هرميون با حالتي كه بين علاقمندي و سرزنش بود گفت:
- تصور كنم از جادوي تغذيه اجباري استفاده كرد ه اي؟ كار خوبي انجام دادي...
هاگريد رو به رون كرد و جواب داد:
- اين چيزيه كه خواهر كوچكت هم به من گفت. او ديروز به ديدن من آمده بود.
هاگريد نگاه حيله گران هاي به هري انداخت و ريش انبوهش تكان خورد.
- او گفت كه آمده سري به من بزنه ، اما من فكر مي كنم كه او با آمدن به كلبه من اميدو ار بوده كسي
ديگري را ملاقات كند.
سپس به هري چشمك زد و ادامه داد:
- اگر نظر مرا بخواهي، او از داشتن عكس امضا شده بدش نمياد...
هري حرف او را قطع كرد و گفت:
- آه، بس كن هاگريد!
رون شروع كرد به خنديدن و فوراً تعداد زيادي حلزون از دهانش روي زمين ريخت.
هاگريد در حالي كه رون را از كدو حلواي يهاي با ارزشش دور مي كرد با عصبانيت گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- مواظب باش!
تقريباً وقت ناهار بود و هري كه از صبح زود فقط چند كارامل خورده بود عجله داشت كه يك غذاي واقعي
بخورد. آنها با هاگريد خداحافظي كردند و به قلعه رفتند . رون گاه گاهي سكسكه مي كر د، و چند تا حلزون
كوچك بالا آورد.
آنها تازه وارد هال شده بودند كه صدايي به گوششان رسيد.
- آه، پاتر و ويزلي شما اينجاييد؟
پروفسور مك گونگال با قيافه اي جدي به طرف آنها آمد.
او اعلام كرد:
- شما امشب جريمه مي شين.
رون در حالي كه جلوي آروغش را مي گرفت پرسيد:
- چه كار بايد بكنيم؟
- تو همراه آقاي فليچ مدال ها و نقره ها را برق مي اندازي . استفاده از جادو ممنوعه . ويزلي ... فقط از
دست هايت كار مي كشي، همين.
رون آب دهانش را قورت داد . آرگوس فليچ ، سرايدار مدرسه ، كسي بود كه تمام شاگردان از او متنفر بودند و
از او مي ترسيدند.
- و اما شما، پاتر، پروفسور لاكهارت را در جواب دادن به نام ههايشان كمك كنيد.
هري با نااميدي گفت:
- اوه، نه! من مي تونم به سالن مدا لها برم؟
- پروفسور لاكهارت اصرار كرد شما باشيد. سر ساعت هشت هر دو سركارتان باشيد.
درون سالن بزرگ ، هري و رون با قياف ه اي نار احت روي صندلي ولو شدند . هرميون كه كنار آنها نشسته بود ،
نگاه معني داري به آنها انداخت. (خوب اين نتيجه كارهاي احمقانه خودتان است...)
رون با ناراحتي گفت:
- فليچ تمام شب مرا نگه مي داره. بدون استفاده از جادو ! تقريباً صد تا جام نقر ه اي در اين سالن وجود دارد .
من بلد نيستم به روش مشن گها نقره ها رو برق بيندازم.
هري آهي كشيد و گفت:
- اگر تو بخواهي جامو با تو عوض مي كنم. من نزد دورسلي ها بزرگ شده ام. جواب دادن به نام ه هاي
لاكهارت... يك كابوس واقعي...
بعد از ظهر مثل برق گذشت و خيلي زود ، ساعت پنج دقيقه به هشت شد . هري كه پايش كشش نداشت ،
به راهروي طبقه دوم رفت و پشت در اتاق لاكهارت ايستاد. او در حالي كه دندان هايش را به هم فشرد، در زد.
در فوراً باز شد و لاكهارت با لبخند او را پذيرفت.
او گفت:
- آه، به موقع آمدي، هري، بيا تو.
تعداد زيادي از عك س هاي لاكهارت روي ديوارهاي اتا ق بودند و زير نور شم ع ها مي درخشيدن د. او حتي
بعضي از آنها را امضا كرده بود. يك توده عكس هم روي ميزش قرار داشت.
لاكهارت به هري گفت:
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
- تو آدرس ها را روي پاكت نام هها بنويس.
انگار با اين كار لطف زيادي در حق هري انجام مي داد.
- نامه اول براي گلديز گوردونيز است، يكي از پرشورترين طرفدارانم.
دقايق به كندي مي گذشت. لاكهارت مرتب بالاي سر هري مي آمد و پرحرفي مي كرد و او فقط با كلماتي
به او جواب مي داد. او گاه گاهي با اين جملات هري را حسابي عصبي مي كرد: « خيلي خوب » ،« بله، بله » نظير
«. هميشه يادت باشد، شهرت چيز زيادي به آدم نمي ده » يا « شهرت دوست وفاداري نيست، هري »
شمع ها مرتب كوچك مي شدند و نورشان كه هر لحظه كم تر مي شد جلوي عكس هاي متحرك لاكهارت
كه به هري نگاه مي كردند. مي رقصيدند. پاكت نامه هايي كه هري با دست دردناكش نوشته بود به نظر يك
«... بايد وقت رفتن باشد » : هزارم كل پاكت نام هها بود. او كه حيرت زده شده بود فكر كرد
در اين هنگام ، صدايي شنيد ، صدايي كه هيچ شباهتي به صداي لاكهارت يا صداي سوختن شم ع ها نداشت.
اين صداي زهرآگين صدايي بود كه استخوان هر كس را مي لرزاند و نفسش را مي بريد.
- بيا... بيا... با من بيا... تا تو را بكشم تا تو را تكه تكه كنم... تا تو را بكشم...
هري محكم از جايش پريد به طوري كه جوهر قلمش روي پاكت نام ه اي كه مشغول نوشتن آن بود
ريخت. و با صداي بلند گفت:
- چي؟
لاكهارت كه فكر مي كرد جواب او را مي دهد گفت:
- آه بله، مي دونم. شش ماه قبل در فهرست پرفروش ترين كتاب ها بوده! ركورد فروش را شكسته!
هري با عصبانيت گفت:
- نه، من از كتاب حرف نمي زدم. اين صدا!
لاكهارت با تعجب پرسيد:
- ببخشيد؟ كدوم صدا؟
- اين... اين صدايي كه گفت... شما آن را نشنيديد؟
لاكهارت با حيرت به هري نگاه كرد و گفت:
- از چي حرف مي زني، هري؟ شايد وقت خوابت گذشته . اسم يك كتاب پرفروش ! تو مي دوني ساعت
چنده؟ تقريباً چهار ساعته كه ما اينجا هستيم! باورم نمي شه. زمان چقدر سريع گذشت...
هري جوابي نداد . او گوش هايش را تيز كرد تا دوباره صدا را بشنود ، اما به جز صداي لاكهارت كه به او
گفت نبايد اميدوار باشد هر بار ك ه جريمه مي شود لحظات دلپذيري بگذراند ، هيچ صدايي نشنيد . هري گيج و
مبهوت آن جا را ترك كرد.
آن قدر دير وقت بود كه در سالن عمومي گريفيندورها هيچ كس نبود . هري يك راست به اتاق خواب رفت .
رون هنوز نيامده بود، هري لباس خوابش را پوشيد و به رختخواب رفت و منتظر شد.
رون نيم ساعت بعد در حالي كه بازوي راستش ر ا مي ماليد وارد اتاق شد. بوي مايع پاك كننده همه جاي
اتاق پخش شد.
او قبل از اين كه خود را روي تختش ولو كند با غرولند گفت:
- ماهيچه هايم سفت شد هان. مجبور شدم چهارده مرتبه جام كوييديچ را برق بيندازم تا بالاخره راضي شد.
هري در حالي كه آهسته صحبت مي كرد تا نويل ، دين و سيموس بيدار نشوند ، چيزي را كه صدا به او گفته
پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار
بود براي رون تكرار كرد.
رون با تعجب گفت:
- لاكهارت گفت كه چيزي نشنيده؟
هري در زير نور مهتاب ديد كه ابروهايش را در هم كشيده است.
- تو فكر مي كني به تو دروغ گفته ؟ نمي فهمم چه اتفاقي افتاده . حتي يك نفر نامرئي هم مجبوره براي
ورود درو باز كنه.
هري روي تختش دراز كشيد چشمانش را به سقف دوخت و گفت:
- من هم نمي فهمم.