پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
71
شیر و گرگ و روباه
شیر بیماری در غاری افتاده بود . همه جانوران برای احوالپرسی به دیدار سلطان جنگل رفتند ، مگر روباه . گرگ از فرصت استفاده کرد و از روباه نزد شیر بدگویی کرد .
" روباه چندان به فکر شما نیست . حتی یک بار هم به عیادت سلطان جنگل نیامده است . "
در همین زمان روباه سر رسید . او حرف های گرگ را شنید و با خود فکر کرد : " صبر کن گرگ ، انتقامم را از تو می گیرم . "
شیر به روباه غرید ، ولی روباه گفت :
" پیش از آنکه مرا بکشید اجازه بدهید حرفی بزنم . من تا به حال نیامدم ، چون وقت نداشتم . و وقت نداشتم ، چون همه جا را زیر پا گذاشتم تا از پزشک ها بپرسم از چه راهی شما را درمان کنیم . و همین حالا راهش را پیدا کردم و فوراً خدمت رسیدم تا به شما بگویم . "
سلطان جنگل گفت : " خب ، حال من چطور خوب می شود ؟ "
" الان می گویم . شما باید گرگی را زنده زنده پوست بکنید و پوستش را تا گرم است روی سر و بدن خودتان بکشید ... "
شیر گرگ را از هم درید و روباه خندید و گفت :
" سزایت همین بود برادر . فرمانروایان را باید به کارهای شایسته تشویق کرد ، نه به کارهای بد . "
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
72
شیر و خر و روباه
شیر و خر و روباه به جستجوی شکار رفتند . آن سه طعمه زیادی به دست آوردند و شیر به خر دستور داد تا آنها را تقسیم کند . خر طعمه ها را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و گفت :
" بفرمایید ، این سهم شما . "
شیر خشمگین شد و خر را درید و به روباه گفت تا طعمه ها را دوباره تقسیم کند . روباه همه چیز را یک طرف بار کرد و فقط مقدار اندکی را برای خودش گذاشت .
شیر نگاه کرد و گفت :
" آفرین ، روباه زرنگ ! از که یاد گرفتی به این خوبی تقسیم کنی ؟ "
روباه گفت : " از عاقبت خر یاد گرفتم . "
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
73
نی و درخت و زیتون
درخت زیتون و نی بر سر این که کدامیک قوی تر است گفتگو می کردند .
درخت زیتون به نی خندید که چرا در برابر باد خم می شود . نی چیزی نگفت . آنگاه طوفانی به پا شد .
نی به این سو و آن سو تاب خورد و به طرف زمین خم شد و بعد از طوفان پابرجا ماند .
اما درخت زیتون شاخه هایش را در برابر باد گرفت و از وسط به دو نیم شد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
74
گربه و قوچ
روزی روزگاری مردی بود که یک گربه و یک قوچ داشت . هر وقت مرد از سرکار به خانه برمی گشت گربه به طرفش می دوید ، دستانش را می لیسید ، بر پشت مرد می پرید و خودش را به او می مالید . مرد هم گربه را نوازش می کرد و به او نان می داد .
قوچ هم هوس کرد دستی بر سرش بکشند و به او نان بدهند .
پس یک روز که مرد از مزرعه برمی گشت قوچ به طرفش دوید ، دستانش را لیسید و خودش را به پاهای او مالید . مرد از این کار سرگرم شد و صبر کرد ببیند بعد چه پیش می آبد . قوچ به پشت سر مرد رفت ، روی دو پای خود ایستاد و از پشت مرد بالا رفت و او را به زمین انداخت .
پسر مرد که دید قوچ پدرش را زمین زده است شلاق را برداشت و کتک جانانه ای به قوچ زد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
75
خرگوش
خرگوشی برای فرار از سگ ها به داخل جنگل دوید . جنگل امن بود ، ولی خرگوش آنقدر ترسیده بود که می خواست مخفی گاه بهتری پیدا کند .
پس به دل جنگل رفت و در دره باریکی بیشه ای یافت . ولی گرگی آنجا کمین کرده بود و خرگوش را شکار کرد .
خرگوش با خودش گفت : " راست می گویند که به آنچه داری قانع باش ، من دنبال مخفی گاه بهتری بودم و همین کارم را ساخت . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
76
خرگوش و لاک پشت
خرگوش و لاک پشت بر سر این که کدامیک سریع تر می دود گفتگو می کردند . در آخر تصمیم گرفتند که مسابقه بدهند .
خرگوش بی معطلی دوید و در یک چشم به هم زدن لاک پشت را پشت سر گذاشت .
او پیش خود فکر کرد : " حالا چرا عجله کنم ؟ لحظه ای بگیرم اینجا بنشینم ؟ "
خرگوش نشست استراحت کند ، اما خوابش برد .
ولی لاک پشت سلانه سلانه راه افتاد و هنگامی که خرگوش از خواب برخاست ، لاک پشت آرام آرام به پایان راه رسیده بود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
77
بلدرچین و جوجه هایش
بلدرچینی جوجه هایش را در گندمزاری گذاشته بود و از اینکه برزگر بیاید و مزرعه را درو کند هراسان بود . بلدرچین پروازکنان به جستجوی غذا رفت و به جوجه هایش سپرد که به حرف های برزگران گوش کنند . آن شب بلدرچین از پرواز برگشت جوجه هایش گفتند :
" بد شد ، مادر . برزگر آمد و به پسرش گفت : " محصول رسیده است ، حالا دیگر وقت دروی خرمن است . نزد دوستان و همسایگانمان برو و از آنها بخواه بیایند در خرمن چینی کمک مان کنند . " بد شد ، مادر . ما را از اینجا ببر . فردا صبح زود همسایه ها می آیند محصول را درو کنند . "
بلدرچین مادر گوش داد . گفت :
" نگران نشوید ، جوجه ایم . محصول بعه این زودی درو نمی شود . ترس به خود راه ندهید . "
و باز سپیده دم پرواز کرد و به جوجه هایش گفت گوش کنند برزگر چه می گوید . وقتی که بلدرچین برگشت جوجه هایش به او گفتند :
" مادر ، برزگر باز اینجا بود . منتظر دوستان و همسایگانش ماند ، ولی کسی نیامد . بعد او به پسرش گفت ک " پیش عموها و پسرعموها و دایی ها و پسردایی ها برو و بگو من از آنان خواسته ام فردا حتماً بیایند و به ما در خرمن چینی کمک کنند . "
بلدرچین مادر گفت : " نترسید ، جوجه هایم . فردا هم کسی محصول را درو نخواهد کرد . "
روز سوم باز بلدرچین از پرواز برگشت و پرسید :
" خب ، چه خبر ؟ "
برزگر و پسرش باز آمدند اینجا و به انتظار خویشاوندان خود نشستند . بستگان برزگر نیامدند . آنوقت برزگر به پسرش گفت : " پسرجان ، انگار کسی برای خرمن چینی به کمک مان نخواهد آمد . محصول رسیده است . داس ها را آماده کن . فردا ، طلوع آفتاب ، خودمان محصول را درو می کنیم . "
بلدرچین گفت : " آه جوجه هایم ، وقتی مردی خودش کاری را بر عهده می گیرد و منتظر کمک نمی نشیند آن کار انجام می شود . دیگر وقتش است که از اینجا برویم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
78
طاووس
پرندگان دور هم جمع شدند تا پادشاهی انتخاب کنند . طاووس چتر زد و خودش را پادشاه نامید . آنگاه همه پرندگان او را چون ظاهر زیبایی داشت به پادشاهی خود انتخاب کردند . ولی زاغی گفت :
" طاووس ، حالا که پادشاه شده ای ، بگو بدانیم ، اگر قوش به شکارمان آمد چگونه از ما دفاع می کنی ؟ "
طاووس نمی دانست چه پاسخی بدهد . پرندگان رفته رفته در این که پادشاه لایقی بشود دچار تردید شدند . بنابراین عقاب را به پادشاهی انتخاب کردند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
79
خرس و زنبورهای عسل
خرسی تلو تلو خوران از لابلای درختان سر رسید و از کندوی زنبورها عسل دزدید .
زنبوران خشمگین به پرواز درآمدند و دماغ خرس را نیش زدند .
خرس فریادش درآمد و گفت : " اوخ ، اوخ ، دماغم ! "
و فوراً دمش را گذاشت روی کولش و راه خانه را در پیش گرفت
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
80
زنبورهای عسل و زنبورهای نر
هنگامی که تابستان رسید زنبورهای نر و زنبورهای عسل بر سر این که کدامیک باید عسل بخورند دعواشان شد . زنبورهای عسل از زنبور معمولی خواستند که بین آنها قضاوت کند .
ولی زنبور گفت : " من نمی توانم فوراً قضاوت کنم . هنوز نمی دانم کدامیک از شما عسل می سازد . هر کدام بروید داخل یک کندوی خالی ، زنبورهای عسل توی یکی و زنبورهای نر توی یکی دیگر . بعد از یک هفته خواهم دید که کدامیک بیشتر و بهتر عسل درست میکنید . "
زنبورهای نر اعتراض کردند : " ما قبول نداریم . تو باید همین حالا و همینجا قضاوت کنی . "
زنبور معمولی گفت : " خیلی خب ، باشد ، شما زنبورهای نر مخالفید ، چون عسل نمی سازید ، بلکه فقط دوست دارید حاصل دیگران را بخورید . زنبورهای عسل بیرون شان کنید . "
و زنبورهای عسل زنبورهای نر را کتک جانانه ای زدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان